هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1092
کمی به آب نزدیک شدم، شلوارم رو بالا کشیدم تا خیس نشه، آب خنک از بین انگشتام رد شد و حال دلمو جلا داد.
خدایا بزرگیت رو شکر... منو از کجا به کجا رسوندی!!
آنقدر از خونه دور شدم که دیگه به چشم دیده نمیشه، دوباره راه اومده رو برگشتم.
آیفون رو زدم، نغمه بود. رو تراس نشسته و سبزی پاک میکنه، از جاش بلند شد و سلامی کرد.
- مامان رفته بازار ماهی بگیره، الان میاد.
- اوکی، خسته نباشی میرم بالا.
کلاهو انداختم رو تخت و لباسام رو عوض کردم و جلوی تلویزیون لَم دادم و با کنترل کانالها رو زیرورو کردم. نه مثل اینکه خبری از خانوادهام نیست که نیست، آب شدن رفتن زمین.
شکوفه از پلهها بالا اومد، به دخترش تشری زد:
- زود باش، سبزی رو برا نهار میخوام نه شام.
- سلام خانوم، برگشتین؟
- نه هنوز تو راهن.
هر سه خندیدم.
- ورپریده رو ببین آخه!
یه ماهی بزرگ گرفته که تمیز تو یه ورقهای پیچیدنش. کمکم نهار آماده میشه و بوش کل خونه رو میگیره.
- نغمه میز رو بچین، الانِ که آقا بیاد.
برگشت و قوری به دست، منظوردار نگام کرد.
- نغمه میگفت کتی خانم رمز موفقیتش رو به مام بگه خُب.
- رمز موفقیت!!؟
خندید و مشغول میز شد.
- همین که آقا بهروزی که با یه من عسل هم نمیشد خوردش رو اینطور رام کردی.
پوزخند خفهای زدم. عشق قادر به انجام ناممکنها بود. صدای بوق ماشین و باز شدن در، نویدِ اومدن بهروز رو داد.
عادتشه، همیشه بوق میزنه تا نغمه و شکوفه خودشون رو جمع و جور کنن.
با بلوزی روشن و آستین کوتاه، دمپایی راحتی پوشید و اومد تو پذیرایی.
با دیدنم به پهنایِ صورتش لبخندی زد و با شکوفه و دخترش احوالپرسی کرد. جلو رفتم و همزمان جواب سلامش رو دادم.
نغمه سبزی ترو تازه رو گذاشت وسط میز.
منتظر شدیم تا بهروز هم بیاد پایین تا شروع کنیم. با بلوز راحتی و شلوار اسلش رو صندلی نشست. شکوفه و دخترش لباس پوشیده، آمادهی رفتن شدن.
- با ما نهار نمیخورید؟
شکوفه کیفو رو شونهاش جابهجا کرد و با عجله جواب داد:
- نه خانوم جان، من و دخترم صبحونه رو دیر خوردیم، میل نداریم... نوش جان، شما بفرمائید.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1093
- کجا میرید؟
این دفعه نغمه کیفشو از رو کابینت برداشت و گفت:
- میریم برا من یه چند تا وسیله برا جهازم بگیریم.
- نهار رو با هم بخوریم بعد برین... بوی ماهی که پختی آدم رو دیوونه میکنه شکوفه خانم.
- نه خانوم، دومادم منتظره، در ضمن ما که نمیتونیم با شما سر یه سفره بشینیم.
چند قدمی جلو رفتم و دستشو گرفتم.
- باشه پس لااقل مقداری بکش و ببر، بعد خرید آدم از گرسنگی حال نداره راه بره.
شکوفه خوشحال از پیشنهادم رو کرد به من:
- بعد اینکه غذا رو خوردین، به چیزی دست نزنید... خودم میام اینا رو جمع میکنم.
تو یه قابلمه برنج و سه تیکه ماهی و کمی سبزی برداشتن و رفتن.
برگشتم و کنار بهروز نشستم.
تکهای ماهی بخارپز دهنش گذاشت و با عشق نگام کرد. انگشتام چنگ شد دور چنگال... نگاهش تو صورتم پرسه زد.
- فکر کردی عاشقت شدم، چون زیبایی! خودت نمیدونی با این رفتارای نابی که داری، هر کوری هم عاشقت میشه. تو همونقدر که زیبایی همونقدرم مهربونی.
ابروهام تو هم گره خورد.
- شروع نکن لطفا... غذاتو بخور.
تبسمش پر کشید. زیر لب چشمعسلیِ بداخلاق رو زمزمه کرد و دستاشو بالا برد:
- تسلیم.
تو سکوت غذا رو خوردیم.
- اشتها نداری؟ اداره چیزی خوردی؟
- نه، باید رعایت کنم. نمیتونم زیاد بخورم.
وقت قرصام شده.
آب ریخت و ورقهای از جیب شلوارش بیرون کشید.
دست دراز کردم:
- ببینمش!!
- مُسکنه دیگه با قرص اعصاب معده.
- زیاد از خودت کار نکش، تو دوران نقاهت زخم معده ممکنه عود کنه.
- چشم خانوم دکتر... حالا اجازه میفرمایید بنده مرخص بشم.
- بیمزه.
بعد از نهار باز هر دو به اتاقای خودمون پناه بردیم. تا غروب کمی کتاب خوندم و شکوفه قهوه رو به اتاقم آورد و کمی از خرت و پرتی که برای نغمه گرفته بود گفت.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
چشمعسلیِ بداخلاق
از تمام رفتارایِ بهروز عشق میباره😊
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
عشق جان
تو دیگر نیمهگمشدهی من نیستی
تو تمام منی عزیزترینـــم . . . 😍❤️
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
❌ قسمتی از کانال VIP شــاهــدخـــꨄــــت
#پارت_1266
- پدرت گفتن میتونی عکس مهدیار رو تو اینترنت سرچ کنی و ببینیش.
سرم رو عصبی تکون دادم:
- نمیخوام، اگه ببینمش...
دست رو دستم گذاشت:
- باشه، هر طور راحتی... دیگه حرفی در این مورد نمیزنم. آروم بگیر.
- تو دیدیش؟؟
تو چشماش زل زدم، دو دو میزنه... نمیتونه بهم دروغ بگه.
- بله دیدمش.
بیاراده، چنگ انداختم تو بازوش.
- رو پای آقا سعید، تو یه مهمونی بود... تنها عکسی که از پدر و پسر تو اینترنت بود.
کاسهی چشماش پر شد و چشم ازم گرفت.
- سعید خان لباس سیاه به تن داشت و مهدیار خندون تو بغلش بود.
دیگه نخواستم بشنوم و رفتم ....
کانال ویایپی ... 😍😉
➖➖➖➖➖➖
❌❌ کانال VIP شــاهــدخـــꨄــــت
کانال ویایپی فقط برای حمایت از کانال هست. دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید... وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان روزی دو پارت گذاشته میشه.
دوستتون دارم، بمونین برام❤️
تو کانال VIP رمان بیش از ۲۰۰ پارت جلوتره و روزانه سه الی چهار پارت داره. که اختلاف پارتها بیشتر بشه، مبلغ هم افزایش خواهد داشت.
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان شاهدخت مبلغ ۴۰ هزار تومن
به کارت
6037998234986130قربانی/ بانک ملی واریز و فیش واریزی را به آیدی زیر ارسال و برای خود نیز نگهداری کنید.🌸 «روی شماره کارت بزنید خودش کپی میشه» #ادمین_VIP @admintoranj
عشقا توی زنگ تفریح،
بحثی درمورد صیغه موقت که بعضی رمانها ازش نام میبرن مطرح شده.
این موضوع رو مطرح کردم برای آگاهی بهتر...
دوست داشتین برین بخونید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/28342
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1094
نزدیک غروب شکوفه رفت و بهروز باز از پایین پلهها صِدام کرد.
- کتی لباس بپوش بریم بیرون.
از شنیدن اسم جدیدم لبخندی زدم:
- چه زود صمیمی شد... کتی!!!
این بار با هم به یه رستوران تویِ کوچهی تنگ و قدیمی رفتیم، انگار تا به حال پای هیچ بنیبشری به اونجا باز نشده، خلوتتر از جاهای دیگه بود. نغمه آدرسشو داد گفت پاتوق نامزدا و جووناست.
داخلِ رستوران شلوغتر از بیرون بود.
یه طرفش تولد گرفتن. برف شادی و فشفشه و رقص و آواز و شمع روی کیک، همه رو به وَجد آورده بود.
نگاهی به اطراف انداختم و دورترین میز رو انتخاب کردم.
- یعنی هر شب بیرون غذا بخوریم؟
رشتهای از موهام که رو صورتم اومده رو زد پشت گوشم:
- تو چطور راحتی؟ همون کار رو میکنیم.
موهامو برگردوندم سر جاش:
- بهشون دست نزن، دلم میخواد صورتم پوشیده بمونه.
به طرفِ آدمایی که تولد گرفتن و آواز میخونن نگاهی انداختم.
- دنیا پُر از آدمهای ناراحت با صورتهای خوشحاله.
- چی؟
- میرم دستامو بشورم.
برگشتم و کنارش نشستم... میز کوچیک بود و خیلی بهم نزدیک بودیم.
- مِنو رو آوردن... من به جای تو هم سفارش دادم.
- بازم سوپ سفارش دادی؟
- برا خودم آره، برا تو هم لازانیا گفتم بیارن...
نگاه شیطنتآمیزی بهم انداخت.
- چرا هر وقت مِنو رو میارن تو رفتی دستشویی و نیستی؟
لبخند مخفی پشت لبش رو زود محو کرد.
- چون به بهداشت شخصی اهمیت میدم جناب شهردار...
- اگه دوس نداری یه چیز دیگه سفارش بدم.
آب دستام رو با دستمال گرفتم:
- نه لازنیا هم خوبه، انگار تو و شکوفه کمر بستین به چاق کردنم.
بعد شام، به پیشنهادش قدمزنان به طرف جنگلی که اون اطراف بود رفتیم. با فاصله از هم قدم میزدیم. از شلوغی و سروصدای رستوران چیزی به گوش نمیرسه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1095
- کمکم داریم به بخش تاریک جنگل نزدیک میشیم! هیشکی این طرفا نمیاد، تنهایی نمیترسی؟
- از چی بترسم؟
گیج نگاهی به اطراف انداخت و با دست خودش رو نشون داد:
- نمیدونم، مثلا از من!
نفس عمیقی کشیدم. خسته به درختی تکیه زدم و به ماه بالا سرم زل زدم:
- من از جایی اومدم که نه نوری داشت و نه امیدی، بعدها فهمیدم که نه تاریکی ترس داره نه تنهایی.
به درخت تکیه زد... شانه به شانهی هم، تماشاگر ماه زیبای بالا سرمون شدیم.
- منو ببخش از اینکه کنارتم ولی برای آروم کردنت کاری از دستم برنمیاد.
سرم پایین افتاد...
- بهروز خوب میدونم برای من و پسرم سنگ تموم گذاشتی. روزی که باید، پا تو کمپ گذاشتی و همه رو نجات دادی.
مثل همیشه، نگاه نبضدارش رو صورتم چرخید... از حرفام کِیف میکنه، میدونم.
- تو، تو بهترین زمانی که میتونستی برای کمک بیای، همون روزی بود که اومدی کمپ.
دستاش رو لحظهای نزدیک صورتم آورد و گلی کوچیک که بین دستش مخفی کرده، تو موهام فرو کرد. فَکم منقبض شد و نتونستم ادامه بدم.
- حالا بذار من بگم، بگم که از داشتنت چه حسی دارم.
دستش رو گل فیکس شد و آروم پایین اومد و گونهمو لمس کرد. سیبک گلوش به شدت بالا پایین شد.
- میدونم لازم نیست بگی... فقط شکوفه نمیدونست که به لطف تابلوبازیات، اونم فهمید که آقای جنتلمن و خوشتیپ و دختر کُشش عاشقم شده.
- یا خدا... پس خوب مادرشوهر بازی در میاره برات.
- خووووب.
از خوب کِشدارم، بلند و بیغم خندید.
چالهیِ عمیقِ تو وجودم، منو تو خودش میکشونه. کمی کنار کشیدم تا بینمون فاصله بیفته.
ولی بهروز، سر بیخیالی نداشت.
- جای من نیستی تا بفهمی داشتن تو چقدر خوبه.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوهشتاد پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
جای من نیستی تا بفهمی داشتن تو چقدر خوبه.
داشتن نصف و نیمه... بهروز عاشق 🥰
رویا جان مخاطب وفادار قدیمیم
تولدت مبارک عزیزم 🎈🎉💖
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
اگه بهم بگن:
از کل دنیا یه چیزی رو انتخاب کن؛
دستت رو میگیرم
و صحنه رو ترک میکنــم 💞🙂
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl