🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_هفدهم
#بخش_دویست_و_شصت_و_ششم
#خواستههای حضرت #آدم علیه السلام ◾️🍃
وقتی که شیطان از درگاه خداوند رانده شد، از خداوند خواست تا در مقابل عبادتش او را بر فرزندان آدم مسلط سازد، همانند خون در قلب هایشان جاری گردد؛ پروردگار خواستههای او را پذیرفت.
حضرت آدم متوجه قضیه شد، عرض کرد:
خداوندا! شیطان را بر من مسلط کردی و مانند خون در رگهایم جاری است. بنابراین برای من نیز در برابر شیطان امتیازی قرار بده.
خداوند به آدم وحی کرد: ای آدم! چند چیز را به تو دادم:
۱. هرگاه یکی از فرزندان تو تصمیم بر انجام گناهی بگیرد ولی آن را انجام ندهد، چیزی برای او نوشته نمی شود و اگر انجام دهد، فقط یک گناه برای او نوشته میشود.
۲. هر یک از فرزندانت تصمیم بر انجام کار نیک گرفت ولی بجا نیاورد، یک ثواب برای او نوشته میشود، و اگر بجای آورد، ده ثواب برای او نوشته میشود.
آدم عرض کرد: خدایا! برایم بیفزا
خداوند فرمود:
٣. هرگاه یکی از فرزندانت معصیت کند، سپس توبه کند او را میبخشم.
آدم عرض کرد: خداوندا! بیفزا! فرمود:
۴. برای آنها وقت توبه را توسعه دادم تا هنگامی که روحشان به گلوگاه برسد. در این وقت آدم (علیه السلام) عرض کرد:
یارب حسبی: خدایا! همین اندازه برای من کافی است. [۱]
#یک زندگی #عبرت انگیز ◾️🍂
حضرت نوح دو هزار و پانصد سال عمر کرد، ۸۵۰ سال آن پیش از رسالت گذشت، ۹۵۰ سال آن در ارشاد و تبلیغ قوم سپری شد ۲۰۰ سالش در ساختن کشتی به پایان رسید، و ۵۰۰ سال پس از فروکش کردن آب و نشستن کشتی بر روی زمین زندگی نمود.
در همین فرصت مشغول ساخت و ساز گشت، شهرها را آباد کرد، هر کدام از فرزندانش را در یکی از شهرها مسکن داد، گو اینکه تازه به دوران فراغت و آسایش رسیده است.
روزی در مقابل آفتاب نشسته بود، فرشته مرگ (عزرائیل) به نزدش آمد و سلام کرد، نوح پیامبر جواب داد و گفت:
برای چه آمدی، ای فرشته مرگ؟
عزرائیل پاسخ داد:
برای قبض روحت آمده ام، آمدهام تا جانت را بگیرم.
نوح گفت:
حال که چنین است، مهلت میدهی حداقل جایم را عوض کنم، از آفتاب به سایه بروم؟
عزرائیل گفت:
بلی، مهلت دادم.
نوح پیامبر بلند شد از آفتاب به سایه رفت.
عزرائیل گفت:
ای نوح! تو این همه عمر کردی دنیا را چگونه یافتی؟
حضرت نوح گفت:
ای عزرائیل! روزگاری را که در این دنیا به سر بردم، برایم همانند از آفتاب به سایه آمدنم بود. (آنچنان سریع و بی ارزش برایم گذشت).
اینک مأموریت خود را انجام بده و روحم را بگیر! عزرائیل هماندم روح حضرت نوح را گرفت و این پیغمبر بزرگ الهی برای همیشه چشم از جهان فرو بست. [۱]
آری نباید به این زندگی چند روزه، دل بست.
تشکر #شیطان از حضرت #نوح علیه السلام ◾️🍃
پس از آن که حضرت نوح به قوم گناهکار خود نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، شیطان خدمت آن حضرت رسید و گفت:
ای نوح! تو بر من حقی داری و نیکی درباره من انجام داده ای، میخواهم آن را جبران کنم.
نوح پرسید: چه حقی؟
شیطان در پاسخ گفت:
همان که تو نفرین کردی قومت همگی یک جاهلاک شدند.
اگر این کار را نمی کردی من در گمراهی آنان به زحمت میافتادم، اینک مدتی راحت هستم تا نسل دیگر به وجود آید.
اکنون در مقابل این خدمت به تو میگویم از چند صفت پرهیز کن.. از کبر پرهیز کن! زیرا همین صفت کبر بود آنگاه که خداوند دستور داد برای آدم سجده کن، نگذاشت سجده کنم. اگر سجده میکردم کافر نمی شدم و از عالم ملکوت طرد نمی گشتم.
٢. از حرص دوری کن! زیرا خداوند تمامی بهشت را در اختیار
پدرت آدم گذاشت، فقط از یک درخت او را نهی کرد، ولی حرص آدم را وا داشت تا از آن درخت خورد، و از بهشت بیرونش کردند.
٣. از حسد دوری کن! برای این که قابیل فرزند آدم به برادرش (هابیل) حسد برد و او را کشت. [۱]
سپس نوح پیامبر پرسید:
به من بگو چه وقت بر فرزندان آدم مسلط میشوی و آنان را فریب میدهی؟
شیطان در جواب گفت:
هنگام غضب، آنگاه که بنی آدم غضبناک شود. [۲]
----------
📚منابع:
[۱]: ب: ج ۶، ص ۱۸ و ج ۷۱، ص ۲۴۹
[۱]: ب: ج ۱۱، ص ۰۲۸۵
[۱]: داستان قابیل و هابیل را در ج ۲، ص ۲۲۲ مطالعه فرمایید.
[۲]: ب: ج ۱۱، ص ۰۲۹۳
❌ #کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_هفدهم
#بخش_دویست_و_شصت_و_هفتم
#پرنده نامه #رسان 🍂🌼
خداوند پرندگان را در اختیار حضرت سلیمان قرار داده بود، هنگامی که سلیمان نیاز داشت میآمدند با نظم خاص در بالای سر سلیمان کنار هم صف کشیده، با پر و بالشان سایه بانی بر تخت سلیمان تشکیل میدادند.
روزی حضرت سلیمان بر تخت خود نشسته بود، پرندگانی که در اختیارش بودند آمدند، با پر و بالشان بر تخت او سایه انداختند تا تابش خورشید سلیمان را نیازارد، از میان پرندگان تنها هدهد (شانه به سر) غایب بود و آفتاب از جای خالی او بر سلیمان میتابید، سلیمان سرش را بلند کرد و به پرندگان نگاه نمود، هدهد را در جایش ندید، پرسید:
چرا هدهد را نمی بینم، مگر او از غایبان است؟
سپس گفت: او را سخت شکنجه نموده و یا ذبحش میکنم، مگر اینکه دلیلی بر بی گناهی خود بیاورد. چندان طول نکشید که هدهد آمد.
سلیمان پرسید: کجا بودی، چرا غیبت کرده ای؟
هدهد جواب داد:
من اطلاعاتی بدست آورده ام، که تو از آنها بی خبری! من از کشور سبأ (یمن) دیدن کردم و خبر صحیح برایت آورده ام، من زنی را دیدم در آن کشور حکومت میکند، وی از همه نعمتها برخوردار است و تخت عظیمی دارد.
ولی جای تأسف است خود زن و ملتش همه خورشید را میپرستند، و خدایی را که باران از آسمان میفرستد و گیاهان را از زمین میرویاند و هر آنچه پنهان و آشکار است آگاه است پرستش نمی کنند. سلیمان از این خبر تعجب کرد و..
ما در این مورد تحقیق میکنیم تا ببینیم تو راست گفتی یا دروغ. سپس نامه ای برای ملکه سباء (بلقیس) نوشت، به هدهد داد و گفت: این نامه را به ملکه برسان، تا ببینیم آنها نظرشان چیست و چه پاسخی میدهند.
هدهد نامه را گرفت، از شام به سوی کشور سباء پرواز نمود، نامه را کنار تخت بلقیس گذاشت.
ملکه سباء نامه را برداشت و خواند، فهمید نامه ای بسیار مهمی است؛ و از طرف شخصی بزرگی فرستاده شده است.
آنگاه اطرافیان خود را دعوت نمود، تا درباره جواب آن تصمیم گیرند... [۱]
#ماجرای مرده ای که #پس از #صد سال #زنده شد 🍃🌸
حضرت عزیر که یکی از پیامبران الهی بود، روزی در مسیر خود به دهکده ویرانی رسید که دیوارهای خراب، سقفهای واژگون، بدنهای از هم گسیخته و استخوانهای پوسیده، سکوت مرگباری را به وجود آورده بود. عزیر از الاغ پیاده شد و مقدار آب میوه، انجیر و انگور که با خود آورده بود، پهلوی خود گذاشت، افسار الاغ را بست، به دیوار تکیه داد، درباره آن مردگان به اندیشه پرداخت و با خود چنین گفت: چگونه خداوند این مردگان را زنده میکند و این پیکرهای پراکنده شده چگونه گرد هم میآیند و به صورت پیشین بر میگردند.
خداوند در این حال او را قبض روح کرد و صد سال تمام در آنجا بود و بعد از صد سال خداوند او را زنده کرد. چون عزیر زنده شد تصور کرد که از خوابی گران برخاسته است. پس به جستجوی الاغ و طعام و نوشیدنی پرداخت.
خداوند از او پرسید:.
ای عزیر! چه مدت در اینجا درنگ کرده ای؟
گفت: یک روز و یا قسمتی از یک روز.
به او گفته شد: بلکه تو صد سال در اینجا درنگ کرده ای. در این صد سال طعام و نوشابهات تغییری نکرده است، ولی الاغت را نگاه کن! که چگونه استخوانهایش از هم پاشیده است. اکنون ببین خداوند چگونه آن را زنده میسازد.
عزیر تماشا میکرد، دید استخوانهای الاغ به یکدیگر متصل شد و گوشت آنها را پوشانید و به حالت اولیه برگشت.
هنگامی که عزیر به شهر باز آمد و به کسان خود گفت من عزیر هستم باور نکردند و چون تورات از بین رفته بود او تورات را از حفظ خواند، و بر آنها املاء کرد، آنگاه باور کردند.
زیرا کسی جز او تورات را از حفظ نداشت.
امیر مؤمنان میفرماید:
هنگامی که عزیر از خانه بیرون رفت همسرش حامله بود و عزیر ۵۰ سال داشت، چون به خانه اش بازگشت او با همان طراوت ۵۰ سالگی بود و پسرش ۱۰۰ ساله بود. [۱]
این داستان، در باره حضرت خضر و ارمیا پیامر نیز نقل شده است.
----------
📚منابع:
[۱]: ب: ج ۱۴، ص۱۰۹. دنباله این داستان را در جلد اول (داستان ۷۰) مطالعه فرمایید.
[۱]: ب: ج ۱۴، ص ۳۶۱ و ۳۷۵ و ج ۵۳ ص ۷۲.
❌ #کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_هفدهم
#بخش_دویست_و_شصت_و_هشتم
#مرگ عبرت #انگیز امپراطور #فلسطین ◾️🍂🍂
سالیان درازی حضرت سلیمان در میان مردم به عدل و داد سلطنت کرد تا اینکه آفتاب عمرش بر لب بام رسید. روزی به یاران خود گفت:
خداوند مرا سلطنتی داده که به هیچکس نداده است. باد، انس، جن و پرندگان را در اختیار من قرار داده زبان پرندگان را به من آموخته است، ولی با آن همه آنچه به من داده، تاکنون یاد ندارم که روزی را با شادی و سرور به شب رسانده باشم، میل دارم فردا تنها وارد کاخ خود شوم و با خیال راحت از بالای قصر قدرت و سلطنتم را تماشا کنم، و به کسی اجازه ورود به قصر را ندهید، تا سرور و خوشحالیم را به هم نزند. بلکه روزی را با شادی به پایان برسانم.
فردا صبح سلیمان عصای خود را به دست گرفت وارد قصر شد، در قصر را از پشت بست و در جای بلند قصر تکیه بر عصای خود نمود و به تماشای منظرها و عمارتها و کشور پهناور و نیروهای مسخر شده خود پرداخت. شادی سراسر وجود او را فرا گرفته بود، ناگاه جوانی زیبا و خوش قامت از گوشه کاخ وارد شد.
سلیمان از جوان پرسید:
تو کیستی و چه کسی اجازه ورود به کاخ من داد؟
جوان پاسخ داد: صاحب این کاخ اجازه داد.
سلیمان: اکنون بگو تو کیستی؟
جوان: من ملک موت و فرشته مرگم.
سلیمان: حال بگو برای چه آمدی؟
عزرائیل: برای قبض روح تو آمده ام.
سلیمان: اکنون هرچه را مأموری انجام بده، تنها امروز، روز شادمانی من بود که ناتمام ماند، مقدر این است شادی من با مرگ و ملاقات با پروردگارم تامین گردد.
فرشته مرگ مهلت نداد و در همان حال جان امپراطور فلسطین را گرفت.
جسد بی روح سلیمان مدتها به همان حال که ایستاده و تکیه بر عصا داده بود، ماند. مردم، جنیان و موجودات دیگر گمان میکردند که سلیمان زنده است و به آنها نگاه میکند، از بیم سلیمان کسی جرئت وارد شدن به قصر را نداشت تا آنکه خداوند موریانه ای را مأمور ساخت داخل عصای سلیمان را خورد، عصا شکست و سلیمان به زمین افتاد. در آن وقت همه فهمیدند که از مرگ سلیمان مدتها گذشته و آنان بی خبر بوده اند. [۱]
#خبرهایی از دوران #پیری ◾️🍃🍃
روزی ساره همسر حضرت ابراهیم گفت:
ای ابراهیم! شما پیر شده اید دوران روزگارت به سر آمده، چه خوب است از خدا بخواهی به تو عمر طولانی بدهد، تا چشم ما از دیدار تو بیشتر روشن گردد. ابراهیم نیز دعا نمود، خداوند به او وحی کرد:
ای ابراهیم! هر چقدر عمر میخواهی ما به تو خواهیم داد.
ابراهیم وحی الهی را به ساره گفت.
ساره گفت:
از خدا بخواه که مرگ به اراده تو باشد.
ابراهیم همین خواسته را به خداوند عرض کرد و خداوند خواسته ابراهیم را بر آورد.
ابراهیم وحی خداوند را به ساره خبر داد.
ساره گفت:
به شکرانه این نعمت به فقرا و نیازمندان کمک کن و به آنان اطعام بده.
ابراهیم پیشنهاد خوب همسرش را پذیرفت، غذایی تهیه کرد
و مستمندان را دعوت نمود، در میان میهمانان پیرمرد نابینایی بود در حالی که یک نفر را به همراه داشت آمد، و در کنار سفره میهمانی نشست.
دست دراز کرد و لقمه غذا را برداشت، خواست بر دهان گذارد بقدری ضعیف و ناتوان بود که دستش میلرزید و لقمه را به سمت چپ و راست دهان میبرد و به پیشانی میگذاشت، و از شخصی که همراهش بود یاری میطلبید و او لقمه را به دهان پیرمرد میگذاشت سپس لقمه دیگر را بر میداشت آن را نیز چنین میکرد.
ابراهیم از مشاهده این منظره سخت ناراحت شد از همراه او پرسید:
چرا این پیرمرد این اندازه ناتوان شده است؟
او پاسخ داد: از پیری است.
ابراهیم با خود گفت: اگر من نیز زیاد پیر شوم مثل این پیرمرد عاجز خواهم بود.
آنگاه به سوی خدا روی کرد و گفت:
پروردگارا! مرا به همان اجلی که برایم مقدر کرده ای، بمیران!
احتیاجی به عمر زیاد ندارم. [۱]
روزی صبح هنگام برخاست و در ریش خود یک تار موی سفید دید، گفت:
الحمد لله الذی بلغنی هذا المبلغ ولم أعص الله طرفة عین خداوند را سپاسگذارم که مرا به این سن و سال رسانید، در حالی که به اندازه یک چشم به هم زدن گناه نکردم. [۲]
----------
📚منابع:
[۱]: ب: ج ۱۴، ص ۱۳۶.
[۱]: ب: ج ۱۲، ص ۰۸۰
[۲]: ب: ج ۱۶، ص ۸ و ج ۷۶ ص ۱۶.
❌ #کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_هفدهم
#بخش_دویست_و_شصت_و_نهم
بنی #اسرائیل در گذرگاه #تاریخ 🍃◾️◾️
عبدالله بن وهاب میگوید:
یکی از کارگزاران معاویه در کشور مصر هنگام عبور از محلی گودال بزرگی را دید. هنگام کاوش به خمره بزرگ و سرپوشیده رسیدند. گمان کردند گنج در آن نهان است، عده ای مأمور شدند خمره را باز نموده و هرچه در آن هست در بیاورند.
درپوش خمره را که برداشتند، ناگاه جنازه جوانی را در میان آن دیدند که جبه و روپوش از پشم به تن دارد و چکمه ای تا نصف ساق در پای او بود، و در بالای سر او کتابی به زبان عبری وجود دارد که نوشته شده:
من حبیب بن حاجز، صحابه موسی بن عمران هستم. [۱]
هرکس بخواهد آفریدگار بزرگ را از خود، راضی و خوشنود نماید باید با بنی اسرائیل مخالفت کند و آنان را دشمن بدارد، زیرا که:
بنی اسرائیل احکام الهی را ترک کرده، دنبال هوای نفس خود رفتند، رضای خداوند را به غضب او فزوختند، راهی را که از آنان پیمان گرفته شده بود میبایست بروند، نرفتند در عوض در زندگی راه انحرافی را انتخاب نموده و به بیراهه رفتند. [۱]
اثر #اندیشه در #نطفه 🍂◾️◾️
حضرت دانیال (علیه السلام) یکی از پیغمبران بود (قبرش در شوش است). روزی یکی از پادشاهان به خدمت او رسید و گفت:
من بسیار دوست دارم که فرزندی مانند تو خوش سیما و نیک سیرت داشته باشم.
دانیال پیامبر به او گفت:
من در قلب شما چه موقعیتی دارم؟
پادشاه گفت:
جایگاه بسیار خوب داری، و موقعیت عظیم تو در دل من جای گرفته است.
دانیال گفت:
هنگامی که با همسرت آمیزش نمودی، در آن حال تمام فکر و اندیشه ات را متوجه من کن (سیمای ظاهر و باطن مرا در درون خود به طور کامل تصور نما).
پادشاه به این دستور عمل کرد، در نتیجه دارای پسری شد که
شبیه ترین انسانها به دانیال بود. [۱]
این همان مطلبی است که دانش ژنیتیک به آن پی برده، میگوید: فکر زن و مرد هنگام آمیزش در نطفه آنها اثر میگذارد.
اثر #دیدنیها در #نوزاد 🍃◾️◾️
حضرت موسی از مصر فرار کرد و به مدین آمد، در آنجا با دختر حضرت شعیب پیغمبر ازدواج نمود.
پس از ده سال به حضرت شعیب گفت:
من ناگزیرم به وطن باز گردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم، در این مدت که در خدمت شما بودم، مزد من چیست؟
شعیب پیغمبر گفت:
امسال هر گوسفندی که زایید و نوزاد او ابلق (سیاه و سفید) بود، مال تو باشد.
موسی (با اجازه شعیب) هنگام جفت گیری گوسفندان، جوبی را در زمین نصب کرد و پارچه دو رنگی بر سر آن افکند، همین پارچه دو رنگ رو به روی گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه در نوزاد آنها اثر کرد، و آن سال همه نوزادهای گوسفندان ابلق شدند، آن سال به پایان رسید، موسی اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت و به سوی مصر حرکت نمود. [۱]
----------
📚منابع:
[۱]: حبیب بن حاجز همان شخصی است که به خاطر دفاع از دین و مذهب و پیامبران شهیدش کردند که قرآن در سوره یاسین به داستان او اشاره کرده است.
[۱]: ب: ج ۱۴، ص ۵۱۲.
[۱]: ب: ج ۱۴، ص ۳۷۱.
[۱]: ب: ج۱۳، ص ۳۰.
❌ #کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110💫
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_هفدهم
#بخش_دویست_و_هفتاد
#بهترینها و #بدترین ها 🍂🌼
مولای لقمان حکیم به او گفت:
گوسفندی را سر ببر، و دو عضو از بهترین اعضایش را برایم بیاور! لقمان گوسفندی را سر برید و دل و زبانش را نزد مولایش آورد. روز دیگر به او گفت:
برو گوسفندی را ذبح کن و دو عضو از بدترین عضوهایش را برایم بیاور. او رفت باز قلب و زبان را آورد.
مولایش از او پرسید:
چگونه دل و زبان هم بهترین و هم بد ترین اعضاء هستند؟
لقمان پاسخ داد:
إنهما أطیب شییء إذا طابا و اخبث شیی اذا خبثا:
دل و زبان اگر پاک باشند بهترین اعضاء؛ و اگر نا پاک باشند بدترین آنها هستند. [۱]
#علت گرفتاری خاندان #یعقوب 🍃🌸
پس از آنکه برادران یوسف، حضرت یوسف را از یعقوب جدا کردند و او را در چاه انداختند، مدتی گذشت، بنیامین (برادر تنی یوسف) را نیز از پدر گرفتند و به مصر بردند و او را در مصر گذاشتند و برگشتند. یعقوب پیامبر بسیار آزرده شد و عرض کرد: پروردگارا! آیا به من رحم نمی کنی؟ چشمم را گرفتی و فرزندم را نیز بردی؟!
خداوند به یعقوب (علیه السلام) وحی کرد:
اگر یوسف و بنیامین را بمیرانم، برای تو زنده خواهم کرد و شما را در کنار یکدیگر قرار خواهم داد. ولی آیا به یاد داری، گوسفندی را ذبح کردی، بریان نمودی خوردی، و فلانی در همسایگی تو روزه بود از گوشت آن چیزی به او ندادی؟!
پس از این وحی الهی، در هر سحرگاه تا یک فرسخی جار میزد هرکس غذای ظهر میل دارد به خانه یعقوب بیاید، و نزدیک شام که میشد ندا میکرد هرکس غذای شب میخواهد به خانه یعقوب بیاید. [۱]
پایان جلد ششم
----------
📚منابع:
[۱]: ب: ج ۱۳ ص۴۲۴ در متن و هاشیه
[۱]: ب: ج ۱۲، ص ۰۲۶۴
❌ #کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110💫