زنی را میشناسم که امشب فوت کرد.
شب به وقت ما و لابد روز، به وقت امریکا. خاطرات مشترکمان در همان سنین کودکی تمام شد. شاید نهایت تا اوایل نوجوانیام کش آمده باشه. من حتی در آلبوم عکس دوران کودکی چندتا عکس با او دارم. من چند ماهه را روی شانههایش نشانده، در یک عکس دیگر روی پایش نشستهام. لابد صداهای بامزه برایم درآورده بود که در عکس دهانم باز است و میخندم.
هروقت زینب آلبومم را باز میکند و میگوید: مامان این کیه؟
دستم را میگذارم روی صورت در تصویر و میگویم:
مرجان، زنداییم.
مرجان اوایل بیست سالگی به پسرعمه هفده سال بزرگتر و از فرنگ برگشتهاش، دل سپرد. و بعد ... یک روز، تمام زندگی بیست سالهاش را بار چمدانی کرد و دست در دست پسرعمهاش راهی آمریکا شد. امریکا، ایالت ماساچوست، بوستون.
سهم ما از مرجان و دایی عکسهای ده در پانزده بود با پشت نویسی و تاریخهای خارجی. ششم آگوست، سیزدهم آوریل. و بعدها عکسهای نوزادی آرین آمد. آرین در آغوش مرجان، آرین روی کالسکه، آرین وسط حیات پر دار و درخت خانهشان.
زندگی داشت پشت هم، سهم زنی را میداد که زندگی را بیشتر از بقیه دوست داشت انگار. بلندتر از بقیه میخندید و بیشتر از بقیه دوست داشت در کیسهاش تجربههای جدید بریزد.
از یک زمان تصمیم گرفت دیگر ایران نیاید. دایی و آرین میآمدند و مرجان آن طرف دنیا بود. زمان گذشت تا برای ما شد یک اسم. از یک جایی به بعد خاطره جدیدی بین ما ساخته نشد. یک اسم که میشناختیم و با آوردن اسمش تصویر خندهی پهنش در ذهنمان نقش میبست.
تا خبر آمد سرطان دارد. پارسال بود یا سال قبلترش؟ باز اسمش پررنگ شده بود. حالش را میپرسیدیم و مامان بابا در تماسهای تصویری هم صحبتش میشدند. چه آن زمان که به درمانهای تهاجمی نه محکم گفته بود، چه آن زمان که سلولهای سرطانی زده بود به نخاعش و استخوان دندهاش را شکسته بودند...از خودش در صفحهاش ویدیو میگذاشت و من هیچ ارتباطی بین آن چهرهی کمرنگ و تصاویر پررنگ کودکیام نمیدیدم.
مامان جمعه گفت مرجان ده روزه در کماست و امشب پیام تسلیتش را نشانم داد.
دنیا عجیب است.
آنقدر که این حجم از درد و اندوه را برای زنی که جز یک مشت تصویر و یک اسم برایم نمانده بود را نمیفهمم!!!!
ممنونم میشم برای مرجان فاتحه و صلواتی قرائت کنید.
دوست دارم دخترم که بزرگ شد، در سایهی آرامش زندگی در زمان منجی، هیچ وقت نفهمد ما چه شبها در تلاطم بودیم و خواب به چشممان نیامد و بین انبوهی واژهی فروریخته روی سرمان، دنبال یک خبر خوش میگشتیم...
خشم رسیده دم گلویم، یک دست انداخته بغض فروخوردهام را فشار میدهد، با دست دیگرش پنجه در چشمهایم میکشد.
نمیخواهم گریه کنم!
جانم دارد سخت میشود.
آن صبح سرد دیماه، اشکهایم تا چند روز بند نیامد.
ساده بودم. فکر میکردم ته ماجرا این جاست.
نمیدانستم تازه بازی شروع شده. بازی سختی که از مرحله بالا میرود جان چند نفر دیگر را هم میگیرد.
فکر میکنم این جا که ایستادهام، گریه به کارم نمیآید. غم و گریه خوراک رسانهها و نوار سیاه کادر تلویزیون است.
دلم میخواهد دستهایم را مشت کنم و دندانهایم را روی هم فشار بدهم و نگذارم خشم از جانم بیرون برود.
اندوه ما را به جایی نخواهد رساند!
تروسکه/ زهرا مهدانیان
.
_انگار روی امواج دریام... روی یک تخته شناورم.
دکتر خندید.
_پس خوش به حالت...
همهی آنهایی که ایستاده بودند و نمیدیدمشان هم خندیدند...
فقط چند ثانیه بود. آن غوطه خوردن میان بیحسی موضعی و بریدن شکمم. چند ثانیه روی موجهای دریا بودم. ناگهان سرم تیر کشید. پلکهایم دوست داشتند به هم بچسبند. آمدم بگویم سرم درد می...کن..د ... صدای گریهی تو در اتاق پییچد. دوست داشتم دستهایم را دراز کنم. دوست داشتم همانطور خیس در آغوشت بکشم و بگویم من اینجام...
_ریحانه؟ ریحانه؟ دخترم... مامان جون...
چرا گریهات بند نمیآمد؟ لابد گرسنهات بود. شاید هم وقتی یکهو از آن کیسهی آب گرم و نرم درآوردنت و وسط اتاق عمل سرد گذاشتنت، لرز کردی.
_ریحانه؟ ریحانه؟
_بذار تمیزش کنیم، الان میاریمش پیشت... ماشالله...چه مژههای بلندی هم داره...
لبخند زدم. دوباره دعایم گرفته بود.
_مثل خواهرش...
اضطراب شنیدن صدای گریهات را با شمردن خفه کردم. بدون حسی در پاهایم روی تخت افتاده بودم و تو گریه میکردی. اگر میتوانستم میدویدم برای آرام شدنت.
_یک دو...سه ..چهار... پنج
_بفرما، اینم ریحانه خانوم...
صورتت را چسباندند به صورتم. بعد از ریکاوری به مامان مژگان و باباعلی گفتم صورتش مثل پنبه بود. اما از پنبه نرمتر بودی. هنوز گریه میکردی. گردن کشیدم و لبهایم را گذاشتم روی گونهات. روی لبت. بوسه بارانت کردم. بوسههایم را مثل خودت کوچک کرده بودم. کم کم گریهات بند آمد. نه گشنه بودی و نه سرمای اتاق عمل به تن کوچکت لرز انداخته بود. من را میخواستی. حرارت لبم، عطر مادرانهام، تو دلت همین بوسههای کوچک را میخواست. گرمای نفسم... مثل من که تمام وجودم در پی تو بود.
نفس مامان، تو اومدی و من تازه فهمیدم مادرها چه قلب بزرگی دارند. به بزرگی و وسعت عشقهایی که درونشان جا میدهند...
موش کوچولوی من، دختر کوچولوی من، تولدت مبارک قلب مامان زهرا.
#عکس_نه_ماهگی
#تولدت_مبارک
#دوازدهم_مهرماه
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #راه_نصرالله | بیانات حزنآلود صبح امروز رهبر انقلاب در عزای شهید سید حسن نصرالله
➕ مداحی حاج مهدی رسولی
بارون اومده
حاج قاسم برات مهمون اومده...
💻 Farsi.Khamenei.ir
انگار همهی آدمها تله دارند. یک چیز که وسط غذا خوردن، صفحه گوشی را بالا پایین کردن، شاید هم وقتی با چهار نفر صحبت میکنند، ناگهان دست میاندازد و خرخرهشان را فشار میدهد. پرتشان میکند وسط رینگ و تا چند قدم قبل از مرگ کتکشان میزند.
در روانشناسی این تلهها اسمهای شیک و پیکی دارند. ایثار، استحقاق، شرم ...
تلهی من رها شدگی است. نه که امروز فهمیده باشم. یا چند روز قبل پست اینستاگرامی روانشناس پرسرصدایی را لایک کرده باشم... نه!
سالهاست میدانم دردم چیست. کجا گیر چه میافتم. گاهی حتی به آدمهای دور و برم تذکر میدهم. میگویم درد من این است. میگویم روی این نقطه دست نگذارید. میگویم خواسته یا ناخواسته، من را پرت نکنید وسط تلهای که جانم در میآید تا از آن رها شوم...
بعد از گذشت چندین سال از واپسین ترمهای دانشگاه، هنوز فکر آن روزها من را میخورد. گاهی دیگر اسمش تله نیست. میگویم سقوط. روی قله ایستادهام، دستم را بند شاخهای، تکهسنگی قلابی چیزی کردهام و ناگهان... نمیفهمم چه میشود.. تمام این سالها نفهمیدم. زیر پایم خالی میشود. چند ثانیه طول میکشد تا کف زمین پخش شوم.
به مامان گفتهام.
وقتی پرسید چرا اینقدر خودت را برای اینطور چیزها ناراحت میکنی؟ گلویم میسوخت! وسط حرفهایمان نزدیک بود تن به گریه دهم. گفتم چون دوستتان دارم. گفتم شما و بابا، خواهرها، علی... گفتم شما ناراحت شوید انگار یکی دستم را رها کرده و دارم سقوط میکنم. من تنها کسی هستم که میتوانم ادعا کنم وحشت سقوط را بلدم. وحشت آن لحظهی تعلیق...
تلهی رها شدگی مثل موریانه افتاده به جانم. گفتم که سالهاست. هربار که به دامش افتادم، یک تکه از من را جوید. جهانم کوچک شد. هربار که یک تکه از من را کند و رفت، من یک پرچین کشیدم دورم تا کمتر آسیب ببینم...
باید جای پرچین چوبی، فکر حصار شاخ گوزنی باشم.
چند دقیقهای میشود که این صفحه را باز کردهام تا چیزی بنویسم. میخواستم چهارخط بنویسم تا سلولهای مغزم دیگر در لشکر اسکندر نقش بازی نکنند. مشعل به دست زوزه نکشند و تمام بافتهای مغزم را بسوزانند.
نشد. چهارتا واژه میآیند و باید دنبال چهارتای دیگر بدوم. نمیدانم از کدام شعله درونم بنویسم. آن یکی که بیشتر میسوزاند یا آنکه میشود درباره اش بدون سانسور نوشت؟
سلولها هنوز دارند زوزه میکشند. دلم میخواهد یک چوب بردارم و بزنم وسط شعلهها... صورتم گر بگیرد. خطی نارنجی بیافتد وسط مردمک چشمهایم و آنقدر فریاد بزنم تا گوشهایم بسوزد.
.
مگر آدم از چه زمانی خاطراتش یادش میماند؟ سه چهار سالگی زمان درستی برای به یاد ماندن خاطرات نیست! برای اینکه یادت بیاید آن سال وقتی با ماشین پراید اطلسی در راه اردستان بودید، مامان نوار کاست اصفهانی را در ضبط فرو میکرد، خودت و غزال روی سطح پوشیدهای که بابا درست کرده بود دراز میکشیدید، جیران مینشست و همه زیر لب میخواندید، از شادی پر گیرم که رسم به فلک...
حالا در بیست و هشت سالگی دلم میخواهد در به در بگردم و یک پراید اطلسی نو پیدا کنم، ضبطش نوار کاست خور باشد. مامان را بنشانم روی صندلی شاگرد و ظرف میوه را بگذارم روی پایش. دستی به موهای بابا بکشم و عینکش را بگذارم روی چشمهایش. بگویم بفرما پدر من. دستهای قویات را قلاب کن دور فرمان غیر هیدرولیک پراید. اصلا غزال و جیران کنار پنجره بنشینند و من سرم را ببرم بین صندلی مامان و بابا. بگویم بی زحمت ترک غوغای ستارگان. بعد بیافتیم در جاده. مامان یک سیب را پنج تکه کند و تکه تکه بزند سر چاقو. اصفهانی اوج بگیرد «سرود هستی خوانم در بر حور و ملک، در آسمانها غوغا فکنم...»
و ما سر تکان دهیم و لب بزنیم« امشب یک سر شوق و شورم، از این عالم گویی دورم...»
علی با زینب رفته بیرون. ریحانه داره راه میره تو خونه چوبشور میخوره، و من راحت نشستم روی مبل. اند گس وات؟
یک غم بزرگ اومده تو دلم که از وقتی ریحانه به دنیا اومده، زینب یکهو مجبور شد بره تو نقش خواهر بزرگه و من بیشتر وقتها یادم میره اون فقط چهارسالشه!!!!!!!!! و من چقدر ازش توقع دارم درست و مودب و مهربون و درست باشه!
هدایت شده از ماهیتنهایتنگ | فرزانه زینلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمریکا: در حمله اسرائیل به ایران مشارکت نداشتیم🤡
به خودم که نگاه میکنم، آن مادری نیستم که میخواستم باشم! آن مادری هستم که دیگران، جامعه، عرف، سلامت، بهداشت، از من ساختهاند. امشب که قبل از خواب آمدم زینب را ببوسم، دیدم روی لباسش لک روغن پاچینهاییست که به دندان کشیده. لباس تمیز را جای لباس لکه لکه سرش کشیدم. باسن ریحانه را هم تازه شسته بودم. تازه دکمه جفتیهای سرهمی را زیر باران گریههایش بسته بودم. دیدم آستینش خرمایی است و روی لباسش انواع لک ماست و روغن و برنج های چسبیده است. سرهمی سبزش را از روی جارختی کشیدم پایین. علی گفت: وای ، ول کن دیگه زهرا...بشین! نتوانستم. «بچه موقع خواب باید لباسش تمیز باشه تا بهتر بخوابه» این گزاره از کدام سند و مدرک علمی زده است بیرون نمیدانم. شاید هم کسی روزی در اینستاگرام گفته بوده و من لایک کردم، شاید هم آشنایی در یک مهمانی بلند عنوان کرده... نمیدانم. اهمیتی ندارد! مهم این است زیر این باید نبایدهای ذهنی مغزم دارد میسوزد.
_ تلویزیون فلان قدر ساعت... شبکه نهال نه! فقط پویا!
_ بستنی در هوای سرد نه!
_خواب بعد ازظهر از فلان ساعت به بعد نه!
_ فلان چیز با شکم خالی نه!
و ...
بماند برای خانه هم انبوهی از باید نبایدها را ردیف میکنم. حریف بچهها که نمیشوم. اصلا در معرکهی باید نبایدهای خانه قاطیشان نمیکنم.
_ ظرف نشسته در سینک نباشد.
_ بی چایی دم کشیده نباشیم.
_ کوهی از لباس نشسته نداشته باشیم.
_اشغالی زیر پا نیاید.
_غذای تازه و متنوع بخوریم.
_ پذیرایی، اتاق خودمان و ترجیحا اتاق بچهها مرتب باشد...
_ کوسنهای روی مبل به ترتیب روی مبل نشسته باشند.
دوست دارم مغزم را محکم بغل کنم و از زیر بار این چیزهای مسخره نجاتش دهم. شاید گرفتگی شقیقههایم باز شود. دندانهای فشردهام آزاد شوند و صورتم چند لحظه طعم تعلیق را بچشد. طعم بیحسی. شاید بچهها هم دلشان یک مامان کمی شلتر میخواهد. مادری بدون خطی روی پیشانی!
کسی لالایی قشنگ قدیمی از مامان بزرگ یا مادرش بلده؟
از اینا که باباهه ول کرده رفته نه، مضمونش قشنگ باشه
هرکس بلده یک پیام بده
هدایت شده از فاطمه محمدزاده
کفش مردانه.
نمیدانم در کیسه کفش مردانه چه خبر است. با کلمه مردانهاش کار دارم.
نام کیسه برایم غریبه بود. من خیال میکنم این جنگ با زنان است. زنان آزاده، زنانی که بلد هستند لالایی بگویند و حماسه تربیت کنند.
زنانی که ۸۰ سال است جبهه مقاومت فلسطین را حفظ کردهاند. دشمن از آنها دل خون دارد.
جنگ اگر میان مردها بود الان تمام شده بود.
#جبهه_مقاومت
#زنانگی
تروسکه/ زهرا مهدانیان
کفش مردانه. نمیدانم در کیسه کفش مردانه چه خبر است. با کلمه مردانهاش کار دارم. نام کیسه برایم غریبه
بله که جنگ با زنان است. جنگ روی دوش زنان سنگینی میکند. مردها که میروند. میروند و اسلحه به دست قهرمان میشوند و زنها وسط ساختمانهای فروریخته، وسط چادرهای صحرایی میمانند. زنها باید گوشه کنار زندگی را از زیر بمبها، آوارها، نبود مردها، نبود آب و غذا بکشند بیرون. باید از همه نیستها، هست بسازند و بگذارند وسط سفره تا بچهها قد بکشند، تا یک روز رخت سرباز مقاومت را تن پسرهایشان کنند. زنها باید آنقدر مرد باشند تا پسرها جا پای پدرها بگذارند و آنقدر زن باشند تا دخترها فوت و فن زندهگی وسط آوارهها را بلد شوند.
جنگ با زنان است. همیشه با زنها بودهاست. مگر نه اینکه زن زندگی میدهد؟ زن میرویاند و جنگ میمیراند؟ جنگ انگار اسلحه به دست مقابل تمام هویت زنانه ایستاده. و زنها ... و این زنها هستند که آن پشت ایستادهاند تا پشت مقاومت گرم باشد به سربازهای کوچک تمام نشدنیاش. به بچههایی که سالها قصه قدس را روی پای مادرانشان شنیدهاند.
لالا لالا... گلم لالا
بایست مادر، نخواب حالا
مردها میروند و وسط موشکها، وسط تیراندازیهای چریکی گلوله میخورند و قهرمان یکی دو نسل بعد میشوند. اما زنها اسمشان نمیماند. اسمشان میشود عدد. هزار نفر زن و بچه در زیر نویس شبکه خبر. چه کسی میداند اسم آن زنی که نگذاشت در یک وجب چادر خاکی زندگی بمیرد چیست؟ از زنها اسم نمیماند. رنگ میماند... رنگی از خدا.
@truskez
#جبهه_مقاومت
#زنانگی