هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_971
رو پاهام بند نبودم، با روی باز و گشاده با بیمارا حرف میزدم و دلداریشون میدم. اونا تو این یه سال و نیم جزئی از خانوادهام شدن.
حال آدم خوب باشه، حال دلش هم خوبه، حال و حوصلهی همه رو داره.
حاجی در زد و اومد اتاق:
- دخترم حالت خوبه؟ به چی فکر میکنی؟
ماجرارو براش تعریف کردم.
اونم برام دعا کرد تا همه چیز خوب پیش بره. این پا و اون پا کرد یه چیزی بگه ولی منصرف شد، از وضعیت مریضا پرسید:
- خدا رو شکر از امروز صبح فقط یه نفر ابتلا جدید داشتیم ولی متاسفانه امروز سه نفر دیگه رو از دست دادیم.
اون خودش آسم داشت و این بیماری قاتلش محسوب میشد، ولی با این حال از هیچ کمکی دریغ نکرد... همیشه در حال بدو بدو هست و گاهی به دیوار تکیه میزنه و صدای نفساش با سوزی دردناک از پشت ماسک شنیده میشه.
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید:
- آره با سربازا کارای کفن و دفنشون رو انجام دادیم... خدا رحمتشون کنه، خدا همهی مریضا رو شفا بده.
خسته، راه رفته به سمت حمام رو برگشتم
اون شب دوش نگرفتم. نبود مهدیار بهونه داد دستم، فقط یه آب نمک غرغره کردم و مثل جنازه رو تخت افتادم.
نصف شب با خوابایِ وحشتناکی که دیدم از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد، لباس مهدیار تنها همدم دلتنگیام بود.
بعد از بغل کردن و گریه با بلوزش، فکرم پَر کشید سمت باغ.
یعنی الان کنار نجمه خوابیده یا نه سعید پیش خودش خوابونده؟
وای دخترا از دیدنِ برادرشون چه ذوقی میکنن! آقابزرگ و خانمبزرگ رو بگو!
حاضرم نصف عمرم رو بدم و اونجا کنارشون باشم.
کاش نجمه نامهای نوشته و منو از حال اونا باخبر میکرد. رفتم و به مریضا تو نمازخونه سر زدم، نفساشون با تقلا بیرون میاد. بالا سر همشون سِرُم آویزون بود و تختها با فاصله از هم گذاشته شدن. همه خواب بودن، گاهی صدای سرفه یا عطسه از تختی بلند میشه.
برمیگشتم انبار که تو آینهی نمازخونه خودم رو دیدم، وای یادم رفته بود ماسک بزنم! عجب اشتباهی!
برگشتم و زود دوش گرفتم و تو انباری باز آبنمک استفاده کردم. حوله رو دور موهام پیچیدم و تو تخت خزیدم...
صبح با سردرد و گلو درد بیدار شدم، تا چشامو باز کردم فهمیدم که مبتلا شدم.
یکی از خانما بدون ماسک اومد تو و برام صبحونه آورد... با پتو جلوی دهنم رو گرفتم:
- برو بیرون، منم آنفولانزا گرفتم.
سینی رو نزدیکتر آورد و کنارم نشست:
- خانم دکتر منو یادت نمیاد, دو هفتهی پیش داشتم میمیردم، اگه کمک شما نبود الان سینهی قبرستون بودم... نگران نباشید ازتون مراقبت میکنم.
پنج دقیقه بعد احدی اومد:
- خدا منو مرگ بده، آخرش شما هم گرفتار شدی!!
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_972
تو تخت جابهجا شدم تا بشینه، خوش به حالش با واکسنی که به اصرار سجاد زده راحته. از اون دختر پر فیس و افاده، حالا دختری مودب، ساده، کاری و همسری مهربان مونده.
یاد اولین برخوردمون افتادم، ادما نباید به همدیگه زخم بزنن، ما رو خدا از وجود خودش آفریده، پس باید مثل خودش مهربون باشیم. کنارم نشست و دستای مهربون و استخونیشو رو پیشونیم گذاشت.
- خانم احدی یه چند تا دارو هست میگم برام بیارین.
چشمی گفت، در رو باز کرد که بره، بهروز رو جلوی در دیدم. احدی رفت و رئیس اومد تو.
- یکی از خانوما خبر آورد که شما هم مریض شدین.
کنار تخت نشست... کمی خودم رو جمع کردم و سر به زیر با پُرزهای پتو مشغول شدم. خبرگزاری اینجا رو هیچ جای دنیا نداره.
بلوزی گشاد تنم کردم... پتو رو تا گردن بالا کشیدم. موهای باز و وحشیمو با نیم نگاهی به بهروز، جمع و پشت گردنم رهاشون کردم.
ازش نگاه دزدیدم.
- نگران نباشید، بادمجون بم آفت نداره... به خانم احدی سپردم برام دارو بیاره.
نمیخوام کنارم باشه، من متعلق به سعیدم. درسته زن رسمی و قانونی بهروزم، اما نمیخوام به چشم یه همسر بهم نگاه کنه یا خدای نکرده حسی بهم پیدا کنه.
احساس تعلق خاطر به سعیدی که مرا فراموش کرده شاید کار خوبی نباشه، اما حتما با دیدنم عشق، سر باز میزنه و منو سعید رو دوباره یکی میکنه.
زندگیمون، بچههامون، سرنوشتمون.
لبخند کجی زد و به نقطهای خیره موند:
- بعد رفتن مهدیار، بیماری رو جدی نگرفتی، شاید برای تو بعد مهدیار کسی مهم نباشه، ولی تو برای خیلیا مهمی. برای خیلیا آرزویی، دلم نمیخواد یه تار مو از سرت کم بشه.
ضربان قلبم به اوج رسید. انگار داخل مغزم رو خالی کردن، حس عجیبی با شنیدن حرفاش بهم دست داد.
دلم سعید رو میخواد. کارد که به استخون میرسه، همهی کاسه کوزهها رو سر سعید میشکنم، ولی باز اون یار اول و آخرم بود.
نمیخوام باهام انقدر صمیمی بشه، این چی داره میگه؟ انگار تو این چند روز که عقد کردیم سرش به جایی خورده؟ مثلا اینجوری دلداریم میده!!
با دو چشم زیبا و پُر محبت بهم زل زده.
- یه سرماخوردگی ساده است، من میتونم شکستش بدم، جای نگرانی نیست.
برای عوض شدن بحث، با خنده ادامه دادم:
- نگران کمپ هستین! دکترش بمیره و شما...
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوده پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
برای خیلیا آرزویی،
دلم نمیخواد یه تار مو از سرت کم بشه.
چه کنیم با بهروزِ عاشق 😁🙊
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎤 رضا بهرام
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
در پی چشمت، شهر به شهر
خانه به خانه، شدم روانه
گل عشقم را چیدی، دانه به دانه، چه عاشقانه
آرام آرام، آتش به دلم زدی
بنشین که خوش آمدی، رویای من
این تو، این جان من، شوق چشمان من
عاشق ها میکشی، زیبای من...💗🖇•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواننده کوچولوی جذاب 😍😘
همه خوانندهها یه طرف تو یکطرف ❤️
باپستاشضعـفمیکنی😻👇
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهایی از بهروز گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/26679
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_973
لباش رو هم فشرده شد.
- خدا نکنه، اون بیرون مهدیار منتظرتونه.
میدونه جای خالی مهدیار اذیتم میکنه، جای خالیش به روحم زخم میزنه، زخمی عمیق. اومده مرحم باشه... اما مزاحمه، نیازی به دلداریش ندارم.
این مردا اصلاً قابل پیشبینی نیستن. تو همون حالت موندیم، من پتو پیچشده و تکیه داده به دیوار و او...
سکوت بود و سکوت.
خدا خدا میکنم احدی برسه، نمیخوام باهاش تنها باشم. درسته ما زن و شوهریم هر چند صوری، ولی دلم نمیخواد بین من و اون احساسی شکل بگیره.
من برای خودم برنامهها دارم.
بعد دو سه ماه از اینجا میرم و با سعید و بچههام تو همون کلبهی جنگلی کنارِ دریاچه تا آخر عمر به زندگی که لیاقتش رو دارم میرسم. میخوام نبودنم رو جبران کنم، برای همه...
باز رفتم تو هپروت.
- با شما هستم؟
- بله! با من!!
- میگم تا حالتون بهتر نشده نیاید بیرون، احدی و سجاد به کارا میرسن.
بالاخره احدی برگشت و پلاستیک داروها رو دستم داد. چند تا آمپول و یه سِرُم و چند ورق قرص.
اسماعیلی برام آرزوی سلامتی کرد و رفت.
احدی همه کارا رو کرد و یه دمنوش دِبش هم معاون بلقیس که حالا جای اونو گرفته درست کرده، داد دستم. خوشمزه بود و از سوزش گلوم کم کرد.
باید استراحت کنم، کمی تب و لرز دارم که میدونم طبیعیه و از عوارض ویروس هست.
به زور صحرا معاون بلقیس کمی سوپ خوردم و بازم مثل جنازه خوابم برد. فکر میکردم بنیهی قوی دارم ولی به خاطر شیر دادن سیستم دفاعی بدنم خیلی ضعیف شده.
نصف شب از شدت تب از خواب پریدم، موهایِ خیسم به گردنم چسبیده. با دیدنِش که داره پاشویام میکنه جا خوردم.
- شما...شما اینجا...
دیگه نتونستم جمله رو تموم کنم، سرم
افتاد روی بالش. نفسام جون میکَنن تا از سینهام بالا بیان. آنقدر حالم بده که نمیتونم آب دهنم رو قورت بدم. پاهامو گذاشت رو حوله، کنارم روی زمین نشست و دستمال خیس رو گذاشت روی پیشونیم.
موهایِ صورت و گردنم رو جمع کرد و ریخت روی بالش.
نیمخیز شدم، دستِشو گذاشت رو سینهام:
- نه بلند نشو، حالت خوب نیست.
آرنجمو تکیهگاه کردم:
- استفراغ... دارم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_974
کمکم کرد و تو جا نشستم، سطل آشغال گوشهی اتاق رو آورد و گرفت جلوی صورتم، اونقدر عق زدم که بازم مثل جنازه تو تخت افتادم.
با دستمال اطراف دهنم رو تمیز کرد.
- میشه... تنهام بذارید... به ... به فرناز بگین بیاد... بیاد پیشم... با... با شما راحت نیستم.
دستمال رو از پیشونیم برداشت و دوباره خیس کرد و گذاشت.
- من و شما به هم مَحرم هستیم، چرا باید خجالت بکشی؟ تو... تو... یه جورایی زن من هستی.
مریضی بیحالم کرده، با عصبانیت دستمال رو برداشتم و کوبیدم تو سینهاش. صورتش پریشونه با ریشهای نامرتب و بلند و خسته و خواب آلود، کنار زنی بیمار و هذیانگو.
- من تب دارم... تو هَذیون میگی... خودت خوب میدونی... هر چی بوده....
حالت تهوع نذاشت ادامه بدم و نیمخیز شدم، دستِشو رو کمرم گذاشت و ماساژ داد. دیگه نمیتونم دراز بکشم... نشسته و سطل رو بغل کردم.
دیگه حال و حوصلهیِ بحث باهاش رو ندارم. سطل رو ازم گرفت و گذاشت پایین تخت.
سرمو رو سینهاش گذاشت و دست برد لای موهام.
- تَبِت داره میاد پایین.
فشارم انقدر پایینه که نمیتونم دستمو بلند کنم و اونو از خودم دور کنم. تسلیمش شدم و چشمامو بستم.
تبم قطع شده و حالا لرز داشتم... بدنم دمدمی مزاج شده.
دندونام به هم میخوره، پتوها رو کشید رو بدنم، باز زیر پتو لرز دارم.
- بر.. برو... اح... احدی رو صدا... بزن.
- باشه میرم میارمش، اما الان نمیتونم تنهات بذارم.
دستامو زیر پتو گرفت، گرمای دستاش کمی دستامو گرم کرد. بعد از چند لحظه، روز از نو روزی از نو...
- سعید... میشه... بغلم کنی.
هذیون میگم و فکر میکنم اون دستای گرم مال سعیدِ... چشمام تار میبینه.
- خوا.... خواهش میکنم... کن... دارم یَ... یخ... میزنم.
دندونام به هم میخوره و نمیتونم درست حرف بزنم.
- اون بخاری لعنتی... رو زیاد... کن سعید.
دستامو ول کرد و رفت سراغ پاهام که دست کمی از بدنِ یخ زدهم نداشتن.
به دیوار تکیه داد، منو تو بغلـ.ش گرفت و پتوها رو کشید روی بدنم. کمکم گرم شدم. دستشو رو صورتم گذاشت و چونهام رو گرفت.
سرمو تو گودی گردنش گذاشتم و زیر لب با خودم حرف زدم.
- سعید به... مهدیار شیر... دادین؟
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان،
با بیش از صـدوده پارت جلوتر،
فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن
به شماره کارت:
6037998234986130
قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admintoranj
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
وااای تب کنم
شاید پرستارم تو باشی 😉😁
مهدخت خیلی تو تب و هذیون نمووووونه،
صلوااات 😅
لینک ناشناس 👇
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس، جواب ناشناسها در زنگ تفریح👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
من و تـو
با یک جملـه به هم میرسیــم
گوشــهی "دوستت دارم" را که بگـیــری
درسـت از آغــوش من سر در میآوری
" دوستـت دارم " 💍♥️
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl