8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل ندارم که برم.....
شدی تو عشق آخرم...
#حسین_توکلی
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_210
هومن با صدای آرومی گفت :
- شاهکار قشنگیــه، نـــه!
چشمامو که هنوزم از اشکام خیس بود؛ بهش دوختم و با صدای آرومی گفتم :
- باورکنید از قصد نبود، یه دفعه ای سرفه ام گرفت. نتونستم نگهش دارم و بعد....
سرمو انداختم پایین که گفت :
- داروهاتونو استفاده نکردین؟!!
- نه یادم رفته بود.
در اتاق رو باز کردم و اول وارد شدم، ادامه دادم.
- الان می زنم
- خودتون؟
- آره من هلال احمر دوره دیدم.
- خب چرا نمی دید آراد بزنه؟
- آراد؟ مگه بلده؟!
بدون تعارف روی صندلی میز کنار تختم نشست.
- نکنه نمی دونید برادرتون دانشجوی رشته پزشکیه؟
خنده ام گرفت اساسی...
آراد دکتر بود؟ یه خنده ی آروم کردم و بدون توجه به حضور هومن، زمزمه وار گفتم :
- بهش نمیاد، جوجه تیغــی
و دوباره خندیدم.
سرمو بلند کردم که دیدم هومن در سکوت و با حالتی مشکوک بهم زل زده. خودمو جمع و جور کردم.
- شما چه جور خواهری هستید که نمی دونید برادرتون پزشکی می خونه؟ نکنــه....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_211
تازه فمیدم چه سوتی ای دادم.!
سریع گفتم :
- خب به این خاطره که من خیلی سال ازشون دور بودم و اطلاعی نداشتم آراد چه رشته ای رو انتخاب کرده. چون قبلا به من می گفت می خواد قهوه خونه داشته باشه
حالا درووووووغ.....
صدای در زدن اومد و بعدشم آراد با یه دست لباس توی چارچوب در ظاهر شد. جلو اومد و رو به هومن گفت :
- دیگه ببخشید آقا هومن، لباس رسمی نداشتم همه لباسام همین مدلیه
و لباسا رو گذاشت روی پای هومن و با لبخندی به من، از اتاق بیرون رفت.
مهندس با شک به لباسا نگاه کرد و بعدشم رو به من گفت :
- همون موقعی که روی پله با نگاهت برام خط و نشون کشیدی باید پیش بینی اینو می کردم. حالا دلتون خنک شد که کت و شلوارم رو باید در بیارم و این لباسای... حالا هرچی... اینارو بپوشم؟
حق به جانب جواب دادم.
- هیچ ربطی به من نداره، با این که بدقولی کردی ولی وقتی خودت می خوای اینجوری لباس بپوشی، من هیچکارم.
هرچند...«خر اَر جُلّ اطلس بپوشد، خر است»! (معنی: خر اگر پالان ابریشمی هم بپوشد، باز خر است!)
و با پشت چشمی که نازک کردم به سمت دیگه اتاق نگاه کردم.
هومن هم گفت :
- بله، خیلی هم متین... واقعا درسته که می گن
(خر چه داند قیمت نقل و نبات! قدر زر؛ زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری)
با تعجب برگشتم و به قیافش که مثل پسر بچه های سرتق شده بود، نگاه کردم و با حیرت گفتم :
- واقعــــا! نه بــاابااااا
و چند تا سرفه کردم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_212
با دیدن حالت من، اخماش رو توی هم کشید و از روی صندلی بلند شد و به سمت حموم رفت و در همون حال گفت :
- میرم تا لباسام رو عوض کنم، شما هم داروتونو استفاده کنید.
و داخل حمام شد و در رو بست.
******
به در حمام تکیه داد و چشماش رو بست. دوباره اشتباه کرده بود، چرا وقتی این دختر حرف می زد. یکدفعه اختیار زبونش رو از دست میداد؟
نفس شو فوت کرد بیرون و پلکاش رو گشود و به دوش نگاه کرد، اگه توی حموم خونه ی خودش بود، حسابی از خجالت خودش در میومد.
یه قدم به سمت جلو برداشت که با دیدن چیزی جلوش متوقف شد.
یه بار چشماش رو بست و دوباره باز کرد، یه بند رخت از یه دیوار حمام به دیوار دیگرش کشیده شده بود.
پر از لباسای زیر دخترونه.....
دوباره نفسش رو فوت کرد و پشت و رو شد و شروع به تعویض لباساش کرد.
رفت جلوی آینه ی کوچکی که توی حمام بود؛ تا خودش رو ببینه ولی به زور فقط صورتش مشخص بود.
نگاهش افتاد به لیف صورتی رنگ خرسی مانندی که از کنار آیینه آویزون بود.
رفت سمتش و برش داشت.
با تعجب گوشه شو گرفت و جلوی چشمش آویزونش کرد، داشت با حیرت از زاویه های مختلف نگاهش می کرد و به این فکر می کرد که این دختر واقعا یه بچه است، که ناغافل با قدمی که به سمت عقب برداشت....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
آراد دکتر باشه😄😄
چه تصوری با اون توصیفات ترلان ازش😂😂
ضرب المثل ها را داشتین🙈🙈
خدا به دادت برسه هومن😁
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_213
پای هومن روی یه چیز لیز رفت و همراه با فریادی که کشید از پشت پرت شد روی بند رخت و با قسمت تحتانیش افتاد توی وان نیمه پر که یه عروسک جغجغه ای اردک توش بود.
ترلان که از صدای فریاد ترسیده بود، همونجوری که سوزن توی دستش بود و اون یکی دستش روی تلمبه ی سرنگ... سریع پرید سمت حموم و با آرنجش بازش کرد.
ولی از صحنه ای که می دید نزدیک بود پس بیوفته
هومن تا شده از پشت توی قسمت عرضی وان افتاده و لنگای درازش به سمت بالا وایساده بود و فجیع ترین قسمتش این بود که.....
لباس زیراش روی سر و شونه هاش افتاده و بقیشونم به اطراف پراکنده شده بودن
وای خدایـــا!!!!
چرا یادش نبود؟
احساس کرد فشارش رسید به صفر، به چپ متمایل شد.
هومن که متوجه تغییر رنگ سریع ترلان، از قرمزی به کبودی و بعد دوباره از قرمزی به سفیدی شده بود.
یه کم به سمت چپ خم شد. سریع با یه حرکت از توی وان اومد بیرون و قبل از اینکه سوزن سرنگ رگشو پاره کنه، بازوشو گرفت و سرجاش صافش کرد.
آهسته گفت :
- اول ادامه ی آمپول تو بزن، بعد به بقیه ی چیزا فکر کن.....
ترلان سعی کرد تمرکز کنه، کارشو کامل کرد و سریع سوزن و از رگش کشید بیرون که خون از جاش در اومد.
نگاهش رفت سمت هومن که روبروش ایستاده بود.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_214
هنوزم اون شو*رت با طرح میکی موس، روی سرش داشت بهش دهن کجی می کرد.
دوباره فشارش رسید به صفر...
چشماش سیاهی رفت و اینبار به عقب متمایل شد.
که دوباره سریع هومن مچ دوتا دستشو گرفت و صافش کرد.
ترلان اصلا نمی دونست باید چه عکس العملی داشته باشه. آب دهنشو با صدا قورت داد و دوباره به قیافه ی برزخی هومن نگاه کرد.
خیلی خیلی آروم گفت :
- میشه... میشـه خم بشی؟
هومن با ابروهای گره کرده، سوالی بهش نگاه کرد که دید ترلان داره به روی سرش نگاه میکنه.
دستش رو برد به سرش و قبل از اینکه به ترلان، فرصت اعتراض بده تکه لباس رو با چندش پرت کرد پایین..
که دوباره نگاهش به ترلان افتاد که این بار داره به سمت راست متمایل میشه، سریع با گرفتن یقه ی سارافونش صافش کرد و زودتر از اون خواست، از حموم بیرون بره تا بهش فرصت بده با خودش کنار بیاد. که یکدفعه صدای لرزون ترلان بلند شد.
- ن.. نه... نرو... بی... ب...ی...رون...
هومن با خشم نفسش رو فوت کرد و با عصبانیت گفت :
- پس میشه بفرمایین چیکار کنم؟ بمونم تا یه بلای دیگه سرم بیاد؟
کف دست راستشو محکم کوبید رو سینش و ادامه داد
- من.. مهندس هومن هدایت، رئیس شرکت بین المللی.... الان کجام؟ هــه... توی حموم یه دختر، قاطی لباس زیراش غرق شدم. مسخرست.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_215
و دوباره به خودش اشاره کرد و گفت :
- می دونی من کیم؟
ولی با دیدن چونه ی ترلان که می لرزید و هر آن ممکن بود اشکش سرازیر بشه، ادامه ی حرفش رو خورد و با دو دست پشت گردنش رو گرفت و به سقف خیره شد و سعی کرد آروم باشه.
که ناگهان با صدای فریاد گونه ی ترلان از جا پرید :
- تو اصلا به چه حقی اومدی توی حموم یه دختر بدون اینکه ازش اجازه بگیری؟ هــان... اصلا مگه من بهت گفتم بیا با هم نامزد بشیم که فلان بشه... گور بابای آدمای مزخرفی مثل تو... حالام معلوم نیست داشتی چه غلطی می کردی که سر از وان دراوردی... ولی بدون، حق نداری پاتو از اینجا بذاری بیرون، قبل از اینکه شلوارتو درنیوردی... اول درش بیار بعدش به سلامت
هومن با تعجب چند تا پلک زد و گفت :
- چــی؟؟؟ چیکار کنــم؟
ترلان از کوره در رفت و با صدای بلندتری گفت :
- من نمیذارم با اون باسن خیس بری تو اتاق و همه جا رو به نجاست بکشی
هومن پلکاش سر جاش موند.
اول یکم با تعجب به من نگاه کرد و بعدم خم شد و به پشت شلوارش که ازش آب می چکید نگاه کرد.
صاف ایستاد و در حالی که پوزخندی عصبی می زد رو به من گفت :
- خب الان میشه بفرمایید من چیکار کنم؟!
هنوزم از بی آبرویی که به بار اومده بود، می لرزیدم.
سعی کردم همچنان دست پیش بگیرم که پس نیوفتم. بلند گفتم :
- من که گفتم... درش بیار
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ای خدااااا🤣🤣🤣🤣🤣🤣
هومن و با اون پرستیژ تو وان با اون اوصاف پارت، تصور کنید😜🤣
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_216
یک دفعه هومن منفجر شد، زد کانال شیش... خفن
بلندتر از من گفت :
- اعهههه.. باشه... خیله خب درش میارم
دست برد سمت دکمه ی شلوارش سریع بازش کرد. بعد از اونم زیپ شو کشید پایین
می خواست شلوارشو بکشه پایین که سریع کف دستامو به معنی ایست گرفتم جلوش
چشمامو بستم و تند گفتم :
- نــه، درش نیار.... همینجوی میریم پایین، فوقش می گیم... که... دستشویی کردی....
زیر لب زمزمه کردم
- یعنی جیش....
یکم که گذشت و حرفی نزد.
درز چشمامو باز کردم که.. من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
تا به حال اینقدر عصبی ندیده بودمش، از ترسم سریع دستامو به معنی نه بالا و پایین انداختم و گفتم :
- نـــه... می گیم آراد دستشویی کرده...
ساکت شدم ببینم تأثیری داشت که دیدم نه.....
با تردید دوباره گفتم :
- می گیم، من دستشویی کردم...
وقتی بازم نگاه عصبی شو روی خودم دیدم، نفسمو با شدت دادم بیرون و در حالی که دستمو به معنی تفهیم مشت می کردم گفتم :
- ببین ما که نمی تونیم بگیم، حشمت خان یا زهره یا شایدم بابای شما دستشویی کرده که... نــه؟
و دوباره بهش خیره شدم و ساکت شدم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_217
- بیا اصلا یه کار دیگه کنیم، بیا ی برنامه بریزیم که شماره ی اولش بستن زیپ و دکمه ی شلوارت باشه..
وقتی دیدم که هیچکاری نکرد، سرمو انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم
- ترلان تو می تونی...
یه نفس عمیق کشیدم و خیلی خونسرد سرمو بالا گرفتم.
- که چی؟ چرا هیچـی نمی گی؟ می خوای چی رو با سکوتت ثابت کنی؟ که خیلی بی گناهی؟ خوبه تو اومدی اینجا و همه جارو بهم ریختی
یه قدم گذاشتم جلو و با اعتماد به نفس کامل ادامه دادم :
- ببین آقا هومن از قدیم گفتن چاه مکن بهر کسی خسته می شی... حالا از من گفتن؛ از تو هم نشنیدن.. پس دیگه برا من بیخودی تریپ خشمگین برندار... شکل کلاغ می شی
مهندس بازم پوزخند زد و در حالی که سرشو به معنی تأسف به چپ و راست تکون می داد گفت :
- مثلا من الان باید بخندم؟ ببین دختر جون من مهندس هومن.....
سریع پریدم وسط حرفش، صدامو کلفت کردم و گفتم :
- من مهندس هومن هدایتم، رئیس شرکت بین المللی فلان، اول خاورمیانه....
.
با صدای خودم ادامه دادم :
- همینارو می خواستی بگی دیگه؟ حالا خوبه خدا نیستی، منم قبلا گفتم که تو فقط یه آدم پولدار از خود متشکری....
جدی نگام کرد و گفت :
- من با دلقکا میونه ی خوبی ندارم، واقعا نمی دونم این مدت دختری مثل تو رو چجوری باید تحمل کنم ولی مجبورم... حالا هم برو از برادرت یه شلوار دیگه بگیر بیار
- نوکر بابات غلام سیـاه
به لباسای کف حموم نگاه کردم، آب از سرم گذشته بود چه یه وجب چه صد وجب... چیزی نمی شد اگه من برم و زودی برگردم.
وااااای ترلان🤣🤣🤣
خدا خفه ات نکنه دختر
مردم از خنده😅😂😂😂
دو پارت هم عصر داریم🌸
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝