┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
تو در من زندهای
من در تـو
ما هرگز نمیمیریم...! 💖💍
#هوشنگ_ابتهاج
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_909
وقتی تصمیمم رو برای اداره و کمک به این آدمها گرفتم. با سرکشی و بررسی تمام جوانب کمپ، سعی کردم بهترینها رو براشون فراهم کنم.
روزی که با نجمه به سرکشی درمانگاه رفتم و اون نوزاد زیبا رو دیدم، یک آن یاد میثمم افتادم.
- هزار ماشاالله چه چشمایی.
- به مادرش رفته، مثل چشمایِ مادرشِ.
ناخواسته سرمو بلند کردم و به زنی رنگپریده با موهایی آشفته، که کنار نجمه ایستاده زل زدم. نگاهمون تو هم گره خورد. تو چشمایِ اون زن امید و ناامیدی با هم در تضاد بودن. چشمانی عسلی که حرفای زیادی برای گفتن داشت.
یه کم درد، یه کم حسرت، بغض و دلتنگیِ بینهایت تو اون دو تا گوی عسلی بود.
نجمه حق داشت پسر مثل مادرش همهچی تموم بود. تو چشمایِ زیبای اون زن به غیر از زیبایی یه حس آشنا دیدم... دلتنگی.
لیلا محمد باادبتر از اونی بود که به چشمای هر کسی زل بزنه. دلم به حالش سوخت، زن بدبخت تو این جهنم حامله بشی، اونم از هوسبازی مثل کشمیری که به زور تَصاحُبت کرده.
برگشتم اتاق ریاست که بیشباهت به اتاق شاه مملکت نبود. هیچوقت اهل تجملات نبودم تو اولین فرصت حرمسرا و اتاق ریاست رو خالی کردم و اون همه وسایل تزئینی و گران قیمت رو تو مزایده فروختم و پولش رو خرج آبادانی کمپ کردم.
با چند خیاط ماهر که تو بهزیستی میشناختم قرارداد بستم تا بیان و یه ماهی تو کمپ مستقر بشن و زنا و دخترا رو آموزش بدن.
با یه کارخونه ی معروف بستهبندی وسایل آرایشی هم به توافق رسیدم تا یه واحد بستهبندی رو تو کمپ راهاندازی کنه.
خداروشکر کارها رو روال افتاده و همه راضی بودن.
باید به وضعیت بخاریای کمپ رسیدگی کنم... داشتم خوابگاه کارگرای آشپزخونه رو میدیدم که همون زن با بچهی بغلش رو دیدم تو تنهایی رو تخت نشسته و تو فکره،
طوری که اصلاً متوجه من و بلقیس نشد. وقتی متوجه حضور ما شد، باز همون شرم تو چشماش باعث شد به صورتم نگاه نکنه و سربهزیر ازم درخواست کنه تا اون و پسرش رو به یه جایِ بهتر ببرم، ریهی پسرش حساس بود... جلوم زانو زد و گریه کرد. دلم میخواد کمکش کنم، ولی واقعاً جایی برای نگهداری از اونا نداشتم. شاید اونم مثل هزاران زن دیگه، کمک حال کشمیری تو این لجنزار بودن... پس باید کمی تنبیه بشه.
من این زن رو کجا دیدم؟ به نظرم قیافهاش آشناست.
با جوابی که بهش دادم و توهین ریزی که حوالهاش کردم، مجبور شد دهن باز کنه و بگه که دکتره.. یه دکتر عمومی، چیزی که کمپ به شدت بهش نیاز داره.
۴۰ سال از خدا عمر گرفتم و سعی کردم هیچوقت دل کسی رو نشکونم، پس چرا.....
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_910
قیافهاش آشناست ولی اسمش رو تا حالا نشنیدم. اون خیلی آروم و با وقاره.
زنان زیادی تو زندگیم دیدم... زنانی که تو دوران دانشجویی یا حتی زمانی که استاد بودم، برای اینکه دلمو نرم کنن یا به قولی دلبری کنن... مستقیم تو چشمام زل زده و با ناز و عشوه حرف میزدن تا جلب توجه کنن. ولی این زن کاملاً فرق داشت. اکثراً سربهزیر بود، نجابت و وقار از تمامی حرکاتِش میباره.
نجمه میگفت لیلا محمد رو فقط کشمیری میشناخت که دربهدر دنبالش بود و بالاخره هم پیداش کرد. از داستانی که روز اول اومدن لیلا به کمپ اتفاق افتاد برام گفت. میگفت التماسم میکرد کمکش کنم تا کشمیری اونو پیدا نکنه.
بیشتر از پیش دلم میخواد سر از کار این زن دربیارم.
یه شب که بیخوابی به سرم زد و یادِ خانواده داغ دلمو تازه کرده بود. شال و کلاه کردم و از اتاق زدم بیرون... بیهدف تو برفا قدم میزدم که متوجه شدم روبهروی درمانگاه ایستادم.
چرا من این جوری شدم؟ مثل کِشی بودم که ولم میکردن سر از درمانگاه در میآوردم.
زمین سوختهی قلبم، بذر عشقی تو خودش جا داده و داشت جوونه میزد، بدون اینکه صاحبش بدونه.
چراغ اتاق روشن و پرده کنار رفته بود. به هیچ عنوان آدم دید زدنایِ قایمکی و یواشکی نبوده و نیستم.. بیاراده به طرف پنجره کشیده شدم... نگاهی به اطراف انداختم کسی تو محوطه نبود، اگه کسی منو تو اون حالت میدید چه فکری در موردم میکرد؟ از چیزی که دیدم متعجب شدم، لیلا با چادری سفید مشغول نماز بود.
تو حالت سجده بود و شونههاش تکون میخورد. میشد فهمید از زخمی عمیق که تو وجودش هست درد میکشه و گریه میکنه.
چرا از مشکلش بهم چیزی نمیگه؟ یا به نجمه یا بلقیس... شاید بتونیم کمکش کنیم!
برگشتم اتاقم و روی تخت افتادم.
از روزی که با خونهی سوخته و جنازههای خاکستر شدهی عزیزانم روبهرو شدم، به نوعی با خدا قهر کردم. خدا میتونست اونا رو نجات بده ولی نداد... با این فکرای مزخرف ازش دور شدم.
حاج فرهادی خیلی باهام حرف زد، با خدا که نه با خودم لج کردم ولی امروز با دیدن لیلا تو اون حالت... شرمندهی خدا شدم.
من از خدا دور شدم، لیلا خدا رو با خودش به زندگیم آورد.
تو چمدون تنها یادگاری پدرم که از اون آتشسوزی سالم مونده بود رو بیرون کشیدم. یه جانماز کوچیک با مُهر و تسبیح، اطراف جانماز کمی سوخته و زرد شده بود و بوی دود میداد.
موقع وضو گرفتن هقهق صِدام کل راهرو رو برداشته بود...خداروشکر اون موقع شب کسی اون اطراف نبود. نماز رو بعد چند سال خونده و مثل لیلا تو سجده زار زدم و از خدا خواستم منو ببخشه.
حرفزدن همیشه برام سخت بود. چیدن کلمات کنار هم... مثل یه چالش بزرگ.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از نود پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
لیلا خدا رو با خودش به زندگیم آورد.
اسماعیلی هم از دست رفت... 🙊😉
پارتهای امروز تقدیم به مخاطب گلم
یاسمین زهرا تولدت مبارک عزیزم🎈🎉
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
و چــه زیبـاســت
قلبـی پیدا کنی که عاشقت باشـد
بی آنکه چیــزی از تو بخواهـد
مگـر حــال خوبــت را... :)💕
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسی از بهروز اسماعیلی گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/25744
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_911
صبح با روحیهای مضاعف بیدار شدم. نجمه برای گزارش کارگاهها اومده، اونم مثل من مشتاق پیدا کردن خانواده و رد و نشونی از لیلا محمد بود.
مِن مِنی کرد:
- آقا...شما سپرده بودین که اگه... اگه از زندگی خانوم محمد چیزی فهمیدم بهتون بگم، راستش... دیروز یه چیزایی گفت که... البته... فکر کنم این داستان رو از خودش درآورده.
با چیزهایی که شنیدم مغزم سوت کشید. این امکان نداره، دختری با این همه کمالات رو حرف پدر و مادرش حرف بزنه و با یه مردی که ازش پنج سال بزرگتره و سه تا هم بچه داره فرار کنه و صیغه بشه.
با شنیدن داستان زندگی عجیبش، درِ نیمه بازی از اعتماد که تو ذهنم باز شده بود، بسته و کلید شد.
با این حال اون داستان عجیب رو تو چند برگه نوشتم و گذاشتم تو پروندهی خالیش. نجمه مدارک شناسایی لیلا رو هم بهم داد.
هر روز که میگذشت داستان لیلا مغزم رو بیشتر به خودش مشغول میکرد.
هرچند، وقتی نگاهم کوتاه و گذرا به چشمان درشت و عسلی لیلا میافته، چیزی ته دلم میلرزه... ولی به خودم حق میدم، خاصیت مرد بودن اینه. هر کی اونو ببینه نگاه از صورتش نمیگیره. چشمای لیلا نقطهی اتصال به زندگی و خدا بودن.
خودش تو اوجِ ناامیدی بود، اما به همه امید میداد... برای بیماران افسردهای که بهش مراجعه میکردن از خدا میگفت، از اینکه یه روزی سختیا تموم میشه و اونام میتونن راحت زندگی کنن.
حال همه با حرفاش خوب میشد و دیدن چشماش هم حالِ منو بهتر میکنه.
اون به خاطر گناه بزرگی که مرتکب شده اینجا زندانی هست، جرمی که کسی خبر نداره. نماز خوندناش و اون حرفای قشنگش، شاید یه نقشه باشه برای رد گم کنی... برای خر کردن همه، از جمله من.
نقشهای برای آزادی یه حبس ابدی.
زندگیم خالی از هر زنی بود، ولی هر کسی رو هم لایق قلبم نمیدونم، به قول پدرم عشق قشنگه ولی آدم با هر کی تجربهاش نمیکنه.
به هر حال اونم یکی از زنایِ مجرم و زندانی اینجا بود و به هر علتی باید دورهیِ محکومیتش سپری میشد.
وقتی فهمیدم نمیخواد مهدیار رو بغل کنم، تصمیم گرفتم دیگه به درمانگاه نرم تا اون یه ذره لرزش قلبم با ندیدنِش از بین بره و خیالات بَرَم نداره. شاید این تلنگری باشه که از خواب بیدار بشم و بفهمم اینجا کجاست و اون کیه؟
کار هر روز و هر شبش، رفتن به قبرستون بود.
... ماه بر عشق تو خندید...
یادم آید كه، دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نَرمیدم.
رفت در ظلمتِ غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشقِ آزُرده خبر هم،
نکنی دیگر از آن كوچه گذر هم،
بی تو اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
دِکلمهای که یه شب، کنار قبر دوستش زمزمه میکرد و باد صداش رو تو کل کمپ پخش کرده بود.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_912
صبح با بیماری که درگیرم کرد، چشم باز کردم.
داروهایِ قبلی رو تو کِشویِ پاتختی قایم کرده و مثل جنازه رو تخت افتادم، وقتی دستایِ سردشو رو سرم گذاشت، به خدا قسم که دردم کمتر شد. اون یه جادوگر بود و باید ازش فاصله بگیرم.
انقدر حواسِش جمع بود که عینکمو از رو چشمام برداشت و کفشامو درآورد، واقعاً یه فرشتهی شیطانی بود.
با گرمای دستی که رو دستم افتاد از خواب بیدار شدم، حرکتی نکردم. کنار تختم خوابیده بود.. مثل من شب نتونسته بخوابه که این وقت روز اینجا خوابش برده و ازم پرستاری کرده!
تیشرتی خوشرنگ تنش کرده، پوستی به سفیدی برف داره... به خون نهیب زدم و بلند شدم. پالتوشو انداختم روی بدنش.
وقتی بلند شد بره، دلم میخواست بیشتر کنارم بمونه. حتی اگه شیطان هم باشه، یه شیطان دوستداشتنیه. عقل و دل درحال جنگ بود و این وسط من واقعاً نمیدونم چیکار کنم؟
احمق تو برای کار اومدی، سرطان داری، اونو نمیشناسی کیه، چیکاره است؟
بالاخره مُچش رو گرفتم. منو دست به سر کرد تا نقشهاش رو عملی کنه. گوشی به دست، گرفتمش. معلوم نیست میخواست به کی زنگ بزنه؟ به یکی از هزاران معشوقهاش... نقشهاش چی بود؟
میخواستم بگم گمشو بیرون.
خودش فهمید اوضاع خوب نیست و دیگه نمیتونه گولم بزنه.
ولی نظر حاجی با من فرق داشت.
میگفت آدم شناسه، خوب و بد آدما رو میشه از نگاهشون فهمید. عجب مرد سادهدلی بود.
حاجی میگه: آدمای خوب رنج بیشتری میکشن، چون از رنج دیگران هم رنج میبرن. تو غذاخوری مردا و زنا میان کنارش و ورقهی قرص رو نشونش میدن تا بازم دستور مصرفش رو بهشون بگه. اگه خانوم باشه باهاش دست میده و با لبخندی به پهنای صورتش همه چیز رو براش توضیح میده و اگه مرد باشه به احترامش از جا بلند میشه و دست به سینه باهاشون حرف میزنه... اون حتی با مردا دست هم نمیده بهروز. این دختر با بقیه فرق داره، زیر سایهی پدر و مادر بزرگ شده، اصالت از رفتار و حرف زدنش میباره.
اگه انقدر خوبه پس اینجا چیکار میکنه؟
حاجی بدون رودروایسی بهم پیشنهاد داد که به لیلا فکر کنم. میگفت شما دو تا رنج کشیده هستین و مرهمی بر دردهای هم میشین.
- حاجی من حتی نمیدونم اسم واقعیش چی هست؟ اون وقت بهش فکر کنم!؟
دروغ میگم، خیلی وقته ذهنم رو درگیر خودش کرده. ولی با رو شدن مُچش، شاید عقل دیوانهام کمی به خودش بیاد.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از نود پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
خیلی وقته ذهنم رو درگیر خودش کرده.
اسماعیلی هم بین دلش و
سرگذشت مهدخت گیر کرده 😁
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
⟮قـراردادِ ما،
از همین لحظه تا جایی که
عشق جاشو به مـرگ بده؛🫀💍⟯
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی از مهدخت گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/25795
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_913
شبی که با حاجی برای صرف چایی به درمانگاه رفتیم، با شنیدن گریهی مهدیار بهم پیشنهاد داد برم و مهدیار رو بیارم.
کاراش قابل پیشبینی نیست. یه روز بهم میگه نزدیک پسرم نیا، یه بار دیگه...!!
این دختر خیلی مشکوکه، اصلاً قابل اعتماد نیست. هر چند که خوب باشه و برای زندانیان مادر تِرزا... ولی منو نمیتونه خام نگاه زیبا و محبتایِ بیمنتش بکنه.
مهدیار رو که بغلم گرفته و برگشتم اتاق، حاجی و لیلا رو درحال پچپچ دیدم. دیگه مطمئن شدم که لیلا تو جریان خواستگاری هست و با حرفا و لبخندی که به حاجی زد جوابش مثبته.
لیلا اون شب حال عجیبی داشت، از زندگیش گفت، از فراموش شدن و اینکه تو این دنیا کسی دنبالش نیست تا بفهمن زنده است یا مرده؟ انگار میخواد بهم حالی کنه، کسی مانع ازدواجش نیست و میتونم قدم پیش بذارم. نگاهش رو ازم نمیدزده، بعضی وقتا لبخندی روی لباش میومَد.
تو خونهی داماد خبری نیست، تو خونهی عروس تا پاتختی رفتن.
حاجی نباید بدون اجازهی من باهاش درمورد ازدواج حرف میزد...
- فکر کنم خانوم دکتر هم بهت نظر داره، ندیدی چطور نگات میکرد!
کاش همون لحظه به حاجی میگفتم که بهش مشکوکم و اون آدم قابل اعتمادی نیست ولی لال شدم و نگفتم.
فکر لیلا از مغزم خارج نمیشه، چرا اینقدر تو رفتارش شُل کن سفت کن درمیاره؟ خیلی مشکوک میزنه. با دست پس میزنه با پا پیش میکشه، نکنه مردای دیگهای رو هم همینطوری بازی داده و نهایتاً سر از اینجا درآورده؟ چه بلایی سرشون آورده که حتی اسمشم رو هم نمیبرن، یا بیان دنبالش؟
اصلاً پدر واقعی اون بچه کیه؟
تو خواب نوشین رو دیدم، میثم تو ساحل شنبازی میکنه و نوشین هم پیراهنی گلدار و بلند پوشیده، باد دامنِش رو به بازی گرفته. دستِشو سایهبان چشماش کرده و به دریا خیره شده.
به آرومی دستامو از زیر بازوهاش بردم جلو و تو بغلم محکم گرفتمش و رو هوا بلندش کرده و چند بار دور خودم چرخوندمش.
جیغ زد: بهروز تو رو خدا ولم کن، سرم گیج میره.
میثم هم پرید بغلم و یه دل سیر بوسیدمش. با صدایِ لیلا مجبور شدیم از هم جدا بشیم. نوشین از رو زمین بلند شد، خاکِ لباسش رو گرفت: بهروز این کیه؟
لیلا تو یه پیراهن زیبایِ کوتاه که نیم متر
نمیشد جلومون وایساده. آرایش غلیظی داره و کمی از دُمِ موهاش رو که بالای سرش جمع کرده، دورِ انگشتش بازی میده. با صدایِ بلندی خندید... به نوشین نگاه میکنم که با گریه ازم دور میشه، میثم رو بغل کرد و با هم زدن به دریا.
با فریادی بلند از خواب بیدار میشم.
این چه خوابی بود که من دیدم؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_914
صبح به هر بهانهای بود همه رو تو اتاق جمع کردم تا خواستگاری حاجی از لیلا تو کمپ دهن به دهن نچرخیده، باید همه چیز رو فیصله بدم. آش نخورده و دهنسوخته یعنی من.
تصمیم گرفتم تا به همه بفهمونم من برای سرو سامان دادن اومدم و چشمم دنبال زنان زندانی اینجا نیست. قلبم بیخود میکنه با دیدنش ضرب بگیره... بعد مدتی اونم میفهمه لیلا آدم عاشقی کردن نیست.
اگه حاجی و دیگران برام نقشه کشیدن، همه چیز رو خراب میکنم. نوشین تو خواب بهم فهموند ذات این دختر خرابه و این شرم و حیابازیاش نقشه است.
دیدنِ پچپچ حاجی و لیلا منو مصمم کرد، بازیچهیِ دست اونا نمیشم.
اگه مرکز بفهمه من با یکی از زندانیها سَر و سِری دارم دیگه هیچ فرقی بین من و کشمیری نمیذارن. اون اگه دختر خوبی بود که صیغه نمیشد.
_____________
مهدخت
طبق روال هر پنجشنبه همه جمع شدیم اتاق رئیس برای جلسهی کاری. احدی هم تو جلسه بود برای همین نجمه، مهدیار رو به یکی از معاوناش سپرد.
اتاق اسماعیلی از بوی عطرش پر شده. به قول بلقیس، به هوا پیس پیس کرده.
کمی از فکر و خیال دربارهی خانوادهیِ اسماعیلی بیرون اومدم، خوب هر کی یه سرنوشتی داره... مثل خودم، کی فکرشو میکرد شاهدخت کشور سر از اینجا دربیاره؟
درمانگاه نزدیک ساختمون اداری بود. پالتو رو تنم کرده و موهامو جمع و پشت سرم بستم، شال رو دور گردنم انداختم و زدم بیرون.
هنوز جلسه شروع نشده، کنار حاجی نشستم. آروم از دخترش حرف میزنه و از شیرین زبونیاش میگه و هر دو میخندیم.
- دخترم بعد جلسه میخوام درمورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
سری تکون داده و چشمی گفتم. حتمی در مورد احدی و اون سرباز سجاد میخواد حرف بزنه.
نجمه و بلقیس و احدی کنار هم نشستن، احدی با آب و تاب از سجاد حرف میزنه. فکر کنم قراره به زودی با هم عقد کنن.
با تک سرفهی اسماعیلی جلسه رسمی شد.
از کارایی که تو اون یه ماه انجام داده گفت. به طرف اونا نگاه کرده و حرف میزد، اما از من و حاج نگاه میدزده.
بعد تموم شدن حرفای رئیس، حاجی هم از خدماتش تشکر کرد و از نمازخونه و سینما گفت.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از نود پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
تو خونهی داماد خبری نیست،
تو خونهی عروس تا پاتختی رفتن.
امان از شما مردان جوگیر
که همهچی رو برای خودتون میبینید 😁
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎤 مسعود صادقلو
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
میدونستم که تو دريای چشات
غرق ميشم مرد ميشم
به دلم افتاده بود يه روزی ميری از پيشم
میديدم اونجوری که من واسه تو
وقت ميذارم، وقت نداری
يه چيزي ته دلم میگفت که
دوستـم نداری... 💔🔗•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_915
- من چیز خاصی برای گفتن ندارم، خداروشکر هر روز مریضام کمتر از دیروز میشن.
همه خندیدن و حاجی خداروشکری گفت.
نجمه طبق معمول مشغول پذیرایی بود و احدی هم مشغول نوشتن صورتجلسه.
بلقیس کنار پنجره وایساده و با فلاکس برای همه چایی خوشرنگ و خوشبو میریزه. تازگیها پای گلمحمدی هم تو آشپزخانهاش باز شده، امروز هم از این معجزهی بهشتی بینصیب نبودیم.
بوی گل محمدی با بخار چایی توجهم را جلب کرد و زل زدم به حرکات بلقیس:
- پس کی تموم میشه، دلم از این چایی میخواد.
حاجی یواش نجوا کرد:
- مثل اینکه از بوی چای همه مست شدیم، قیافهها رو نگاه کنید.
با دیدن چهرهی نجمه و احدی که مثل من، مات کارای بلقیس بودن، هر دو خندیدم.
- خانوم دکتر
همهیِ سرها برگشت سمت اسماعیلی.
- بله بفرمائید.
پشت میزش جابهجا شد. دستاشو تو هم گره کرد، امروز ساعت نبسته بود. تو چشمام زل زد، احساس بدی تو چشماش دیدم، ترسیده و آب دهنمو قورت دادم.
- حاجی هر قولی به شما داده از طرف خودش بوده نه من.
حاجی پرید وسط حرفش:
- بهروز من هنوز حرفی بهشون...
دستشو بالا برد و نذاشت حاجی حرفی بزنه:
- حاجی بذار رُک و پوستکنده بگم تا خانم دکتر برای آیندهاش برنامهریزی نکنه. من فعلاً قصد ازدواج ندارم!! اونم با زنی که هیچ گذشتهای نداره و راست و دروغ حرفاش معلوم نیست.
هاج و واج همه به هم نگاه میکردن.
تو سرم سوت میزنن، فقط سوت... خالی بود خالی.
تو چشمای اسماعیلی زل زدم، باورم نمیشه مخاطب اون حرفا من باشم!! فکر کردم داره باهام شوخی میکنه.
- چی؟
توپید:
- همین که گفتم...
به زحمت بلند شدم. کمر و پاهام نای نگهداشتن بدنم رو ندارن... من که پوست و استخون بودم، پس چرا انقدر سنگین شدم. کاش بتونم تا دم در برم، فقط میخوام از اون اتاق فرار کنم.
هوای اتاق سنگین بود... احدی، نجمه و بلقیس بهم چشم دوختن و حتی پلک هم نمیزنن. احساس کسی رو داشتم که متهمش کردن به دزدی، اما روحش خبر نداره. تو اون چند ثانیهی جهنمی آبی تو دهنم نموند و زبونم چسبید به سقف دهنم. کاش یکی درکم کنه و از اون جهنمی که اسماعیلی ساخته، نجاتم بده.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_916
انگار کسی نمیخواد تکون بخوره. همه مات و با چشمانی گرد و نگاهی نگران، نظارهگر منی هستن که دارم از هم میپاشم. دستمو به لبهی صندلی احدی گرفتم تا نیفتم.
- خجالت بکش بهروز، این چه کاری بود کردی؟
صداها رو گنگ و نامفهوم میشنوم. حوض نگاهم پر شد، طوری که دستگیرهی در رو نمیتونم ببینم.
بدونِ اینکه برگردم سمتشون، زمزمه کردم:
- من انقدر تنهایی دارم که از پسِ عشق و عاشقیِ کسی برنمیام... شاید انقدر که میل به درک شدن دارم، میل به دوست داشته شدن نداشته باشم.
از درون پاشیدم، دستای لرزونم گواه اون بود:
- ازتون توقع ندارم درکم کنید، اینجا همه به اندازهی نیازشون منو درک میکنن... شما هیچ نیازی به من ندارین، پس اجازه نمیدم درمورد من قضاوت نابجا بکنید.
به زحمت در رو باز کردم و خودمو انداختم تو راهرو... در رو بستم و بهش تکیه زدم و چند نفس عمیق کشیدم تا قلبم دوباره بزنه.
صدایِ حاجی بلندتر شد:
- خانم دکتر روحش هم از ماجرا خبر نداره. لازم بود پیش بقیه سکهی یه پولش کنی؟
از در کنده شده و به راهپله رسیدم. به نردهها تکیه زدم و سُر خوردم پایین. تو اون سرما که شیشههای راهرو یخ بستن، عرق روی پیشانیام نشست. مجبور شدم برای حفظ تعادل رو پلهی آخر بشینم.
از ماجرای چند دقیقهی پیش چیزی سر درنیاوردم. غرورم جریحهدار شد، نجمه و بلقیس و احدی پیش خودشون چه فکری میکنن مهم نیست. مهم نیست بقیه درموردم چی بگن؟ بگن داشته برای اسماعیلی تور پهن میکرده تا شکارش کنه... برام مهمه که اسماعیلی و حاجی درمورد من چه فکری کردن و چی گفتن و چه تصمیمی گرفتن که نتیجهاش شد این فضاحتی که به بار اومد؟
شاید گناه از من باشه! شاید منِ احمق رفتاری کردم که اونا رو به شک انداخت.
همیشه حواسم بود... حواسم بود که حد و حدود رعایت بشه، حواسم بود که سعید در قلبم حفظ بشه هر چند که فراموشم کرده.
از رو پله بلند شدم، اشکام صورتمو شست. انگار با هم مسابقه گذاشتن.
این حقم نیست، حق کسی که از جان و دل برای این کمپ مایه گذاشت. حقم نبود که اسماعیلی به چشم یک زن فرصتطلب نگاهم کنه... بهم بگه زنی که گذشته نداره.
لعنت به پدرم، لعنت به سعید، لعنت به خودم.
نگهبان در رو برام باز کرد و با تعجب نگاهم کرد... بدون پالتو و شالگردن زدم بیرون.
- خانم دکتر حالتون خوبه؟
جوابش رو ندادم. پام به لبهی در گیر کرد و با صورت افتادم تو برفا.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از نود پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
لعنت به پدرم، لعنت به سعید...
لعنــت 😕😑
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_917
سردی برف تو کل صورتم پخش شد، کاش تو اون برفا حل بشم. کمکم کرد و بلندم کرد. با بهت چندباری صِدام زد و جوابی نشنید.
پوزخندِ مسخرهیِ بیجونی زدم و هِـی آرومی، از بین لبای لرزونم بیرون پرید. حتی نتونستم ازش تشکر کنم.
نمیدونم چه جوری خودمو به درمانگاه رسوندم. پشت در روی زمین نشستم، اشک چشمام تمومی نداره. دردی تو معدهام پیچید، خودمو انداختم تو دستشویی و چندبار بالا آوردم.
برگشتم اتاق، بلاتکلیف اون وسط وایسادم و نمیدونم چیکار کنم؟ چشمم به چمدون زیر تخت افتاد. وسایل چندانی ندارم، همه رو چپوندم تو چمدان کهنه.
برش داشتم، انقدر سنگین نبود اما نتونستم نگهش دارم و با عصبانیت و داد انداختمش گوشهی اتاق.
رو تخت نشستم، صورتمو با دستام پوشوندم و گریهمو رها کردم. خُرد شدنِ خودم رو به چشم دیدم.
نجمه دستشو رو سرم گذاشت:
- بمیرم برات، آروم بگیر مادر.
- بذار گریه کنه تا دلش خالی شه.
بلقیس هم بود.
نچ نچی کرد و زیر لب گفت:
- واقعاً این مرد پیش خودش چی فکر کرده؟ که لیلا با دیدنش، زود دست به کار شده تا گولش بزنه و مال خودش بکنه؟ مگه چه تحفهای هستی حالا؟ مردک دیلاق و لاغرمُردنی.
از نگاه کردن تو صورت اونا خجالت میکشم.
- نجمه خاتون.
- جان نجمه، بگو مادر!
- تو خوابگاهت برای من و پسرم جای خوابیدن داری؟
کمی مکث کرد:
- یکی برات پیدا میکنم. اما لیلا پسرت ریهاش خرابه، چطوری؟
حرفشو نیمهتمام گذاشتم:
- اشکال نداره مرگ واسه ما دو تا بهتر از زندگی تو این کمپِ نفرین شده است.
- زود تصمیم نگیر لیلا جان.
اشکامو پاک کرده و چمدون رو از گوشهی اتاق برداشتم. رو به بلقیس کردم:
- به رئیس بگو به فکر یه دکتر جدید باشه، من دیگه کار نمیکنم... اگه اجازه بدی میام پیش خودت.
مثل نجمه صورتش از اشک تر شد:
- باشه بهش میگم... مُرده شورش رو ببرن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_918
از درمانگاه خارج شدم. با گوشهی چشم دیدمِش که داره از پنجره نگاه میکنه، دلم نمیخواد دیگه تا آخر عمرم ببینمش.
خیلی تلخه که نتونی از خودت دفاع کنی... تلخ مثل آخرین بادوم تو مشتت، که میذاری دهنت، اما آنقدر تلخه که باعث میشه طعم شیرین و دوست داشتنی بادومای قبلی از بین بره.
کمکم داشتم نرم میشدم تا بهش از خودم بگم. از گذشتهام، به خیال اینکه شاید کمکم کنه. خوب شد اعتماد نکرده و خودم رو معرفی نکردم. به قول مریمِ خدا بیامرز: اعتماد نکردن به خیلیا مثل صدقه دادنه، هفتاد نوع بلا رو دفع میکنه...
با قدمهای تند سمت خوابگاه رفتم... خدا کنه کسی از ماجرا بویی نَبُرده باشه. اون ساعت کسی تو خوابگاه نیست، نجمه پشت سرم اومد و چمدون رو ازم گرفت:
- بیا اون تَه یه تخت خالی هست... برات پتو هم میارم.
- نجمه مهدیار رو به کی سپردی؟
تخت زوار دررفته رو جابهجا و کمر راست کرد و دستی به موهاش کشید:
- سپردم بلقیس بگیرتش بیاره اینجا... الان دیگه اون طفل معصوم هم گشنه است.
دو تا پتو از انبار آورد و پهن کرد روی تخت، بازم برگشتم سر جای اولم. گرمای خوابگاه خوب بود ولی بوی زغالسنگ سردردم رو بیشتر کرد.
بلقیس با مهدیار برگشت، تا منو دید خودشو انداخت بغلم، حسابی گرسنه بود. نجمه و بلقیس پُر از حرف بودن... پر از سوال.
- بعد رفتن تو حاجی، اسماعیلی رو شُست و انداخت رو بند.
بلقیس برای تایید حرف نجمه ادامه داد:
- حاجی به رئیس گفت عجله کردی، قرار بود بعد جلسه باهاش حرف بزنم اگه مایل بود بهت اطلاع بدم.
آهان، پس این طور!! من فکر کردم میخواد درمورد احدی و سجاد باهام حرف بزنه.
نجمه گردنی تاب داد و با حرص آشکاری تو صداش ادامه داد:
- حاجی گفت تو لایق این دختر نیستی، باید تو تنهایی خودت بمیری.
نجمه با آب و تاب ماجرا رو تعریف میکنه، فکر کرده با شنیدن توپ و تشر حاجی دلم خنک میشه.
- حاجی بدون ملاحظهی ما باز بهش توپید، گفت دیشب وقتی از اتاقش اومدیم بیرون، بهت نگفتم به خودت و قلبت یه فرصت بده و کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باش. منو باش که برا کی آستین بالا زدم!! خوب میمُردی همون دیشب بهم میگفتی که نمیخوایش چرا پیش جماعت آبروش رو بردی؟
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از نود پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
مردک دیلاق و لاغرمُردنی.
عاشقتم بلقیس با سرزنشات 😄
واقعاً این اسماعیلی با خودش چی فکر کرده🤨
اصلا نمیشه بهشون لبخند زد
هزار تا فکر و خیال میکنن این جنس😁
تجربه دارین برام بگین تو ناشناس
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
بَنـد بَنـدِ "قلبَــــم" را
به وجــود "تُـــو♡" بافتَــم 💖
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_919
آخرشم سرش داد کشید و گفت:
- درسته شکستن دل و بردن آبرو پیگرد قانونی نداره ولی مطمئن باش پیگرد الهی داره.
مستأصل نگاشون کردم:
- بسه دیگه.. خواهش میکنم.. برام هیچی مهم نیست، سرم خیلی درد میکنه، اگه اجازه بدین یه کم بخوابم.
مهدیار و روی تخت گذاشتم و کنارش دراز کشیدم، برگشت و به شیرخوردنش ادامه داد.
اون دو تا تازه شارژ شدن و منم شارژ تموم کردم.
بلقیس آروم لب زد:
- باید اسماعیلی رو میدیدی، از کردهی خودش پشیمون بود. به حاجی توپید گفتم مثل قضیهی خواهر زنت باشه که سر خود رفتی جلو و اون قضایا پیش اومد.
نجمه تشری به بلقیس زد:
- بسه دیگه، کاریِه که شده... پُرچونگی نکن، بذار یه کم بخوابه.
پتو رو کشید روی هر دومون.
- مواظب بچه باش خفهاش نکنی.
چشمام رو بستم.
اونا نمیدونن روزی چندبار خداروشکر میکنم که تو این شرایط کنارم هستن.
دستای کوچیک پسرم، برام حکم پشت و پناه رو داره. عاشق مژههاشم، چشمای عسلی و نگاه زیباش، خندههاش، بوی خوش شیری که میده، بوی تنش که میمونه تو مغزم و پاک نمیشه. عاشق موهاش که حالا پرپشت شده و مشکی، مثل موهای باباش.
ابروهای نازکش، نرمی لپاش، خاص بودنش و احساس تعلق بیحدی که بهش دارم. دیگه با داشتن اون احتیاجی به کسی ندارم برای دلخوشی قلبم.
نجمه و بلقیس رفتن تا به کارای عقب افتادهشون برسن. راحت شدم... پیششون خجالت میکشم. هر چی میکشم از سادگی خودمه! آخه بیشعور به تو چه که خانوادهاش چی شدن و کجان؟ چرا باید اون وقت شب دعوتشون کنی برای چای؟
یه روز بچه رو از بغلش میکشی و یه روز دلت به حالش میسوزه میندازی بغلش، منم بودم پیش کس و ناکس خرابت میکردم تا عوض اون حرفا و نیش و کنایهها رو درآرَم.
با سرو صدایِ زنها از خواب بیدار شدم. چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. کاش کسی یه لیوان چای بده دستم.
همهشون دورم جمع شدن، صداشون مثل مته جمجمهام رو پاره میکنه... خدا نکنه یکی اینجا ضایع بشه، به دقیقه نکشیده همه خبردار میشن و چوب حراج میزنن به همهچی.
دیگه نمیشد کاریش کرد، باید با این داستان سراییها سر کنم. رو تخت نشستم، مهدیار دستِ کی بود خدا میدونه. از این به بعد باید به این چیزا عادت کنم، از خدا خواسته یکیشون یه لیوان چای داغ برام ریخت و آورد... تازه نبود اما چسبید.
تختم کنار دیوار بود، عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد