eitaa logo
اشعارآئینی
139 دنبال‌کننده
90 عکس
10 ویدیو
98 فایل
اشعارآئینی با سلام، با استفاده از لینک زیر به فهرست هشتک گذاری شده عناوین منتقل خواهید شد. https://eitaa.com/ya_habibalbakin1/1 ولأَندُبَنَّكَ صَباحا و مَساءً و لأَبكِيَنَّ عَلَيكَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَما ارتباط @m_sanikhani
مشاهده در ایتا
دانلود
نقل مي كنند كه خواجه ابوسعيدابوالخير آن عارف مشهور را جهت موعظه به مجلسي دعوت کرده بودند، افراد زيادي براي شنيدن صحبت هاي او جمع بودند، بلندگو هم نبود كه صداي شيخ به همه برسد. براي اين كه جا براي افرادي که در عقب مجلس بودند باز شود و نزديك تر بيايند و صداي شيخ به همه برسد، فردي برخاست و گفت؛ «خدا رحمت كند كسي را كه برخيزد و قدمي جلو بگذارد». شيخ با شنيدن آن سخن از منبر پايين آمد. پرسيدند: «اي شيخ! كجا؟!» گفت: «حرف همين بود كه اين مومن زد، خدا رحمت كند كسي را كه برخيزد و قدمي جلو بگذارد!» قرآن هم در اين رابطه در آيه فوق مي فرمايد: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً»؛ به پا خيزيد و جهت «خود» را در جهت دين حنيف که همان مسير فطرت است، قرار دهيد
سید مهدی قوام یه روز از مجلس روضه داشته برمیگشته خونش که یهو یه چیزی توجهش رو جلب میکنه. می شنوه که یه شخص داره های های داد میزنه و گریه میکنه….. میره جلو تر و میبینه که تو میدون شهر هیچ کاسبی نمونده به جز یه یخ فروش که داره داد میزنه: که آهای مردم بیایید یخ های منو بخرین،این همه سرمایه ی منه، سرمایه ام داره آب میشه و از بین میره… وقتی سید اون صحنه رو میبینه همه یخ های اون مرد رو میخره و خودش هم میشینه کنار دست اون مرد یخ فروش شروع میکنه به گریه کردن… مرد یخ فروش میپرسه شما چرا گریه میکنی؟ سید میگه تو با این کارت چه درسی به من سید مهدی دادی….. تو یخ هات داشت آب میشد این همه داد زدی گریه کردی….. من چیکار کنم که عمرم آب شد…. تو گناه آب شد….
مريدانِ يكي از اهل کرامت نقل مي كنند: تصميم گرفتيم با حاج آقا جهت دعا و نيايش به كوه «بي بي شهربانو» برويم. بنا شد نان و پنير و خيار هم ببريم آن بالا بخوريم. نان و پنير و خيار را خريديم و مقداري نمك - به اندازه ی یک قاشق- از وسایل فروشنده برداشتيم و رفتيم. وقتی با حاج آقا شروع به دعا كرديم، آقا گفتند: بلند شويد، برويد پول نمك ها را بدهيد و بياييد، خداوند حال دعا را به جهت آن نمک ها سلب نموده. او متوجه شد به خاطر نمكي كه بدون اجازه برداشته شده، روح ها گرفتار است.
دو نفر در شهري به ايستگاه قطار رفتند براي اين كه بليطي تهيه كنند، رفتند بليطي خريدند، كمي صبر كردند ديدند قطار نيامد و كمي طول كشيد، گفتند مي رويم داخل كافه مي نشينيم و يك چائي مي خوريم تا قطار بيايد. وقتي مشغول حرف زدن شدند ناگهان يكي از آن دو به ديگري گفت: برويم ببينيم قطار نرفته باشد؟! وقتي رفتند و در مورد قطاري که بايد سوار مي شدند سئوال كردند، به آن ها گفته شد كه قطار شما نيم ساعت است كه رفته است. پرسيدند حالا چكار كنيم؟ گفتند اينجا هر ساعت يك قطار مي آيد. دوباره بليطي خريدند، يك مقدار كه ايستادند خسته شدند، گفتند مي رويم دم در كافه مي نشينيم تا قطار بيايد. نشستند و شروع به حرف زدن كردند. دوباره وقتي آمدند ديدند قطار ربع ساعت است كه رفته است. پرسيدند حالا چكار كنيم؟ گفتند قطار بعدي سه ربع ساعت ديگر مي آيد. دوباره بليط خريدند، و حالا بايد بيشتر از قبل يعني سه ربع ساعت بايستند. كمي ايستادند و خسته شدند و گفتند اين دفعه مي رويم دم در كافه مي نشينيم و خيلي حواسمان را جمع مي کنيم که سر وقت بياييم در ايستگاه، دوباره سرشان به حرف زدن گرم شد كه يكدفعه يكي از آن ها گفت انگار الان وقت حركت قطار است، دويدند به طرف ايستگاه پرسيدند كدام قطار را بايد سوار شويم؟ گفته شد: آن سياهي كه آن دور دارد مي رود قطار شماست كه رفت، باز مسئله تكرار شد، دوباره بليط خريدند، باز مدتي در ايستگاه معطّل شدند، خسته شدند، به كافه رفتند، بيشتر مواظب بودند كه وقت نگذرد، بالاخره سرگرم صحبت شدند، يك مرتبه به هوش آمدند، دويدند به طرف ايستگاه گفتند قطار ما كو؟ به آنها گفته شد: اين قطاري كه دارد مي رود قطار شماست. يكي از آن ها پريد و ميله هاي عقب قطار را گرفت و سوار شد و رفت. آن يكي كه جا مانده بود در حالي كه ساك هايش در دستش بود شروع به خنديدن كرد، در حدي كه از خنده نمي توانست خود را كنترل كند. پرسيدند چه شده است؟! گفت من مسافرم و دوستم به بدرقه من آمده بود، حالا او با قطار رفت و من اينجا هستم. اين مثال را به طور مختصر دوباره تکرار کردم، چون مي خواستم عرض کنم چطور بعضي مواقع موضوع اصلي گم مي شود. او بدرقه كننده بود و اين مسافر به سوي مقصدي که در نظر داشت. حالا او با قطار كجا مي رود؟! موضوع گم شد. يعني اصلاً يادش رفت كه بدرقه كننده است، جاي خودش را گم کرد. آدم ها خيلي گم مي شوند و ملاحظه کرديد چقدر خنده دار است كه آدم خودش را گم كند، ولي چون در زندگي ما گم کردنِ خود عادي شده ديگر خنده دار نمي نمايد. خيلي عجيب است كه آدم يك مرتبه يادش مي رود چه كسي است. بايد يك بيدارباشي به خودمان بدهيم تازه وقتي إن شاءالله بيدار شديم مي بينيم اکثر آدم ها خودشان را گم كرده اند و به زبان حال هر کدام مي گويند: «اي عجبا من چه منم؟!» دليلش هم اين است كه مگر چند درصد آدم ها نشستند و فكر كردند خودشان كيستند؟ چون با اين سؤال به طور جدّي برخورد نمي کنند، اكثراً خود را گم كرده اند و اصلاً فكر نكرده اند كه خود را گم کرده اند، زيرا گم کردن خود را هم گم کرده اند
فشار قبر مربوط به چه عالَمي است؟ و در واقع نفس انسان است كه در عالم قبر كه همان عالم برزخ است، درفشار اعمال خود است. در رابطه با اين كه فشار قبر همان فشاري است كه به علت عقايد و اخلاق سوء بر بدن برزخي وارد مي شود؛ مي توان به جريان «سعدبن معاذ» توجه كرد كه از ياران خوب پيامبر(ص) بود و وقتي از دنيا رفت ، حضرت رسول(ص) با پاي برهنه تابوت او را به دوش گرفتند و فرمودند: صفوف ملائكه در تشييع جنازه حاضرند، و خود حضرت با دست خود او را در قبر گذاردند. در اين حالت مادر سعد خطاب به او گفت: اي سعد! خوشا به حالت، بهشت گوارايت باد. حضرت فرمودند: اينك سعد را به واسطة بدخلقي كه با خانواده اش داشت فشار قبر فرا گرفت،(بحارج6 ص217) .
نقل است كه ابوسعيد ابوالخير می خواست سخنرانی كند، از آنجا كه مردم به ايشان علاقه داشتند جمعيت زيادی جمع شده بود، بلندگو هم نبود، همه مشتاق بودند كه صدای خود شيخ را بشنوند، فردی برخاست و برای اين كه مردم جلوتر روند تا جا برای بقيه باز شود با صدای بلند گفت: «خدا رحمت كند كسی را كه برخيزد و قدمی جلو بگذارد.» شيخ فكری كرد و از منبر پايين آمد. پرسيدند: ای شيخ كجا می روید؟ گفت: حرف، همين بود كه اين مرد زد: «خدا رحمت كند كسی را كه برخيزد و قدمی جلو بگذارد.» همين حرف بس است. شیخ خوب می دانست که نبايد زیاد حرف زد، حرف حسابی يك كلمه است و پس از شنيدن آن بايد به فكرِ عمل کردن افتاد
رسول خدا( در صف نماز صبح جوانی را ديدند كه سخت نحيف و لاغر شده است، حضرت حال او را پرسيدند: جواب داد؛ «اَصْبَحْتُ يا رَسولَ اللَّه مُوقِناً» اي رسول خدا! صبح كردم در حالي كه در يقين هستم. حضرت از سخنش تعجب كردند و فرمودند: «اِنَّ لِكُلِّ يَقينٍ حَقيقَةً فَما حقيقَةُ يقينك»؟ برای هر يقين حقيقتی است، حقيقت يقين تو چيست؟ گفت: يا رسول الله يقين من قلبم را اندوهگین ساخته، شب ها بيدارم مي دارد و روزهايم را به تشنگی كشانده، نَفْسم از دنيا و آنچه در آن است جدا گشته، به طوری كه گويا عرش پروردگارم را می بينم و نصب حساب و حشر خلايق را كه من هم در بين آن ها هستم می يابم، گويا اهل جهنم و بهشت را می نگرم، و صدای زفير جهنم در گوش من طنين انداخته است. حضرت رو به اصحاب كردند و فرمودند: «هَذا عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ بِالاْيمان»(52 )اين بنده اي است كه خداوند قلب او را به نور ايمان منوّر كرده است. سپس فرمودند: نگهبان حال خود باش تا اين يقين برايت بماند 52 - كافي، ج 3، ص 53 .
و نیز از این روست که پیغمبر خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - در روز بدر به شهدای بدر ندا می‌فرمود: «هل وجدتم ما وعد ربکم حقا» یعنی: «ای کشته شدگان در راه خدا! آیا آنچه را که پروردگار شما به شما وعده داده بود حق و راست یافتید؟ ». آنگاه بعضی از اصحاب عرض کردند: یا رسول الله ایشان مرده اند چگونه آواز می‌دهی ایشان را؟ حضرت فرمود: «انهم اسمع منکم». یعنی: «ایشان از شما شنواترند و فهم و ادراک ایشان الآن از شما بیشتر است». [۱] ---------- [۱]: ۲۸. بحار الانوار، ج ۶، ص ۲۰۷  [معراج السعاده - صفحه ۳۵] 
امیرالمؤمنین(ع) در وصف یکی از یاران و برادران دینی شان - که گویا اباذر یا میثم تمار بوده- چنین سخن می گویند: «كَانَ لِي فِيمَا مَضَی أَخٌ فِي اللَّهِ وَ كَانَ يُعْظِمُهُ فِي عَيْنِي صِغَرُ الدُّنْيَا فِي عَيْنِهِ وَ كَانَ خَارِجاً مِنْ سُلْطَانِ بَطْنِهِ فَلَا يَشْتَهِي مَا لَا يَجِدُ وَ لَا يُكْثِرُ إِذَا وَجَدَ وَ كَانَ أَكْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتاً فَإِنْ قَالَ بَذَّ الْقَائِلِينَ وَ نَقَعَ غَلِيلَ السَّائِلِينَ وَ كَانَ ضَعِيفاً مُسْتَضْعَفاً فَإِنْ جَاءَ الْجِدُّ فَهُوَ لَيْثُ غَابٍ وَ صِلُّ وَادٍ لَا يُدْلِي بِحُجَّةٍ حَتَّی يَأْتِيَ قَاضِياً وَ كَانَ لَا يَلُومُ أَحَداً عَلَی مَا يَجِدُ الْعُذْرَ فِي مِثْلِهِ حَتَّی يَسْمَعَ اعْتِذَارَهُ وَ كَانَ لَا يَشْكُو وَجَعاً إِلَّا عِنْدَ بُرْئِهِ وَ كَانَ يَقُولُ مَا يَفْعَلُ وَ لَا يَقُولُ مَا لَا يَفْعَلُ وَ كَانَ إِذَا غُلِبَ عَلَی الْكَلَامِ لَمْ يُغْلَبْ عَلَی السُّكُوتِ وَ كَانَ عَلَی مَا يَسْمَعُ أَحْرَصَ مِنْهُ عَلَی أَنْ يَتَكَلَّمَ وَ كَانَ إِذَا بَدَهَهُ أَمْرَانِ يَنْظُرُ أَيُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَی الْهَوَی فَيُخَالِفُهُ فَعَلَيْكُمْ بِهَذِهِ الْخَلَائِقِ فَالْزَمُوهَا وَ تَنَافَسُوا فِيهَا فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِيعُوهَا فَاعْلَمُوا أَنَّ أَخْذَ الْقَلِيلِ خَيْرٌ مِنْ تَرْكِ الْكَثِير»(91) در گذشته مرا برادری بود كه در راه خدا با من برادري می نمود. خُردی و کوچکی دنيا در ديده اش وی را در چشم من بزرگ می داشت، و شكم بر او سلطه ای نداشت، پس آنچه نمی يافت آرزو نمی كرد و آنچه را می يافت فراوان به كار نمی برد. بيشتر روزهايش را خاموش می ماند، و اگر سخن می گفت گويندگان از سخن گفتن می ماندند و تشنگیِ پرسندگان را فرو می نشاند. به ظاهر ضعيف شمرده می شد، و به هنگام كار چون شير بيشه و مار بيابان بود. تا نزد قاضی نمی رفت حجّت نمی آورد و كسی را كه عذری داشت سرزنش نمی نمود، تا عذرش را می شنود. از دردْ شِكْوه نمی نمود مگر آن گاه كه بهبود يافته بود. تنها آنچه را می كرد می گفت و بدانچه نمی كرد دهان نمی گشود. اگر با او جدال می كردند خاموشی می گزيد و اگر در گفتار بر او پيروز می شدند، در خاموشی مغلوب نمی گرديد. بر آنچه می شنود حريص تر بود تا آنچه می گويد، و گاهی كه او را دو كار پيش می آمد، می نگريست كه كدام به خواهشِ نفس نزديك تر است تا راه مخالف آن را پويد. بر شما باد چنين خصلت ها را يافتن و در به دست آوردنش بر يكديگر پيشی گرفتن. و اگر نتوانستيد، بدانيد كه اندك را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن 91 - نهج البلاغه ،کلام [295] 289.
يكی از داستان های زيبای خارجی درباره ی خرسی است كه تلاش می كند تا مثل انسان ها باشد و مثل آن ها زندگی کند. او زحمت بسيار می كشد تا كار آدم ها را تقليد كند. صبح كه می شد ريش های خودش را با زحمت زیاد می زد، مانند آدم ها لباس می پوشید، كراوات می زد و به اداره می رفت. به سختی تلاش می كرد تا ياد بگيرد كه روی دو پا راه برود و... امّا بعد از مدتی درمی يابد كه اين كارها، كارهای يك خرس نيست بلكه كارهای يك آدم است و او تصمیم می گیرد به خرس بودن خودش برگردد. زمستان كه فرا رسید لباس هايش را در آورد و به كوهستان رفت و نزديك يك غار نشست، هرچه فكر كرد چگونه باید مانند یک خرس عمل کند! چيزی به نظرش نرسید، چون خرس بودن خودش را گم كرده بود و غفلت کرده بود خرس ها در زمستان به خواب می روند. آنقدر بيرون غار ماند تا در زير برف مدفون شد و مُرد
اشعارآئینی
به خودتان قول بدهيد اگر نسبت به موضوعی شناخت درستی نداريد سخنی درباره آن نگوييد #دستورات
يكی از داستان های زيبای خارجی درباره ی خرسی است كه تلاش می كند تا مثل انسان ها باشد و مثل آن ها زندگی کند. او زحمت بسيار می كشد تا كار آدم ها را تقليد كند. صبح كه می شد ريش های خودش را با زحمت زیاد می زد، مانند آدم ها لباس می پوشید، كراوات می زد و به اداره می رفت. به سختی تلاش می كرد تا ياد بگيرد كه روی دو پا راه برود و... امّا بعد از مدتی درمی يابد كه اين كارها، كارهای يك خرس نيست بلكه كارهای يك آدم است و او تصمیم می گیرد به خرس بودن خودش برگردد. زمستان كه فرا رسید لباس هايش را در آورد و به كوهستان رفت و نزديك يك غار نشست، هرچه فكر كرد چگونه باید مانند یک خرس عمل کند! چيزی به نظرش نرسید، چون خرس بودن خودش را گم كرده بود و غفلت کرده بود خرس ها در زمستان به خواب می روند. آنقدر بيرون غار ماند تا در زير برف مدفون شد و مُرد
📓 پس کی نماز میخوانی مرحوم هاشم حداد«(ره)» از شاگردان مرحوم آيت الله سيدعلي آقا قاضي طباطبائي«(ره)»، به شهيد مطهري«(ره)» متذکر شده بود. آقاي مطهري مي فرمايند: در ملاقاتي که با مرحوم هاشم حداد«(ره)» داشتم از من پرسيد شيخ مرتضي چطوري نماز مي خواني؟ عرض کردم سعي مي کنم بر روي معاني نماز توجه کنم و سپس الفاظ آن را اداء نمايم. مرحوم هاشم حداد به ايشان مي گويند پس کي نماز مي خواني؟ مرحوم شهيد مطهري«(ره)» به آيت الله حسيني طهراني«(ره)» گفته بودند روي حرف آقاي هاشم حداد فکر کردم ديدم عجب حرفي است، راستي پس من کي نماز مي خوانم، چون: مراد من ز نماز اين بود که در خلوت حديث درد و فراق تو با تو بگذارم