چند دقیقهای میشود که این صفحه را باز کردهام تا چیزی بنویسم. میخواستم چهارخط بنویسم تا سلولهای مغزم دیگر در لشکر اسکندر نقش بازی نکنند. مشعل به دست زوزه نکشند و تمام بافتهای مغزم را بسوزانند.
نشد. چهارتا واژه میآیند و باید دنبال چهارتای دیگر بدوم. نمیدانم از کدام شعله درونم بنویسم. آن یکی که بیشتر میسوزاند یا آنکه میشود درباره اش بدون سانسور نوشت؟
سلولها هنوز دارند زوزه میکشند. دلم میخواهد یک چوب بردارم و بزنم وسط شعلهها... صورتم گر بگیرد. خطی نارنجی بیافتد وسط مردمک چشمهایم و آنقدر فریاد بزنم تا گوشهایم بسوزد.
.
مگر آدم از چه زمانی خاطراتش یادش میماند؟ سه چهار سالگی زمان درستی برای به یاد ماندن خاطرات نیست! برای اینکه یادت بیاید آن سال وقتی با ماشین پراید اطلسی در راه اردستان بودید، مامان نوار کاست اصفهانی را در ضبط فرو میکرد، خودت و غزال روی سطح پوشیدهای که بابا درست کرده بود دراز میکشیدید، جیران مینشست و همه زیر لب میخواندید، از شادی پر گیرم که رسم به فلک...
حالا در بیست و هشت سالگی دلم میخواهد در به در بگردم و یک پراید اطلسی نو پیدا کنم، ضبطش نوار کاست خور باشد. مامان را بنشانم روی صندلی شاگرد و ظرف میوه را بگذارم روی پایش. دستی به موهای بابا بکشم و عینکش را بگذارم روی چشمهایش. بگویم بفرما پدر من. دستهای قویات را قلاب کن دور فرمان غیر هیدرولیک پراید. اصلا غزال و جیران کنار پنجره بنشینند و من سرم را ببرم بین صندلی مامان و بابا. بگویم بی زحمت ترک غوغای ستارگان. بعد بیافتیم در جاده. مامان یک سیب را پنج تکه کند و تکه تکه بزند سر چاقو. اصفهانی اوج بگیرد «سرود هستی خوانم در بر حور و ملک، در آسمانها غوغا فکنم...»
و ما سر تکان دهیم و لب بزنیم« امشب یک سر شوق و شورم، از این عالم گویی دورم...»
علی با زینب رفته بیرون. ریحانه داره راه میره تو خونه چوبشور میخوره، و من راحت نشستم روی مبل. اند گس وات؟
یک غم بزرگ اومده تو دلم که از وقتی ریحانه به دنیا اومده، زینب یکهو مجبور شد بره تو نقش خواهر بزرگه و من بیشتر وقتها یادم میره اون فقط چهارسالشه!!!!!!!!! و من چقدر ازش توقع دارم درست و مودب و مهربون و درست باشه!
هدایت شده از ماهیتنهایتنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمریکا: در حمله اسرائیل به ایران مشارکت نداشتیم🤡
به خودم که نگاه میکنم، آن مادری نیستم که میخواستم باشم! آن مادری هستم که دیگران، جامعه، عرف، سلامت، بهداشت، از من ساختهاند. امشب که قبل از خواب آمدم زینب را ببوسم، دیدم روی لباسش لک روغن پاچینهاییست که به دندان کشیده. لباس تمیز را جای لباس لکه لکه سرش کشیدم. باسن ریحانه را هم تازه شسته بودم. تازه دکمه جفتیهای سرهمی را زیر باران گریههایش بسته بودم. دیدم آستینش خرمایی است و روی لباسش انواع لک ماست و روغن و برنج های چسبیده است. سرهمی سبزش را از روی جارختی کشیدم پایین. علی گفت: وای ، ول کن دیگه زهرا...بشین! نتوانستم. «بچه موقع خواب باید لباسش تمیز باشه تا بهتر بخوابه» این گزاره از کدام سند و مدرک علمی زده است بیرون نمیدانم. شاید هم کسی روزی در اینستاگرام گفته بوده و من لایک کردم، شاید هم آشنایی در یک مهمانی بلند عنوان کرده... نمیدانم. اهمیتی ندارد! مهم این است زیر این باید نبایدهای ذهنی مغزم دارد میسوزد.
_ تلویزیون فلان قدر ساعت... شبکه نهال نه! فقط پویا!
_ بستنی در هوای سرد نه!
_خواب بعد ازظهر از فلان ساعت به بعد نه!
_ فلان چیز با شکم خالی نه!
و ...
بماند برای خانه هم انبوهی از باید نبایدها را ردیف میکنم. حریف بچهها که نمیشوم. اصلا در معرکهی باید نبایدهای خانه قاطیشان نمیکنم.
_ ظرف نشسته در سینک نباشد.
_ بی چایی دم کشیده نباشیم.
_ کوهی از لباس نشسته نداشته باشیم.
_اشغالی زیر پا نیاید.
_غذای تازه و متنوع بخوریم.
_ پذیرایی، اتاق خودمان و ترجیحا اتاق بچهها مرتب باشد...
_ کوسنهای روی مبل به ترتیب روی مبل نشسته باشند.
دوست دارم مغزم را محکم بغل کنم و از زیر بار این چیزهای مسخره نجاتش دهم. شاید گرفتگی شقیقههایم باز شود. دندانهای فشردهام آزاد شوند و صورتم چند لحظه طعم تعلیق را بچشد. طعم بیحسی. شاید بچهها هم دلشان یک مامان کمی شلتر میخواهد. مادری بدون خطی روی پیشانی!
کسی لالایی قشنگ قدیمی از مامان بزرگ یا مادرش بلده؟
از اینا که باباهه ول کرده رفته نه، مضمونش قشنگ باشه
هرکس بلده یک پیام بده
هدایت شده از فاطمه محمدزاده
کفش مردانه.
نمیدانم در کیسه کفش مردانه چه خبر است. با کلمه مردانهاش کار دارم.
نام کیسه برایم غریبه بود. من خیال میکنم این جنگ با زنان است. زنان آزاده، زنانی که بلد هستند لالایی بگویند و حماسه تربیت کنند.
زنانی که ۸۰ سال است جبهه مقاومت فلسطین را حفظ کردهاند. دشمن از آنها دل خون دارد.
جنگ اگر میان مردها بود الان تمام شده بود.
#جبهه_مقاومت
#زنانگی
تروسکه/ زهرا مهدانیان
کفش مردانه. نمیدانم در کیسه کفش مردانه چه خبر است. با کلمه مردانهاش کار دارم. نام کیسه برایم غریبه
بله که جنگ با زنان است. جنگ روی دوش زنان سنگینی میکند. مردها که میروند. میروند و اسلحه به دست قهرمان میشوند و زنها وسط ساختمانهای فروریخته، وسط چادرهای صحرایی میمانند. زنها باید گوشه کنار زندگی را از زیر بمبها، آوارها، نبود مردها، نبود آب و غذا بکشند بیرون. باید از همه نیستها، هست بسازند و بگذارند وسط سفره تا بچهها قد بکشند، تا یک روز رخت سرباز مقاومت را تن پسرهایشان کنند. زنها باید آنقدر مرد باشند تا پسرها جا پای پدرها بگذارند و آنقدر زن باشند تا دخترها فوت و فن زندهگی وسط آوارهها را بلد شوند.
جنگ با زنان است. همیشه با زنها بودهاست. مگر نه اینکه زن زندگی میدهد؟ زن میرویاند و جنگ میمیراند؟ جنگ انگار اسلحه به دست مقابل تمام هویت زنانه ایستاده. و زنها ... و این زنها هستند که آن پشت ایستادهاند تا پشت مقاومت گرم باشد به سربازهای کوچک تمام نشدنیاش. به بچههایی که سالها قصه قدس را روی پای مادرانشان شنیدهاند.
لالا لالا... گلم لالا
بایست مادر، نخواب حالا
مردها میروند و وسط موشکها، وسط تیراندازیهای چریکی گلوله میخورند و قهرمان یکی دو نسل بعد میشوند. اما زنها اسمشان نمیماند. اسمشان میشود عدد. هزار نفر زن و بچه در زیر نویس شبکه خبر. چه کسی میداند اسم آن زنی که نگذاشت در یک وجب چادر خاکی زندگی بمیرد چیست؟ از زنها اسم نمیماند. رنگ میماند... رنگی از خدا.
@truskez
#جبهه_مقاومت
#زنانگی
تو بهش میگی نشخوار فکری یا overthink ولی عبدالوهاب الرفاعی خیلی جالب میگه:
حروب كثيرة في رأسي وأنا قتيلها الوحيد!
در سرم جنگهای بسیاریست و تنها کشتهاش منم!
@truskez
تروسکه/ زهرا مهدانیان
تو بهش میگی نشخوار فکری یا overthink ولی عبدالوهاب الرفاعی خیلی جالب میگه: حروب كثيرة في رأسي وأنا
Overthinking یا بیشفکری به حالتی گفته میشه که فرد به طور مداوم و افراطی درباره یک موضوع یا مجموعهای از افکار، فکر میکنه، بهطوری که این فکر کردن بیش از حد به جای کمک به حل مشکل، منجر به نگرانی، اضطراب و استرس میشه، افراد دچار بیشفکری معمولاً در دام افکار تکراری و منفی میفتن.
شما از اینکه دارید به ایران برمیگردید چه احساسی دارید؟
-هیچ.
هیچ! همین یک واژه. بی حرف پیش. بی توضیح بعد. من بارها خواستهام همین هیچ باشم. هیچ احساسی نداشته باشم. هیچ چیزی بالا پایینم نبرد. در نبرد روزها، در هجوم افکار شبانه، یک قرص «هیچ» بیاندازم در دهانم و بعد از چند ثانیه، آن طمانیه، آن لبخند کشیده در من هم پیدا شود.
وقتی برق خانه قطع میشود و هزاران بار باید توضیح دهم چرا برقها رفته ... «نوبیته» «برق خاله اینا هم صبح رفته بود» «مامان جون نمیشه برق بخریم» دوست دارم دود از سرم بلند نشود. دوست دارم در تمام هزار پاسخم به آن هزار سوال، همان لبخند روی لبهای من هم باشد. اما نیست. دخترم دندانهایش را روی هم فشار میدهد: من نمیخوام برق ما مال کس دیگه ای بشه. تای شلوار را باز میکنم و دوباره تا میزنم.
- مامان جون، مال ما نیست، مال همهست.
- من میخواستم کیمیا ببینم.
دوباره میروم بالا. در دلم میگویم این هم ساعت بود. درست موقع پخش قسمت عروسی کیمیا؟ همان قسمتی که این بچه اینقدر چشم کشیده بود برای دیدنش؟ کوه لباسهای روی هم چیده شده را میزنم زیر بغلم و بلند میشوم. واقعا من در بیست و هشت سالگی باید برای از دست رفتن قسمت عروسی کیمیا حرص بخورم؟ کارم بهکجا رسیده؟ من که دلم میخواست بزرگتر از این چیزها تکانم ندهد، حالا چرا چهارستون روانم میلرزد؟ بخاری برقی پذیرایی خاموش شده و بهبچهها سپردهام در اتاق خودشان بمانند. در قابلمه را باز میکنم. مگر عدسی بدون پیاز هم میشود؟ چرا دیشب به علی نسپردم پیاز بگیرد؟ در قابلمه را کوبیدم روی قابلمه. «بشین برای عدسی بدون پیاز هم جوش بزن»
ـ مامان؟
ـ مامان؟
با هوای ابری و برقهای رفته، بچهها یک لحظه بدون من دوام نمیآورند. دراز میکشم کف اتاق. کتفم را میچسبانم به زمین تا صدای قولنجم را بشنوم.
ـمامان حوصلم سر رفته، پس کی برقا میاد؟
ـبرو کتاب بیار برات بخونم.
ـمامان بینی دارم.
در این تاریکی که نمیرود دستمال بیاورد. کتف کوفتهام را از زمین جدا میکنم. همهی مادرها بابت این چیزها حرص میخورند؟
«تو زیادی حساس شدی! مگر کسی برای دستمال آوردن نفسش را بلند و کوتاه فوت میکند بیرون؟ تو میخواستی هیچ باشی و حالا وسط روزمرگیهای ساده کم آوردهای. مگر تو هزار بار ویدیوی آن جمله را ندیده بودی؟ نکوبیده بودی روی پایت که ایول همین است؟ همین رضا و همین تسلیم؟ همین خود را ندیدن و همه در او حل شدن؟ هر چه او خواست و هر چه او مقدر کرد؟ تو حتی به «هیچ» نزدیک هم نیستی!»
نیستم. نبود پیاز و برق مغزم را میسوزاند. حتی وقتی علی کلید میاندازد و میآید تو. انگار منجی ظهور کرده. دست میاندازم دور گردنش و گونههای سردش را میبوسم.
ـوای چه خوب که اومدی...
یاد هواپیما میافتم و مردی که روی صندلی نشسته. لابد اگر من جایش بودم از نوفللوشاتو تا تهران را یک ضرب میرقصیدم. اما او نشسته بود و میگفت هیچ! انگار اگر انقلاب هم نمیشد باز هم میگفت هیچ! اگر موتور هواپیما آتش میگرفت هم میگفت هیچ! من هنوز لنگ عدسی بدون پیازم. اما روی دیوار آرزوهای مغزم، یک تابلو خطاطی بزرگ نصب کردهام. یک پس زمینهی سادهی سفید با خطوط نستعلیق که پیچ خوردهاند که نوشتهاند « هیچ ».