🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_547
هومن نفس عمیقی کشید و بدون سلام کردن گفت:
- مامان بابات شک نکردن چرا سه روزه خبری از هم نمیگیریم؟
صدای پر حرص ترلان اومد:
- اولا علیک سلام.. دوما بهشون گفتم دارم بعد مسافرت استراحت میکنم و تو هم سرت خیلی شلوغه
هومن موهاشو با کلافگی بهم ریخت:
- من خونهام بگو میخوای بیای پیش من، محمد نیست.. بیا برام غذا درست کن
- ببخشیــدا نوکر باباتون غلام سیــاه... آقای مهندس نکنه فکر کردی من واقعا زنتم که داری اُرد میدی
هومن حق به جانب جواب داد:
- خواستم بهت لطف کنم که چشمت به رخ من روشن بشه، نمیخوای نخــواه
ترلان خندهی متعجبی سر داد:
- نه انگاری واقعا دلت برام تنگ شده که دست به چنین حربههایی میزنی
هومن اخماشو توی هم کشید:
- خواب دیدی خیره، نمیخوای بیای نیـــا.. خداح...
ترلان نذاشت حرفش کامل بشه تندی گفت:
- خیله خب... خیله خب حالا که اینقدر اصرار داری میام. یادم نیست دفعه قبلی کجا رفتیم، آدرست رو اس کن، پس فعلا...!!!
هومن با لبخندی موذی گوشی رو از گوشش فاصله داد.
یه چهل دقیقهای گذشت و زنگ خونه به صدا در اومد. یه چند دقیقهای هم طول کشید تا ترلان بدون در زدن در اتاق هومن رو باز کنه و با اخم و دست به سینه روبروی هومن که با لباس توی خونه رو مبل نشسته بود، بایسته.
هومن با ابروهای بالا رفته به ژست خشمگین ترلان نگاه میکرد که ترلان گفت:
- این عفریته کیه تو خونهات؟ منو صدا کردی اینجا که این خانوم خانوما رو نشونم بدی؟
هومن لپتاپ روی پاشو را روی میز گذاشت و با پوزخندی گفت:
- داری حسودی میکنی؟
ترلان با صدای جیغ جیغی :
- صورت من شبیه کسایی هست که حسودی میکنن یا شبیه کسایی که میخوان سر به تن توی هرزه نباشه؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_547
چه حس عجیبیِ که آدم با دیدن یکی، هم خوشحال بشه هم غمگین. آنقدر تو این چند ماه، احساسات متناقض رو کنار هم تجربه کردم که دستم اومده احساس منفی بیشتر عمر میکنه.
خجل از جملهای که میخواستم بگم، ازش رو گرفتم.
- من برای سعید میمیرم، ولی هیچوقت اجازه نمیدم احساساتم به عقلم غلبه کنه.
با پشت دست اشکام رو پاک کرده و سرم رو پایین انداختم، آروم لب زدم:
- یه بار این کار رو کردم و چوبش رو همه خوردن... دلم برای سعید و دخترا خیلی تنگ شده، این خیلی بده... خیلی بد.
هق زدم و صورتم رو با دستام پوشوندم.
دستشو روی شونهام گذاشت:
- میدونم بابا جون، بعد اومدنِت تو زندگی سعید، سعید یه آدم دیگه شد.
آهی کشید.
- زیاد میگفت و میخندید، به خودش میرسید، وقتی بهت نگاه میکرد تا بناگوش سُرخ میشد.
خندید، از اون خندههای تلخ:
- این اواخر هم که با هم مَحرَم شده بودین، فکر میکرد خوشبختترین مردِ دنیاست، واقعا همینطور هم بود.
تو چشمای مهربون و دوستداشتنیش فقط امید بود که به مخاطبش تزریق میکرد، برعکس پدرم.
چشماش نمناک شد.
- تو با اومدنت تو زندگی سعید و دخترا باعث شدی تا هم نوههای من مزهی یتیمی یادشون بره و هم پسرم عشق رو دوباره تجربه کنه.
تو صداش حزن و رنج بود، رنج از ناراحتی پسر ارشدش، ولیعهدش... منبع این رنج، خانوادهی من بود، پدرم، خودم، لعنت به ما...
همانطور آرام اشک ریختم و به حرفاش گوش دادم.
- بهت آفرین گفتم، به خاطر این تصمیمی که گرفتی؛ تو با این کار شعلههای گُرگرفته از کینه و مخفیِ زیر خاکستر رو خاموش کردی. که اگه این شعلهها بهانه داشتن، باز کُلِ منطقه تو آتیش میسوخت.
چشمای محزونش سمت دریاچه رفت.
دریاچهی مصنوعی که وسط باغ درست کرده بودن و چند قویِ سفید درحالِ شنا بودن.
آهی سوزناک کشید که حرفهای زیادی پشتش ردیف بود:
- مهدخت خانم تو به ظاهر از سعید دست کشیدی و پیشِ پدرت برگشتی. فکر میکنی بعد یه مدت که خشمِ پدرت خوابید باز میتونی برگردی پیشمون... انشاءالله که اینطور میشه. ولی تا اون موقع، کاری کن تا سعید هم مثل تو تصمیمِ درستی بگیره.
دستش رو تو هوا تکون داد:
- مثلاً براش تو گوشی فیلمی ضبط کن و بگو که دیگه برنمیگردی، تا اونم تکلیفِ خودش رو بدونه و به زندگیِ عادیش برگرده.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد