eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀«۲۱ بهمن ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 تنها فرزند ذكور خانواده بود. در اواخر سال 1352برای تكميل آموخته‌هايش به آمريكا اعزام گرديد و پس از قريب به دوسال تحصيل وآموزش فنون لازم دراين كشور به ‌عنوان خلبان نيروی هوائی شيراز كارش را آغاز نمود. بعداز 15سال خدمت دريك عمليات رزمی گشت دريایی هواپيمای حامل وی دچار سانحه گرديد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار سید ناصر سیدکریمی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼 بسم الله الرحمن الرحیم یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ ای که برای هر خیری به او امید دارم وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ و از خشمش در هر شری ایمنی جویم یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ ای که می دهد (عطای ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک یا مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ ای که عطا کنی به هرکه از تو خواهد یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ و نه تو را بشناسد تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً از روی نعمت بخشی و مهرورزی اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ همه شر دنیا و شر آخرت را فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد (یا کم نیاید) و وَزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ بیفزا بر من از فضلت ای بزرگوار یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ ای صاحب جلالت و بزرگواری یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ ای صاحب نعمت و جود یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ ای صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! 🥀شهید "محمد پورشیخعلی" 💔شهید محمد پور شیخعلی متولد ۱۳۶۶ و از افسران پلیس نیروی انتظامی بود که در حین خدمت‌رسانی به مردم، در ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ در حادثه تروریستی کرمان به شهادت رسید و پدر یک دختر ۴ ساله بود. پدر شهید مدت زیادی در جبهه های حق علیه باطل فعالیت داشته وجانباز هست می گوید : من مدتی که در جبهه بودم آرزوی شهادت داشتم ولی شهید نشدم ولی پسرم به آرزویش رسید و فقط برای خدا ، فقط برای خدا و فقط برای خدا به شهادت رسید و خون پاکش را فدا کرد. ♦️تلاوت سوره ی «حمد» هدیه شهید "محمد پورشیخعلی" بیست‌وهفتم 🥀 @yaade_shohadaa
🕌 ♦️ 💠 منتظر پاسخم حتی لحظه‌ای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در جایی را ندارم و نمی‌فهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! 💠 امشب که به می‌رسیدم با چه رویی به خانه می‌رفتم و با دلتنگی مصطفی چه می‌کردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم. دور خانه می‌چرخیدم و پیش مادرش صبوری می‌کردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانی‌اش تشکر می‌کردم تا لحظه‌ای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود. 💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم می‌بارید و نمی‌شد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت. در سکوتِ مسیر تا فرودگاه دمشق، حس می‌کردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمی‌کَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.» 💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمی‌خواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!» لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت می‌کرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن‌تون مخالفت نمی‌کنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.» 💠 به‌قدری ساده و صریح صحبت می‌کرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من شما رو می‌خوام، نمی‌خوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحت‌تره.» با هر کلمه قلب صدایش بیشتر می‌گرفت، حس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از رد میشیم، می‌خواید بریم زیارت؟» 💠 می‌دانستم آخرین هدیه‌ای است که برای این دختر در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا می‌کشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!» بی‌اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که می‌خواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیط‌تون ساعت ۸ شب، فرصت دارید.» 💠 و هنوز از لحنش حسرت می‌چکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران می‌دوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا می‌خواید برید؟» جواب این سوال در حرم و نزد (سلام‌الله‌علیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...» 💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمی‌خواستم حرفی بزنم که دلسوزی‌اش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم ؟» فهمید بی‌تاب حرم شده‌ام که لبخندی شیرین لب‌هایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید می‌درخشد. 💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و بی‌تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید، بی‌اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیش‌دستی کرد. او دنبالم می‌دوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدم‌هایم که با دلم پَرپَر می‌زدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. 💠 می‌دید برای رسیدن به حرم دامن صبوری‌ام به پایم می‌پیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از جلو در منتظرتون می‌مونم!» و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش می‌چشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر می‌مونم، با خیال راحت زیارت کنید!»... ادامه دارد... 🌺نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
💔وقتی در گناه زندگی میکنی شیطان کاری به تو ندارد اما.... وقتی تلاش میکنی تا از اسارت گناه بیرون بیایی اذیتت خواهد کرد. ✍🏻شهید سید سجاد خلیلی 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷امشب🇮🇷🇮🇷 📣✌️الله اکبر✌️📣 الله اکبر الله اکبر الله اکبر به یاد سردار دلها حاج قاسم به یاد شهدای مدافع حرم به یاد شهید آرمان علیوردی به یاد شهید روح الله عجمیان به یاد شهدای فاجعه کرمان و برای امید دل مردم مستضعف جهان امشب بانگ تکبیر الله اکبر را سر خواهم داد و ستون خیمه تمام جبهه کفر و استکبار را خواهم لرزاند. 🥀 @yaade_shohadaa
16.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ ❤️‍🔥اساس انقلاب؛ 🎙️سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🎙️مقام معظم رهبری 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 ماجرای امضای سرخ 💔 مادرم به همراه تعدادی از اقوام برای شرکت در مراسمی به زادگاه شهید صالحی یعنی خوانسار رفتند. مادرم از ما خواست که به مدرسه برویم. من، خواهر و برادر کوچکترم در خانه ماندیم و خاله و تعدادی از خانم های فامیل پیش ما ماندند. وقتی به مدرسه رفتم، ناظم مدرسه پیش من آمد و گفت: «زهرا جان این برگه ساعت امتحانات را به خانه ببر، بده امضا کنند و برایم من بیاور.» همان شب در خواب دیدم که ایشان به خانه آمد، از در وارد شد، لباس هایش را منظم در گوشه ای از خانه گذاشت، بلوز و شلوار سفیدی به تن داشت. به پدرم گفتم: «آقاجون ناهار خورده اید؟» گفت: «نه بابا! ناهار نخوردم.» به آشپزخانه رفتم تا برای ایشان غذا گرم کنم. غذا را روی اجاق گاز گذاشتم، من را صدا کرد و گفت: «زهرا جان! نامه ات را بیاور تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان برنامه امتحانی مدرسه ات را بیاور!» به سمت کمد کتابهایم رفتم و برگه را برداشتم. دنبال خودکار آبی یا مشکلی بودم. برگه و خودکار را به ایشان دادم تا امضا کند، به آشپزخانه برگشتم تا غذا را آماده کنم. با سینی غذا که برگشتم، ایشان نبود. صبح که بیدار شدم، سرکمد کتاب هایم رفتم تا کتاب هایم را برای مدرسه آماده کنم. کتاب علومم را که برداشتم، برگه امتحانی وسط آن بود. یکدفعه دیدم که پدرم برگه امتحانی را امضا کرده و نوشته است «اینجانب نظارت دارم سید مجتبی صالحی» این برگه دست به دست چرخید تا این که به دست مرحوم آیت الله «خزعلی» رسید و سالها نزد ایشان بود. 🥀 خاطره ای به یاد شهید حاج سید مجتبی صالحی خوانساری 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa