eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.4هزار دنبال‌کننده
416 عکس
397 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن گفت: - و یه نکته‌ی دیگه خانوم... دفعه‌ی بعد که برای مرتب کردن خونه میاید متوجه باشید چه لباسی می‌پوشید و چرا به اینجا میاید؟ وگرنه من بدون توجه به عموی شما مجبورم عذرتون رو بخوام. متوجهید دیگه؟ ستاره دندون قروچه‌ای کرد: - بله متوجهم و از اتاق بیرون رفت. هومن بدون اینکه دستش رو از دور گردن ترلان دور کنه بهش نگاه کرد: - دیدی داشتی تهمت میزدی - از کجا بدونم که فیلم نمیومدی؟ هومن دستش رو برداشت و در حالی که روبروی ترلان می ایستاد: - ترلان نکنه تو... نکنه تو از اون آدمای بددل و شکاکی...؟ نمی‌دونست چرا می‌خواست به ترلان و شاید خودش بفهمونه که ترلان حسودی میکنه و نسبت به روابطش حساسه...!!! ترلان گفت: - هــه... هر چی هم بددل باشم مطمئن باش برای تو نیستم. اصلا برای چی من باید نسبت به تو حساس باشم نگاهش رو دزدید و به سمت دیگه‌ی اتاق دوخت. - باشه باور کردم. اون جیغ جیغ کردنم کار من بود ترلان حرصی جواب داد: - میشه دیگه ادامه ندیم؟ - تو خودت شروع کردی ترلان با حرص جیغ زد: - حالا هم میخوام تمومش کنــم - خیله خب بابا... چرا صدات رو بلند میکنی؟ ترلان پشتش رو به هومن کرد و از اتاق بیرون رفت. می‌خواست توی تنهایی با قلبش خلوت کنه و بهش بفهمونه که اگه یکم بیشتر تند بزنه از حرکت می‌ایسته، یعنی سکته و قبله و این حرفا... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 -‌ چی‌ بگم آخه؟ برای کسی که همه چیزم شده، بگم دیگه جایی تو زندگیم نداره و منو فراموش کنه؟ با اِکراه قبول کردم، مجبور بودم قبول کنم. من تا آخر این راه رو باید میرفتم، هرچند بی‌میل بودم. سعید رو می‌شناسم، جای من تو زندگیش، همیشه محفوظ می‌مونه. با این‌ خیال، تصمیم‌مو گرفتم، نگاهی به آقابزرگ انداختم. - باشه آقابزرگ همین کار رو میکنم. راضی از این گفتگوی تحمیل شده، با قدم‌هایی تند سمت سهرابی رفتم که هنوز از کاخ چشم نگرفته بود. چند قدم مونده بود برسیم که آقابزرگ گفت: - از سهراب گوشیش رو بگیر و کار رو تموم کن... من محکوم به پایان نمایشی یا شاید هم واقعی این رابطه بودم... همه‌یِ نگاه‌ها به من بود که این‌ بازی رو چه‌جوری تموم میکنم. به نظر اونا بازی‌ بود ولی برای من تموم زندگیم بود که باید تو اون چند ساعت براش نقشه می‌ریختم. نزدیکِ سهراب شدم. تو چشمام زُل زد، عجیب بود که هیچ حسی توش نبود. شاید خوشحال از پایان غم‌انگیز داستان من و برادرش. اون همیشه مدعی بود، مدعی ولیعهدی. نمی‌دونه من و پدرش به توافق رسیدیم و این توافق شاید به نفع اون باشه... براش قضیه‌رو توضیح دادم، با روی باز گوشی رو سمتم گرفت. برگشتم و به کاشف که گوشاش رو تیز کرده و مثل نوار همه چی رو ضبط میکرد تا پیش پدرم بازگو کنه، نگاهی انداختم. قسمت‌شرقی کاخ رو نشونش دادم: - باید برم اتاق، یه‌ کار واجب دارم... لطفاً به مهمونا رسیدگی کنید. آقابزرگ دستاشو جلوی شکمش گره زده بود، جواب داد: - نه بابا جون، ما چیزی نمی‌خوریم، شما زودتر کارت رو انجام بده تا برگردیم. نگاهی سرشار از کینه و نفرت به بالکن بزرگ اتاق کار شاه انداخت: - حضور ما اینجا تو این شرایط، برای پدرتون خوشایند نیست. سهراب دستی رو شکم بزرگش کشید، حرف آقابزرگ‌ به مذاقش خوش نیومد. - از صبح سر پاییم... بی‌توجه به اون دورو، که نه غمش معلوم بود نه شادیش، با اجازه‌ای گفته و سَمتِ کاخ رفتم. آقابزرگ به زبان بی‌زبانی حالیم کرد که دیگه برنگردم. اونجا دیگه جایی ندارم، این وسط من و سعید مهم نبودیم. لعنت به سیاست... سیاست پدر و مادر نداره، حرفی بود که پدر همیشه میزد. این جمله رو حالا با گوشت و خونم، با تموم وجودم حس میکنم. سیاست علاوه بر پدر و مادر، دیگه عشق هم ندارد. حتی اگه خودمون بخوایم که فراموش نشیم و همدیگه رو کنار نذاریم.