✅#مهارتهای_رفتاری👇
👨🏻 آقایون محترم
خانم ها علاقه شدیدی دارن که حرف بزنن.
حرف زدن برای خانم ها مثل موفقیت برای مرده که دلش با این حرف زدن خالی میشه.
اصلا دل خانم ها بنده به حرف زدن.
وقتی که گفتگو کنی باهاشون عاشق میشن.
خانما به ارتباط زنده ن.
وقتی میای یه چه خبر؟
یه چطوری؟
یه چه کار کردی از صبح؟ بهش بگو.
خودش قد یه کتاب باهات حرف میزنه. 😄🤩
و دلش اینطوری آروم میشه😍
👧🏻 و اما خانم های عزیز؛
شما هم وقتی مردتون از راه میاد.
همون اول نرین باهاش حرف بزنین.
اول یه🍒🍎 میوه ای پوست کنین 😂😉
یه بیست دقیقه ای هم صبر کنین، بعد که خستگی از تنش در رفت و چای☕️ لب دوز و لب سوز شما رو خورد 😍😍
اون وقت موقع حرف زدن و درخواست کردنه.
مطمئن باشید که جواب میده😉👌😅
@Vajebefaramushshode
🎀 #سیاستهای_همسرداری 🎀
#زن و #شوهر باید آن قدر با هم صمیمی باشند و آن قدر به همدیگر اعتماد داشته باشند كه حاضر نشوند سفره دلشان را
نزد هر كسی باز كنند.
بیشتر دخالت های اطرافیان به دلیل ضعف ارتباط زن و شوهر و یا بخاطر این است كه زوجین حرف خودشان را نسنجیده پیش دیگران (والدین یا ...) بازگو كرده و در واقع
خودشان به دیگران چراغ سبز نشان داده اند كه دیگران به خود اجازه داده اند
وارد زندگی آنها شده و دخالت كنند
@Vajebefaramushshode
#مخصوص_آقایون
🌸زنها وقتی دلگيرند، هر چه بپرسی میگويند:
هیچی؛ مهم نيست، میگذرد.
اين يعنی؛ هيچ جا نرو؛
كنارم بشين دوباره بپرس.
دوباره پرسيدنهايت حالم را خوب میكند....!
@Vajebefaramushshode
#همسرانه
ﯾﮏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ، ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩست ﻧﻤﯽ آید ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ:
🔰 ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ
🔰 ﻣﺤﺒﺖ
🔰 ﮔﺬﺷﺖ
🔰 ﻭ ﺩﺭﮎ ﺩﻭ ﺟﺎﻧﺒﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
👈ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻣﻨﺶ ﺧﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ.
@Vajebefaramushshode
#فقط_برای_خدا ♥️
💠آمد به خط فاطمیون. شب شکه شد. گفتیم لابد می رود یک جایی دور از هیاهوی رزمنده ها استراحت کند.
کفش هایش را گذاشت...
#عکس_باز_شود👆
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 8⃣#قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرما
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
9⃣ #قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
💢در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
💢همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
💢خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
💢اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
💢عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
💢وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
💢نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
💢و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
💢بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
💢در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
1_13171576.mp3
5.01M
🌴شهدا شرمنده ایم
🎙حاج میثم مطیعی
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
💫❣💫❣💫❣💫
☘یک تکه #جواهرید، نورید شــ✨ــما
🍀اسطورۀ غیرت و #غرورید شـ✨ما
🍀رفتید اگر چه، زود برمیگردید
🍀زیرا که ذخیرۀ #ظهورید شـ✨ما
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
🍃🌼🌼🍃🌼🌼🍃🌼🌼🍃
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🦋روزها از پیِ هم میگذرند و گناهان بی
شمارمانه تنها قـــ❤️لبتان را آزرده
کہ در قرنطینہ تنهایی اسیرتان ڪرده استـ ...
🦋روزها از پیِ هم میگذرند و ما برای
ظهورتان کارے نڪرده ایم #روزها از پی
پیِ هم میگذرند تنهایی پشت تنهایی
و درد روے درد انبار میشود 😭
🦋و تنها یڪ #خبر حال تمام عالم را خوب
خوب میکند خبر آمدن شـ✨ما😍یا مهدی
مرادردیستدورازتــوکهنزدتوستدرمانش
در افق آرزوهایم
تنها #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
🕊🌷🕊🌷🕊
#در دفتــــر 📒
خاطراتتان بنویسید:
هر چہ ڪہ داریم
ز #شــــــهیدان داریم...👌
#سلام_صبحتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌹امام محمد باقر (ع) :
سه چيز از خصلتهای نيك دنيا و آخرت است :
1⃣از كسی كه به تو ستم كرده است گذشت كنی
2⃣ به كسی كه از تو بريده است بپيوندي
3⃣هنگامی كه با تو به ناداني رفتار شود ، بردباری كنی
📚بحارالانوار ، داراحياءالترا العربي ، ج 75، ص (173)
🖤🥀شهادت امام محمد باقر علیه السلام تسلیت باد🥀🖤
@Vajebefaramushshode
🖤میدانم رفیق
شرح #بقیع را زیاد شنیده ای، غافل از شرح امامانش ...
اینک برایت از اویی خواهم گفت که لقبش"علویٌ بین علویَین" است، چرا که نسبش هم به #امام_حسن میرسد و هم #امام_حسین.
اویی که سعی در برپا کردن نظام علوی داشت، آن هم در شرایطی که گروهی از مردم برای افکار باطلشان میجنگیدند، آن هم در روزگاری که باید تعویض میشد اسلام تحریفی رسوخ کرده با حقیقت قرآن و #توحید واقعی ...
🖤در این روز ها لعنت و نفرین وآه و سوز دیگر کارساز نیست.
باید جنبشی #علمی را پدید آورد، حال مهم نیست که چه زمانی به ثمر بنشیند چرا که حتی #مبارزه_فرهنگی ایشان هم در زمان فرزندشان #امام_صادق به اوج رسید و این مبارزه بیشترین کارشان هم بود
🖤میدانی این روزگار یک #امام_باقر کم دارد یک شکافنده ی حقایق قرآنی و دانش های اسلامی؛ اصلا باقر علم الاولین یعنی این✅
ای کاش یک صندوق از همان جنس صندوقی که امام سجاد به ایشان داده بود به ما نیز قرض می دادند تا #باقر_العلوم شویم چرا که در این صندوق خبری از مال و #ثروت دنیوی نیست بلکه از انباشته از دانش یا حاوی سلاح رسول الله است.
🖤 #شهادت ها تنها یک روز غم انگیز در تقویم نیستند، تلنگـ💥ـری هستند برای ما، تا شاید به دنبال شناخت برویم و در این میان عملی.
✍پ.ن: گذری برکتاب انسان 250ساله
✍پ.ن: بحارالانوار ج 46 ص229
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهادت_امام_محمدباقر(ع)🏴
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
#پرسش_پاسخ
#گام_های_شیطان
♻️قسمت اول
❓مراحل فاصله گرفتن از خدا و افتادن در دام شیطان کدامند؟
👣عبارت گام ها یا خُطُوات شیطان به گوش خیلی از ماها رسیده.
انسان هایی که از نظر ما غرق در گناهان و شهوات شدن به یکباره به این مرحله نرسیدن
ما برای پیشرفت و موفقیت هم احتیاج به تکنیک های گام به گام و مرحله ای داریم
📲یکی از ابزارهای موثر در این زمینه فضای مجازی بوده.
مثلا دخترخانمی که حجاب نسبتا خوبی داشته وقتی می بینه اکثر دوستاش عکس بی حجاب گذاشتن اول میاد موهاش رو کمی از روسری بیرون میذاره 🔛 بعد وسوسه میشه میگه حالا موهای من رو که دیدن چه فرقی می کنه یه وجب باشه یا همش باشه🔛ولی شیطان به این مرحله راضی نمیشه باز وسوسه می کنه میگه حالا الان همه عکس بدون مانتو میذارن دیگه عادی شده و به چشم خواهرشون به من نگاه می کنن،🔛بازم پیش میره، اگه لباس هایی بپوشم که زیبایی اندامم نمایان بشه عکس قشنگ تری میشه و...🔝 همینجوری پیش میره تا جایی که دیگه هیچ حجب و حیایی واسش نمی مونه
*⃣مراحل هفت گانه گام های شیطان به اجمال از این قرار است؛
1⃣ ایجاد شبهه در واقعیات
2⃣ تسویف
3⃣تزیین و تسویل
4⃣تطویع و ایجاد رغبت
5⃣وعد و وعید
6⃣تمنیه و ایجاد آرزو
7⃣ولایت و إمارت(۱)
ادامه دارد...
📚(۱) تفسیر تسنیم، ج ۱۰، ص ۳۶۳.
@Vajebefaramushshode
⁉️چرا انقد میگید حجاب؟
مگه نمیدونید:
«الانسان حریص علی ما منع» انسان از هرچیزی که منع بشه نسبت بهش حریص تر میشه.. همینه که دوست نداریم حجاب رو رعایت کنیم
✔️ میشه نسبت به هیچ چیز دیگران رو منع نکنیم، چون حریص میشن؟
مثلاً نمیتونیم جهت از بین بردن حرص مردم برای به دست آوردن پول و ثروت💎، تجاوز به اموال دیگران رو ازاد بذاریم؛ چون برداشتن مرزها، راه حل مشکل نیست.
✔️ انسان نسبت به چه چیزی حریص میشه؟
نسبت به چیزی که هم تحریک بشه و هم از داشتنش منع بشه...
اگر چیزی اصلا وجود و حضور نداشته باشه، یا کمتر باشه حرص و ولع هم نسبت به اون کمتر هست.
✔️ درمورد حجاب، برداشتن قید ها عشق واقعی رو از بین میبره ❤️ و باعث بی بندباری اجتماعی میشه.
در این مورد همونطور که گفته شد هرچقدر عرضه بیشتر باشه تمنای خواستن هم بیشتر میشه.
این تمنا هرگز تموم شدنی نیست و به طریق های مختلف و نادرست خودش رو نشون میده.
@Vajebefaramushshode
⚫️امام باقر (علیه السّلام) فرمودند:
🍃در آخرالزمان مردمی میآیند که پیرو عدهای هستند ریاکار که دم از #عبادت و #زهد میزنند😒
ولی آنان #سبکسر و #سفیهاند‼️
✨چون #امربهمعروف را زمانی لازم میدانند
که گزندی از ناحیه آن به ایشان نرسد و همواره (برای شانه خالی کردن از این کار) برای خود 📌 #عذر و #بهانه میتراشند....😑😞
📚🌱 [کافی، ج۵، ص۵5]
@Vajebefaramushshode
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
♥️از عهد و پیمانی که با هم #بستیم ١٩ سال گذشت...
روزهایی #تکرار میشود که در ذهنم هر کدام به دلیل خاص حک شده
مثل روز یکی شدنمان
روز از من به ما #رسیدنمان
روز میم به توان دو شدنمان
چه شیرین است مرور این خاطرات...
پنجمین روز از ماه مرداد📅
🔷چه زیبا روزی بود 5/5/1380
و زیباتر... این روز در آن تاریخ مصادف بود با تولد #خانم حضرت زینب (س)
بهش خوب که فکر میکنم به اینجا میرسم
♥️وقتی تصمیم گرفتیم #مراسم قشنگ🌷 آغاز زندگی مشترکمان را، طوری جشن🎊 بگیریم به دور از هر گونه گناه، تجمل، چشم و هم چشمی و ...
یقیناً #زندگیمان شد نظر کرده خانم حضرت زینب(س).
🔷مراسم جشن🎉 رو تو خونهی پدری من بر پا کردیم.
یادش به خیر #همه فامیل جمع بودن بزرگ و کوچیک...خنده بر روی لبان همه بود.
ولی رنگ خندهی من و تو با همه فرق داشت.
♥️ما با هم عهد #بسته بودیم که تو زندگی مشترکمون سه شرط رو همیشه بهش پایبند باشیم ...
#️سادگی_صداقت _قناعت
تا برسیم به میم به توان دو
#️توان دو _یعنی متعالی شدن ما_ رشد ما...
🔷آرام جانم :
با لطف و نظر خانم حضرت زینب(س) ، با پایبند بودن به این سه شرط
روزهای #قشنگی را کنار هم تجربه کردیم.
روزهای سخت و #نفس گیر هم کم نداشتیم.
ولی با همدلی و همراهی آنها را هم زیبا کردیم.
♥️مهدی جان من به تو غبطه میخورم که در گذر این #روزهای زندگی
تو از من سبقت گرفتی
رشد کردی...
متعالی شدی...
#شهید شدی... 🕊
دوستت💞 دارم و با هر #تپش قلبم❣ دوست داشتنت را مرور میکنم.
#شهید_مهدی_دهقان
#سالگرد_ازدواج
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣ #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
0⃣1⃣#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
💢عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
💢 درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
💢 میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
💢 چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
💢 از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
💢 کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
💢 دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
💢دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
💢 صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
💢 انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
💢گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
4_1203373604964663313.mp3
3.52M
🌹🕊
اگہ یه روز فرشتہ ها
بگن چے میخواے از خدا
چشمام رو باز میڪنم و
میگم بہ خواهش و دعــــا
•°(شهـ💔ـادت همۂ آرزومہ)°•
#حاج_مهدے_رسولے🎤
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode