هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدامِ یک؛ کتاب
با آثاری از (به ترتیب الفبا):
#سیداحمد_بطحایی #محمدرضا_جوان_آراسته #مصطفا_جواهری #شبیه_عباس_خان #فاطمه_دارسنج #آزاده_رباطجزی #میثاق_رحمانی #علی_رکاب #فرزانه_زینلی #سعیده_سهرابیفر #فاطمهالسادات_شهروش #علیاکبر_شیروانی #آسیه_طاهری #احسان_عبدیپور #زهرا_عطارزاده #عطیه_عیار #مسعود_فروتن #زهرا_کاردانی #سیداحمد_مدقق #فاطمهسادات_موسوی #مسعود_میر #سبا_نمکی #فرشته_نوبخت #راضیه_نوروزی #ریحانه_هاشمی #محمدعلی_یزدانیار #لودمیلا_اولیتسکایا #مایکل_بورن #کیلب_کرین #آلبرتو_مانگوئل
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
تروسکه/ زهرا مهدانیان
مدامِ یک؛ کتاب با آثاری از (به ترتیب الفبا): #سیداحمد_بطحایی #محمدرضا_جوان_آراسته #مصطفا_جواهری #ش
چند وقت دیگه ایشالا اسم زهرا مهدانیان هم با هشتگ بخوره پایین پست یکی از شمارههای مجله😎✌️
هر لحظه ممکن است مغزم بپاشد روی دیوار. انگار ماشه را چکانده باشند در مغزم. لبهایم تکان نمیخورد اما در سرم دارم فریاد میکشم. دلم میخواهد فکرهایم را پرت کنم بیرون. پنج شش ساله بودم. میرفتم مهد قرآن. با آن آموزشها یاد گرفته بودم بگویم «اعوذ و بیلله مین الشیطانیالرجیم» بعد دُم شیطان را بگیرم و بیاندازم بیرون. بیاندازم ناکجا! کاش الان هم میشد! اعوذ بالله من الافکار درون سرم! بعد با یک حرکت همه را میانداختم بیرون. خودم را راحت میکردم. من دارم بدون صدا وسط معرکهی دورنم دعوا میکنم بعد زینب این طرف مرز میگوید «نمیخوام» و ابروهایم برای زینب در هم میرود. گاهی میپرسد ناراحتی؟ چه بگویم؟ بگویم آره باید به انبوهی از پرسشهای با مقدمهی «چرا» پاسخ بدهم. میگویم خستهام. واقعا هم خستهام از این همه صدا! سردرد این روزهایم ارمغان این همه دعوای بی صداست! این همه فریاد خاموش! طوری که نه فقط شقیقههایم، پس سرم، کاسه سرم، همهشان نبض میزنند. یاد درسهای دانشگاه میافتم. فیزیولوژی! بعد یادم میافتد عصبهای بینایی کشیده تا لوب پس سری. همین است که انگار کسی پشت پلکهایم را میکوبد. فکر میکنم با یک گالن چای پررنگ همه چیز درست میشود. هی چای میریزم. نمیشود! چای پایین نرفته باز گرهی جدیدی که خوره میشود و تمام نخ افکارم را به خودش میپیچد!!
کاش برای این همه فکر میشد کاری کرد! کاش اقلا صداها خفه میشد و یک روز، اگر آسمان زمین نمیآید، دو روز، یک مغز بیوزن را درون سرم حمل کنم. آه...
هدایت شده از jeiran mahdanian
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از چیمه🌙
.
احمد محمود به لیلی گلستان گفت: نقاشی را دوست داشتم ولی هیچوقت نشد سمتش بروم. این نخل و این تصویر که برای پسزمینه وبینار انتخاب کردم باید چیزی شبیه سبک موردعلاقهاش باشد. بافت جنوبی آرامی دارد. محمود نانوا بود، کارگر فصلی، بنا، بیست تا شغل عوض کرد. شاید به خاطر همین شخصیتهایی که برای داستان انتخاب میکرد اغلب از قشر خاصی بودند. آرزوی محمود داشتن اتاق کار بود که آخر عمرش محقق شد. نمیدانم از نوشتن توی اتاقش که بخشی از پارکینگ بود لذت برد یا رعشهی دستانش نگذاشت. یکبار بعد از جلسه نقد بهش پاکتی دادند. یکراست رفت بیمارستان برای درمان مشکل تنفسی که داشت. میگفت اگر یکبار دیگر به دنیا بیایم نویسنده نمیشوم. میروم سراغ کاری که تا آخر عمر درآمد آبرومندی داشته باشد. روز قلم روز توست نویسنده محبوبم.
@chiiiiimeh
.
لابد الان هم وقت این حرفها نیست. لابد الان هم تا شب، که میشود شب اول محرم، باید انتخابات را جشن بدانیم و طوری برقصیم که انگار خواهر عروس هستیم یا دخترخالهی داماد.
اما من پاشنه کفشم شکسته و دامنم زیر پای چندین نفر گیر کرده و دلم میخواهد بنشینم گوشه کناری و بعد... از پایکوبی دوستان فیض ببرم!
حالا همه چیز تمام شده و من اصلا دلم نمیخواست بیایم این حرفها را بنویسم! خاری در چشم! دوست داشتم نتیجه طور دیگری شود و من بیخیال شرکت آن ۶۰ درصد و این ۵۰ درصد شوم. نشد!
دوست دارم روی کام تلخم دبل اسپرسو بخورم و کامم زهرمار شود.
میخواهم بنویسم از آن روزهای تشیع، که گلویم پاره شد حتی اگر ما اکثریت باشیم آنها اقلیت نیستند. گفتند اطراف خودت را نگاه نکن! اینطور نیست! قلوب مومنین فلان و بیسار است و اساسا مومنین آنقدرها در فضای مجازی نیستند و صدا ندارند. گفتم فضای مجازی را نمیگویم. اطرافم را میبینم. اطرافی که آدمهای کمی نیستند. آدمهایی از طیفهای مختلف. کاسب، دکتر، کارمند، مهندس، خانهدار. اما کسی به کتش نرفت. گفتند اشتباه میکنی! گفتند باور کن باور کن آنها اقلیتند!
حتی تلفنی هم که حرف میزدم، نشان به آن نشان که روی تخت دراز کشیده بودم و سرم در بالشت بود، گفتم تا زمانی که فکر کنیم آنها اقلیتند نمیتوانیم کار درستی انجام بدهیم، تا وقتی باورمان این باشد اقلیتند برنامهای نداریم. گفت ما که نمیخواهیم آنها را جذب کنیم! دورهی جذب گذشته! کسی که تا الان نپذیرفته دیگر نمیپذیرد! گوشی را دادم آن دستم. گفتم من هم نمیگویم جذب کنیم! اما میشود کار دیگری کرد. برنامهی دیگری ریخت! قبول نکرد! پایان مکالمه را یادم نیست!
میخواهم واقعیت را خاک کنم بریزم بر سرم.
این عدم مشارکت اصلا شما بگو پنجاه درصد. این رای دادن کسانی که به چشم میشناسم از اساس با این نظام مخالفند.. این رای دادن از سر لج... از لج نظام! از لج حزباللهیها! از ترس کسی که موازینش با جمهوری اسلامی نزدیک باشد! شما بگویید این بُرد است. عکس رهبری را بگذارید و مشارکت پنجاه درصد را بگویید بُرد! بگویید آخر هم مجبور شدند بیایند پای صندوق!
این چیزها ما را عقب میاندازد! ما را نمیبرد جلو! انتخاب درست نمیدهد! این چیزهاست که اتحاد نمیآورد! همین که فکر میکنیم در نهایت منتخب ما مثلا اکثریت قرار است از صندوقها بیاید بیرون.
این تفکر سم است! این که ما اکثریت هستیم و آنها اقلیت! هیچ روزنه امیدی ندارد! این توهم است و توهم تاریک! کور میکند! امید باید میل به دویدن بدهد! میل به حرکت، میل به تغییر! این تفکر ما را خشک میکند ما را در خود می میراند! تولید، محتوا، نوشتن، تفکر فقط دربارهی خودمان از ما این فاجعه را میسازد!
#کام_بک
دسته دارد میچرخد. ترکی میخوانند. چیزی حالیام نمیشود. اما چندین سال است با همین نوا سینه میزنم. کلماتش را حفظ کردهام. مثل بچهها که شعرهای بزرگانه حفظ میکنند و نمیفهمند چه واژهای چه معنایی دارد. حتی گاهی غلط هم میخوانند. من هم همانطور ...
گوش میدهم بغلیام که ترک است چه میگوید. اقلا وقتی پابهپای همه حنجره میگذارم درست بخوانم.
منی گل ایسته کرب و بلایه
شوریله گلم آه و نوایه
دستها بالا میرود و روی سینه نواخته میشود. سنگین.
پایین پاده عرض ادیم ای وای
لیلا دیلیجه اکبره لای لای
دستها میرود بالا. پایین نمیآید. نوحه خوان میگوید سالار زینب سالار زینب... دستهایمان در هوا تاب میخورد. دور میچرخیم و یک لشکر دست آن بالا حسین را به نام سالار زینب میخواند. یک طور صدا بزنی، که هم برادر نگاهت کند هم خواهر.
سالار زینب سالار زینب..
تا قبل از آمدن بچهها چه میخواستم؟ دست خالی ام را برای چه میگرفتم بالا؟ چه را نشان دهم؟ بخواهم سالار زینب چه بگذارد کف دستم؟ یادم نمیآید... حالا التماس میکنم. سالار زینب را طوری میخوانم که بعد از روضه صدایم گرفته باشد. میخوانم که بچههایم را فراموش نکند. مگر دعای مادرم پشت من نبود؟ من که آنقدرها امام حسینی نبودم. بس که مادرم بین شب رزق حسینی برایم خواست به خودم آمدم دیدم انگار نام حسین طور دیگری زیباست.
سالار زینب سالار زینب...
دور میزنیم و من سنگهایم را وا میکنم. میگویم من که چیزی بلد نیستم. عرضهاش را ندارم. دست بچههایم در دست شما باشد خیالم راحت است. یکیشان کمی بزرگتر از سه سال است و آن یکی کمی بزرگتر از شش ماه...
میگویم شبیه بچههای خودتانند.
نگران خودم نیستم. دعای مادرم میرود جلو و جادهام را صاف میکند. من نگران دخترهایم هستم. میشود دعای من را بفرستید آن جلو؟ جاده آنها هم صاف شود؟
من هم مادرم...
به آرزویم رسیده بودم. زیرانداز رنگی پهن کرده بودیم روی دامنهی دماوند، وسط دشت شقایق که هنوز شقایقهایش در نیامده بود. سر دخترها کلاه کردم. ریحانه کلاهش را میکشید. زینب دویده بود روی سبزهها و فین فینش راه افتاده بود.
دوربین را تنظیم کردم. میخواستم پرترهی بچهها را با پس زمینه محو دماوند ثبت کنم. علی رفته بود باقی وسایل را بیاورد. سبد، کیف لوازم بچهها، فلاسک. بدون چای هیچ منظرهای از گلویمان پایین نمیرفت.
زینب مقابل ریحانه نشسته بود و شکلک در میآورد. ریحانه میخندید. باز قاب بستم. یک دو سه...
صدای خانمی آمد.
_جسی بیا این طرف.
چند متر آن طرفتر سه خانم راه میرفتند و سه سگ پاکوتاه کوچک دنبالشان. گاهی آنها پیش میافتادند و گاهی سگها.
سر زینب چرخید سمت من.
_مامان..
گفتم از آن طرف میروند دخترم. خانمها پیش افتادند. زینب بین من و ریحانه ایستاد. سگ اولی ترس را بو کشیده بود. کج کرد سمت ما. نشستم روی دو پا. گفتم الان میرود. سگ دوم هم پشت رفیقش آمد. سگ سوم هم کشید این طرف و پارس کرد. زینب دو قدمش تا رسیدن به من را دوید. سرم را کشیدم عقب. علی را نمیدیدم. سگ اولی هم پارس کرد. دندان نشان میداد. ریحانه را کشیدم بغلم. زینب سرش را در گردنم فشار میداد.
_خانمها... میشه لطفاً سگ ها را دور کنین؟
«علی چرا نمیآمد؟» زینب صدایم میزد.
_مامان... مامان...
صدایش میلرزید. یکی از سگها آمد جلوتر. پنجه در پهلوی بچهها فرو کردم. چسباندم به خودم.
«علی تا الان باید میآمد» داد زدم:
_خانمها... لطفاً ... خواهش میکنم... بچههای من میترسن...
این روایت را دوبار بخوانید...من دربارهی خاطرهی دماوند ننوشتهام...
@truskez
لقمههای نون و نیمرو را چیدم کنار سینی. عمو صادق داشت نمایش دوستی یک دختر عراقی با دختری ایرانی را نشان میداد. نمیدانستم چقدر از این چیزها میفهمد؟ دختر عراقی برایش یعنی چه؟ قاشق را چرخاندم بین نباتها. زینب لقمهاش را قورت داده و منتظر چای بود. امام حسین را چقدر میشناخت اصلا؟ اصلا برایش گفته بودم چرا این شبها میرویم هیات؟ چرا سرتا پا مشکی تنش میکنم؟ چرا شبها میرویم زیر نور قرمز چای میخوریم؟ چای را گرفتم مقابل دهانش. باید یک چیزی تعریف میکردم. دارد میشود چهارسالش. خوبی و بدی را که میفهمد. زشت و زیبا؟ مهربانی و بداخلاقی؟
_زینب، مامان، میدونی امروز چه روزیه؟
این شبها هربار گفته بودم امشب شب فلانیاست. شب علی اکبر. شب علی اصغر. دو شب پیش گفتم امشب شب حضرت ابلفضله، داداشی امام حسین.
_روز علی اصغر؟
_نه مامان جون، امروز روز عاشوراست.
سیاهی چشمانش دو برابر شده بوده بود. حتما در مغزش تکرار کرده. عاشورا؟ ماجرای غدیر را همین امسال برایش تعریف کرده بودم. پیامبر و امام علی میروند بالای وسیلهها میایستند. بعد دستم را برده بودم بالا. گفتم پیامبر اینطور دست امام علی را گرفتند و بردند بالا. گفتند هر کس به حرف من گوش میدهد باید از این به بعد به حرف امام علی گوش بدهد. بالا پایین صدایم میخش کرده بود. تعریف کردم وقتی آمدند پایین همه به امام علی تبریک گفتند.
_مبارک باشه مبارک باشه...
تا چند روز قصهی غدیر را تعریف میکرد. از سروتهش میزد اما اصل قضیه را در میآورد. مبارک باشه را هم بیشتر دوست داشت انگار. شبیه عروسی بازیهایش بود.
لیوان را گذاشتم در سینی. چه میگفتم؟ برای یک دختر چهارساله دست روی کدام واژه میگذاشتم؟ آن هم زینب که تا مدتها سراغ انگشت زخمی من را میگیرد...
_عاشورا روزیه که آدم بدها، امام حسین رو اذیت کردن...
ریحانه داشت از جانم بالا میرفت.او هم نیمرو میخواست. یک تکه جدا کردم و گذاشتم دهانش. در آورد از دهانش. تکه درآورده را از زیر پایش جمع میکردم که صدای گریهی زینب آمد. آمدم بپرسم چه شده خودش زودتر شروع کرد.
_ بابا!!! آدم بدها امام حسین رو اذیت کردن...
دلم میخواست ظرف کوچکی بگیرم زیر اشکهایش و قطره قطرهاش را جمع کنم. بغلش کردم. صورتش خیس بود. دلم نمیآمد صورتش را پاک کنم. این اولین اشکهای زندگیاش بود که بر حسین زهرا میریخت... حالا از صبح دلم غنج می رود. انگار یک چیزی روی شانهام سنگینی میکرد و حالا گذاشتهام زمین. زمین هم نه، گذاشتم سر جایش.
خدایا میشود تا آخر عمرش برای حسین زهرا اشک بریزد؟
@truskez
#پویش_نگار_آشنا
#روضه
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی!
چون قشنگ بود
به نظرم خیلی از آدمها آهنگ اختصاصی خودشان را دارند. آن آهنگی که زیرلب میخوانند. وقتی نمیدانند چه میخواهند؟ چه کار میخواهند بکنند؟ چه چیز حالشان را بهتر میکند ؟
من این آهنگ را میخوانم...
وقتی اسکاچ را میکشم کف ماهیتابه یا وقتی جوراب های بچهها را در هم گلوله میکنم...
♪تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است
باران دیده ام همدم شبم یار آنچنان است
جان میلرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد
ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمان است
ای باران ای باران از غصهام آگاهی 🌧️
بزن نم به خاکش ز اشکم نپرسد چرا تنهایی
آدم وقتی مجله مدام رو میخونه، جا به جا، از قلم رفقاش پروانهای میشه ❤️
هدایت شده از محمدامین نخعی
نکته مهم
۱_ ما الان وسط یک جنگ تمدنی با دشمن ترین ورژن از نیروی سیاه و اهریمنی تاریخ به نام اسراییل هستیم. این یک جنگ واقعی است. و جنگ واقعی اصلا شوخی بردار نیست. دوستان خوبم دقت کنید در جنگ حلوا خیرات نمیکنند. زد و خورد و شهادت طبیعت یک جنگ واقعی است.
۲_ با حوادث دیشب و امروز در ایران و عراق و لبنان، تصور میکنم سیر حوادث روی 2x یا حتی 3x تنظیم شده است و بسیاری از قواعد و معادلات قبل باطل و باید از نو نوشته شود
3_ بدترین کار در این لحظات غر زدن سرِ نیروی های خودی و بازتولید احساس ناامنی در مردم است. برخی انگار اصرار دارند به هر بهانه ای دشمن را بزرگ نمایی کنند. این اتفاقات را دست مایه ی رقابت های انتخاباتی کردن و تخریب دولت واقعا خطایی نابخشودنی است. خواهش میکنم این کار را انجام ندید
حفظ آرامش و ژست شکست نگرفتن الان مهمترین وظیفه ماست
۴_. در هنگامی که سرعت حوادث تاریخی_ تمدنی بالا میروند، فرماندهی و رهبری یک امت موضوعیت بسیار بسزایی پیدا میکند.
دل های خود را با یقین به فرماندهی رهبر انقلاب آرام کنید. کمتر غر بزنید. آنهایی که میخواهند بجنگند، جنگ را بلدند. ما هم برایشان دعای خیر و صلاح میفرستیم
هی میخوام اینجا یک چیزی بنویسم!
بعد میبینم ...:
«تقصیرِ کسی نیست.
روزگارِ نکبتی شده، آنقدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطرههایش چنگ بیندازد و آن جاها دنبالِ چیزی بگردد؛
یادِ بچگیها و سایه بعد از ظهر و توتهای کال روی آجرِ فرش، صدای نامفهومِ دوره گردها، انگار خواب بوده و حسرتش حالا به بزرگیِ یک حشره چسبنده روی سینه آدم میماند ...»
👤 عباس معروفی
این روزها مدام در حال مُردنم. «بمیرم، بچهم...» از زبانم نمیافتد. به چشمهای پر از حرف زینب نگاه میکنم. دوست دارد من را احساس کند. میفهمم. دوست دارد دست بکشد روی گونهام. چند دقیقهی طولانی روی پایم بنشیند و دو نفری ببعی ببینیم. وقتی هم از جا میپرد و میدود طرفی لابد من را میخواهد. میاید نزدیکترین جای خانه به من. درگاه آشپزخانه وقتی دارم ظرف میشویم. راه روی اتاقها وقتی ریحانه را شیر میدهم. هرجا... فرقی ندارد. جایی که اگر شخصیت عجیب کارتون از تلویزیون پرید بیرون، زودتر به من برسد. قبلترها بغلم میکرد. اصلا خودم چهارچشمی حواسم پی کارتونها بود. تخته و پیاز را میگذاشتم روی پیشخوان آشپزخانه و با چشمهای ابکی، تلویزیون را میپاییدم. گرگ و ربات بد و فلانکی وقتی میآمدند، زودتر از مامان گفتن زینب دستهایم باز بود و او میدوید. حالا خودش فهمیده. فهمیده من یک جا بند شدهام. یا دست به کمر سر گاز ایستادهام و یا پای ظرفشویی تا آرنج در کفم. نمیآید بغلم. همین که نزدیک من باشد کافی است. «بمیرم بچهم» و بعد دلم میخواهد دو ساعت کنارش بنشینم، خانم معلم بازی کنیم و من تمرینهای کتاب کارش را توضیح بدهم. او بگوید دستش خسته شده و من تمام صفحه را جایش رنگ کنم. نه بخواهم وسطش بلند شوم نه ریحانه مدادها را در دهانش مزه کند. گاهی هم برای ریحانه میمیرم. یک مادر از خود متشکر اخمو ایستاده پس مغزم و هی میگوید ده ماهگی زینب اینطور بود و ده ماهگی زینب آنطور بود... شبیه خودم است انگار. شبیه چهار سال قبل خودم. داد میزند خاک بر سرت برای ریحانه هم مثل زینب کتاب بخوان، فلان بازی را کن، فلان شعر را بخوان. ریحانه را نگاه میکنم. چشمهایش حرف ندارد. خالی است. دست و پایش بیشتر حرف میزنند. میخواهد در کابینت را باز کند و از روی مبل برود بالا و آویزان کتابخانه شود. «اگر تک بچه بود لابد میگذاشتم...» مچ فکرم را میگیرم. حالا که تک بچه نیست. حالا که باید پشت هم غذا بپزم. لباس عوض کنم، بازی بسازم، ده بار بپرسم چه شده تا بلکه صدای گریه قطع شود.. حالا نمیشود. چشمهای ریحانه خالی است. پی بازی است و من نه وقت میکنم با چشمهای زینب حرف بزنم نه با دست و پای ریحانه بازی کنم...
نصف روز برای زینب میمیرم و نصف روز برای ریحانه. دلم میخواهد دو تا بودم. شاید هم سه تا. اگر چهارتا میبودم که عالی میشد! به یکی مداد صورتی میدادم تا دفتر کار زینب را رنگ کند، آن یکی را پای کابینت زیر پیشخوان مینشاندم تا با ظروف پلاستکی برج درست کند، یکی را تا شب کوک میکردم که بشوید و بپزد و جمع کند و آخری را هم..
نصف کردم. نصف بنشیند روی مبل کتاب بخواند و نصفهی دیگرش کنار علی لم بدهد، سرش را بچسباند به شانه او و تا آخر شب از یک لیوان چای بخورد.
@truskez
دارم تمرین دورهی روایت را مینویسم که خوردم به این سوال...
«چه چیزی ذوقزدهاش میکند؟»
جواب دقیقش میشود این:
«خیلی چیزها. دست به ذوق زدگیام خوب است. دیدن یک دوست عزیز، کافه رفتن، هدیه گرفتن، کتاب خریدن، گل هدیه گرفتن یا اصلا گل خریدن. غذای خوشمزه خوردن، حتی اگر کسی از دستپختم تعریف کند هم ذوق میکنم. دیدن پف کیکی که پختم. بافت اسفنجی و پو کیک بعد از اینکه از فرد بیرون میآید. فلان سریال که مدتها منتظر پخش مجددش بودم.(لیسانسهها شاید) یک کار یا حرف جالب از دخترهایم. وقتی پدر و مادرم بغلم میکنند و بوسم میکنند. اینکه علی بگوید برویم سفر. دیدن مکانهای طبیعی بکر. وقت گذراندن با تکتک اعضای خانوادهام.
حالا که فکر میکنم آنقدر زیاد است که انگار طبیعی نیست. اما من با خیلی چیزها ذوق زده میشوم.»
من آنقدرها هم دور انداختنی نبودم. آنقدرها هم بد نکردم. آنقدر بد نبودم که اینطور دستم را رها کردید. گفتید برو هروقت خواستی برگرد؟ لابد من را با آنکه پای پیاده آمده و کف پایش تاول زده مقایسه کردید. یا آن که هر روز یا هر هفته سه بار میآید حرمتان و یکی دو ساعت مینشیند و تا پای ضریح هم میآید.
من فکر میکردم هرچه شود، زمین و زمان به هم بیاید باز هم گوشه چشمی حواستان به من هست. فکر میکردم یک ماه پایم به حرمتان نرسد باز هم دستی بر سر دخترتان میکشید...
انگار همه تنهایم گذاشتهاند. گفتم برای زائرتان فلان میکنم و بهمان درست میکنم و یک چیزی میخرم و میآیم دمحرمتان میایستم. نشد. وسط زندگی خودم ماندهام. دیشب اسباب بازیها را پس زدم و زانو بغل کردم گوشهی اتاق بچهها. خواندم «ای صفای قلب زارم» و اشکهایم ریخت. خواندم «هر چه دارم از تو دارم» و قلبم مچاله شد.
میدانید؟ واقعا فکرش را نمیکردم بین همهمهی دنیا گم شوم. فکر میکردم دستم در دست شما جایش محکم است. بچگی من را که یادتان هست. از شلوغی حرمتان میترسیدم. پر چادر مادرم را میگرفتم تا گم نشوم. حالا به خیالتان بزرگ شدهام؟ به خیالتان نمیترسم؟ من که گفته بودم حتی اگر رفتم شما نگذارید؟ حالا...
منم خاک درت، غلام و نوکرت
مران از در مرا، به زهرا مادرت...