eitaa logo
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
4.4هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
87 فایل
[🔰کانال‌رسمی‌یادمان‌شهدای‌عملیات‌والفجر۸] به بزرگترین‌گلزارشهدای‌آبی‌دنیا‌خوش‌آمدید 🌍خوزستان_آبادان_اروندکِنار 🔻زیرنظرمدیریت‌یادمان‌ جهت ارتباط : @Yadman_arvand_1364 ناشناس: https://daigo.ir/secret/683750388
مشاهده در ایتا
دانلود
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🌿•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •عقده ی وداع...• برادرم_سعید_ پیک گردان بود. شب عملیات نتوانستم خوب با او وداع کنم. ترسیدم بین او و سایر بچه ها فرقی گذاشته باشم. دو روز بعد می بایستی برای ماموریتی جدید، به منطقه دیگری منتقل می‌شدیم. گردان را به خط کردم. هر چه گشتم خبری از سعید نبود. از هرکس پرسیدم جواب درستی نمی‌داد. از ایما و اشاره بچه ها فهمیدم که باید خبری شده باشد. پیش خودم گفتم: بدون سعید می‌رویم. مشغول کار بودم که نگاهم به سنگرمان افتاد. خمپاره‌ای درست بالای آن خورده بود و آن را به طور کامل ویران کرد. خونی تازه خاک اطراف سنگر را رنگین کرده بود. آیفایی می‌خواست به عقب برگردد. حسی به من گفت که سعید پشت آن است. به طرفش دویدم پیکر بی‌جان سعید را پشت آن گذاشته بودند. پاهایم سست شد ولی باید خویشتن داری می‌کردم. عکس العملی از خود نشان ندادم، چون نگاه ها همه به طرف من بود. برگشتم به طرف سنگر. خاک آغشته به خون سعید را در دستم مشت کردم و فشردم. گفتم: [خدایا! این هم هدیه ما؛ ناقابل است اما بپذیر.] هنوز عقده وداع با سعید سینه ام را می‌سوزاند. ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •جا ماندیم...• احمد بیرامی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به روایت جالبی از عملیات والفجر8 اشاره می‌کند و آن را چنین بیان می‌کند: «قبل از عملیات والفجر 8 بچه‌های اطلاعات عملیات زحمت زیادی برای آماده سازی عملیات کشیده بودند. شب عملیات قرار بود که هر یک از این بچه‌ها یک دسته غواصی را به خط هدایت کند. بنابراین از هم جدا شده بودند و کسی از هم خبر نداشت. بعد از عملیات آن‌هایی که سرپا بودند، یکی یکی از راه رسیدند و جمعمان جمع شد. خبر همه شهدا و زخمی‌ها را گرفتیم. تنها از ابراهیم اصغری(عضو شورای فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر عاشورا ) خبری نبود؛ نه داخل شهدا بود نه کسی او را جایی دیده بود. حدس می‌زدیم که شهید شده است. چند روز بعد، برای شهدای عملیات مراسم گرفتیم. شهید منصور سودی(فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ انصارالمهدی(ع) از لشکر 31 عاشورا) نوحه می‌خواند و شهدا را یک به یک نام می‌برد و با نام هر یک شوری می‌گرفت. می‌گفت ما از قافله شهدا جا ماندیم، فلانی رفت و فلانی رفت... تا اینکه گفت: - ابراهیم هم رفت! چون ابراهیم مداح بود و هم صنف منصور، وقتی به اسم او رسید بیشتر بی‌تابی کرد و پشت سر هم می‌گفت : - ابراهیم رفت...ابراهیم رفت... از قضا در همین لحظه ابراهیم با سر باند پیچی شده، وارد مجلس شد و یکی داد زد: - ابراهیم آمد! بچه ها با دیدن ابراهیم او را در آغوش کشیدند و عزای بچه‌ها به شادی تبدیل شد. البته یکسال بعد ابراهیم اصغری هم به صف شهدای دفاع مقدس پیوست. ابراهیم اصغری سال 1336 در زنجان متولد شد. وی دانشجو، معلم، ورزشکار، شاعر، نویسنده، کاریکاتوریست، مداح اهل بیت و عضو شورای فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر عاشورا بود و در 19 دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای 5 بعنوان غواص در منطقه شلمچه به شهادت رسید. ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🌿•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •سلامی از راه دور...• تو عملیات رادیوی کوچکی داشتم تا از اخبار عملیات با خبر شوم. خیلی دوست داشتم بدانم نام عملیاتی که در آن حضور دارم چه است؟! نمیدانم روز دوم بود یا سوم که گوینده معروف رادیو در آن روزها که بیشتر هنگام عملیات با مارش صحبت می کرد، باصدای جذابش گفت: [ پرچم سبز ثامن الائمه به دست پر توان فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا بر بالای مناره‌ی مسجد فاو به اهتزاز در آمد.] با شنیدن این خبر احساس شعف عجیبی به من و بقیه‌ی دوستان که جا دارد یادی از شهید صمصام طور هم بکنم، دست داده بود. روزهای بعد محل اقامتمان نزدیکی‌های مسجد فاو شد. به طوری که مناره‌ی مسجد به راحتی دیده می‌شد. پرچم را که نگاه می کردیم، خستگی از تنمان بیرون می‌رفت. با نسیم ملایم باد، پرچم آن بالا به زیبایی تکان می‌خورد. با دیدن آن حس پیروزی سراسر وجودمان را فرا می‌گرفت. حالا فاو، ستاره ای داشت که شب و روز بر بلندای شهر می‌درخشید. پرچم، بوی عشق می‌داد، بوی زیارت و بوی بوسه های زائرین. عطر دلدادگی از آن به مشام می رسید. پرچمی که با هر نگاه، دلمان را به پرواز در می آورد و می برد کنار ضریح باصفای امام غریبان، امام والفجر هشت، غریب الغربا، آقا علی بن موسی الرضا {ع}. همان امامی که خیلی از دوستان شهید ما از آسان ملکوتی‌ آن حضرت جواز پر گشودن را دریافت کردند. هر بار که چشممان به پرچم امام غریبمان می‌افتاد که بر فراز مناره‌ی مسجد فاو به اهتزاز در آمده بود دست به سینه ‌می‌گذاشتیم و از راه دور زائر حرم با صفای آن حضرت می‌شدیم. صلی الله علیک یا ابا الحسن. صلی الله علی روحک و بدنک. •راوی_مفید اسماعیلی سراجی• ؛ ...(:🖤📻 {ع} ۸ ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『خاطرات‌شهدا..؛ 』 •فرار، بدون پوتین...• به طور معمول در هر عملیاتی که موفق به پیشروی در عمق خاک دشمن شدیم، مقداری قابل توجه‌ای از ادوات نظامی آنها به عنوان غنیمت، نصیب ما می شد. در والفجر ۸ البته مقدار این تجهیزات چند برابر بود. حتی مواد غذایی فراوانی هم برای ما به جا گذاشته بودند اما غنیمت خاصی که در این عملیات بسیار به چشم می خورد و برای ما تازگی داشت، انبوه پوتین‌های نظامی سربازان دشمن بود. آنها برای اینکه راحت‌تر بتوانند فرار کنند، پوتین هایشان را هم در آوردند تا سبک‌تر شوند. •راوی_جعفر جعفرنژاد• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•☀️•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •قبیله‌ی خورشید...• نمی دانم تا به حال به غروب خورشید خیره شده اید یا نه؟! حس خاصی به آدم دست می‌دهد. آفتاب انگار موقه رفتن، حرف هایی می زند که اهل دل آنها را به خوبی درک می‌کنند. من در رفتار شهدا خیلی دقت می‌کردم. بعضی از کارهایشان به ما می فهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصر ها یک گوشه کز می کردند، به آفتاب خیره می‌شدند و در سکوتی پر معنا فرو می‌رفتند‌. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش حس و حالشان عوض می‌شد. اما نه. شهدا و دلبستگی؟! محمد هم از همین قبیله بود. با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی میکردم اما غروب وقتی یک گوشه می نشست و به شفق خورشید نگاه می کرد، دیگر جرات نزدیک شدن به او را نداشتم. اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمه شب شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم، باور خواهید کرد؟! با تمام وجود یقین داشتم که محمد رفتنی است. به خدا باور داشتم این نوجوان ۱۴ ساله نحیف و مردنی که با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیر مرد عاشق و عارفی است که فقط همین چند روز را در میهمانی دنیا می گذراند. به خودش هم گفتم اما می‌گفت: [من لیاقت شهادت را ندارم.] یک شب به من گفت که دوست دارد مفقود شود من از او بزرگتر بودم گفتم [نه شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابان ها می‌تواند روی عده‌ای تاثیر بگذارد و ...] سکوت کرد. چند روزی به عملیات مانده بود. آن شب ها با همه شب ها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصیفه حساب می‌کردند. یک شب محمد هم همینطور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدای ملایم گفت: [دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم همین جایی که این شعر را نوشته ام.] کنجکاو شدم. و سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم این بیت نوشته بود: *آن‌قدرغمت‌به‌جان‌بپذیرم‌حسین..؛* *تا‌قبر‌تو‌را‌بغل‌بگیرم‌حسین..؛* موقه عملیات ما باید از هم جدا می‌شدیم. والفجر ۸ با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا [س] علیها آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک حماسه هایی را دیدم که در هیچ شاهنامه ای نخوانده بودم. وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه های امدادگر. دلم برای محمد شور میزد. پرسیدم: [آیا کسی نوجوانی به نام محمد مصطفی پور را دیده یانه؟!] برای توضیح بیشتر گفتم: [روی سینه اش هم یک بیت شعر نوشته بود.] تا این را گفتم یکی جواب داد: [آهان دیدمش برادر! اون هم شهید شده...] منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم: [الحمدالله... محمد هم رفت.] دوباره پرسیدم: [شهادت او چه طور بود؟!] امدادگر گفت: [تیر خورد روی همان بیتی که روی سینه اش نوشته بود.] هم تعجب کردم و هم خیالم راحت شد. محمد آن طور شهید شد که خودش دوست ‌می‌داشت. •راوی_رضا دادپور• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •خدا هست...• حسین طالبی نژاد تنها پسر خانواده‌اش بود. جوانی رعنا و دوست داشتنی که خانواده علاقه شدیدی به او داشتند و در همه کارها روی او حساب می‌کردند‌. نزدیک عملیات که شده بود به او گفتم: [حسین! اگر مخالفتی نداری دوست دارم تو در این عملیات شرکت نکنی. خودم با فرمانده‌ات صحبت می‌کنم و رضایت اش را می‌گیرم.] گفت: [خودت چرا بر‌نمیگردی؟!] گفتم: [اولا من پاسدارم و وظیفه دارم این جا بمانم. گذشته از این، چندین برادر دارم که با ماندن من خللی در امور خانواده ایجاد نمی‌شود.] درنگی کرد و گفت: [من هم خدا را دارم. او برای خانواده من کفایت می‌کند. اصلا اگر خدا نباشد برادرها به چه درد می‌خوردند؟!] حق با او بود. حسین در ولفجر‌هشت همنشین ملکوتیان شد. •راوی_محمد یار پیل آرام• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🌹•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •رنگ عقیده...• علی یوسف‌زاده، فرمانده گروهان سه از گردان مالک اشتر بود؛ فرماندهی دوست داشتنی و باصفا. یکی از بچه‌ها به او گفته بود تو که خودت تهرانی هستی و همسرت اهل رامسر، بعد از شهادت دوست داری کجا دفن‌ات کنند. علی جوابش عاقلانه بود. گفت: [من موقع زنده بودنم معلوم نیست که کجا هستم. یک روز غرب، یک روز جنوب. یک بار هم تهران و یک بار هفت تپه...حالا غصه قبرم را بخورم؟! دوست دارم به جای آن که عده‌ای دور قبرم جمع بشوند، به راه و هدف ما فکر کنند...] قبل از عملیات بعضی از دوستان به او سفارش کردند که لباس سپاه خود را عوض کرده، لباس بسیج بپوشد. چون در صورت اسارت، عراقی‌ها با پاسدارها رفتار ناجوانمردانه ای می‌کردند. اما علی به این حرف ها گوش نمی‌داد. می‌گفت: [راهی از انتخاب کرده‌ام. این لباس رنگ تفکر من است. وقتی زنده ام این آرم مقدس روی سینه ام قرار دارد. دوست دارم هنگام مردن نیز با همین ظاهر، از دنیا بروم. به خصوص آیه ای که روی آرم نوشته شده خیلی برایم ارزش دارد...] وقتی به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم، علی پشت سر هم از بچه‌ها می‌خواست، ذکر بگویند. هر از گاهی پیغام میداد که پنج تا صلوات... پنج تا تبکیر.‌.. پنج تا قل هو الله... تا آخر ستون همه مشغول ذکر می‌شدند. موقع درگیری، آرام و قرار نداشت. اینطور نبود که چون فرمانده است، یک گوشه بایستد و فقط دستور بدهد. نارنجک می‌انداخت. آرپی جی شلیک می‌کرد. می‌دوید و جست و خیز می کرد و دشمن را به رگبار می‌بست. رفتار او شور و حال بچه‌ها را بیش‌تر تر می کرد. یکی از سنگرهای دشمن به شدت مقاومت می کرد. علی پرید و نارنجکی داخل آن انداخت. راه تقریبا باز شد و بچه‌ها توانستند داخل پایگاه شوند. در همین حین او با چند گلوله ای که از سوی یک بعثی شلیک شد، به زمین افتاد. وقتی بالای سرش رسیدیم، هنوز نفس می کشید. تیر به چند جای بدنش اصابت کرده بود. از جمله گلوله‌ای کنار آرم سپاه روی سینه‌اش خورده بود. علی چشمان معصومش را باز کرد. ما را که دید لبخند زد شهادتینش را کامل خواند. به حضرت ابا عبدالله [ع] و امام عصر [عج] به زیبایی سلام داد و چشمانش را بست. رفتنش نیز رنگ عقیده‌اش بود. •راوی_محمد مهدی مسلمی عقیلی• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•📻•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •تا آخرین نفس...• تانک های دشمن آنقدر به ما نزدیک شده بودند که لوله هایشان از پایین خاکریز دیده می‌شد. درگیری به شدت ادامه داشت. بچه ها بعد از چند روز عملیات، تازه داشتند استراحت می کردند که عراقی ها با نیروهای تازه نفس، برای چندمین بار پاتک زدند. من کمک آرپی‌چی زن بودم. با هیجان می دویدم، مهمات می‌آوردم و به بچه‌ها می‌رساندم. پریشان و مضطرب به این سو و آن سو می رفتم. در همان گیرودار چشمم به برادر مجروحی افتاد که دو دست و پایش قطع شده بود و خون به شدت از بدنش فوران می کرد. رنگش به سفیدی گرایید. دیگر کارش تمام بود. با دیدن او حالم دگرگون شد. اما خودش با درد کنار آمده بود. تبسم بر لب داشت و ذکری را زیر لب زمزمه می نمود. خیلی برایم عجیب بود. گاهی هم به زور صدایش را بلند می‌کرد و به بچه‌هایی که در کنارش بودند روحیه می داد. حالت او باعث شد که احساس کنم چند برابر قدرت پیدا کرده‌ام. آن برادر مجروح به ما نشان داد که تا آخرین نفس رزمنده بودن یعنی چه. آن‌روز بچه‌ها تا توانستند تانک شکار کردند. •راوی_علی اکبر محمد علی تبار• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•💚•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •حرکتی باید...• داخل یکی از شیارها بد جوری گیر افتادیم. نه می‌توانستیم جلو برویم نه کسی حاضر به عقب نشینی بود. پشت شیار، مقر فرماندهی بعثی ها قرار داشت. آن‌ها با تمام توان ما زمین گیر کرده بودند. خیلی از بچه ها همان جا داخل شیار، شهید و مجروح شدند. ما هم می دانستیم در صورت با از بین نبردن فرماندهی بعثی‌ها، نمی‌توانیم نیروهای عراقی فعّال در آن نقطه را فلج کنیم. آتش سنگین دشمن به فاصله کمی از بالای سرمان عبور می‌کرد. وضعیت سخت و طاقت فرسایی بود. دوستان و همرزمان ما یکی یکی پرپر می شدند. یکی از برادران که خون زیادی از او رفته بود ناگهان فریاد یا حسین سر داد و با تمام قدرت فریاد زد: [برادرها! راه امام رو ادامه بدید... برید جلو انقلاب خون می‌خواد... یاحسین...] این‌ها را که گفت چشمانش بسته شد و دیگر صدایی از او بر نخاست. بچه ها روحیه حماسی‌شان دو چندان شد. با صدایی بلند یا حسین گفتند و جلو رفتند... این روزها هروقت که سر یک دوراهی گرفتار می‌شوم یاد حرف های آخر آن شهید بزرگوار می‌افتم. •راوی_علی اکبر محمد علی تبار• ؛ ...(:🖤📜 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/BoXyJK7pp4vC8aDLs48rkU
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🪖•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •سلاح شجاعت...• منطقه درگیری، دشت وسیعی بود که هیچ جان پناهی در آن وجود نداشت. شب بود و تاریکی هوا تنها سدی بود که مانع از شلیک دقیق تانک های دشمن می‌شد. عراقی‌ها پشت خاکریز، سنگر گرفته بودند و با توجه به تسلیحات رزهی که در اختیار داشتند از موقعیت بهتری نسبت به ما برخوردار بودند. آنها از این وضعیت کمال استفاده را برده، با مستقر کردن تانک‌های خود در بالای خاکریز و روشن کردن نور افکن آن‌ها، بچه‌های ما را زمین‌گیر کردند. نور افکن تانک‌ها هرجا اثری از نیروهای ایرانی بود، نشان می داد و بلافاصله آتش سنگین دشمن روی همان نقطه فرود می‌آمد. آن‌ها از این که ابتکار عمل را در دست گرفته بودند، مغرورانه پشت نورافکن ها می ایستادند و ما را با دست نشان می‌دادند. امیر از بچه‌های دلاور بسیج بود. خودش را تا نزدیکی یکی از تانک ها رساند. همان موقعی که نور افکن او را نشان داد به سرعت برخاست و آن را از کار انداخت‌. جستی زد و از آن نقطه فاصله گرفت. یکی از آرپی‌جی زن‌ها به دنبال او همان تانک را هدف قرار داد. آن‌قدر این اقدام با سرعت و چابکی انجام گرفته بود که دشمن قادر به هیچ گونه عکس العملی نبود. آن‌ها که جسارت جوانان ایرانی را نادیده گرفته بودند با وحشت از خاکریز‌ها پایین رفتند و از مقابله با سربازان رشید اسلام منصرف شدند. •راوی_ عبدالحسین تنها• ؛ ...(:🖤📜 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/BoXyJK7pp4vC8aDLs48rkU
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
『🎙۲۰بهمن』 یاد بدن هایی که بی سر بین دشت است یا در دل اروند رفته بر نگشتست . . . با رمز یازهرا دلم
『🔰خاطرات‌شهدا』 فرار، بدون پوتین... به طور معمول در هر عملیاتی که موفق به پیشروی در عمق خاک دشمن شدیم، مقداری قابل توجه‌ای از ادوات نظامی آنها به عنوان غنیمت، نصیب ما می شد. در والفجر ۸ البته مقدار این تجهیزات چند برابر بود. حتی مواد غذایی فراوانی هم برای ما به جا گذاشته بودند اما غنیمت خاصی که در این عملیات بسیار به چشم می خورد و برای ما تازگی داشت، انبوه پوتین‌های نظامی سربازان دشمن بود. آنها برای اینکه راحت‌تر بتوانند فرار کنند، پوتین هایشان را هم در آوردند تا سبک‌تر شوند. •راوی_جعفر جعفرنژاد• 🌴🌊| https://eitaa.com/joinchat/1579941986Cac0cbb1a22