4_5956463566117670223.mp3
5.86M
هر شهید یه پرچمه ، که نشون میده آقا رو
بهما میگهکه چجوری،میشه دید کرببلا رو
شهادت یعنی ، دلو به آسمون دادن
با لب تشنه جون دادن ، ولایتو نشون دادن
🎧سیدرضانریمانی🎤
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یسنا اقابابایی:
بسم رب الشهدا و صدیقین🌷
باسلام خدمت شما همراهان و دوستان همیشگی، با ما همراه باشید باختم قرآن این هفته هدیه به روح شهدا و جانبازان اسلام بویژه #شهید_مدافع_حرم_حسین_امیدواری و شهدای والامقام: محمدکامران . محمد خدامی . محمد کامران . علی فصیحی🌷
ان شاء الله عزیزانی که در این ختم قرآن شرکت می کنند کربلا روزیتان گردد و ثواب زیارت اربعین برای شما نوشته شود. 🤲
جز۱🌷
جز۲🌷
جز۳🌷
جز۴🌷
جز۵🌷
جز۶🌷
جز۷🌷
جز۸🌷
جز۹🌷
جز۱۰🌷
جز۱۱🌷
جز۱۲🌷
جز۱۳🌷
جز۱۴🌷
جز۱۵🌷
جز۱۶🌷
جز۱۷🌷
جز۱۸🌷
جز۱۹🌷
جز۲۰🌷
جز۲۱🌷
جز۲۲🌷
جز۲۳🌷
جز۲۴🌷
جز۲۵🌷
جز۲۶🌷
جز۲۷🌷
جز۲۸🌷
جز۲۹🌷
جز۳۰🌷
(خدایا اسامی ما را جزو شهدای در راهت قرار بده)🤲🍃
👈 ۱۴ هزار ختم صلوات به نیت شهدای اسلام بویژه این چهار شهید عزیز فرستاده می شود.
لطفا تعداد صلوات خود را ارسال کنید. 🌷
باقی مانده :
@Aalmas_shohada ارسال شماره جزء
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ماجرای رؤیای صادقه حسین قبل از اعزام به سوریه/ مادر شهید: برای رفتن به سوریه یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد/ قبل از شهادت قاتلش را بخشید، ولی از دو گروه نمیگذشت + متن وصیت نامه خواندنی شهید | پایگاه اطلاع رسانی رجا
https://www.rajanews.com/news/265350/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D8%A4%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%82%D9%87-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D9%82%D8%A8%D9%84-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D8%B9%D8%B2%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D8%AF%D8%B1
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارتباط تلفنی با " خانم سکینه خدامی همسر شهیدوالامقام محمدحیدری "در رادیو سرو شنبه ۱۴۰۱/10/17
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مستنداز زندگینامه شهیدمدافع حرم حسین امیدواری 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بستری_شدن_پدر
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_فصیحی
پدر علی خیلی دوست داشت که در جبهه شرکت کند اما چون عیالوار بودیم و از نظر مالی خیلی دستش تنگ بود و من هم دست تنها
نمی توانستم این زندگی و چند تا بچه ی قد و نیم قد را اداره کنم. نتوانست به جبهه برود. و زمانی که خبر شهادت علی را شنیدیم چون فرزند اول ما بود و جای خالی اش بسیار در خانه خالی بود یک مدتی که گذشت حاج آقا از غم فراق علی سکته کرد و تا مدت طولانی بستری شد. و ما با وجود بیماری همسرم و چند بچه ی کوچک که محصل هم بودند تا پانزده سال بعد از شهادت علی خیلی به سختی اموراتمان را گذراندیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌷 نمودار شهیدانه زیستن
🎨 مجموعه مصور «قهرمان؛ سلیمانی»
روایتهای حضرت آیتالله خامنهای درباره شهید حاج قاسم سلیمانی
🔻 رهبر انقلاب: «از قول شهید نقل شد که گفته بود کسی که شهید زندگی کند، شهید میشود؛ واقعاً شهیدانه زندگی کرد. من حالا یک کتابی را دارم میخوانم در همین شرح اخلاق و زندگی شهید؛ «سلیمانیای که من میشناسم»؛ نوشته که نوهی یکی از دوستان شهیدش را میخواستند عمل جرّاحی کنند، رفت داخل بیمارستان و ایستاد تا عمل تمام بشود. مادر آن بچّه گفت که خب حاج آقا عمل تمام شد، دیگر بروید به کارتان برسید؛ گفت نه، پدر تو، یعنی پدربزرگ این بچّه به جای من رفت شهید شد، من هم حالا به جای او اینجا میایستم؛ ایستاد تا بچّه به هوش آمد، خاطرش که جمع شد بعد رفت. رفتارش با خانوادهی شهید این جوری است، رفتارش با اشرار و با مفسدین آن طور است.» ۱۴۰۰/۱۰/۱۱
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
40.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدار جمعی از خانواده شهدا با خانواده های شهیدان خرمی ، تیموری و فضل اللهی 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_سیزدهم
خواستگاری
.
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... .
.
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ...
.
- حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... .
.
سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ... شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... .
نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ...
.
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ...
.
.
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... .
- توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... .
همه وجودم گُر گرفت ... .
- مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... .
.
.
پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم
.
تا مسجد پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه ام آتش روشن کرده بودن ...
.
.
توی راه چشمم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد... تا گفت استنلی ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
.
.
- بهم گفتی ملاک خدا تقواست ... گفتی همه با هم برابرن... گفتی دستم توی دست خداست ... گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راه موندم ... .
.
از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... اما دروغ بود حاجی ... بهم گفت حرومزاده ای ... تمام حرف هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ... اما این حقم نبود ... من مادرم رو انتخاب نکرده بودم ... این انتخاب خدا بود ... خدا، مادرم رو انتخاب کرد ... من، خدا رو ...
.
.
حاجی صورتش سرخ شده بود ... از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم ... چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط می دویدم ...
یک هفته تمام حالم خراب بود ... جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم ها نبودن ... من بودم و خدا ...
.
.
اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد ... ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ...
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ...
.
.
بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ... .
از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... .
.
شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟
.
- از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ...
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ... اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ ...
.
.
و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد ... و از عملش دفاع ...
.
.
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ... برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه و