با من کاری داشتی؟😁🙂
اینجا پر از عکس و کلیپ دلبر
از نی نی های گوگولیه😍👶🏻👧🏻
کانال دوم مون هست، عضو بشید.
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_177
ترلان بی صدا گریه می کرد.
چند دقیقه ی بعد هومن با شنیدن صدای فین فین به عقب برگشت.
با دیدن اشکای روون روی صورت ترلان و چشمای خیسش، از شدت تعجب ایستاد که ترلان تعادلش رو از دست داد و پاشنه ی کفشش چپکی شد ولی قبل از اینکه بیوفته
هومن ناخوداگاه عکس العمل نشون داد و سریع زیر بازوهاش رو گرفت و کمکش کرد صاف بایسته و بعد سریع دستش رو پس کشید.
گریه ی ترلان به هق هق تبدیل شد و با التماس گفت :
- تو رو خدا... تو رو خدا بریم یه جا لباسام رو عوض کنم.
و دوباره هق هق کرد.
هومن با صدای حیرت زده گفت :
- من فکر نمی کردم دخترای امروزی اصلا شرم داشته باشن، چه برسه به اینکه از شدتش گریه شون بگیره.
ترلان جبهه گرفت و با صدای نسبتا بلندی، میون گریه اش گفت :
- شرم دختر هیچ وقت با گذر زمان قدیمی نمی شه، لااقل مال من که نشده
هومن سریع گفت :
- خیله خب داد نزن
یه دستمال گرفت طرفش و هدایتش کرد به سمت یه لباس فروشی دیگه
فقط می خواست حالگیری کنه، فکر نمی کرد تا این حد آزرده خاطرش کنه.
رفتن توی مغازه....
هومن یه شال آبی پررنگ با یه مانتوی آبی کمرنگ که دوختگی ها و جیب ها و کمربند سفید داشت با یه شلوار لوله تفنگی آبی یخی انتخاب کرد و داد به دست ترلان
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_178
ترلان سریع رفت توی اتاق پرو... هومن یه نگاه به در بسته ی اتاق انداخت و یه لحظه بخاطر اینکه ترلان رو با اون لباسا که کل هیکلشو نشون میداد توی پاساژ گردونده بود از خودش بدش اومد.
توی همون مغازه، کفش هم بود. یه کفش سفید پاشنه تخم مرغی هم گذاشت روی پیشخون و منتظر شد تا ترلان بیاد بیرون
ترلان توی اتاق پرو اشکاش رو پاک کرد و لباسا رو پوشید.
این لباسا خیلی خانومانه بودن و بهش میومدن، پس سلیقه ی اصلی هومن این شکلی بود.
از اتاق پرو بیرون رفت، هومن سریع چرخید سمتش، نگاهش رنگ تحسین گرفت.
رفت جلو و کفشارو هم به دستش داد.
ترلان خیلی پکر شده بود. کفشارو پوشید و آروم گفت :
- زودتر بریم.
هومن سریع پول لباسا رو حساب کرد و با ترلان این بار رفتن سمت ماشین
توی ماشین که نشستن، هومن با اینکه براش خیلی سخت بود ولی با صدای بم و مردونش به حرف اومد و آهسته گفت :
- بخاطر کارم معذرت می خوام.
و قبل از اینکه به ترلان، فرصت حرف زدن بده و به نگاه حیرت زدش توجهی کنه ماشین رو هدایت کرد به سمت یک رستوران
هومن جلوی یه رستوران فوق گنده نگه داشت.
بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد و به طرف رستوران حرکت کرد.
منم که اینجا نقش کرفسو دارم.....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_179
سریع پریدم بیرون و خودمو کشیدم کنارش که بازم ازم جلو زد و از در بازی که پیشخدمت براش نگه داشته بود؛ رفت داخل
پیشخدمت یه کت و شلوار یه دست سفید پوشیده بود و یکم خم شده بود.
بیچاره، برای یه لقمه نون چقد باید دولا و راست بشه، با دلسوزی بهش سلام کردم و خسته نباشید گفتم....
که انگار یه دیوونه دیده چشماش عینهو وزغ؛ ورقلمبید بیرون
اصلا به من چه اینقدر دولا راست بشو که قلنجت هرز بشه، والا..
رفتم سمت میزی که هومن پشتش نشسته بود و روبروش نشستم.
بدون توجه به من سخت مشغول خوندن منو بود.
منم یکی برداشتم و گرفتم جلوی صورتم که سخت بخونم،
اووووووه... اینا دیگه چه کوفتیه؟
با خوندن اولین اسم با صدای متعجبی بلند گفتم :
- آبولابولااااا ؟!!
که با نگاه هومن خفه شدم و بقیشو خوندم.
حتی یدونشم نمی دونستم چیه؟
اَه آخه اینجام جاست منو اورده؟ حتما می خواد بهم بخنده.
آروم از بالای منو بهش نگاه کردم که دیدم دست به سینه بهم خیره شده.
تک سرفه ای کردم و منو رو باز جلوم گذاشتم. که گفت :
- چی می خورید؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
این هومن
داره زیاده روی میکنه😄
سنگ تموم گذاشته تو تلافی😁
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_180
- من... اِم... خب من..
یه نگاه به چشمای پر از ریشخندش کردم که لجم گرفت اساسی
دوباره صدام رو ولوم دادم و در حالی که دستامو با بالا و پایین صدام حرکت می دادم گفتم :
- که چی؟ هان؟ که چی؟ الان می خوای بخندی بهم که هیچکدوم رو نمی دونم چیه؟ خب بخند... نه اصلا یه کاری می کنم که از خنده روی این سرامیکا غلت بزنی.
چشمام رو بستم و انگشت اشارمو رو اسم غذاها حرکت دادم که یه چیزی شانسکی بیاد.
روی یه نقطه نگه داشتم و زیر لب گفتم :
- یا شانس یا اقبال
اول یه چشمم رو و بعدش اونیکی رو باز کردم. کیمه (هندی)
دوباره به هومن نگاه کردم که هنوزم دست به سینه بود.
منم دست به سینه شدم و گفتم :
- خب بخند دیگه... کسی جلوت و نگرفته
ولی اون خیلی جدی گارسون رو با اشاره ی دستش فراخواند و بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت :
- یه پرس کالزونه به همراه سالاد فصل و آب انبه
و بعد با اشاره دستش از من خواست تا منم سفارشم رو بگم.
منم آروم گفتم :
- کیمه... به همراه سالاد فصل و آب
وقتی گارسون رفت.
هومن گفت :
- مطمئنی می خوای کیمه بخوری؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_181
جبهه گرفتم و طلبکار گفتم :
- آره مشکلی هست؟
شونه هاش رو با بی خیالی بالا انداخت و به یه سمت دیگه ی رستوران نگاه کرد.
**
کیمه: غذایی هندی که ادویه های خیلی تند از قبیل فلفل سیاه، فلفل قرمز، فلفل سبز و پودر کاری دارد.
کالزونه: غذایی ایتالیایی که مواد غذارو بین خمیری از پودر گندم می گذارند و مثل قطاب پیچ داده و سرخ می کنند.
وقتی گارسون غذاها رو روی میز چید و رفت.
هومن مشتاقانه به ترلان چشم دوخت تا عکس العمش رو بعد از خوردن اولین قاشق ببینه.
ترلان یه نگاه با حسرت به گردالی های برشته ی توی بشقاب هومن کرد و بعد به سوپ سفت جلوش خیره شد که انگار روش با حلقه های کدو تزئین شده بود.
سعی کرد بی خیال باشه و فاز خنده به هومن نده.
ریلکس یه قاشق برداشت و لبریز از محتویات کاسه ی جلوش کرد و گذاشت توی دهنش
بعد از اولین لمس زبونش با غذا، چشماش گشاد شد. قاشق از دستش افتاد، لقمه رو قورت داد. فقط از ذهنش یک چیز گذشت.. فلفل....
هومن پیروزمندانه به ترلان نگاه می کرد که قاشق از دستش افتاد و دستش سریع رفت به سمت گلوش
انگار نفسش رو نگه داشته بود. خب حق داشت هر کسی همچین غذای تندی رو می خورد حالش بهتر از اون نبود.
اشک از چشم های ترلان جاری شد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_182
نفسش بالا نمیومد با ترس دستش رو به سمت لیوان آب دراز کرد.
هومن هنوزم دست به سینه به ترلان نگاه می کرد که لیوان آب رو برداشت.
ولی از دستش افتاد روی زمین و با صدای بدی شکست و بعد صدای نفس هین مانندی از گلوی ترلان خارج شد.
هومن با تعجب بهش نگاه کرد. دستاش می لرزید و دهانش برای دریافت اکسیژن باز مونده بود.
صدای نفس های خس دار ترلان بلندتر شد. اشکاش همونجور روون بود.
هومن با حیرت گفت :
- تو چتــه؟ تند هست ولی نه اونقدر که این مسخره بازی ها رو دربیاری.
ترلان با عجز مردمک گشاد شده ی چشمش رو تا روی صورت هومن بالا اورد، نفسش بالا نمیومد.
احساس می کرد هر لحظه خواهد مرد.
هومن که فکر می کرد ترلان فیلم بازی می کنه، چنگال و کاردش رو برداشت تا غذاش رو بخوره و در همون حال گفت :
- بهتره تمومش کنی و بگی برات یه غذای دیگه بیارن
ولی تا اولین لقمه رو در دهانش گذاشت.
ترلان با صندلی به عقب برگشت و با صدای بلندی به زمین برخورد کرد.
هومن با شنیدن صدا و دیدن جای خالی پشت میز... سریع از پشت میز بلند و به طرف ترلان رفت.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_183
ترلان روی زمین افتاده بود، صورتش به کبودی میزد و صدای نفس های سطحیش بلندتر شده بود.
افراد حاضر در رستوران به سمت اونا میومدن و هر کس چیزی می گفت.
هومن با وحشت کنار ترلان زانو زد و سرش رو بلند کرد و تند پرسید:
- چی شده؟ چت شده!
ترلان به سختی از بین چشم های ورم کرده و سرخش به هومن نگاه کرد و بریده بریده گفت :
-ح..س..ا..س..یت..دا.ر..م..به..ف..ل
دیگه نتونست ادامه بده و چشماش بسته شد ولی همچنان صدای خس خس نفسهاش بلند بود.
تا اینو گفت، هومن معطل نکرد. یه دستش رو زیر گردن و یه دستش رو زیر زانوهای ترلان گذاشت و مثل پر سبکی، بدنش رو از روی زمین بلند کرد و به آغوش گرفت.
سریع جمعیت رو کنار زد و به سمت ماشینش دوید.
دستش رو از زیر گردن ترلان برداشت و پشت کمرش گذاشت و یک پاش رو از زانو بالا اورد و زیر پاهای ترلان گذاشت تا بتونه در ماشین رو باز کنه
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝