eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
427 عکس
401 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن با صدای آرومی گفت : - شاهکار قشنگیــه، نـــه! چشمامو که هنوزم از اشکام خیس بود؛ بهش دوختم و با صدای آرومی گفتم : - باورکنید از قصد نبود، یه دفعه ای سرفه ام گرفت. نتونستم نگهش دارم و بعد.... سرمو انداختم پایین که گفت : - داروهاتونو استفاده نکردین؟!! - نه یادم رفته بود. در اتاق رو باز کردم و اول وارد شدم، ادامه دادم. - الان می زنم - خودتون؟ - آره من هلال احمر دوره دیدم. - خب چرا نمی دید آراد بزنه؟ - آراد؟ مگه بلده؟! بدون تعارف روی صندلی میز کنار تختم نشست. - نکنه نمی دونید برادرتون دانشجوی رشته پزشکیه؟ خنده ام گرفت اساسی... آراد دکتر بود؟ یه خنده ی آروم کردم و بدون توجه به حضور هومن، زمزمه وار گفتم : - بهش نمیاد، جوجه تیغــی و دوباره خندیدم. سرمو بلند کردم که دیدم هومن در سکوت و با حالتی مشکوک بهم زل زده. خودمو جمع و جور کردم. - شما چه جور خواهری هستید که نمی دونید برادرتون پزشکی می خونه؟ نکنــه.... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 گوشی رو قطع کرد. صدای بوق ممتد، انگار دنیا رو سرم خراب شد. آنقدر هُل کردم که گوشی از دستم روی میز افتاد. فقط تونستم به سهراب بگم: - منو برسون بیمارستان. تو دلم آشوب بود. خدایا مهدختم چِش شده؟ کاش صبح بهش سر میزدم. هزار جور فکر تو اون چند دقیقه به سرم هجوم آورد. چشمام رو بستم و با گفتن ذکر خودمو آروم کردم‌. سهراب جلوی بیمارستان ترمز زد و پیاده شدم: - تو برو کارگاه. خودمو به اورژانس رسوندم. از دور حسام رو دیدم، پیشش رفتم. - سعید بِجُنب باید این ورقه رو امضا کنی تا مهدخت رو جراحی کنیم. هاج و واج نگاش میکردم: - جراحی؟ چرا آخه؟ برا... برای چی؟ - بعداً توضیح میدم... اصلاً حالش خوب نیست. پای ورقه امضایی انداختم. خودکار تو دستم جا نمی‌گرفت. - الان کجاست؟ اتاقی رو نشون داد: - اونجا، دارن برای عمل آماده‌اش میکنن. تا اتاق پرواز کردم، جواب سلامِ دست به سینه‌شدن‌ها رو نداده و جلوی در رسیدم. یه دختر رنگ‌پریده‌ی بیهوش روی تخت بود، نه امکان نداشت این مهدخت من نبود. رفتم جلو و بی‌اختیار دستش رو گرفتم. بدنش مثل بدن یه مُرده، سرد بود. سمانه و یه پرستار دیگه لباساش رو درآورده بودن و داشتن کاور اتاق عمل رو تنش می‌کردن. همون اندام بلوری بود که روزی آرزو داشتم مال من بشه و الان زیر دست اینا بود. سرم پر از سوال بود: - سمانه... سمانه چی شده؟ - داداش... برو بیرون تا لباس تنش کنیم. بی‌توجه به حرف سمانه و سلام پرستارِ متعجب، بالای سرش رفتم: - پرسیدم چی شده؟ سمانه زیرچشمی نگاهم کرد، متعجب و ناراحت. - نمیدونم... نمیدونم، حسام میگه آپاندیسش هست. چشمای زیبای دُرشت عسلیش رو بسته بود و حرکتی نمی‌کرد، لباش سیاه شده بود. صدای لرزونم رو نتونستم کنترل کنم. - یعنی چی؟ پس چرا بیهوشه؟ - آپاندیسش ترکیده، خدا به دادمون برسه، زنده بمونه وگرنه... حرف‌های سمانه مثل قالب یخی بود که تو قلبم ریختن. رفتم کنار پنجره و پشت به اون دو تا بی‌خبر، به حیاط بیمارستان زل زدم. دلم سوخت، برای تنهاییش، مظلومیتش، برای خودم... حسام با یه دکتر دیگه به اتاق اومدن. پرده‌ی اشک رو از چشام کنار زدم. دکتر باهام سلام و علیک کرد: - آقای محمدیان فکر نمی‌کنم عمل فایده‌ای داشته باشه، آپاندیس بیمار متاسفانه از بین رفته و سَم تو کُل بدنش پخش شده.