eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
591 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
اوایل که پسرم یدالله به شهادت رسیده بود من خیلی بی تابی می کردم و همیشه گریه می کردم؛ بخاطر همین موضوع یک شب یدالله به خواب مادر شهید ابوالقاسم احمدی رفته بود و به ایشان گفته بود: حاجیه زهرا من رفتم به دیدن مادرم اما او خواب بود وصدایش نزدم؛ به مادرم بگوئید اینقدر یدالله یدالله نگوید اینجا تا من به صف نماز می روم می آیند و دستم رامی گیرند و از صف نماز بیرونم می کنند و به من می گویند مادرت تو را می خواهد بیا برو ؛ بعد از آن من سعی می کردم دیگر گریه نکنم تا یدالله آنطرف آسوده خاطر باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یدالله وقتی از کسی عصبانی می شد خیلی خوددار بود و خشم خودش را فرو می داد تا خدای ناکرده کارش به دعوا و درگیری و پرخاشگری یا ناسزا گفتن نشود. وقتی عصبانی می شد به طرف مقابل می گفت: این کار شما درست نیست؛ من خیلی دارم جلوی خودم را می گیرم که عصبانیتم را کنترل کنم اما این کار شما درست نیست. این حرفی که می زنید یا این راهی که می روید ببینید خودتان مقصر هستید یا طرف مقابلتان واقعا مقصر است. یدالله خیلی مراقب بود که در موقع عصبانیت حرفی نزد که حالا طرف مقابل حرفی می زند این نیز بدترش را بگوید که آتش به پا کند. سعی می کرد آتش خشم و عصبانیت دیگران را هم خاموش کند نه اینکه بیشتر شعله ورش کند. گاهی می شد که دیگران حرف های بی ربط می زدند ولی یدالله عکس العملی نشان نمیداد و آنها می گفتند خوب است که یدالله از این حرفها بدش نمی آید! یدالله می گفت: نه من بدم نمی آید اما شما باید متوجه این باشید که ببینید این حرف درست است که می زنید و آیا الان وقت زدن این حرفهاست که می زنید. یدالله از این نظرها خودش مثل استاد اخلاق بود و دیگران را به راه راست هدایت می کرد که هر حرفی را نزنند و موقع عصبانیت هیزم به آتش دل کسی نریزند. یدالله خیلی بخشنده و با گذشت بود؛ همیشه از بدی دیگران گذشت می کرد. و از همه هم می خواست که اهل گذشت باشند. و بخیل نبود دست بخشنده ای داشت و دست و دلباز بود اما ولخرج و اصرافکار نبود.خیلی با نظم انضباط و تمیز بود. آنقدر به تمیزی اهمیت می داد با اینکه کشاورز بود ولی کسی باور نمی کرد و مردم می گفتند این چه جور کشاورزی است که اینقدر لباسهایش تمیز است انگار نه انگار که در صحرا روی زمین خاکی بوده است. 🍃🌼🌺🍃 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
روزی که پیکر مطهر برادر شهیدم را به اصفهان فرستاده بودند تعدادی از فامیل و همسایه ها خبردار شده بودند برای همین به یک بهانه ای می آمدند منزل پدرم که ببینند پدرو مادرم هم از شهادت یدالله آگاه شدند یا نه؛ یکی از همسایه ها دیده بود که مادرم بیخبر است می خواست که اورا برای شنیدن این خبر آماده کند به مادرم گفته بود: من نمیدانم چرا اینقدر حالم بد است و کلافه هستم. اما باز مادرم توجه ای نمی کند. آنشب مردم میفهمند که خانواده ی ما هنوز از شهادت برادرم بیخبر هستند متفرق می شوند و مادرم آن شب اتفاقا یک خواب سیری می کند ولی از دیدن آدم هایی که به هر بهانه ای به منزل پدرم رفت و آمد می کردند فکری شدم و یک اضطرابی پیدا کردم و رفتم که به منزل خودمان به همسرم گفتم: احمد نمی دانم چرا امشب منزل پدرم شلوغ بود انگار یکی بند دل مرا پاره کرده است و آنشب تا صبح درست نخوابیدم. خانه ی ما چون دیوار به دیوار خانه ی پدرم بود صبح که از خواب بیدار شدم از توی حیاط صدای جیغ و داد وگریه شنیدم. بچه ی یک ساله ام را گذاشتم و به سمت خانه ی پدرم دویدم. خانه های قدیم جلوی درب خانه دوتا سکوی بلند درست می کردند که برای نشستن دم در خانه از آن استفاده می کردند. دم‌در خانه ی پدرم هم از این سکوهای بلند بود رفتم بالای سکو دیدم یک جمعیت زیادی صبح اول وقت در حیاط خانه ی پدرم هستند. آمده بودند تا خبر شهادت برادرم را بدهند و عکس یدالله را بگیرند برای معراج شهدا ببرند که به تابوت شهید نصب کنند و پدر و مادرم را هم باخود به معراج شهدا ببرند که شهید را تشییع کنند و بیاورند به روستای خودمان و بعد به محل خاکسپاری ببرند. در بین جمعیت خانمی که شب قبلش به مادرم می گفت حالم بداست و کلافه ام را دیدم و ازایشان سوال کردم شما دیشب می دانستی برادرم شهید شده است و حرفی نزدی ؟ گفت: بله می دانستم ولی گفتم بگذار مادرت یک شب دیگر هم راحت بخوابد که دیگر نمی تواند راحت بخوابد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم یدالله همیشه از من می خواست که سر نمازهایم برایش دعا کنم شهید شود. من هم در جوابش می گفتم: این حرف و نزن مامان و بابا اونوقت خیلی اذیت می شوند که باید داغ تو را ببینند. آنها آرزو دارند تو را در رخت دامادی ببینند. گفت: من کاری می کنم که آنها مرا در رخت دامادی هم ببینند. بعد قبل از اینکه به جبهه اعزام شود به خواستگاری نوه ی عمه امان رفت و عقد کرد؛ بعد از مراسم عقد یک روز به من گفت: آبجی حالا که مامان و بابا مرا در رخت دامادی دیدند و به آرزویشان رسیدند دیگر برایم دعا کن که من هم به آرزویم برسم و شهادت روزیم شود. گفتم: این چه حرفیه که می زنی هنوز مامان آرزو دارد که عروسی تو را ببیند و ان شاء الله بچه های تو را ببیند. من هم که خودت میدانی هیچ کسی را ندارم یک شوهر مریض دارم و گرفتارم و تو باش که حامی من باشی. یدالله در جوابم گفت: تو دعا کن که من شهید شوم من می روم آن طرف دعایت می کنم که مشکلاتت برطرف شود و دلت شاد شود. و یدالله کلا شش ماه عقد بود بعد به شهادت رسید. یعنی یدالله هم آرزوی پدر و مادرمان را برآورده ساخت که اورا در رخت دامادی ببینند و هم خودش به آرزویش که شهادت بود رسید.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در سن پانزده سالگی قبل از اینکه ازدواج کنم یک سری که بیمار شده بودم خواب برادرم را دیدم که آمد و دست مرا گرفت و برد به یک باغ خیلی زیبایی؛ همینطور داشتیم در باغ قدم می زدیم. برادرم که از احوال من باخبر بود گفت: ناراحت نباش حالت خوب می شود. و دو مرتبه هم زمانی کهازدواج کرده بودم اوایل یکم مشکلات زندگی ذهن و روحم را آزرده خاطر کرده بود خواب برادر شهیدم را می دیدم که با حضورش بدون اینکه حرفی بزند به من یک آرهمش معنوی و خاصی می داد که وقتی از خواب بیدار می شدم آن آرامش در وجودم در قلبم ماندگار بود و من دیگر از سختیهای زندگی اذیت نمی شدم که روحم را آزرده کنم و با صبر و حوصله آن مشکلات را پشت سر می گذاشتم. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
اصلیت ما برای روستای دستجرد جرقویه اصفهان است اما بخاطر کار همسرم در روستای دستچاه ساکن هستیم، یدالله از جبهه که به مرخصی آمد تعریف می کرد که در جبهه با چندتا از بچه های دستجردی همرزم هستند و همیشه باهم هستند. و اسامی آنها را برایم گفت:(قاسم احمدی فرزند حسین حیدر . شهید عباس فصیحی .شهید حسن میربیگی و یکی از شهدای محله افشار که نامش را بخاطر ندارم ). که چند نفر از این همرزمانش شهید شدند و فقط آقای قاسم احمدی زنده است و در لحظه شهادت یدالله نیز باهم بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یدالله از همان دوران کودکی بچه آرام اما پر جنب و جوش و زرنگی بود. بچه ای نبود که سرو صدا کند و یا کسی را مورد آزار و اذیت قرار دهد. تا چهارم و پنجم ابتدایی درس خواند اما از محیط مدارس زمان طاغوت خوشش نمی آمد و زیاد دل به مدرسه نمی داد که گاهی معلمهایش می آمدند دنبالش و با اصرار اورا به مدرسه می بردند. درسش بد نبود هوش داشت که درس بخواند اما بخاطر نوع درس دادن و سختگیریهای معلمان و محیط ناپاک مدرسه یدالله هم تمایلی به مدرسه رفتن نشان نمیداد و همان چند کلاس راهم به سختی تمام کرد. گاهی یدالله سوال می کرد مادر چرا توی مدرسه ها دختر و پسرها باید قاطی درس بخوانند و معلم ها حجاب ندارند؟! می گفتم: مادر شاه مملکت اینطور می خواهد که معلمها حجاب ندارند و دختر و پسر باهم درس می خوانند و یکی و دوتا نیستند که برویم حرفی بزنیم باید فعلا تحمل کنیم تا خدا راه نجاتی قرار دهد. یدالله زمان فراقتش هم یا کتاب می خواند یا در کار خانه کمک می کرد یا در کوچه با دوستانش گوی بازی و هفت سنگ و گل کوچیک بازی می کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یدالله از همان دوران کودکی بچه آرام اما پر جنب و جوش و زرنگی بود. بچه ای نبود که سرو صدا کند و یا کسی را مورد آزار و اذیت قرار دهد. تا چهارم و پنجم ابتدایی درس خواند اما از محیط مدارس زمان طاغوت خوشش نمی آمد و زیاد دل به مدرسه نمی داد که گاهی معلمهایش می آمدند دنبالش و با اصرار اورا به مدرسه می بردند. درسش بد نبود هوش داشت که درس بخواند اما بخاطر نوع درس دادن و سختگیریهای معلمان و محیط ناپاک مدرسه یدالله هم تمایلی به مدرسه رفتن نشان نمیداد و همان چند کلاس راهم به سختی تمام کرد. گاهی یدالله سوال می کرد مادر چرا توی مدرسه ها دختر و پسرها باید قاطی درس بخوانند و معلم ها حجاب ندارند؟! می گفتم: مادر شاه مملکت اینطور می خواهد که معلمها حجاب ندارند و دختر و پسر باهم درس می خوانند و یکی و دوتا نیستند که برویم حرفی بزنیم باید فعلا تحمل کنیم تا خدا راه نجاتی قرار دهد. یدالله زمان فراقتش هم یا کتاب می خواند یا در کار خانه کمک می کرد یا در کوچه با دوستانش گوی بازی و هفت سنگ و گل کوچیک بازی می کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که یدالله به سربازی رفت چون زمان جنگ تحمیلی بود وقتی به مرخصی می آمد دوستان و اقوام و همسایگان مرتب به دیدنش می آمدند و نمی گذاشتند یک دقیقه کنار من بنشیند. مخصوصا دوستانش که می آمدند و یدالله را با خودشان میبردند. من هم می گفتم: چرا نمی گذارید من یک دل سیر بعد از مدتها بچه ام را ببینم و کنار من بنشیند و هروز هم تعدادی از فامیل برای تازه کردن دیدار با یدالله به منزلمان می آمدند و در آن مدتی که یدالله در مرخصی بسر می برد ما مشغول مهمانداری بودیم. معمولا وقتی مردم به دیدن یدالله می آمدند از او سوالهای زیادی در رابطه با جنگ و خط مقدم و همرزمانش می پرسیدند. یدالله هم چیزهایی را که دیده بود را برایشان بازگو می کرد. یدالله اهل سوغاتی آوردن از مناطق جنگی نبود. فقط گاهی پوکه های خالی فشنگها را برای یادگاری با خود می آورد تا وقتی دوستانش و فامیل به دیدنش می آیند یکی یکی به آنها یادگاری بدهد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یک زمانی قرار بود دختر دوممان را به خانه ی بخت بفرستیم ولی آن سال خیلی از نظر مالی دستمان خالی بود و من نزدیک آفتاب غروب بخاطر این موضوع خیلی گریه کردم و با یدالله درد و دل می کردم و می گفتم: مامان یدالله جان یادت هست همیشه می گفتی مامان تا خواهرم معصومه سی سالش نشود شوهرش نمی دهیم!حالا می خواهم به خانه شوهر بفرستمش اما دستمان خالی است و چیزی ندارم که بعنوان جهیزیه همراهش کنم. آن شب یدالله به خواب خواهر بزرگترش رفته بود و به خواهرش گفته بود به مامان بگو اینقدر گریه نکن کارها درست می شود و من رفتم به خانه ی خودمان تا با مامان صحبت کنم اما مامان خواب بود صدایش نزدم. و به مامان بگو اینقدر بی تابی نکند و اینقدر یدالله یدالله نگوید؛ ما خودمان حواسمان هست. و الحمدلله به لطف خدا ما یک زمین داشتیم که آن سال توانستیم با یک قیمت مناسبی بفروشیم و پول جهیزیه دخترم را تهیه کنیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
چند سال قبل مشکلی برای دوستم با یکی از همسایگانش بوجود آمده بود و مدتی بود باهم دعوا می کردند و مشخص نبود حق با چه کسی است. تا اینکه یک شب دوستم خواب پسر شهیدم یدالله را می بیند. در خواب در مسیری در حال حرکت بودند که ناگهان دوستم را پای چوبه ی دار می برند که اورا دار بزنند و دوستم در خواب بسیار پریشان و ناراحت بوده است می بیند که یدالله با لباس نظامی سوار بر اسب به سمتش می آید و صدا می زند و به او می گوید: حاج خانم مادرم را صدا بزن کمکت می کند. او نیز اسم مرا صدا می زند و می گوید به پسرت یدالله بگو به من کمک کند. در همان لحظه که مرا صدا میزند و کمک طلب می کند یدالله نامه ی رهایی او از چوبه دار را تحویلش می دهد و سریع از آنجا دور می شود. دوستم پس از دیدن این خواب مشکلی که با همسایه اش داشت را تعریف می کرد که به خوبی برطرف می شود و باهم آشتی می کنند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
برادرم یدالله وقتی در جبهه شهید شده بود پیکرش را به اصفهان فرستاده بودند و ما بی خبر بودیم. یک روز صبح چندتا بسیجی از بسیج روستای مُنشیان (از اصفهان که عبور کنیم به پل جوزدان می رسیم و بعد از آن روستای مُنشیان هست) به منزل ما آمدند و خبر شهادت برادرم را به مادرم اطلاع دادند و با شنیدن این خبر من و مادرم گریه افتادیم و کم کم همه اهالی روستا و اقوام باخبر شدند و همگی در منزل ما جمع شدند تا در مراسم وداع و تشییع و خاکسپاری برادرم شرکت کنند. ما پس از شنیدن خبر شهادت برادرم همگی به بسیج روستای منشیان رفتیم که در زمان جنگ آنجا یک بسیج کوچکی داشت که یک سردخانه داشت و پیکر شهدایمان را از معراج شهدای اصفهان به آنجا تحویل می دادند و ما همگی برای استقبال پیکر مطهر برادر شهیدم یدالله به آنجا رفتیم. روستای ما پنج شهید تقدیم اسلام کرده است. بالای سر تابوت که رفتیم دیدیم پیکر یدالله را بین یک پلاستیک گذاشته بودند و مسئولین پلاستیک را از روی صورت مبارک برادرم کنار زدند تا ما یک بار دیگر صورت مثل ماهش را زیارت کنیم. اول مادرم برای آخرین بار صورت فرزند شهیدش را بوسید و بعد نوبت به نوبت همگی ما صورت نورانیش را بوسیدیم و با او وداع کردیم. 🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398