هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_977
قفل در رو باز کرد و بدون خداحافظی رفت.
دلم میخواست بزنم تو دهنش و بد و بیراه بارش کنم. خواستم زهر چشمشو بگیرم که دیگه از این غلطا نکنه، اما زبونم بند اومد با نیمنگاهش...
صحرا برام سوپ آورد و سطل رو با خودش برد. سرفه مجالی برای برا نفسکشیدن نمیده. با سِرُمی که فرناز بهم زده، حالم کمی رو به راه شد.
خدا رو شکر ویروس ضعیف شده و کمکم مرگها به صفر رسید. تنها ناراحتیم اینه که از نجمه خبری نیست، انقدر برف اومده قطار هم نمیتونه راه باز کنه سمت کمپ.
فقط انبار پر از آذوقه و دارو، دلامون رو قرص کرده.
نگهبانی میگفت الان اوج زمستان و بارش برف هست و تا یک ماه شاید هیچ قطاری به اینجا نیاد. اگه کشمیری بود، الان از سرما تو تخت یخ زده بودیم.
نگهبانها به خاطر کفن و دفن و حجم زیاد برف نتونستن تمام برفها رو پارو کنن... برای همین از تو برف، تونل مانند راه باز کردن سمت ساختمونها و سولهها تا بتونیم راحت رفت و آمد کنیم.
راهرویی زیبا و سفید، چرخ زدن تو اونا به آدم حس زیبایی میده و برای چند دقیقه، حال دلت کمی بهتر میشه.
سینههام متورم شده... از شدت درد حتی نمیتونم لباس زیر بپوشم. هر روز زیر دوش آب گرم فشارشون میدم تا خالی و سبک بشن. اشک چشمام با شیرهی جونم، یکی شده. کاش از نجمه میپرسیدم حالا که من نیستم کی به پسرم شیر میده؟
دنیام انقدر کوچیک شده که آدمای تکراری رو هر روز میبینم و انقدر بزرگ شده که اونی رو که دلم میخواست رو نمیتونم ببینم.
یک هفتهای هست که میتونم از تخت بیام پایین.. تو این مدت از اسماعیلی خبری نبود. بعد از اون شب، خودم هم خجالت میکشم ببینَمِش.
با هزار مصیبت خودمو راضی کردم، جای مهدیار خوبه. پیش پدرش هست، نجمه هم کنارشه پس چرا باید نگران باشم؟ انشاءالله وقتی تلفن درست شد، زنگ میزنه و خبرای خوبی بهم میده.
تقریباً به تعداد انگشتای دست بیمار تو نمازخونه مونده، متاسفانه این دو ماه ۴۸ نفر رو از دست دادیم.
تختهایِ خالیشون تو خوابگاه، به چشم میاد. به دستور حاجی تختها رو بردن انباری.
شیرم خشک شد... با درد و غم.
دلتنگی برای مهدیار، شبها چنگ به گلوم میندازه و تا بغضی رو که دارم پاره نکنه ول کن نیست.
بعد اون ماجرا در رو از تو قفل میکنم و با لباس مهدیار حرف میزنم. فکر میکنم کنارمه، بلندش میکنم و زیر سینه میبرم و قطره اشکی که رو دست و بلوز میچکه، پایان نمایشه.
احدی و آقا سجاد برای خودشون خوب پرستاری شدن، زن و شوهر هر وقت تنها میشن، سر در گریبان هم میخندن و عشقبازی میکنن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_978
از نمازخونه برگشتم. تختها رو جمع کردیم. خوشحال بودم که تونستم از پس آنفولانزا بربیام. سجاد رو دیدم که با عجله داره میره به ساختمان اداری.
تازه تو تخت جا خوش کردم که تقی به در خورد.
- شرمنده میدونم تازه اومدی تا استراحت کنی، یه مشکلی پیش اومده.
پتو رو کنار زدم و نیمخیز شدم.
- رئیس بازم مریض شده.
چقدر بدنِ ضعیفی داره؟ به اون هیکل نمیاد زود به زود مریض بشه!
وارد اتاقش شدم. سجاد داشت بهش آمپول میزد، برگشتم تا راحت باشه، پالتو رو از تنم کندم و آویزون کردم.
سجاد داروهایی رو که بهش تزریق کرده بود نشونم داد.
- خانم دکتر نتونستم بهشون سِرُم بزنم، خیلی سخته.
موهای آشفته و چشمان گود رفته.
روی بازوش دو تا چسب زدن، نشون از تلاش ناموفق سجاد تو رگگیری بود.
چشماش رو بسته و طبق معمول عینک رو چشماش بود.
- زحمت کشیدی، کارت حرف نداره... بقیه رو خودم انجام میدم، شما لطف کنید براش یه کاسه سوپ بیارید.
با رفتن سجاد کنارش رو تخت نشستم. با گان بالای بازوش رو محکم بستم. چشماش بیحال باز شد. تا منو دید تبسمی کرد و نگاه زیباشو به صورتم دوخت.
- خداروشکر از دست سجاد نجاتم دادی.
- چی کار کنه خب؟ همین که بتونه آمپول رو درست جایی که باید بزنه تا فلج نشید خودش خیلیه.
سرخوش خندید... سرفههاش خنده رو قطع کرد.
- شما از من پرستاری کردین، حالا نوبت منه... این عینک رو هم همیشه من باید از رو چشماتون بردارم، درسته؟
مشغول رگگیری شدم.
- ببخشید یه کم درد داره.
دستِشو رو پیشونیش گذاشت.
- آدما از یه جای به بعد دیگه بعضی دردا رو حس نمیکنن.
بهش چشم دوختم، حرفش معنی عجیبی داره! جملهاش زیادی منظوردار بود.
درد!! آره ما خیلی درد داریم... درد دوری از فرزند.
- آخ...
دستپاچه شدم:
- وای منو ببخشید، اَه...
رَگِش رو پاره کردم و خونریزی داشت. چرا با حرفاش منو محو خودش میکنه؟
چقدر خام و ناپخته عمل کردم.
- باید یه رگِ دیگه پیدا کنم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوده پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
آدما از یه جایی به بعد
دیگه بعضی دردا رو حس نمیکنن.
بهروزِ از دست رفته... 😉
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
به دنبال کمپی جدید میگردم
تا بتوانم تو را ترک کنم
بیآنکه دلم بلرزد، تنم یا صدایم ❣
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
❌ قسمتی از کانال VIP شــاهــدخـــꨄــــت
#پارت_1105
اشک چشمام، لباس روشنش رو خیس کرد. محکم سرمو به سینه گرفته، انگار میترسه فرار کنم. با دستانی که دور کمرم حلقه شده و مثل طناب درحال خفه کردنم بود. بودنم به صَلاحش نیست. من تو این خاک ریشه ندارم.
- اومدنم دست خودم نبود، ولی رفتنم... تو داری روز به روز بیشتر بهم وابسته میشی... بهتره برم تا بلکه... به... به خودت بیای.
تقلا کردم ولی نتونستم از آغوشش فرار کنم.
- منو تو به حکم اون یه تیکه کاغذ با هم یکی شدیم، خودت گفتی من گذشتهای ندارم، یادته.... حتما آیندهای هم نخواهم داشت.
کانال ویایپی افتتاح شد 😍😉
➖➖➖➖➖➖
❌❌ کانال VIP شــاهــدخـــꨄــــت
کانال ویایپی فقط برای حمایت از کانال هست. دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید... وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان روزی دو پارت گذاشته میشه.
دوستتون دارم، بمونین برام❤️
تو کانال VIP رمان فعلاً ۱۳۶ پارت جلوتره و روزانه سه پارت داره. که اختلاف پارتها بیشتر بشه، مبلغ هم افزایش خواهد داشت.
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان شاهدخت مبلغ ۳۵ هزار تومن
به کارت
6037998234986130قربانی/ بانک ملی واریز و فیش واریزی را به آیدی زیر ارسال و برای خود نیز نگهداری کنید.🌸 «روی شماره کارت بزنید خودش کپی میشه» #ادمین_VIP @admintoranj
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_979
لبخندی زد و جوابی نداد. میدونم گونهام قرمز شده... باید زود فلنگ رو ببندم.
با اتمام کار بلند شدم.
- پس این سجاد کجا موند؟
- میشه نری، پیشم بمون.
مچ دستمو محکم گرفت. منگ نگاهش کردم. میتونم دستشو پس بزنم و با خشم، چشمغره برم و با حرص در اتاقش رو بکوبم و...
نتونستم، دلم نیومد تنهاش بذارم. نگاهمون تو هم گیر کرد. من این جنس نگاه رو خوب میشناسم، دستمو کشیدم.
- تب داری میرم پارچه و آب بیارم.
در و بستم و بهش تکیه زدم. چرا باهام این کار رو میکنه؟ ما زن و شوهر صوری هستیم. اون همهی شروط بینمون رو زیر پا میذاره.
- خانم دکتر برای آقا سوپ آوردم.
از در فاصله گرفتم تا بره داخل. تو راهرو منتظر شدم تا سجاد برگرده.
- آقا خواب بود؟
- بله، اصلاً متوجه من نشد.
- لطفاً براش کمی آب و چند تا پارچه بیار، خیلی تب داره. خودت هم اگه کاری نداری امشب پیشش بمون.
چشمی گفت و رفت.
دیگه اونجا کاری ندارم، برگشتم انباری.
شام رو با بیمیلی خوردم، خواب با چشمام قهر بود. انقدر این پهلو اون پهلو کردم که خسته شدم.
لباس پوشیده و کمی تو سالن ظرفشور خونه نشستم. بالاخره خودمو متقاعد کردم که به عنوان یه پزشک برم پیشش.
دستم رفت طرف در و با یه ضربهی آروم در رو باز کردم. سجاد روی صندلی کنار تخت نشسته، تا منو دید بلند شد.
با دستم اشاره کردم که بشینه، رفتم بالا سر بهروز.
- حالش چطوره؟
چشمان قرمز سجاد گویای همه چیز بود.
- تبش پایین نمیومد، خداروشکر یه ۲۰ دقیقهای هست که حالش بهتره.
- لرز نداره، بالا نیاورده؟
- نه... نه اصلا.
- شما خستهای، بفرمائید استراحت کنید من خودم مواظبشون هستم.
از خدا خواسته بلند شد و به بدنش کش و قوسی داد. میره پیش فرناز، حاجی بهشون یه اتاق داده.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_980
بعد رفتن سجاد، صندلی رو نزدیکتر آوردم و نشستم... تبش رو چک کردم. بشقاب خالی سوپ روی میز بود. پوتینهامو در آوردم و پاهامو رو میز گذاشته و روی صندلی جابهجا شدم تا بلکه یه کم بخوابم.
انقدر به عکس خانوادهاش خیره شدم تا خوابم برد. با صدای بهروز ار خواب پریدم... عرق کرده و هذیون میگه. دستم که رو پیشونیش نشست، هینِ بلندی کشیدم... بدنش مثل کوره شده. زود پارچهها و لگن آب رو آوردم.
پاشویه و دستمال بیفایده بود، باید بهش آمپول بزنم. تو همون حالت ولش کرده و برگشتم درمانگاه.
با دست پُر برگشتم.
عرق کرده و بالشت کمی خیس شده.
لباسش خیس خیسه، به سختی لباس رو درآوردم و انداختم یه گوشه... تا اون آمپول اثر کنه پارچههای شسته با آب ولرم روی بدنش گذاشتم و هی عوض کردم.
دیدنش تو اون وضعیت، منو یاد بیماری سعید انداخت. هذیونهایی که میگه کمکم قابل فهمه.
- لیلا ...لیلا تو رو خدا.... خدا تنهام نذار.
دستاشو برای گرفتن دستم، بلند کرد.
گاهی هم نیمخیز میشه، چه قدرت بدنی داره.. به زحمت برش گردوندم روی تخت.
صِدام میزنه... شنیدن اسمم از زبون بهروز، اصلاً خوشایند نیست.
برای اینکه آروم بگیره، دم گوشش لب زدم:
- من همیشه پیشتم، همیشه...
مثل جنازه رو تخت افتاد، انگار منتظر این حرف باشه. مُسکِنِ بدنش بود، مثل یه تشنه تو کویر به آب رسیده باشه، آروم گرفت.
بهروز، یه جنگجوی واقعی بود با قلبی بزرگ و مهری بیپایان.
دقایقی بعد تبش پایینتر اومد. دستش تو دستم بود. تپش قلبم شدت گرفته، دستش رو ول کردم، خوب شد که بیدار نیست. کِی دستش رو گرفتم؟ چرا باید دستشرو بگیرم و نوازشش بکنم؟
ساعت ۶ صبح شده، گردنم درد میکنه.
لباسش رو چیکار کنم؟ ولش کن، خودش بیدار میشه یه چیزی میپوشه.
رو صندلی کمی جابهجا شدم، پالتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم. چشمامو بستم تا بخوابم.
دستشو گرفتم تا قبل خواب، دمای بدنش رو چک کنم. کمی بدنش گرمه ولی جای نگرانی نیست. دستمو کشیدم که با چشمای بسته نجوا کرد:
- دستِتو برندار... خواهش میکنم.
فکر کردم خوابه، اصلاً قابل پیشبینی نیست.
- من... من داشتم تَبتون رو...
نگاهی به دستامون کردم، دلم براش سوخت... دلی که بعضی وقتا هنگ میکنه و نمیدونه چی خوبه چی بد؟
- باشه، ولی خواهش میکنم چشماتون رو باز نکنید.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوده پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
شنیدن اسمم از زبون بهروز، اصلاً خوشایند نیست.
اسمت که هیچ، قولم ازت گرفت 😉
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
چه حال خوبيست
هواى دو نفره
دستهاى دو نفره
من باشم و تو باشى و
دوست داشتنى كه تمام نشود. 💞
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ