🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_178
ترلان سریع رفت توی اتاق پرو... هومن یه نگاه به در بسته ی اتاق انداخت و یه لحظه بخاطر اینکه ترلان رو با اون لباسا که کل هیکلشو نشون میداد توی پاساژ گردونده بود از خودش بدش اومد.
توی همون مغازه، کفش هم بود. یه کفش سفید پاشنه تخم مرغی هم گذاشت روی پیشخون و منتظر شد تا ترلان بیاد بیرون
ترلان توی اتاق پرو اشکاش رو پاک کرد و لباسا رو پوشید.
این لباسا خیلی خانومانه بودن و بهش میومدن، پس سلیقه ی اصلی هومن این شکلی بود.
از اتاق پرو بیرون رفت، هومن سریع چرخید سمتش، نگاهش رنگ تحسین گرفت.
رفت جلو و کفشارو هم به دستش داد.
ترلان خیلی پکر شده بود. کفشارو پوشید و آروم گفت :
- زودتر بریم.
هومن سریع پول لباسا رو حساب کرد و با ترلان این بار رفتن سمت ماشین
توی ماشین که نشستن، هومن با اینکه براش خیلی سخت بود ولی با صدای بم و مردونش به حرف اومد و آهسته گفت :
- بخاطر کارم معذرت می خوام.
و قبل از اینکه به ترلان، فرصت حرف زدن بده و به نگاه حیرت زدش توجهی کنه ماشین رو هدایت کرد به سمت یک رستوران
هومن جلوی یه رستوران فوق گنده نگه داشت.
بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد و به طرف رستوران حرکت کرد.
منم که اینجا نقش کرفسو دارم.....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_178
- واقعـا!! یعنی تا حالا با کسی قرار نذاشتی؟
تو تاریکیِ شب مردمک چشماش گشاد شد که جواب دادم:
- چرا خوب... ولی من توجهی نمیکردم.
تبسمی کرده و زل زدم به یه نقطه، رفتم به گذشته:
- آرزوی خیلیا بودم، ولی خوب...
سرش رو بالا آورد و بهم زل زد.
دوستش داشتم، به تعداد نفسهایی که تا حالا کشیدم. اون کل زندگیم رو آلوده کرده به بودنش، خندهها و اخماش.
من فقط میخواستم با اون باشم و این آرزو و خواستهی زیبایی بود.
او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانهام
نگاه شده بودم به تماشای عشق پا گرفتهام. روح و جسمش رو آنچنان دوست داشتم که انگار وجودش ضرورت زندگیم بود.
چقدر سخته کسی که دوست داری رو نتونی هر وقت دلت خواست ببینیش.
نتونی انگشتات رو تو موهای مشکی و خواستنیش، فرو ببری.
کاش میشد بهم بگه، مهدخت واسه روزای سخت زندگی، واسه روزایی که به تنهایی نمیتونی، ادامه بدی... تو منو داری.
فاصلهای بین ما نبود، ولی من دلتنگش بودم... کاش زمان تو همین نقطه وایسه.
لب وا کرد حرفی بزنه که...
با صدای حلما به خودمون اومدیم.
زود دستهای همو ول کردیم. بلند شد و ازم فاصله گرفت.
خودم رو نباختم، آروم بلند شدم و برگشتم سمت حلما.
با تعجب نگاهمون میکرد. مانتو و روسری نداشتم و این باعث تعجب بیشتر حلما شده بود. دست بردم تا روسریمو از شونههام رو سرم بندازم، ولی دیگه دیر شده بود.
سعید از زیر نگاههای ناراحت و متعجب حلما نجاتم داد:
- چی شده بابا؟ چرا نخوابیدی؟
نگاه تلخ و زنندهشو ازم گرفت و برگشت سمت پدرش:
- مهنا بهونهی شما رو گرفت. با صدای گریهاش بیدار شدم و دیدم که نیستین.
با دست نشونمون داد:
- ولی اینجا با این...
دیگه ادامه نداد. صدای سابیدن دندوناش رو همو میشد شنید.
سعید برگشت عقب و نگاهم کرد.
چشمکی بهم زد:
- مهدخت خانم من شمارهی شما رو دارم، براتون اون شمارهای که خواستینو میفرستم تا مشکل بیمارستان رو باهاش حل و فصل کنید.
گیج از زرنگبازی سعید، نگاهش کردم و سری تکون دادم. خداحافظی کرد و سمت حلما رفت. دستش رو گرفت و با هم رفتن و دور شدن.
دستش از دور کمر من باز و دور کمر حلما حلقه شد.
دوباره نشستم رو تاب اینم از شانس امشب.
فکر کنم همه دست به دست هم دادن تا من و سعید نتونیم با هم باشیم.
با حرص موهامو باز کردم و رو شونهام ریخته و رژلب رو با پشت دست پاک کردم.
هدیهها رو برداشتم و برگشتم اتاق.
دلم آغوش سعید رو میخواست، با یادآوریش گُر گرفتم، حس عجیبی داشتم.
حسی تازه و دوست داشتنی، حسی که نمیشد گفت چیه؟ چه حالی هستم.
مثل اینکه هوایی زیر پوستم در جریان بود.
حالتی داشتم که تا حالا تجربه نکرده بودم.
زیر دوش آب سرد کمی حالم بهتر شد.
سعید تو دایرهی انسانهای مورد علاقهام، از دو سال پیش مرکز دایره بود.
لباس خواب مشکی ابریشمی رو از کمد برداشتم و تنم کرده و با همونا زیر لحاف رفتم.
گوشیم به صدا در اومد، مادرم بود.
تعجب کردم که چرا دوباره و این موقع شب زنگ زده.
نگران گوشی رو جواب دادم.
- مادرِ ترمه امروز صبح فوت کرده و خانوادهش منتظرن ترمه زودتر برگرده تا دفنش کنن، مسیر شهرش از اونجا نزدیکتره و با ماشین بره بهتره. اونا منتظر ترمه هستن، زودتر بفرستش بره عزیزم.
گوشی رو زانوهام افتاد. یه جا خونده بودم، کسی که مادر نداره، فقیرترین انسان دنیاست.
با ترمه هموطن نبودیم. شاه، پدرش رو تو شکار دیده و مهمون خونهی ساده و محقرش شده بود.
پدر اون موقع، یه انسان کامل بود.
ولی نمیدونم چی شد، چی بهش گذشت که تبدیل به یه حیوون خونخوار شد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد