eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
591 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
من با اینکه مشغله ی زندگی زیاد داشتم اما عشق کارهای اجتماعی از قبیل شرکت در کارهای انقلابی و رفتن به هئیتها و پشتیبانی و کمک به جبهه ها رو داشتم. مثلا وقتی تظاهرات میشد به پدر شوهر و مادر شوهرم رسیدگی می کردم و بهشون می گفتم: عمو من میرم تا امامزاده و میام و بچه به بغل به تظاهرات می رفتم. عبدالحمید هم روحیاتش شبیه خودم بود و از همان بچگی دوست داشت در همه ی زمینه ها خدمت کنه و عاشق خدمت در راه خدا بود. (پیراهن سفید در عکس بالا شهید عبدالحمیدحیدری می باشد) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ما اصالتا اهل روستای دستجرد جرقویه هستیم. من و همسرم باهم فامیل بودیم و در محله آسیاب کاچی دستجرد همسایه بودیم. خانواده هایمان چند ماه از سال را به روستاهای خوش آب و هوای اطراف اصفهان می رفتند تا در زمینهای حاصل خیز کشاورزی آن مناطق کار کنند. همسرم وقتی به خواستکاری من آمد عقد کردیم و حدود سال دوسال عقد بودیم بعد از دوسال هم زندگی مشترکمان را در یکی از دواتاق خانه ی پدر شوهرم آغاز کردیم. مادر شوهرم سیده بود بنام رقیه بیگم و پدر شوهرم یدالله نام داشت. ما از همان سال اول زندگیمان بخاطر نبود امکانات در دستجرد مجبور بودیم مانند خانوادهایمان برای امرار معاش به روستاهای اطراف برویم و روی زمینهای کشاورزی کار کنیم. زمانهایی که به آن روستاها می رفتیم دریکی از اتاق های ارباب یا صاحبکار تا مدتی زندگی می کردیم تا فصل کشاورزی تمام شود و به دستجرد بازگردیم. یک سال و نیم بعد از ازدواجمان اولین فرزندمان به دنیا آمد. زمانی هم که سر پسر شهیدم یدالله دوماهه باردار شدم همسرم برای کار به تهران رفت و زمانی به دستجرد بازگشت که یدالله به دنیا آمده بود و من تنها در روستا بدون پدر و مادر و همسرم این بچه را به دنیا آورده بودم و خیلی در آن مدت دست تنها بودم اما به لطف خدا آن روزها را پشت سر گذاشته بودم. و همسرم به یاد پدر مرحومش نام فرزند تازه متولد شده امان را یدالله گذاشت. یدالله از آن دست بچه هایی بود که خیلی مهرش به دل می نشست تا جایی که نور چشمی ما شده بود. و هر روز که جلوی چشمانمان قد می کشید این انس و محبت بین ما بیشتر می شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یدالله از دوران نوجوانی نماز خواندن را شروع کرد اما چون هنوز به حد تکلیف نرسیده بود برایش یک جور تمرین بود. بعد که به تکلیف رسید به نمازهایش بیشتر اهمیت می داد و سه وعده نمازش را مرتب می خواند. کمی که بزرگتر شد و از فضیلت نماز شب بیشتر آگاه شد اهل نماز شب هم شد و از احکام الهی هم اطلاعات خوبی داشت و گاهی برای ما هم از احکام می گفت. مثلا یک روز که یکی از اهالی منزل داشت کنار حوض وسط حیاط وضو می گرفت یدالله می بیند به اشتباه وضو می گیرد رفت کنار حوض ایستاد و گفت: روش وضو گرفتن شما غلط است اجازه بدهید من یکبار وضو بگیرم تا روش صحیح وضو گرفتن را یاد بگیرید. یدالله اهل دعای کمیل و دعای ندبه و هیئت هم بود و در هیئت خیلی کمک می کرد و پدرش هم جزو بانیان و هیئت داران روستای دستچاه بود و برای همین فرزندانمان را در مکتب امام حسین علیه السلام تربیت کردیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
من زمانی که فررندانم چه دخترام و چه پسرام می خواستند جشن عروسیشان را برگزار کنند. من قبلش به آنان یاد آور می شدم و می گفتم: مراقب باشید که چطور می خواهید جشن بگیرید. مبادا گوشتان به حرف آدمهایی باشد که می گویند عروسی یک شب است و شما را وادار کنند سرو صدا به راه بیاندازید و به بهانه جشن عروسی شما باب گناه را برای دیگران فراهم کنید.‌ شما با بقیه مردم فرق می کنید؛ شما برادرتان عبدالحمید شهید شده است. یک نگاه به سنگ مزار برادر شهیدتون و بقیه شهدا بیندازید؛ مزار شهدا یادگاریه؛ این مزارها رو گذاشتند تا شماها یاد بگیرید و راهشونو ادامه بدید. و جوری جشن بگیرید که آبروی خودتون و آبروی شهیدمون و آبروی من و پدرتون نرود کارهاتون مثه بقیه نباشه. بعضیا دلشون با گناهه ولی آدم باید خدارا راضی کنه. میدونم بعدش با ما سر سنگین میشند و شاید جواب سلام مارو هم ندهند ولی شما مراقب باشید. میدونم عده ای هستند که رقص و آوازو دوست دارند و امروز شما را تشویق به گناه می کنند و فردا همین آدمها پشت سرمان حرف در می آورند که اینم از خانواده شهدا؛ خودشون پا روی خون شهداشون میزارند و به احکام خدا عمل نمی کنند. الحمدلله که جشن عروسی فرزندانمک بدون گناه برگزار شد. و من گذشت این و نداشتم که بخواد عروسی بچه هام با گناه همراه باشه. که اگر این چنین میشد من تو عروسیاشون شرکت نمی کردم و می رفتم قم زیارت تا در این کار شریک نشم. چون پسرم عبدالحمید قبل از شهادتش سفارش خواهر و برادراش و به من کرد و رفت و می گفت: مامان مراقب خواهر و برادرام باشید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
عبدالحمید یک ویژگی که داشت این بود که هیچ وقت نگاه به نامحرم نمی کرد و زمانی که در کوچه و خیابان رفت و آمد می کرد نگاهش روی زمین بود و اگر منزل کسی می رفتیم یا کسی را می دید که حجابش کامل نیست به من یا خواهرانش می گفت که به فلانی یه تذکر بدید حجابشو کامل کنه. و معمولا وقتی مهمان داشتیم با خواهرانش کار داشت می رفت در اتاقی که بودند و در کل روی عفت و حجاب ناموسش غیرت داشت. و یک غیرت علوی در وجودش بود. هم خودش رعایت می کرد و هم در جامعه امر به معروف و نهی از منکر می کرد. حتی یکبار یک نفر سالها بعد از شهادت عبدالحمید به یکی از همشهریان گفته بود ما با عبدالحمید هم محله ای بودیم. هر وقت عبدالحمید را در کوچه می دیدیم سرش پائین بود و نگاه به کسی نمی انداخت. و از چشمانش مراقبت می کرد. و ایشان این رفتار مثبت عبدالحمید را هنوز به یاد داشت. عبدالحمید حتی دوست نداشت که محارمش هم بدون روسری باشند و اعتقادش این بود که حجاب زینت زن مسلمان است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
یدالله خیلی علاقه به عکس داشت. همیشه دور از چشم من به عکاسی می رفت و از خودش عکس می انداخت و بعد برایم می آورد. می گفتم مادر یدالله تو چرا اینقدر از خودت عکس میگیری؟ می گفت: مادر روزی برسد که خودت همین عکس های مرا ببری و بدهی بزرگ کنند و قاب بگیری! من با شنیدن این حرفها چیزی نمی گفتم. اما بعد از شهادتش حرفهایش را که در ذهنم مرور می کنم احساس می کنم یدالله از شهادت خودش گویی آگاه بوده است و حتما خوابی دیده بود که چیزی به ما نمی گفته است. اما از بعضی حرفهایش که بوی شهادت می داد یقین پیدا می کنم که او خودش می دانست روزی شهید می شود. یدالله با بچه ی خواهرش هم کلی عکس انداخته بود که الان یک آلبوم پر از عکس دارد که فقط با بچه ی خواهرش انداخته است و حتی زمانی هم که عقد کرده بود موهای سرش بلند شده بود که پدرش دوست نداشت من هم به یدالله گفتم: یدالله چرا به سلمانی نمی روی که موهایت را کوتاه کنی؟ گفت: مادرخانمم گفتند اول برو یک عکس یادگاری بنداز بعد برو موهایت را کوتاه کن؛ یدالله بک روز به اصفهان رفت و یک عکس با موهایی که بلند کرده بود انداخت و زمانی که با پدرزنش برای تحویل عکس به اصفهان می روند. زمان برگشت در خیابان این عکس یدالله جلوی چشم پدرزنش بود بنده خدا داشته به عکس یدالله نگاه می کرده که پلیس می بیند و اورا جریمه می کند. یدالله اول عکس را به منزل خودمان آورد. من هم گفتم: مادر خانمت گفتند که عکس را برای آنها ببری چرا به اینجا آوردی؟! گفت: مادر اول آوردم اینجا شماهم ببینید بعد به خانه ی آنها می برم. و عکسهای کوچکتری هم از آن عکس داشت را برای ما گذاشت و آن یکی که قاب گرفته بود را به خانه ی نامزدش برد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
وقتی یدالله برای آموزشی به پادگان غدیر اصفهان رفته بود ما به ملاقاتش رفتیم؛ آنجا با با اینکه با یدالله کنار هم نشسته بودیم اما من احساس می کردم که یدالله فرسنگها از ما دور شده است و همانجا گویی به دل من الهام کردند که دیگر این بچه مال من نیست و احساسی غریب در آن روز ملاقات به یدالله پیدا کردم. و کلا یدالله از وقتی وارد پادگان شده بود گویی نان دولت به او ساخته بود و رشد عجیبی چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی و اعتقادی و شخصیتی پیدا کرده بود که من وقتی اورا با بچه های مردم مقایسه می کردم تعجب می کردم که چطور یدالله تا این حد رشد پیدا کرده است. حتی به خود یدالله هم گفتم: که چرا تو در سربازی رشد کردی اما بقیه لاغر و ضعیف ماندند؟ می گفت: مادر خوب تو سربازی خیلی سخت می گیرند این است که بعضیها ظرفیتشان کم است و ضعیف می شوند. چون آموزشهایی که می دهند خیلیها اذیت می شوند. مثلا از بالای کوه باید قلت بخورند و به پائین کوه بیایند و بدنشان زخم‌ می شود. یا ساعتها پیاده روی کنند. گفتم: پس چرا تو اینطور نشدی؟ دستش را به من نشان داد و گفت: ببین من هم دستم خراش برداشته است. ولی آن هم فقط یک خراش کوچک و سطحی بود. اما من خودم یک مادر بودم و میفهمیدم که یدالله جور دیگری شده است و رشد عجیبی پیدا کرده است. این احساس حتی زمانی که جشن عقدش را هم برگزار کردیم با من بود. روز عقد همه ی فامیل دور عروس و داماد بودند و شادی می کردند ولی من پشت یک پنجره ای نشسته بودم که همسایه خانواده عروس متوجه من شده بود و آمد و گفت:چرا اینجا تنها نشستی و نمیای کنار عروس و داماد باشید. بعد از خطبه آنها را کنار هم نشانده اند و خواهر شوهرت دارد مجلس را اداره میکند و شما که مادر دامادی اینجا نشستی!؟. من آن موقع بخاطر همان احساس عجیبی که نسبت به یدالله پیدا کرده بودم و احساس می کردم او دیگر به ما تعلق ندارد این حرفها را که می زدند اصلا انگار نمی شنیدم و نمی دانستم این حرفها را دارند به چه کسی می زنند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
یدالله یک بار با علی پسر همسایه امان باهم به جبهه اعزام شدند. اما پس از مدتی علی زودتر از یدالله به مرخصی آمده بود، من وقتی علی را دیدم به او گفتم: علی بچه ی مرا با خودت به جبهه بردی و حالا خودت تنها برگشتی و بچه ی مرا نیاوردی؟! علی هم با شنیدن حرفهای من رفته بود و برای یدالله نامه نوشته بود که یدالله مادرت از اینکه با من به مرخصی نیامدی خیلی ناراحت است تو هم مرخصی بگیر و بیا؛ یدالله وقتی نامه را می خواند بعد از چهل و پنج روزی که در جبهه بود تصمیم می گیرد به مرخصی بیاید. زمانی که علی پسر همسایه به من خبر داد که یدالله به مرخصی آمده است و حالا در اصفهان است و قرار است به دستچاه بیاید. من با شنیدن این خبر بقدری خوشحال شدم که سراسیمه خود را به جاده اصلی روستا رساندم که اگر یدالله با ماشین از شهر اصفهان آمد من به استقبالش رفته باشم‌. اما آمدنش خیلی طول کشید. من از بعداز ظهر کنار جاده تا آفتاب غروب چشم به راه ماندم تا اینکه بالاخره ماشینی که یدالله با آن آمده بود از راه رسید. بعد از سلام و احوالپرسی به یدالله گفتم: مادر چرا اینقدر دیر رسیدی من از بعدازظهر شنیدم که آمدی و اصفهان هستی و من هم از بعداز ظهر تا حالا کنار جاده منتظرت بودم. یدالله گفت: مادر از اینکه زود از جبهه آمده بودم خجالت می کشیدم به روستا برگردم. گفتم: این چه حرفی است که میزنی تو چهل و پنج روز در جبهه بودی و این کم نیست. اما فکر یدالله این بود که نسبت به بقیه همرزمانم که بیش از سه الی شش ماه یا بیشتر در جبهه ها خدمت می کنند بعد به مرخصی می روند چهل و پنج روز چیزی نیست. و بابت این موضوع پیش خودش شرمنده بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یه دفعه من یجا گفته بودم که همسرو پسرام جبهه هستند. این حرف من به گوش عبدالحمید رسید و خیلی ناراحت شده بود. وقتی از بیرون به منزل برگشت به من گفت: مامان چرا قدر خودتونو نمی دونید. باید زحمت بکشیم تا به بهشت بریم. مگه ما برای ریا و خودنمائی به جبهه میریم! مگه برای ریاسته! مگه برای مال دنیاست! مگه برا مسافرت و خوش گذرانیه! مامان اینا برا آخرته؛ مامان ثوابهایی که کردید باطل کردی جلوی مردم گفتی که بچه هام به جبهه میرند. من آن موقعه داشتم خوب به حرفای عبدالحمید گوش می دادم و بعد دیدم حق با اوست گفتم: راست گفتی؛ ببخشید من کارم اشتباه بوده ولی برا اینکه دروغ نگم مجبور بودم راستشو بگم. عبدالحمید می گفت: کاش جوری جواب داده بودید که کسی نفهمه ما جبهه میریم. اینجوری تمام ثواب این کار و از دست دادید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید حسین میربیگی متولد ۱۳۴۵ در روستای دستچاه اصفهان در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. اصالتا اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان هستند. اما بخاطر شغل پدر ساکن روستای دستچاه می باشند. خداوند به خانواده میربیگی سه پسر و چهار دختر عطا کرد که حسین فرزند چهارم خانواده بود. حسین پسری خجالتی و سر به زیر بود و بسیار مخالف بد حجابی در جامعه بود و یک غیرت علوی داشت. دوران سخت طاغوت شاهنشاهی ایران که محصلین دختر بدون حجاب سر کلاس درس حاضر می شدند حسین بخاطر اینکه دوست نداشت حجاب خواهرش از دست برود اجازه نداد که برای مدرسه ثبت نام شود. حسین بسیار فعال و پرتلاش بود و همیشه در کار کشاورزی به پدر کمک می کرد و در کارهای منزل از مادر دستگیری می نمود و به نماز اول وقت اهمیت می داد و می گفت: تا جایی که مسجد هست نباید در خانه نماز خواند. دوست داشت نماز اول وقتش را به جماعت در مسجد بخواند. و دیگران راهم‌ در این امر ترغیب می کرد. حسین برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده بود ولی من می گفتم: عزیز دل من نرو و بمان تا برایت زن بگیرم؛ اما حسین در جوابم گفت: مادر جان اول باید از میهن دفاع کنیم. اگر دشمن وارد کشور ما بشود همه یا فرار می کنند یا باید نوکر دشمن باشند یا همه را قتل عام می کنند آن وقت آن زن و زندگی چه به کار می آید؟! اول باید امنیت داشته باشیم و بعد به فکر آسایش و رفاه و زن و زندگی باشیم. ما نرویم جنگ حالا حالا این جنگ ادامه خواهد یافت. جلویشان مقاومت نکنیم امروز و فردا است که بیایند و عزیزانمان را جلوی چشمانمان شکنجه کنند و آن وقت دیگر کاری از دست ما برنمی آید. حسین خیلی کبوتر دوست داشت برای همین خیلی کبوتر اشت. این کبوترها بودند تا زمانی که خبر شهادت حسین را آوردند، همه ی کبوترهای حسین پر کشیدند و رفتند و دیگر برنگشتند. پدر حسین هم چند شب قبل از شهادت حسین خواب دیده بود که روی یک بلندی ایستاده است و مردم دارند دستش را می بوسند. صبح که بیدار شد به من گفت: حسین دیگر بر نمی گردد من خواب دیدم و چند روز بعد خبر شهادت حسین را برای ما آوردند. یکی از همسایگان ما تعریف می کرد یک روز رفتم گلزار شهدا و کنار مزار حسین نشستم و گفتم: حسین همسرم بیکاره است کاش می توانستیم یک ماشین بخریم تا بتواند کار کند. وقتی به شهید توسل کردم به منزل برگشتم. چند شب بعد حسین به خوابم آمد و یک کلید ماشین به من داد و گفت: به مرتضی بگو این ماشین به سر کار برود. چند هفته بعد از آن خواب ما توانستیم یک ماشین بخریم و الهی شکر مرتضی مشغول کار شد. یک نفر از شهر کرد به روستای دستجا آمده بود و نزدیک خانه شهید خانه اجاره کرده بود. می گفت: خیلی مشکلات داشتیم و از طرفی برای دخترم هم خواستگار آمده بود ولی بخاطر مشکلات زیاد نمی توانستیم به خواستگارای دخترم جواب بله بدهیم. دستمان از نظر مالی خیلی خالی بود. یک روز به مسجد محل رفتم؛ از مسجد که بیرون آمدم به من گفتند اینجا منزل شهید حسین میربیگی می باشد. من اصلا شهید میربیگی را ندیده بودم و ایشان را نمی شناختم. از انجا که رد می شدم فقط التماس دعا گفتم و در راه با شهید درد و دل می کردم. همان شب خواب دیدم کنار یک رودخانه ای نشستم؛ می خواستم به آن طرف رودخانه بروم اما نمی توانستم. دیدم یک پسر جوان آمد و گفت: بلند شوید برویم. بعد سوال کرد چرا به خواستگار دخترت جواب نمی دهید که بیاید؟ گفتم: نمی توانم؛ گفت: این چه حرفی است! توکلت به خدا باشد من ضمانت می کنم. بعد مرا از روی یک پل به آن طرف رودخانه برد. وقتی به آن طرف رودخانه رسیدم آن پسر جوان خواست که برود گفت: یادت نرود بگو خواستار دخترت حتما بیاید. فردا صبح این بنده خدا از خواب که بیدار می شود به منزل شهید می رود و آنجا عکس شهید را می بیند متوجه می شود این همان پسر جوانی است که شب در خواب دیده است. یکی از خواهرام مستاجر بود. خیلی دوست داشت که صاحبخانه شود که از دست مستاجری نجات پیدا کند‌ یک روز سر مزار حسین می رود و به برادر شهیدمان می گوید: کاش دعا می کردی من خانه دار شوم از مستاجری خسته شدم. چند شب بعد حسین به خواب خواهرمان می آید و می گوید بیا خواهر این ده تومان را بگیر بیشتر ندارم ؛ اندازه پول خانه ات می باشد. دوماه بعد از دیدن این خواب خواهرم یک خانه به قیمت ده میلیون تومان خرید و الحمدلله به لطف دعای برادر شهیدمان از مستاجری نجات پیدا کرد و صاحب خانه شد.
من بعد از شهادت یدالله خیلی گریه می کردم و می گفتم: یدالله مادر من برای تو خیلی آرزوها داشتم، می خواستم از سربازی برگشتی و بنایی خانه ات تمام شد تو را در لباس دامادی ببینم. اما آرزویش بر دلم ماند. تا اینکه یک شب خواب یدالله را دیدم؛ یدالله جلوی درب منزل ایستاده بود و دستهایش به چهارچوب درب منزل بود و مرا صدا زد و گفت: مامان ! گفتم: جان دلم، گفت: بیا ؛ رفتم جلوی درب منزل که یدالله گفت: مامان چرا اینقدر گریه می کنی و می گویی آرزو داشتم تو را در لباس دامادی ببینم؛ مامان نگاه کن ببین من دوتا زن دارم؛ بعد دیدم دوتا زن محجبه که با چادر مشکی بودند و حتی نقاب بر صورت داشتند دو طرف درب منزل ایستاده اند. یدالله گفت: مامان ببین این دوتا زن مال من هستند و این ها از حوریان بهشتی هستند و مال من هستند. در عالم خواب دامادمان هم در اتاق منزل نشسته بود به یدالله گفتم: مامان احمد را صدا بزنم بیاید این دو حوریه بهشتی ات را ببیند؟ گفت: نه؛ نه ! احمد را نگو بیاید ایشان نامحرم است. نگو بیاید. که بعد از آن از خواب بیدار شدم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ما وقتی برای خواستگاری یدالله رفتیم برای عروس خانم به رسم آن زمان مهریه دو دانگ منزل مسکونی و مبلغ نود هزار تومان پول نقد نوشتیم که وقتی به شهادت رسید بنیاد شهید این مبلغ را به نامزدش از طرف شهید پرداخت کردند. ما برای یداالله داشتیم خانه جداگانه می ساختیم و تا پای کار هم آمده بود و قرار بود سقفش را بزنیم که یدالله به شهادت رسید. و خودش هم که سری آخر به مرخصی آمده بود به من سفارش می کرد که اینبار برای سقف خانه اش چیزهایی که لازم است تهیه کنیم که دفعه بعدی که به مرخصی آمد سقف خانه اش را بزنیم. من هم آن سال یک قالیچه ی ابریشمی داشتم که می بافتم وقتی یدالله به مرخص آمد به شوخی به من می گفت: مامان قالیچه ات عوض اینکه بالا بیاد چرا پایین تر رفته است. منظور یدالله این بود که یعنی قالی کم بافته ام و تمام نمی شود. من هم در جوابش گفتم: عزیزم تا ان شاء الله تو سربازی ات تمام شود من این قالیچه را بافته ام و می فروشم و خرج عروسی ات می کنم. زمانی هم که نامزدش با خانوادش می خواستند به منزل ما بیاید یدالله کمک من همه جا را حتی تا توی کوچه را از خوشحالی آب و جارو می کرد و می گفت مادر نامزدم همراه پدر و مادرش می آید باید خانه مرتب و تمیز باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398