eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.4هزار دنبال‌کننده
418 عکس
398 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان گفت: - بدک نبود... بحث رو عوض نکن ببینم، منظورم همون چیزیه که اینهمه بهمت ریخته، بگو چی شده؟ آراد دستاشو قفل کرد توی هم: - خب راستش... راستش... ببین راستش... - ای وای!!!! چقدر راستش راستش میکنی، بگو ببینم چی شده دیگه؟ آراد با اضطراب گفت: - یادت که نرفته قول دادی هر چی هم که شده طرف من باشی ترلان لقمه شو نجویده قورت داد: - من سر قولم هستم آراد نفس عمیقی کشید : - من میدونم که کار اشتباهی کردم ولی به خدا نمی‌خواستم، یعنی عمدی نبود. من متوجه نبودم، من نمی‌خواستم که... ترلان کلافه گفت: - آرااااد... درست بگو ببینم چی شده؟ جون به سرم کردی آراد با صدای بلند و تندی جواب داد: - من رابطه داشتـم ترلان با بهت گفت: - چــــی...؟ با کــی...؟ آراد با ترس جواب داد: - با یه دختر... ولی به قرآن نمی‌خواستم، من فقط یکم نوشیدنی رقیق خوردم و بقیه شو یادم نیست. فقط صبح بلند شدم و دیدم گند زدم. به جون مامان زهره من هیچی یادم نیست، من... - آراد تو چیکار کردی...؟؟ با کمی عصبانیت ادامه داد: - یادت رفت؟؟ تو به خاطر پریا قول دادی، اصللا چرا این کوفتی را خوردی که کار به اینجاها بکشه؟ چرا حواست نبود؟ آراد با سرخوردگی گفت: - فکر کردی اینا رو نمی‌دونم. برای همین بود که می‌خواستم خودم رو خلاص کنم. برای اینکه انگار من کثیف زاده شدم، درست بشو نیستم - چرا چرت و پرت میگی؟ چرا گند کاری خودت رو میندازی گردن تولدت؟ آراد با دودلی گفت: - تو هنوز منو دوست داری...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - من قول دادم هر چی شد طرف تو باشم - این یعنی اینکه دوستم داری؟ ترلان با تأسف سرشو تکون داد: - آره متأسفانه... آراد با خوشحالی جواب داد: - ممنونم تــرلان ترلان با بزرگ منشی گفت: - خواهش می‌کنم ولی این به این معنی نیست که من اشتباهت رو فراموش می‌کنم ولی حاضرم بهت کمک کنم، حالا بقیه‌شو بگو - همینا بود و دیگه اینکه دختره از اون روز تا حالا بهم گیر داده، آخه.. آخه.. دختر بوده... یعنی چه طوری بگم... ترلان به شدت از روی صندلی پاشد: - ای خاک هر دو عالم توی سرت، گند زدی به یه دختر...؟ لابد پاشم نمی‌خوای وایسی؟ آراد با سردرگمی گفت: - پای چی وایسم؟ من پریا رو دوست دارم ترلان داد زد: - چــی؟ هنوزم فکر میکنی من میذارم به پریا نزدیک بشی؟ هر گندی که قبلا زدی قبلا بوده ولی مردی که نتونه دو روز تحمل کنه و قولشو نگه داره به درد نمی‌خوره آراد مبهوت موند: - ولی تو گفتی کمکم میکنی - من گفتم کمکت میکنم اونم برای اینکه از این شرایط بیرون بیای، نه اینکه تو رو به پریا برسونم، این غیر ممکنه... آراد غمگین روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت: - آره من باید بی‌خیالش بشم، اون پاک‌تر از این حرفاست که با آدم لجنی مثل من باشه ترلان که متأثر شده بود دستشو گذاشت روی شونه ی آراد: - حالا نمی‌خواد اینجوری زانوی غم بغل بگیری، کاریه که شده، باهاش کنار بیا آراد تند سرشو بلند کرد و با امیدواری و چشمای براق رو به ترلان گفت: - یعنی هیچ راهی نداره؟ شاید یه طوری بتونم جبران کنم؟ شاید.. شاید.. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان نذاشت ادامه بده: - آراد من هیچی نمی‌دونم فقط اینقدر میدونم که نامردیه اون دختر رو ول کنی و بری دنبال پریا که روحشم از این ماجراها خبر نداره آراد با نا امیدی گفت: - من نمی‌خوام با اون دختر بمونم. من هیچی از اون شب یادم نیست، حتی نمی‌دونم واقعا دختر بوده یا برای من فیلم اومده، من بعد اینکه اون لیوان زهرماری رو خوردم، هیچی یادم نیست. در حالی که من هیچ وقت با خوردن یه نوشیدنی سبک اینجوری نمی‌شدم... ترلان کمی فکر کرد: - اصلا اون دختر اون موقع شب جایی که تو بودی چیکار میکرده؟ - دوستم راهش داده بود تو تا به من اعتراف کنه که عاشقمه - بعد دوستت راجع به اون شب چی گفت؟ - همون چیزایی که اول بهت گفتم، نوشیدنی هم اون برام اورد - به دوستت چقدر اعتماد داری؟ - دوستمه... یعنی خیلی وقته که رفیقمه، باید بهش اعتماد داشته باشم، نـه...؟ ترلان دستی به چونه‌اش کشید: - یه چیزی اینجا بو داره، خیلی هم بو داره، ببینم حموم رفتی؟ آراد که داشت با جدیت به حرفای ترلان گوش میداد خیلی جدی گفت: - آره رفتــم ولی تا فهمید سرکاری هست، با صدای بلند و سرزنشگری گفت: - تــــرلاااان ترلان زد زیر خنده، وقتی خنده‌اش تموم شد گفت: - من باید راجع بهش فکر کنم. تو هم تو این مدت فکر کن ببین میتونی پریا رو فراموش کنی یا باید کار دیگه‌ای بکنیم؟ آراد با یکم امیدواری جواب داد: - یعنی ممکنه که من مجبور نباشم فراموشش کنم؟ ترلان اخماشو کشید توی هم: - همونجور که گفتم یه چیزی اینجا بو داره که از قضا تو هم نیستی. اگه ثابت بشه اون شب اتفاقای دیگه‌ای افتاده، می‌تونیم دوباره بریم تو نخ پریا... فعلا بذار یکم فکر کنیم. توی اتاق نشسته بودم و سهراب می‌خوندم که در اتاقم به شدت باز شد و آراد پرید جلوم من شوکه شده گفتم: - چتــه ؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 آراد با نفس نفس جواب داد: - این دختره بهم زنگ زد. منم خواستم بپیچونمش، بهش گفتم یکی رو دوست دارم دست از سرم برداره. اونم نه گذاشت نه برداشت، بهم گفت عصر عشقت رو بیار تا ببینمش. منم گفتم مگه مغز خر خوردم، اونم گفت اگه این کار رو نکنی دست از سرت برنمیدارم... دختره از این رو به اون رو شده، اولاش گریه می‌کرد تا قبولش کنم حالا پررو بازی درمیاره - آروم‌تر پسر... یه نفسم بگیری بد نیستا.. خب حالا می‌خوای چیکار کنی؟ آراد مستأصل گفت: - نمی‌دونم، مخم به جایی قد نمیده - ولی مخ من قد میده... منو با خودت ببر آراد با صدای بلندی گفت: - چـــی...؟ - پیچ پیچی... مگه نمیگی اگه به اصطلاح عشقت رو نبری دست از سرت برنمیداره، میگم منو با خودت ببر و به عنوان همون کسی که دوستش داری معرفی کن. من می‌خوام این دختره رو ببینم - ولــی... - ولی و اما و اگر نداریم، مگه نمی‌خوای کمکت کنم؟ خب باید از یه جایی شروع کنیم یا نه...؟ آراد دستی داخل موهاش کشید: - باشه.. پس برای عصر ساعت شش آماده باش تا بریم و از اتاق بیرون رفت. استرس گرفتم و این استرس تا وقتی که پشت میزی توی یه کافی شاپ نشستم هم از بین نرفت. گره‌ی روسریمو سفت کردم و برای بار هزارم از آراد که کنارم نشسته بود پرسیدم: - چرا نمیــاد......؟ آراد هم مثل یه ماشین کوکی مثل همون هزار بار جواب داد: - میـاد...!!! - سلام... با شنیدن صدای پر ناز دختری سرم رو بلند کردم که یه دختر فوق العاده خوشگل و البته جلف رو به همراه یه پسر صد برابر جلف‌تر دیدم که چیزی توی مایه‌های آراد قبل از اینکه من تغییرش بدم؛ بود. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
کارآگاه بازی ترلان رو ببینیم چه می‌کنه؟؟! 😄 قطعا دیدن داره..‌‌😁 ممنون از تک تک شما عشقا که پیویم و گپ را گلباران کردین و تولدمو تبریک گفتید..😍 ان شاالله عاقبت بخیری همگی 🌸🌸 پارت هدیه تقدیم‌تون دوستتون دارم.‌... بمونین برام❤️
بابا بخدا داری تقلب میکنی مال من بلندتره😁😂😱 ➖➖➖➖➖➖ 💖پدر‌سوختـه‌هایی‌قند‌و‌نبـات👼🏻🍭 👧🏻👶🏻 وقتی میری تو این کانال، دلت بچّه میخواد😋😛 تااازَشَم پر عکس و کلیپ‌های و 😍😇 دیدنش بشدَّت شادی آفرینــــه👊 👑 https://eitaa.com/joinchat/123601030Cce47080f98 😱😜 باپستاش‌ضعـف‌میکنی😻🤣 ♥️
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 منو آراد جوابشون رو دادیم و تا وقتی که بشینن مثل ماست بهشون خیره نگاه کردیم. آراد سکوت رو شکست: - سامان تو دیگه چرا اومدی؟ اون پسره که فهمیدم اسمش سامان هست گفت: - بالاخره یکی باید ترمه رو همراهی می‌کرد یا نه؟! آراد با مسخرگی جواب داد: - اونوقت چرا...؟ سامان بدتر از آراد جواب داد: - چون یه آدم بی‌شعوری قراره به کسی که بی‌حیثیتش کرده، کسی رو که دوستش داره رو نشون بده - خودت بی‌شعوری نفهم، نمی‌دونی که من این ملاقات رو نخواستم و این خانمی که داری به خاطرش رفیق تو خراب میکنی همچین چیزی رو خواسته؟ ترمه با صدای لرزونی گفت: - آقا سامان تمومش کنید، من خودم اینجوری خواستم به من نگاه کرد: - تو همونی که آراد به خاطرش با من مثل زباله رفتار می‌کنه؟ آراد خواست چیزی بگه که دستمو بالا اوردم و دعوت به سکوتش کردم. کلا از اولش از این دختره خوشم نیومد، یه جورایی معلوم بود صدای لرزون و حق به جانبش فیلمه.. نمی‌دونه من خودم ته فیلمــم... صدامو نازک کردم و با نازی بیشتر از صدای اون با خونسردی گفتم: - درسته عزیزم من خودشـم چشمای ترمه پر اشک شد: - و می‌دونی آراد با من چیکار کرده؟ دستمو زدم زیر چونه‌ام و با خیرگی جواب دادم: - اوهوم می‌دونم ولی عزیزم فکر نمی‌کنی که حقته همچین رفتاری باهات بشه؟ ترمه سرخ شده گفت: - منظورت چیــه؟ - منظور خاصی ندارم، فقط اینکه من هنوز بعد از یه مدت زیاد، حتی نذاشتم آراد بهم دست بزنه چون ارزش من بیشتر از به قول خودت زباله‌ای مثل توست که با رضایت خودت رو تسلیمش کردی... پس از نظر من آراد حق داره تو رو مثل آشغال بندازه دور ترمه با اشکای روون و صدای لرزون جواب داد: - تو هم یه روزی دور انداخته میشی ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 نمیدونم چرا اصلا دلم براش نمی‌سوخت. منم دخترم میفهمم ناراحتی‌های یه دختر رو ولی با تموم وجودم حس می‌کردم این کاراش فیلمه، انگار بیشتر دلش میخواد خرخره مو بجوه با نیشخند گفتم: - من مثل تو نیستم عزیــزم، آراد هرجایی هم که بره آخرش برمیگرده پیش من. اگه می‌خواستی با این ملاقات عشق منو آراد رو زیر سوال ببری، کور خوندی خانوم خانوما... من با همچین چیزای بی‌اهمیتی آراد رو ول نمی‌کنم، پس بهتره دیگه دست از سرش برداری چون صبر منم حدی داره برگشتم سمت آراد: - آراد جان فکر کنم این خانوم دیگه صحبتی نداشته باشه بهتره بریم و خودم زودتر بلند شدم. در حین خروج آراد در ورودی رو برام باز کرد، نگاه پیروزی به ترمه انداختم که با چشمای سرتاسر خشم و پوزخندی مسموم بهم نگاه می‌کرد. تا وقتی سوار ماشین شدیم هنوز شدید توی نقشمون بودیم ولی دیگه توی ماشین هر دو ترکیدیم از خنده تا برسیم خونه با هم حرف زدیم و خندیدیم. البته که خنده‌های آراد مصنوعی بودن ولی من به روی خودم نیاوردم و همراهیش کردم. توی خونه قبل اینکه برم توی اتاقم رو به آراد کردم: - آراد گمونم کارشون فیلمه، نمی‌دونم چطوری؟ ولی احساس میکنم این وسط تو رو دست خوردی ولی بازم مطمئن نیستم پس خیلی تند نرو رفتم توی اتاقم، خودمو انداختم روی تخت و خوابیدم. دلم یه جوری بود، انگار یه چیزی هی داشت بهش فشار میاورد و اون فشار مطمئنا... گوشیمو از روی پاتختی برداشتم، هیچ تماسی نداشتم. فقط یه روز بود ندیده بودمش و در کمال تعجب اون فشار مطمئنا دلتنگی بود برای کسی که خبری ازم نمی‌گرفت و می‌دونم... آره دلیلی نداره که ازم خبر بگیره، ولی من دلم تنگه روی تخت نشستم و شماره‌ی هومن رو گرفتم. گوشی رو گذاشتم دم گوشم، با بوق اول اضطراب گرفتم، خب الان باید بهش چی می‌گفتم؟ بوق سوم بود، خواستم قطع کنم که صدای بم و رگه‌دارش توی گوشم پیچید - بلـه...؟ با مِن و مِن گفتم: - اهم... چیزه... منــم... یعنی ترلانم.. هومن با صدای خونسردی جواب داد: - خُــب...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 دستی به موهای بازم کشیدم: - ســلام - علیک سلام - راستش زنگ زدم که... زنگ زدم که... هر چی به مخم فشار اوردم دلیلی به مغزم نرسید که هومن گفت: - زنگ زدی که چی؟ - خب راستش کارِت داشتم، می‌خواستم بدونم.. بدونم که... مطمئنا نمی‌تونستم بگم می‌خواستم ببینم حالت چطوره؟ پس اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم: - من گوشیمو توی ماشین تو جا نذاشتم؟ هومن با مسخرگی گفت: - چرا اتفاقا جاش گذاشتی، احتمالا الان هم داری از توی ماشین من زنگ می‌زنی، نــه؟ هول شدم. عجب گندی زدم، با اضطراب جواب دادم: - اِم... چیـزه... دارن صدام میکنن.. خداحافظ و سریع گوشی رو قطع کردم. دستمو گذاشتم روی قلبم که از هیجان تند می‌زد. ولی خودمونیم عجی سوتی دادم. گوشیــم.. هــه.. به گوشی توی دستم نگاه کردم و زدم زیر خنده، هومن بنده خدا حق داره اگه فکر کنه من دیوونم هومن به گوشی توی دستش نگاه کرد و خنده‌ای غیر ارادی لباش رو حالت داد. گوشی رو کنارش گذاشت و روی تخت دراز کشید. البته با لباسای بیرون به سقف چشم دوخت و لبخندش رو جمع کرد. خیلی وقت بود که موقعیت از دستش بیرون رفته بود ولی از وقتی پذیرفت که بهتره یه مدتی بی‌خیالی طی کنه، قلبش آرامش بیشتری داشت، نفساش راحت‌تر میرفت و میومد. نمی‌دونست این هیجانی که گاهی اوقات قلب شو می‌لرزونه بخاطر همین تصمیمه یا چیز دیگه‌ای درمیونه... دستشو دراز کرد و از روی پاتختی، سنگ شفاف بنفش رنگی که ترلان با اون روش مسخره بهش هدیه داده بود رو برداشت و جلوی چشماش آویزونش کرد. همونجور که سنگ تاب میخورد، به این فکر می‌کرد که امروز جای یه چیزی خالی بود، چیزی که نمی‌خواست فکر کنه اون یه شخصه..... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
بله با این سوتیای راه و بیراه ترلان مگه میشه نبودش حس نشه هودی خان😄 دختر دیوانههههه حالا هیچی دیگه نه سراغ گوشی تو میگیری ای خدااااای من از دست این ترلان😂😅
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 صدای تق تق در، نگاهشو از سنگ بنفش رنگ دور نکرد، با همون حالت گفت: - بفرمایین محمد در رو باز کرد و شوکه شد. به لباسای بیرون هومن و پوزیشن راحت و عجیبش و سنگ داخل دستش نگاهی انداخت و بیشتر شوکه شد. این عجیب نبود؟ از وقتی رئیسش از مسافرت اومده از این رو به اون رو شده بود، اول که با اون لباسای اسپرت و فیت بدنش با یه لبخند دلربا و دختر کش جوابشو داده بود.، بعد وقتی ملافه‌ی تختش رو عوض می کرد صدای سوت شو از توی حموم شنیده بود، عجیب‌تر اینکه صبح روز بعد صبحونه‌شو کامل خورده و از محمد تشکر کرده بود و حالا که از سر کار اومده و براش شربت اورد، اینجور با لباس بیرون روی تخت غافلگیرش کرد. نفسش رو به بیرون فوت کرد، شاید الان وقتش بود تا یه ماهی مرخصی بگیره و به عروسیش برسه. صداشو صاف کرد و گفت: - اهــم.. جناب مهندس هومن بدون اینکه نگاه شو از سنگ داخل دستش دور کنه، گفت: - هـــوووم...؟ محمد ابروهاش رو بالا انداخت، هوووم...؟ انگار نباید دیگه از چیزی تعجب میکرد، این پسر شلخته و جذاب روی تخت با این ژست راحتش هیچ شباهتی به رئیس اخمو و همیشه محترمش نداشت. - راستش جناب مهندس، من یه مدتی مرخصی می‌خواستم، می‌خوام جشن عروسیمو بگیرم هومن گردنبند رو کنار گذاشت و لبه‌ی تخت نشست. - از کی می‌خوای بری؟ - از همین فردا به امید خدا تا یک ماه... - باشه مشکلی نیست، فقط یه کسی رو قبل رفتنت مشخص کن تا هر چند روز یه بار برای مرتب کردن اتاق و خونه بیاد. فقط قابل اعتماد باشه ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 محمد با خوشحالی گفت: - اتفاقا خودم در نظر داشتم.. هر سه روز یه بار دختر برادرم میاد اینجا برای مرتب کردن و این حرفا - خوبه، یه چک مینویسم برای عروسیت، فردا قبل رفتنت بیا بگیر و دیگه اینکه.. تبریک بابت ازدواجت محمد با نیش باز جواب داد: - ممنون مهندس... واقعا ممنون و از اتاق بیرون رفت. هومن از روی تخت بلند شد، باید یه دوش میگرفت. سه روز پشت هم کار کرد و کار کرد و کار کرد. مدام سعی داشت ذهنشو از هر چیزی خالی کنه، مخصوصا از جای خالی کسی که همه جا و همه وقت حس میشد. ورق امضا کرد و نقشه کشید و جلسه داشت و هر کدوم که تموم میشدن باز چیزی اذیتش می‌کرد تا کار بعدی و مشغولی بعدی... آخرین نقشه مهندسین رو بررسی کرد و چون سه روزی میشد که خواب درستی نداشت و بیشتر توی شرکت بود، به خونه رفت تا استراحت کنه. قفل در رو که باز کرد صدای بلند موسیقی رپ و جاروبرقی توی ذوقش زد. در رو بست. انگار مستخدم جدید اومده بود ولی با این صدای موزیک انگار اخطار لازم داشت. به سمت آشپزخونه که محل صدا بود راه افتاد ولی با چیزی که دید، عصبانی شد و صدای فریادش خونه رو پر کرد. دختری با تاپ دامن کوتاه و قرمز و سر و صورت آرایش شده در حالی که می‌رقصید، جاروبرقی میکشید. با صدای بلندی گفت: - معلوم هست اینجا چه خبره؟ دختر با شنیدن صدای هومن جاروبرقی رو خاموش کرد و در حالی که به شدت آدامس می جوید، بی‌توجه به ریخت و قیافه افتضاحش روبروی مرد عصبانی و خوشتیپ توی آشپزخونه ایستاد. در حالی که دستش رو دراز میکرد گفت: - سلام... شما باید آقا هومن باشید هومن با اخمای درهم جواب داد: - سوال اینجاست که شما کی هستین؟! ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 دختر بدون اینکه به روی خودش بیاره دستش رو انداخت و با لبخندی گفت: - من ستاره‌ام، دختر برادر عمو محمد.. یه یک ماهی رو چند روز یه بار میام اینجا، میدونین که عموم داره دوماد میشه - انگار محمد یه چیزایی رو برای شما روشن نکرده، من به هیچ وجه بی‌نظمی یا رفتارهای غیراخلاقی رو نمی‌تونم تحمل کنم ستاره خنده‌ی مستانه‌ای کرد: - اوووه... کی میره این همه راه رو.. بابا جناب مهندس اخلاقیات رو وللش شما اینقدر خوش قیافه و خوش هیکل هستی که من میتونم تو ایکی ثانیه همینجا لباسامو برات دربیارم، تو فقط لب تر کن و دستشو برد سمت تاپش... هومن سرخ شده و شاکی از این همه وقاحت با صدای بلندی داد زد: - چیکار میکنی خانوم؟ زود از خونه‌ی من برو بیرون ستاره دوباره خندید و اینبار انگشتاش رو نوازش مانند روی صورت هومن به حرکت دراورد: - الهــی بمیرم، بهت نمیاد بخاطر همچین چیزی سرخ بشی هومن سرشو عقب کشید: - بهتره زودتر وسایل تو جمع کنی و بزنی به چاک، خونه‌ی من حرمت داره ستاره دستاش رو بالا برد: - بابا من تسلیــم... دیگه به شئوناتت توهین نمی‌کنم ولی اگه عموم بفهمه اینجا رو بدون تمیز کردن گذاشتم، پوست از سرم می کنه. شما برو به کارات برس، من هوای اینجا رو دارم و چرخید و جاروبرقی رو روشن کرد. هومن از عصبانیت داغ کرده بود. کرواتش رو باز کرد و به سمت اتاقش رفت، می‌تونست بیرونش کنه ولی...!!! لبه‌ی تخت نشست و گوشیش رو از کیفش بیرون اورد. یکم فکر کرد و به این نتیجه رسید که با حضور این دختره بهتره یکی دیگه هم تو خونه باشه، حالا اونقدرا لزومی هم نداشتا ولی یه چیزی اون ته مهای دلش میگفت بهونه‌ی خوبی به نظر میاد پس ایرادی نداره... شماره‌ی ترلان رو گرفت. با بوق اول دودل شد، خب الان باید بهش چی می‌گفت؟ بوق سوم بود خواست قطع کنه که صدای لطیف و بدون نازش توی گوشش پیچید. - بـله.. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
یه همچین ترلانی داریماااا دیدین چطور هومن جنتلمن و چوب خشک را راحت و بی‌قید کرد...😂😅 اووه اوووه این ستاره را کجای دلم بذارم فعلا هرچیزی بهونه است حتی ستاره و جا گذاشتن گوشی😁😉 غروب هم سه پارت داریم..‌ 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ تو خونه نداری زندگی نداری!؟ همش تو قلب منی دلبــر... 😍💜🖇 https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25 لطفا با عشق جوین بشیـد 😍🏃‍♀
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن نفس عمیقی کشید و بدون سلام کردن گفت: - مامان بابات شک نکردن چرا سه روزه خبری از هم نمی‌گیریم؟ صدای پر حرص ترلان اومد: - اولا علیک سلام.. دوما بهشون گفتم دارم بعد مسافرت استراحت می‌کنم و تو هم سرت خیلی شلوغه هومن موهاشو با کلافگی بهم ریخت: - من خونه‌ام بگو میخوای بیای پیش من، محمد نیست.. بیا برام غذا درست کن - ببخشیــدا نوکر باباتون غلام سیــاه... آقای مهندس نکنه فکر کردی من واقعا زنتم که داری اُرد میدی هومن حق به جانب جواب داد: - خواستم بهت لطف کنم که چشمت به رخ من روشن بشه، نمی‌خوای نخــواه ترلان خنده‌ی متعجبی سر داد: - نه انگاری واقعا دلت برام تنگ شده که دست به چنین حربه‌هایی میزنی هومن اخماشو توی هم کشید: - خواب دیدی خیره، نمی‌خوای بیای نیـــا.. خداح... ترلان نذاشت حرفش کامل بشه تندی گفت: - خیله خب... خیله خب حالا که اینقدر اصرار داری میام. یادم نیست دفعه قبلی کجا رفتیم، آدرست رو اس کن، پس فعلا...!!! هومن با لبخندی موذی گوشی رو از گوشش فاصله داد. یه چهل دقیقه‌ای گذشت و زنگ خونه به صدا در اومد. یه چند دقیقه‌ای هم طول کشید تا ترلان بدون در زدن در اتاق هومن رو باز کنه و با اخم و دست به سینه روبروی هومن که با لباس توی خونه رو مبل نشسته بود، بایسته. هومن با ابروهای بالا رفته به ژست خشمگین ترلان نگاه می‌کرد که ترلان گفت: - این عفریته کیه تو خونه‌ات؟ منو صدا کردی اینجا که این خانوم خانوما رو نشونم بدی؟ هومن لپ‌تاپ روی پاشو را روی میز گذاشت و با پوزخندی گفت: - داری حسودی می‌کنی؟ ترلان با صدای جیغ جیغی : - صورت من شبیه کسایی هست که حسودی میکنن یا شبیه کسایی که میخوان سر به تن توی هرزه نباشه؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن از جاش بلند شد: - هـی هـی... آروم‌تر ترلان دستشو به کمرش زد و با صدایی بلندتر جواب داد: - آروم نباشم می‌خوای چیکار کنی مثلا..؟؟ نه می‌خوام ببینم میخوای چیکار کنی؟ و با چونه‌ی بالا داده به هومن که سعی در کنترل خنده‌اش داشت، زل زد. هومن لبخند عمیق شو جمع کرد: - کاری نمی‌خوام بکنم. فقط اینکه تو واقعا داری حسودی میکنی؟ چرا؟ توی این سه روز شاید برای اذیت کردن‌های ترلان دلش تنگ شده بود نه چیز دیگه‌ای... احتمالا همینطور بود، شاید هم...!!! ترلان با صورت سرخ شده گفت: - قیافه‌ی من شبیه کسایی هست که حسودی میکنن یا کسایی که می‌خوان یکی رو بکشند؟ - من قصد اهانت ندارم... مطمئنا که دوتاش ترلان جیغی کشید و صدای خنده‌ی سرخوش هومن توی اتاق پیچید. صدای در زدن اومد و ستاره وارد اتاق شد. هومن اخماش رو توی هم کشید که ستاره گفت: - اومدم ملافه‌ی تخت رو عوض کنم هومن متوجه حرکت سریع سر ترلان به سمت تخت شد. قبل اینکه فکر ناشایستی به سرش بزنه، کنارش رفت و در حالی که دستش رو دور شونه‌هاش حلقه می‌کرد رو به ستاره کرد: - خودم عوضش می‌کنم، الانم می‌تونید برید دیگه ستاره گفت: - خب پس باید غذا درست کنم بعد برم - لازم نیست... خانومم اومده برام درست میکنه نگاه سنگین ترلان رو روی خودش حس کرد ولی همچنان به ستاره خیره بود. - خانومتـون..؟ نمی‌دونستم ازدواج کردین، خیله خب من میرم دیگه ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن گفت: - و یه نکته‌ی دیگه خانوم... دفعه‌ی بعد که برای مرتب کردن خونه میاید متوجه باشید چه لباسی می‌پوشید و چرا به اینجا میاید؟ وگرنه من بدون توجه به عموی شما مجبورم عذرتون رو بخوام. متوجهید دیگه؟ ستاره دندون قروچه‌ای کرد: - بله متوجهم و از اتاق بیرون رفت. هومن بدون اینکه دستش رو از دور گردن ترلان دور کنه بهش نگاه کرد: - دیدی داشتی تهمت میزدی - از کجا بدونم که فیلم نمیومدی؟ هومن دستش رو برداشت و در حالی که روبروی ترلان می ایستاد: - ترلان نکنه تو... نکنه تو از اون آدمای بددل و شکاکی...؟ نمی‌دونست چرا می‌خواست به ترلان و شاید خودش بفهمونه که ترلان حسودی میکنه و نسبت به روابطش حساسه...!!! ترلان گفت: - هــه... هر چی هم بددل باشم مطمئن باش برای تو نیستم. اصلا برای چی من باید نسبت به تو حساس باشم نگاهش رو دزدید و به سمت دیگه‌ی اتاق دوخت. - باشه باور کردم. اون جیغ جیغ کردنم کار من بود ترلان حرصی جواب داد: - میشه دیگه ادامه ندیم؟ - تو خودت شروع کردی ترلان با حرص جیغ زد: - حالا هم میخوام تمومش کنــم - خیله خب بابا... چرا صدات رو بلند میکنی؟ ترلان پشتش رو به هومن کرد و از اتاق بیرون رفت. می‌خواست توی تنهایی با قلبش خلوت کنه و بهش بفهمونه که اگه یکم بیشتر تند بزنه از حرکت می‌ایسته، یعنی سکته و قبله و این حرفا... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
خدا نکنه ترلان گلی سکته و قبله و .... حالا حالا میخایم باهات شاد بشیم😉 دمت گرم هودی جان پیچ و مهره‌های دهنتم انگار شُل شده هی می‌خنــدی😁
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن با خونسردی دنبال ترلان از پله‌ها پایین رفت. ترلان بی‌حواس در یخچال رو باز کرد و همونجور خیره به محتویاتش رفت توی فکر هومن دستش رو گذاشت جلوی دهنش و سرفه‌ای مصنوعی کرد. ترلان پرید بالا و برگشت سمتش - چتــه؟ سکته‌ام دادی؟ - اگه حواست بود می‌فهمیدی من پشتتم - ولش کن.. غذا چی میخوای...؟ - غــذا ؟!!! - آره دیگه مگه برای همین نخواستی من بیام - آهـــا آره غذا...!!! ترلان بی‌حوصله گفت: - چی میخوای ؟ - هر چی میخوای درست کن و نشست پشت میز آشپرخونه و کارهای ترلان رو زیر نظر گرفت. ترلان بعد از گشتن زیاد، رنده رو پیدا کرد. چند تا پیاز توی سینی جلوی هومن گذاشت و گفت: - فقط نگاه نکن کمک هم بکن و رفت سر وقت یه کار دیگه، هومن با تعجب به پیازها نگاه کرد: - منظورت این نیست که من اینارو رنده کنم؟ - اتفاقا منظورم همینه، نمی‌دونی سیب زمینی کجاس؟ و در یکی از کابینت‌ها رو باز کرد. با خوشحالی گفت: - اینجاست... چقدرم آقا محمد همه چی رو تمیز و مرتب چیده، کدبانوییه واسه خودش - من اینا رو خُرد نمی‌کنم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان با خونسردی جواب داد - نگفتم خُرد کن، رنده شون کن و دیگه اینکه اگه می‌خوای تو این ساعت برات غذا درست کنم، باید همکاری کنی و رفت سر وقت شستن برنج هومن با تردید به وسیله‌های جلوی روش نگاه کرد و با دودلی چاقو رو برداشت. پیازها رو چهار قاچ کرد، دوبار که کشیدش به رنده، چشمش به سوزش افتاد. یه تکه رو کامل رنده کرد که دیگه نتونست تحمل کنه و همون دست پیازیش رو به چشمش برد. با اولین برخورد دادش دراومد. - آخ خــدا سوختــم ترلان نگران برگشت سمتش، که دید با چشمای بسته و به اشک افتاده مثل مرغ سرکنده بال بال میزنه. تندی رفت سمتش: - چه کردی با خودت؟ پاشو پاشــو... و بازوش رو گرفت و به سمت شیر آب هدایتش کرد. - سرت رو خم کن ببینم هومن دولا شد که ترلان آهسته سرش رو به سمت شیر آب هدایت کرد. آب رو ولرم کرد و گفت: - چشمت رو باز کن بگیرش زیر آب. هومن همون کاری رو که ترلان گفته بود، انجام داد و بعد از این که سوزش چشمش افتاد با صورت خیس و موهای نمدار مثل پسر بچه‌های دست و پا چلفتی ایستاد جلوی ترلان ترلان لبخند مهربونی زد و با لحن پر از محبتی گفت: - نمی‌خواد دیگه دست بزنی بهش، خودم انجامش میدم و برگشت سر کارش.. هومن هم با لبخند نامفهومی از آشپرخونه بیرون رفت. می‌خواست توی تنهایی با قلبش خلوت کنه و بهش بفهمونه که اگه یکم بیشتر تند بزنه از حرکت می‌ایسته، یعنی سکته و قبله و این حرفا.. اصلا چه معنی داشت؟ انگار باید حتما با دکتر یه صحبتی می‌کرد... ************ - سلاااام، من خونه‌ام بعد از سه ساعت کل کل و تپش قلب و بدبختی... بالاخره اومدم خونه، واقعا حالم گرفته است. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 آراد گفت: - خوش گذشت؟ بی‌حوصله جواب دادم: - عالی... عالی... آراد صورتشو اورد جلوی صورتم: - قیافت که چیز دیگه‌ای میگه، نکنه...؟ صاف ایستاد و ادامه داد : - نکنه هومن اذیتت کرده؟ در حالی که میرفتم سمت اتاقم جواب دادم: - نه بابا... کلا بی‌حوصله‌ام، میخوام برم یکم بخوابم رفتم داخل اتاق و در رو بستم. روسری‌مو از سرم کشیدم و خودمو به شکم پرت کردم روی تخت، دلم درد می‌کرد. صورتمو توی بالش مخفی کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه در اتاق به شدت باز شد و آراد با صدای نگرانی گفت: - تــرلاااان؟ تشک تخت پایین رفت و دست آراد روی سرم نشست. - چی شده عزیز دلــم؟ - هی... هی... چی... و بلندتر گریه کردم. آراد موهامو ناز کرد: - مطمئنــی..؟ - آ... آر.. ه... ف.. قط.. د.. لم.. درد.. می.. کنه... اشک ریختم و اشک ریختم تا دلم از اون بغض بی‌دلیل خالی شد. روی تخت نشستم و به آراد که با مهربونی و البته نگرانی خیره‌ام بود نگاه کردم. با پشت دست به بینیم کشیدم که آراد جعبه دستمال کاغذی رو گرفت طرفم، چندتایی برداشتم: - حال تو رو هم گرفتم، شرمنــده... - از این حرفا نزن چونه‌مو گرفت توی دستش و پرسید: - گذشته از این حرفا نمی‌خوای بگی چی شده بود که اینجوری گریه می‌کردی؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
جزو اون پارت‌هاس که من میگم دلم برادر میخواد😁 هودی در حال پیاز رنده کردن قطعا دیدن داره😅😂
بانک موزیک @Musicbank9.mp3
6.56M
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎙 مجید رضـوی 🎼 یکی همین دورو وراست عاشقته ♩♬♫♪♭ یکی همین دور و وراست عاشقتــه ای دل ای پس لااقل یه بار بگو میخوای بدی کی بهم دل ‌ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl ━━━━●──────── ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl