eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
590 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
اوایل که پسرم یدالله به شهادت رسیده بود من خیلی بی تابی می کردم و همیشه گریه می کردم؛ بخاطر همین موضوع یک شب یدالله به خواب مادر شهید ابوالقاسم احمدی رفته بود و به ایشان گفته بود: حاجیه زهرا من رفتم به دیدن مادرم اما او خواب بود وصدایش نزدم؛ به مادرم بگوئید اینقدر یدالله یدالله نگوید اینجا تا من به صف نماز می روم می آیند و دستم رامی گیرند و از صف نماز بیرونم می کنند و به من می گویند مادرت تو را می خواهد بیا برو ؛ بعد از آن من سعی می کردم دیگر گریه نکنم تا یدالله آنطرف آسوده خاطر باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما اهل دستجرد جرقویه اصفهان هستیم. و پس از ازدواج هم حدود دوازده سال در دستجرد زندگی کردیم. ما سه سال اول زندگیمان فرزند نداشتیم. پس از سه سال خدا حسینعلی را به ما عطا کرد. ثمره زندگی ما سه پسر و شش دختر می باشد که حسینعلی فرزند اول و پسر اول ما بود. سالی که حسینعلی به دنیا آمد همسرم همراه برادرش به کربلا رفته بودند برای همین مادر شوهرم نام پسرمان را بخاطر اینکه پسرانش به کربلا رفته بودند حسینعلی گذاشت. حسینعلی جلوی چشم ما کم کم قد کشید و بزرگ شد. پسر خیلی مهربان و با محبتی بود. آن سالها همسرم در تهران کار می کرد برای همین حسینعلی در نبود پدرش خیلی کمک حال من بود. به صحرا می رفت و در حیوان داری کمک می کرد. قدیم چون آب شیرین در منزل نداشتیم از سرچشمه برای خانه آب شیرین می آورد. گندمها را به آسیاب می برد تا آرد کنند. واقعا از همه لحاظ با همان سن کم به اندازه پدرش زحمت زندگی را می کشید که ما کمتر در نبود پدرش سختی ببینیم. یکبار که به آسیاب رفته بود تا گندم آرد کند افتاد و پایش شکست و پدرش حسینعلی را به تهران آورد. در تهران دوماه و نیم ماندند تا حالش خوب شد و بعد به روستا برگشتند. ما چون در تهران خانه نداشتیم چند سالی در روستا ماندیم تا پدرش توانست در تهران خانه بخرد و ما را به تهران آورد و از آن به بعد ساکن تهران شدیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حسین برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده بود ولی من می گفتم: عزیز دل من نرو و بمان تا برایت زن بگیرم؛ اما حسین در جوابم گفت: مادر جان اول باید از میهن دفاع کنیم. اگر دشمن وارد کشور ما بشود همه یا فرار می کنند یا باید نوکر دشمن باشند یا همه را قتل عام می کنند آن وقت آن زن و زندگی چه به کار می آید؟! اول باید امنیت داشته باشیم و بعد به فکر آسایش و رفاه و زن و زندگی باشیم. ما نرویم جنگ حالا حالا این جنگ ادامه خواهد یافت. جلویشان مقاومت نکنیم امروز و فردا است که بیایند و عزیزانمان را جلوی چشمانمان شکنجه کنند و آن وقت دیگر کاری از دست ما برنمی آید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
اصلیت ما برای روستای دستجرد جرقویه اصفهان است اما بخاطر کار همسرم در روستای دستچاه ساکن هستیم، یدالله از جبهه که به مرخصی آمد تعریف می کرد که در جبهه با چندتا از بچه های دستجردی همرزم هستند و همیشه باهم هستند. و اسامی آنها را برایم گفت:(قاسم احمدی فرزند حسین حیدر . شهید عباس فصیحی .شهید حسن میربیگی و یکی از شهدای محله افشار که نامش را بخاطر ندارم ). که چند نفر از این همرزمانش شهید شدند و فقط آقای قاسم احمدی زنده است و در لحظه شهادت یدالله نیز باهم بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یدالله از همان دوران کودکی بچه آرام اما پر جنب و جوش و زرنگی بود. بچه ای نبود که سرو صدا کند و یا کسی را مورد آزار و اذیت قرار دهد. تا چهارم و پنجم ابتدایی درس خواند اما از محیط مدارس زمان طاغوت خوشش نمی آمد و زیاد دل به مدرسه نمی داد که گاهی معلمهایش می آمدند دنبالش و با اصرار اورا به مدرسه می بردند. درسش بد نبود هوش داشت که درس بخواند اما بخاطر نوع درس دادن و سختگیریهای معلمان و محیط ناپاک مدرسه یدالله هم تمایلی به مدرسه رفتن نشان نمیداد و همان چند کلاس راهم به سختی تمام کرد. گاهی یدالله سوال می کرد مادر چرا توی مدرسه ها دختر و پسرها باید قاطی درس بخوانند و معلم ها حجاب ندارند؟! می گفتم: مادر شاه مملکت اینطور می خواهد که معلمها حجاب ندارند و دختر و پسر باهم درس می خوانند و یکی و دوتا نیستند که برویم حرفی بزنیم باید فعلا تحمل کنیم تا خدا راه نجاتی قرار دهد. یدالله زمان فراقتش هم یا کتاب می خواند یا در کار خانه کمک می کرد یا در کوچه با دوستانش گوی بازی و هفت سنگ و گل کوچیک بازی می کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
مجید کمی که بزرگتر شد. یک روز آمد پیش من و گفت: مامان دوست دارم ادامه تحصیل بدم ولی خجالت می کشم به آقام در این باره حرفی بزنم؛ شما با آقام صحبت کنید ولی قسمت نبود تا مدتی ادامه تحصیل بدهد و برای کار به تهران پیش حاج قدمعلی یکی از همشهریامون رفت. از آنجایی که دوست داشت خودش خرج خودش را در بیاورد روزها سرکار می رفت و شبها درس می خواند. و خبر آوردند که بعد از کار به بسیج مسجد محل هم رفت و آمد می کند. من هم وقتی خبر را شنیدم کمی نگرانش شدم. یک مدتی که گذشت از تهران به دستجرد آمد وقتی که آمد اینجا بچه ها داشتند امتحان می دادند. یک روز لب ایوان خانه نشسته بودیم دیدم مجید از بیرون آمد اما ناراحت بود. بهش گفتم: مجید مامان چرا ناراحتی؟ گفت: مامان حاج شیخ علی من و دیده و می گه آقا مجید چرا نمیای درس بخوانی؟ اگر می خوای درس بخوانی بچه ها دارند امتحان می دند. گفتم: آخه حاج آقا منکه یک سال دوسال ترک تحصیل کردم حالا چطور بیام امتحان بدم!! حاج آقا هم گفت: حالا تو بیا؛ چه کار به این کارا داری. مجید هم همه ی مدارکها و کتابهاش تهران بود. اون روز به من گفت: مامان شما به آقام بگو که حاج شیخ علی این حرفا رو به من زد. من هم با بابای مجید صحبت کردم. بابای مجید گفت: خب اگر قبولش می کنند مشکلی نیست بره؛ غروب چهارشنبه ای بود مجید به تهران رفت تا مدارکها و کتابهاشو بیاره؛ کتابهاشو آورده بود اصفهان و اونجا جلد خریده بود و همشو جلد کرده بود و جالب اینکه پشت جلد کتابابهای درسیش نوشته بود (شهید مجید رستمی). مجید خیلی زود از تهران برگشت و صبح روز شنبه به مدرسه رفت. وقتی از مدرسه برگشت گفت: مامان امروز امتحان داشتیم ولی نمی دونم چطوری بود که جواب تموم سوالا رو بلد بودم. و این حرف و بعد از شهادتش معلمشون به ما گفت. معلمشون می گفت: وقتی مجید آمد سر امتحان با اینکه دوسال از درس و مشق و مدرسه دور بود ولی جواب تمام سوالا را تند تند نوشت انگار کسی کنار دستش ایستاده بود و جواب سوالا رو بهش می گفت. مجید بچه باهوش و درس خون و با انضباط و ساکتی بود و همیشه مدیر و معلمها از دستش راضی بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خداوند لطفش شامل حال ما شد و به ما چهار فرزند عطا کرد که دو پسر و دو دختر بودند. اولین فرزند ما دختر بود و محمد دومین فرزند بود. من یازده بچه ام قبل از به دنیا آمدن از دنیا می رفتند و عمرشان به دنیا نبود. و از پانزده فرزند فقط چهارتایشان به سلامت به دنیا آمدند پسرم محمد هم نزدیک بود قبل از اینکه به دنیا بیاید از دنیا بدود اما به من گفتند استراحت کن تا بچه بماند و مدتی را استراحت کردم و به خواست خدا محمد سالم و سلامت به دنیا آمد. محمد هم عمرش زیاد به دنیا نبود و در اوج جوانی در سن شانزده سالگی شهید شد. محمد پسر بسیار آرام و مظلوم و محجوب به حیا بود. خیلی عاشق جبهه بود. زمانی که تصمیم گرفت برای جبهه ثبتنام کند گفتیم حالا زود است صبر کن بزرگتر بشوی بعدا می روی. می گفت: نه من باید بروم. محمد چون سن و سالش کم بود دو سری با شناسنامه ی دوستانش که از خودش بزرگتر بودند برای جبهه ثبتنام کرد و به جبهه رفت. و مرتبه سوم پدرش گفت: حالا که اینقدر عاشق جبهه هستی و حاضری با شناسنامه ی دیگران بروی پس اینبار بیا با یک شناسنامه که من برای بچه ی قبل از تو تهیه کرده بودم که هم نام خودت است و تاریخ تولدش بزرگتر است برو و ثبتنام کن که نخواهی با شناسنامه ی مردم بروی. (ما چون بچه هایمان نمی ماندند سر دخترم که باردار شدم پدرش از ترس اینکه این بچه هم نماند رفته بود و یک شناسنامه بنام محمد تهیه کرده بود که بچه بماند ولی خواست خدا نبود بچه پسر بشود و دختر بود ولی بعد خدا محمد را به ما عطا کرد و محمد با همان شناسنامه یک سری به جبهه رفت) به این ترتیب محمد سری سوم با شناسنامه ی برادری که قرار بود به دنیا بیاید و نیامد به جبهه رفت. محمد چون قدبلند بود سری چهارم با شناسنامه ی خودش توانست ثبتنام کند و به جبهه اعزام شود. محمد پسر درس خوانی بود و معلمانش از اخلاق و رفتار و نمراتش راضی بودند سری آخر که می خواست به جبهه برود گفتم: محمد عزیز مادر شما که درست خوب است بمان و درست را تمام کن؛ گفت: مادر تا زمانی که این دشمنان هستند و به فکر از بین بردن مملکتمان و دین اسلام هستند درس خواندن چه بدرد ما می خورد. درس خوب است اما زمانی که دشمن از بین برود. اگر من و امثال من پشت میز بنشینیم درس بخوانیم پس چه کسی جلوی دشمن بایستد. 🍃🌺🌼🍃 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یدالله از همان دوران کودکی بچه آرام اما پر جنب و جوش و زرنگی بود. بچه ای نبود که سرو صدا کند و یا کسی را مورد آزار و اذیت قرار دهد. تا چهارم و پنجم ابتدایی درس خواند اما از محیط مدارس زمان طاغوت خوشش نمی آمد و زیاد دل به مدرسه نمی داد که گاهی معلمهایش می آمدند دنبالش و با اصرار اورا به مدرسه می بردند. درسش بد نبود هوش داشت که درس بخواند اما بخاطر نوع درس دادن و سختگیریهای معلمان و محیط ناپاک مدرسه یدالله هم تمایلی به مدرسه رفتن نشان نمیداد و همان چند کلاس راهم به سختی تمام کرد. گاهی یدالله سوال می کرد مادر چرا توی مدرسه ها دختر و پسرها باید قاطی درس بخوانند و معلم ها حجاب ندارند؟! می گفتم: مادر شاه مملکت اینطور می خواهد که معلمها حجاب ندارند و دختر و پسر باهم درس می خوانند و یکی و دوتا نیستند که برویم حرفی بزنیم باید فعلا تحمل کنیم تا خدا راه نجاتی قرار دهد. یدالله زمان فراقتش هم یا کتاب می خواند یا در کار خانه کمک می کرد یا در کوچه با دوستانش گوی بازی و هفت سنگ و گل کوچیک بازی می کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که یدالله به سربازی رفت چون زمان جنگ تحمیلی بود وقتی به مرخصی می آمد دوستان و اقوام و همسایگان مرتب به دیدنش می آمدند و نمی گذاشتند یک دقیقه کنار من بنشیند. مخصوصا دوستانش که می آمدند و یدالله را با خودشان میبردند. من هم می گفتم: چرا نمی گذارید من یک دل سیر بعد از مدتها بچه ام را ببینم و کنار من بنشیند و هروز هم تعدادی از فامیل برای تازه کردن دیدار با یدالله به منزلمان می آمدند و در آن مدتی که یدالله در مرخصی بسر می برد ما مشغول مهمانداری بودیم. معمولا وقتی مردم به دیدن یدالله می آمدند از او سوالهای زیادی در رابطه با جنگ و خط مقدم و همرزمانش می پرسیدند. یدالله هم چیزهایی را که دیده بود را برایشان بازگو می کرد. یدالله اهل سوغاتی آوردن از مناطق جنگی نبود. فقط گاهی پوکه های خالی فشنگها را برای یادگاری با خود می آورد تا وقتی دوستانش و فامیل به دیدنش می آیند یکی یکی به آنها یادگاری بدهد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک زمانی قرار بود دختر دوممان را به خانه ی بخت بفرستیم ولی آن سال خیلی از نظر مالی دستمان خالی بود و من نزدیک آفتاب غروب بخاطر این موضوع خیلی گریه کردم و با یدالله درد و دل می کردم و می گفتم: مامان یدالله جان یادت هست همیشه می گفتی مامان تا خواهرم معصومه سی سالش نشود شوهرش نمی دهیم!حالا می خواهم به خانه شوهر بفرستمش اما دستمان خالی است و چیزی ندارم که بعنوان جهیزیه همراهش کنم. آن شب یدالله به خواب خواهر بزرگترش رفته بود و به خواهرش گفته بود به مامان بگو اینقدر گریه نکن کارها درست می شود و من رفتم به خانه ی خودمان تا با مامان صحبت کنم اما مامان خواب بود صدایش نزدم. و به مامان بگو اینقدر بی تابی نکند و اینقدر یدالله یدالله نگوید؛ ما خودمان حواسمان هست. و الحمدلله به لطف خدا ما یک زمین داشتیم که آن سال توانستیم با یک قیمت مناسبی بفروشیم و پول جهیزیه دخترم را تهیه کنیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
چند سال قبل مشکلی برای دوستم با یکی از همسایگانش بوجود آمده بود و مدتی بود باهم دعوا می کردند و مشخص نبود حق با چه کسی است. تا اینکه یک شب دوستم خواب پسر شهیدم یدالله را می بیند. در خواب در مسیری در حال حرکت بودند که ناگهان دوستم را پای چوبه ی دار می برند که اورا دار بزنند و دوستم در خواب بسیار پریشان و ناراحت بوده است می بیند که یدالله با لباس نظامی سوار بر اسب به سمتش می آید و صدا می زند و به او می گوید: حاج خانم مادرم را صدا بزن کمکت می کند. او نیز اسم مرا صدا می زند و می گوید به پسرت یدالله بگو به من کمک کند. در همان لحظه که مرا صدا میزند و کمک طلب می کند یدالله نامه ی رهایی او از چوبه دار را تحویلش می دهد و سریع از آنجا دور می شود. دوستم پس از دیدن این خواب مشکلی که با همسایه اش داشت را تعریف می کرد که به خوبی برطرف می شود و باهم آشتی می کنند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که به تهران آمدیم حسینعلی هم مدرسه می رفت و هم سرکار می رفت. گاهی پیش پدرش کار می کرد و مدتی هم پیش حاج حسن اسماعیل که رختخواب دوزی داشت کار کرد. حسینعلی گاهی وقتها از سر کار که بر می گشت برای من با دستمزد خودش کادو می خرید. من می گفتم: عزیز دلم چرا داری زحمت می کشی و کار می کنی دست مزدت را برای من خرج می کنی. این چیزها را برای من نخر و پولت را برای خودت نگهدار و پس انداز کن. می گفت: مادر جان من اینها را بعنوان یادگاری برای شما می خرم. شماهم بعنوان یادگاری از من قبول کنید و هر وقت هم برایم هدیه می خرید کادو می کرد بعد به خانه که می آمد بچه ها می گفتند این چیه خریدی؟ بچه ها را دور خودش جمع می کرد و کادو را به آنها نشان می داد و بعد به من می داد. حسینعلی بیش از حد با محبت و مهربان بود. بقدری محبت داشت که به بچه های یکی از همشهریامان که همسایه بودیم و به خواهر کوچکش از بس محبت کرده بود بچه ها حسینعلی را بابا صدا می زدند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://rubika.ir/Yad_shohada1398 https://eitaa.com/Yad_shohada1398