eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید رضافصیحی تا ۱۹ سالگی پس از مدتی کار در کارگاه خیاطی پیشرفت کرد و مدیریت داخلی کارگاه را به دست گرفت و شهید قاسمعلی حیدری که چند سالی از شهید رضا فصیحی کوچکتر بود از روستای دستجرد برای کار به تهران آمده بود و با معرفی برادرش در کارگاه خیاطی که شهید رضا فصیحی کار می کرد او نیز مشغول به کار شد. و هر دو شهید باهم همکار شدند. شهید رضافصیحی در سن بیست سالگی تصمیم می گیرد که مستقل شود و یک کارگاه خیاطی با کمک برادرانش افتتاح نمود و برای کارگاه خیاطی شش عدد چرخ پیشرفته خیاطی و ده تن پارچه خریداری نمود. و با پیشنهاد خانواده قرار بود به خواستگاری برود و با یک خانواده تاجر وصلت کند. و بخاطر اینکه شهید فصیحی همه چیز تمام بود از نظر اخلاق و پشتکار و ایمان و چهره ی زیبایی که داشت خانواده ی دختر نیز مشتاق این وصلت بودند و ایشان را خیلی قبول داشتند. تمام زمینه های پیش رفت و ترقی برای آینده اش مهیا شده بود. اما به یکباره شهید فصیحی با ثبتنام در بسیج دگرگون شد و زندگی اش در مسیر دیگری قرار گرفت.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#دلنوشته_فرزند_شهید دلم بهانه ات را گرفته...!!💞 دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و د
بچه اولمان را که دوماهه باردار بودم بر اثر حادثه ای ناگهانی از دست دادیم . منزل پدر شوهرم که ما هم آنجا زندگی می کردیم روبروی منزل مادرم بود. و من خیلی راحت رفت و آمد می کردم . یک روز من یک وسیله ای رو لازم داشتم و رفتم تو حیاط خانه ی پدریم بردارم ناگهان سرم گیج رفت و افتادم زمین ، مادرم خدا بیامرز که از همه جا بیخبر بود آمد دید من نقش زمین شدم فکر کرد در منزل همسرم با من بد رفتاری شده و شروع کرد به گریه و زاری و گله کردن که ای داد و بیداد بچه ام از دستم رفت . و من حال خوبی نداشتم که مادرم را متوجه اشتباهش کنم، همسایه ها این خبرو به گوش خانواده ی دایی ام و محمد آقا رساندند و آن بندگان خدا هم از همه جا بی خبر ناراحت شدند که شما دارید تهمت به ما می زنید در حالیکه مادر منم بنده ی خدا قصد تهمت زدن نداشته تا دیده من حالم بد است فکر کرده بود چی شده که من به این حال و روز افتادم . بخاطر این سوء تفاهم تا سه روز همسرم و ندیدم و در منزل مادرم بستری بودم . ولی خوب الحمدلله همه چی بعداز سه روز به واسطه ی پا در میانی اطرافیان به خیر و خوبی تمام شد و من برگشتم منزل همسرم . البته یه مدتی خانواده محمدآقا دلخور بودند کمی با من سر سنگین بودند. ولی به لطف خدا کم کم آروم شدند. و زندگی منم به روال عادی برگشت. یکسال بعداز ماجرای تلخ بچه ی اول خدا دختری به ما عطا کرد که محمدآقا نامش را فاطمه گذاشت. و ایشان خیلی خوشحال بودند که خدا فرزندی سالم به ما عطا کرده است و یک قالی دستبافت برایم هدیه خرید. و سه سال بعد خدا پسری به ما عطا کرد که نام اوراهم محمد آقا علی گذاشت. و علی یکساله بود که پدرش شهید شد و از پدر یتیم شد. قدیما هیچ کس به اون صورت ماشین نداشت ما ماشین داشتیم . محمد آقا بخاطر شغلش که باید به روستاهای همجوار رفت و آمد می کرد و وسائل قالیبافی رو جابجا می کرد یک وانت خریده بود. در طی چهار پنج سال زندگی مشترکمان فرصتی پیش نیامد که به مسافرت برویم. فقط یکبار برای علی پسرمان که دکتر لازم داشت باید می رفتیم بیمارستان عسکریه اصفهان تا دکتر ببیندش. و با ماشین وانت محمدآقا رفتیم و تا غروب هم برگشتیم. بعداز شهادت محمد آقا خانوادش اون ماشین را ۲۵۰ هزارتومن فروختند وبا پولش یک زمین خریداری کردند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
تیر ماه سال ۱۳۶۱ مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان بود. بعد از ظهر گرم تابستان بود. در بلندگو اعلام کردند فلانی شهید شده است. ما هم به بهشت محمد "صل الله علیه و آله و سلم" رفتیم. از طرف جاده حسن آباد شهید را می آورند؛ روی تابوت شهید نه پارچه ای بود و نه پرچمی؛  نه حتی چند تا شاخه ی گلی؛ هیچی نبود. فقط روی تابوت نوشته بودند برادر شهید ناصر؛ شهید را به بهشت محمد"صل الله علیه و آله وسلم" آوردند و گذاشتند رو زمین و گفتند: این شهید هنوز شناسایی نشده است. اونی که گفتند نیست. یک نفر بیاید شهید را شناسایی کند. فقط مراقب باشید چون برای ما مسئولیت دارد. خلاصه دور شهید را گرفتند. یک نفر می گفت: ناصر کیه؟ یکی دیگر می گفت: اهل روستای ما نیست!  خلاصه هر کسی یک چیزی می‌گفت. تا این که یکی جیغ زد و گفت: این که حسین غلام رضا است. گفتند می شناسی؟ چند نفر دیگر هم گفتند: بله خود خودش است؛ این حسین است. عمه‌اش گفت: اگه پسر برادر من است من می خواهم صورتش را بینم. رفت کنار تابوت شهید و صورت حسین را بوسید و برگشت در حالی که روسری اش خونی شده بود و می گفت: حسین صورتش مثل ماه می‌درخشید. انگار صدسال است که خوابیده است. گفتند: اگر شناسایی شده به خاک بسپارید. گفتند: خانواده اش کجا هستند؟ پدر و برادر شهید و نمی دانم کجا بودند ولی مادرش هم که در منزل بود خبر نداشت که شهید آوردند. مادر شهید رفته بود کنار جوی آب تا یک گونی کاه را خیس کند. یک موتوری به ایشان می گوید شهید آوردند حسین شماست. مادر حسین نمی دانم چه فکری می کرد می گوید باشد بزار من کاه را ببرم گاو بدهم می آیم. آن موتوری می بینید مادر حسین متوجه نشده است. دوباره می گوید می گویم پسرت حسین شهید شده است؛ آوردنش بهشت محمد"صل الله علیه وآله وسلم" مادر حسین گونی که پر از آب بود را بر دوشش گذاشته بود و لباس هایش از آب گونی کاه خیس شده بود را روی زمین می گذارد و با همان چادر و لباس خیس تا امامزاده می آید و بعد آنجا یک وانتی که چند تا از اهالی روستا سوار بودند را سوار می شود و تا گلزار شهدا عزاداری می کند و می گوید: دیدی حسینم آخرش شهید شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
(حسین) محمد فصیحی دستجردی فرزند رضا متولد سال 1347 روستای دستجرد . وقتی که به دنیا آمد چون یک بچه قبل از او بوده ودرکودکی از دنیا رفت شناسنامه کودک فوت شده را برای او گذاشتند . به همین خاطر اسمی که با آن اورا صدا میزدیم حسین بود . و اسم شناسنامه ای او محمد است . شناسنامه محمد دو سال از خودش بزرگتر است . که تاریخ آن 1345 است زمانی که می خواست برای اعزام به جبهه ثبتنام کند از آنجایی که حسین سنش کم بود و هنوز قد کوتاهی داشت مجبور شد درکپی شناسنامه اش دست ببرد و با تیغ کمرنگ کند وآن را ازسال 1345 به سال 1343تغییر دهد .و حسین آنقدر عاشق بود که به هر سختی بود خود را به جبهه های حق علیه باطل رساند . دراصل زمانی که به شهادت رسید از نظر شناسنامه ای 4 سال بزرگتر از خودش بود. در عملیات محرم در سن ۱۴ سالگی ؛ مورخ 1361/8/12 در منطقه عملیاتی عین خوش به شهادت رسیدند . مزارشریف ایشان دربهشت محمد؛ زادگاهش روستای دستجرد جرقویه در اصفهان می باشد و این روستا نزدیک به ۴۸ شهید داده است. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
‍ ‍ حدود سی سال پیش مادرم پس از شهادت محمدتقی با زن برادرم باهم قسمتشون میشه برند حج عمره ؛ یه روز بعدازظهر که تو مسجدالنبی مشغول نماز و دعا بودند زن برادرم به مادرم میگه: عزیز جون شما اینجا بمون تا من با این هم اتاقیمون برم بازار خرید کنم و تا اذان مغرب بر می گردیم تا با هم به هتل برگردیم؛ مادرم قبول میکنه و می مونه؛ نماز مغرب و می خونند مادرم همچنان منتظر بوده که زن برادرم از بازار بیاد خبری نمیشه. تو عربستان اذان عشاء رو جدا میگند. وقت نماز عشا میرسه ولی زن برادرم نمیاد‌. نماز عشاء رو هم می خونند خادمای مسجد هعی اعلام می کنند از مسجد برید بیرون می خوایم دربها رو ببندیم مادرم به یکیشون با اشاره به ویلچرش میگه قراره بیاند دنبالم هنوز نیومدند. دوتا از خادما ویلچر مادرمو بر میدارند و می برند بیرون مسجد جلوی درب مسجد میزارند. به مادرمم اشاره می کنند که برو بیرون منتظر بمون. مادرم می گفت: منم رفتم بیرون مسجد روی ویلچرم نشستم و دیدم زن محمدتقی نیومد رفتم بسمت قبرستان بقیع دیگه پاسی از شب گذشته بود و خیابونا داشت خلوت میشد و فقط گاهی یه نفر از کنار دیوار قبرستان بقیع رد میشد. منم کم کم داشتم می ترسیدم کمی برا اموات قبرستان بقیع فاتحه خوندم یه دفعه دیدم از پشت سرم صدای پا میاد ترس وجودمو گرفته بود که نکنه از این عرب های از خدا بیخبر باشند. با وجودی  که می ترسیدم آهسته آهسته برگشتم یه نگاه به پشت سرم انداختم با تعجب نگاه کردم یه آقای نورانی داره بسمتم میاد یه آقا سید بود بقدری زیبا بود که من محو جمال نورانی و زیبایش شدم. بقدری قشنگ و نورانی بود که آدم حیرت زده میشد. آقا سید میاد کنار ویلچر مادرم می ایسته و میگه چرا نرفتی از بالای قبرستان فاتحه بخونی؟ مادرم میگه: آخه این ویلچره امانت دستمه؛ می ترسم یکی ببره بعدم پا ندارم که راه برم. اون جوون سید خوش سیما میگه: خوب بشین تا من ببرمت هتل؛ مادرم میشینه روی ویلچر و اون سید هولش میداده و مادرم هر دفعه ای یه نیم نگاه به اون سید مینداخته و ازش می پرسه شما برا کاروان ما هستی؟سید میگه نه من برای همینجام؛ باز می پرسید: برا هتل ما هستید ؟ سید زیبا رو جواب میده: نه حاج خانم من برای همینجام ؛ و میگه: ای کاش شما رفته بودید بالای قبرستان و زیارت کرده بودید. مادرم می گفت: خیلی باهم حرف نزدیم فقط دو سه باری گفت: چرا نرفتی بالای قبرستان و زیارت کنی؟ مادرمم فکر می کرده از روحانی های هتلشونه؛ و جالب اینکه اصلا آدرس هتل و از من نپرسید و من و برد جلوی هتل گذاشت. زمانی که میرسند جلوی هتل مادرم از روی ویلچر بلند میشه که تشکر کنه وقتی برمیگرده میبینه هیچ کس نیست و از اون جوان سید خوش سیما خبری نیست. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
🔰همه مؤظفیم برای خدا قیام کنیم و برای حفظ کشورهای اسلامی قیام کنیم. در مقابل این غُده سرطانی که سر م
نام و نام خانوادگی : محمد هاشمپور فرزند : رضا تاریخ تولد : ۱۳۳۴/۱۲/۸ محل تولد : دستجرد جرقویه اصفهان تعداد خواهر و برادر : دوخواهر و پنج برادر وضعیت تاهل : متاهل تعداد فرزندان : یک دختر ، یک پسر لقب : محمدنقشه کش میزان تحصیلات : پنجم ابتدایی علاقمند : به حرفه ی قالیبافی شغل : نقشه کشی قالی مدت خدمت در سپاه : یک ماه درجه : مدال پر افتخار شهادت کارهای مهم : با تقدیم جان خود و ریختن خون خود در راه خدا سربلند ی را به اسلام و مسلمین و هموطنانش هدیه داد. کارهای دیگر : ایثار و گذشت در راه خدا نام عملیات : بیت المقدس محل شهادت : خرمشهر تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱۱ تاریخ تشییع وخاکسپاری : آدرس مزار : اصفهان ، روستای دستجرد جرقویه ، گلزار شهدای بهشت محمد صل الله علیه وآله وسلم کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
از شرق شهر اصفهان سال ۱۳۴۷ تا منطقه عملیاتے ام الرصاص عملیات ڪربلای۴ و دیماه سال ۱۳۶۵ تنها یڪ قدم فاصلہ بـود. یڪ قدم ڪه با اخلاص برداشته شـد ، قدمے ڪه جای پای کسانے گذاشتہ شد ڪه همدوش آنها از مبـارزات میلیونی علیہ حڪومت ستمشاهےحرڪت را آغاز ڪرده بـودنـد .حسنـعلی در سال ۱۳۴۷ در روستای دستـجـرد متولـد شد و در دامان پدر و مادری مذهبی و پیرو ولایت فقیہ پرورش یافت . جوانی خوش اخلاق و پرتلاش مشغول درس خواندن و ڪار بود ڪه در سال ۱۳۶۳ تصمیم بہ تشڪیل خانواده گرفت و مشغول به ڪار آزاد شد . آن دوران روزهای آتـش و خـون ، روزهای فریاد ملتی غیور بـود . حسنـعلی نیز تصمیم رفتن به جبهه را گرفت و در همان سال اعزام به جبهه شد و از میهن خویش دفاع ڪرد . تا اینڪه در بهار سال۶۵ بہ لطف و عنایت پروردگـار صاحب فرزند پسری شد. شوخ طبع و خوش خلق بود . بسیار مهربان و دل رحم بود . نمازهایش را اول وقت می خواند . همیشه با وضو بود . به حلال و حرام اهمیت می داد . دلاور وشجاع و نترس بود . بسیار به والدین احترام می گذاشت . و همیشه دست بخیر و کمک حال اطرافیان بود . اهل صله رحم و مهمان دوست بود . اما پس از دوسال خدمت به میهن و رفتن به جبهه در تاریخ ۴دی ماه سال۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترڪش به بدن دعوت حق را لبیڪ گفت و شربت شیرین شهادت را نوشید . کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید رضافصیحی تا ۱۹ سالگی پس از مدتی کار در کارگاه خیاطی پیشرفت کرد و مدیریت داخلی کارگاه را به دست گرفت و شهید قاسمعلی حیدری که چند سالی از شهید رضا فصیحی کوچکتر بود از روستای دستجرد برای کار به تهران آمده بود و با معرفی برادرش در کارگاه خیاطی که شهید رضا فصیحی کار می کرد او نیز مشغول به کار شد. و هر دو شهید باهم همکار شدند. شهید رضافصیحی در سن بیست سالگی تصمیم می گیرد که مستقل شود و یک کارگاه خیاطی با کمک برادرانش افتتاح نمود و برای کارگاه خیاطی شش عدد چرخ پیشرفته خیاطی و ده تن پارچه خریداری نمود. و با پیشنهاد خانواده قرار بود به خواستگاری برود و با یک خانواده تاجر وصلت کند. و بخاطر اینکه شهید فصیحی همه چیز تمام بود از نظر اخلاق و پشتکار و ایمان و چهره ی زیبایی که داشت خانواده ی دختر نیز مشتاق این وصلت بودند و ایشان را خیلی قبول داشتند. تمام زمینه های پیش رفت و ترقی برای آینده اش مهیا شده بود. اما به یکباره شهید فصیحی با ثبتنام در بسیج دگرگون شد و زندگی اش در مسیر دیگری قرار گرفت.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمان انقلاب محمد آقا سردسته تظاهرات کنندگان بود. و با دستخط خودش اشعاری را می نوشت تا در تظاهراتها با صدای بلند بخواند و دیگران تکرار کنند. یادم هست ایشان حتی برای سرکردگان و سردمداران ظالم کشورهای خارجی هم شعر می نوشت تا در بین مردم نشر دهد تا سطح آگاهی مردم مسلمان ایران را بالا ببرد و بگوید که ما اسلام و مسلمین و مظلومین جهان را در هر کجای دنیا که باشند حمایت می کنیم و از همینجا از تمام کفار و ظالمین برائت می جوئیم . ما نه تنها برعلیه شاه خائن وطنمان قیام کردیم بلکه برعلیه ی تمام استکبار قیام کرده ایم و از پا نمی نشینیم تا پرچم اسلام در همه ی عالم گیتی به احتزار در بیاید. محمد آقا فردی با ایمان بودند که افکار انقلابیشان حدو مرز نمی شناخت و یک مبارز واقعی بود و در جبهه حق ثابت قدم ماند تا به فیض عظیم شهادت نائل گردید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
شهیدان با تو میگویند سخن اندردل شب سپاری گربه آنها گوش خودرا،خوش بیانند کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
شهید احمد صالحی در سال ۱۳۴۱ در یکی از  دهات توسیرکان چشم به جهان گشود. در ۴ سالگی همراه خانواده اش به تهران آمد در ۶ سالگی  مادر خود را از دست داد تقریباً  دو ماه از سال تحصیلی گذشته بود که به مدرسه رفت از همان اوائل کودکی علاقه زیادی به مسجد و مجالس دینی و عزاداری  سیدالشهدا داشت که مخصوصاً  به تعزیه  بیشتر علاقمند بود دوران ابتدایی را به پایان رسانید و به دوره راهنمایی رفت در آن دوران فعالیتهای اسلامی خود را بیشتر نمود و در کتابخانه مسجد عضو شد و با برادران آنجا مشغول همکاری شد برادر شهید کتابهایی که بیشتر مورد علاقه و مطالعه ایشان بود کتابهای نوشته استاد شهید مرتضی مطهری و دکتر شریعتی بود به علت علاقه ای که به کتاب و کتابخانه داشت مسئولیت کتابخانه را بر عهده داشت.  این برادر تا کلاس اول نظری  تحصیل را ادامه داد و بعد از ترک تحصیل با برادران عضو انجمن اسلامی همکاری کرد و بعد از مدتی فعالیت در تمام تظاهرات  شرکت داشت و با دژخیمان رژیم شاه مبارزه میکرد شبها در کمیته ؟ در ماه رمضان فقط برای سحری خوردن و نماز به خانه می آمد خیلی کم  در اوایل  انقلاب در خانه پیدایش میشد  و بعدها به سپاه پاسداران رفت و بعد از سپری کردن دوران آموزش  برای اولین بار به جبهه اعزام شد این برادر  در جبهه غرب  منطقه سرپلذهاب بود  و در پیشروی این برادر با عده ای دیگر از جان بر کفان اسلام زخمی  میشوند و در حالی که یک تیر به بازویش  و ترکش به پایش اصابت کرده بود فرمانده اش و یک تن دیگر از برادران که زخمی شده بود  را از دست عراقیهای از خدابی خبر نجات داد و میتوانیم این را یک فداکاری حقیر بشماریم. وقتی که برای ما تعریف میکرد میگفت آنقدر که این عراقیها گیج و گنگ هستند که ما در زیر پای آنها بودیم و آنها از روی  علفها و برگهایی که ما روی جوب آب گذاشته بودیم که مخفی شویم رد میشدند ولی اصلاً متوجه ما نبودند. این هم یکی از همان امدادهای غیبی بود که خداوند نخواسته بود که در دست آنها بیفتند و یان مرحله اول  جبهه رفتن او بود و بعد از بهبود  به پاسداری از رادیو و تلویزیون  به همراه گردان خودشان مشغول شدند و بعد از آن به جبهه گیلانغرب به مدت ۲ ماه اعزام شد که بعد از پایان مأموریت  به تهران آمد و بعد به پاسداری در بیت امام مشغول شد که در دوران ماه رمضان  بود که خیلی کم به خانه می آمد چون میگفت  نماز و  روزه ام  شکسته خواهد شد.  اگر بخواهم به اینجا بیایم و برای همین خیلی کم می آمد به منزل بعد از پایان مأموریت در بیت امام با دیگر  برادران به جبهه های غرب به بازی دراز رفت که بیشتر از سه روز از اقامت او در جبهه نگذشته بود که شب برادران پیشروی کرده بودند این به همراه گروهان خودشان برای یاری دیگر برادران که  مشغول درگیری بودند شتافتند ولی بر اثر برخورد یکی از برادران به میدان مین حدود ۱۷ نفر از برادران از جمله شهید احمد صالحی به درجه رفیع شهادت نائل گشت. چون مینها از نوع جهنده بود و همه آنها به یکدیگر تکه گذاری شده بودند  جنازه این برادر همراه با گلگون کفنان دیگر در حدود ۱۰ ماه در قله های بلند بازی دراز ماند که به هیچ وجه نمیشد که آنها را آورد تا اینکه حمله ای شد و گیلانغرب را  گرفتند و توانستند جنازه شان را بیاورند جنازه این شهید در میعادگاه عاشقان ا… دانشگاه تهران همراه چند تن دیگر از این گلگون کفنها تشیع شد و این عمل به این منظور  بود که وصیت کرده بود که بگذارید جنازه ام در سردخانه بماند و در روز جمعه که مردم با ایمان برای نماز وحدت می آیند، مرا در دانشگاه تهران تشیع کنند و برایم فاتحه هم بخوانند. که یادی از این برادر کوچکشان شده باشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
به یاد دارم که دایی حسن به مادر بزرگم می گفت: مادر من اگر شهید شدم به دنبال جنازه ام نباشید. خیلی دوست داشت که گمنام باشد. با اینکه در گروه شهید چمران خدمت می کرد و همیشه از شهید چمران عکس می گرفتند اما دایی حسن هیچ وقت به دنبال دیده شدن نبود و عکس یادگاری با شهید چمران ندارد و اگر هم به طور اتفاقی در آرشیو جنگ عکسی به یادگار مانده باشد ما هنوز ندیدیم. و دایی حسن همیشه می گفت من جزو گروه الله هستم و واقعا هم همینطور بود آنقدر غرق در خدا بود و عاشق الله بود که خداوندمنان نیز این عشق و عاشقی اش را خوب خریدار شد و‌ ایشان را در زمره صدیقین و شهدای در راه خودش انتخاب کرد و در معرکه و‌ میدان جنگ در جبهه حق به فیض عظیم شهادت نائل آمد و هیچ وقت پیکرش بازنگشت و گمنامی را در آغوش کشید و ذوب در الله گردید. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
از آنجایی که لحظه شهادت حسنعلی پلاکش گم می شود و درست شناسایی نمی شود اشتباهاً به یه روستای دیگر فرستاده می شود و موقع خاکسپاری می فهمند که شهید را اشتباه تحویل گرفتند؛ بنا براین بر می گردانند اهواز و تحویل معراج شهدای اهواز می دهند. ۳۷ روز کشید تا پیکر شهید به زادگاهش و به آغوش خانواده باز گشت. زمانیکه پسر بزرگم محمد آقا آمد و گفت: حسنعلی مجروح شده و می رویم ملاقاتش؛ و هنوز چون من بیخبر بودم به من چیزی از شهادتش نگفتند و رفتند. ودر واقع اینچنین نبود و برای شناسایی پیکر برادرش با یکی از اقوام رفتند به اهواز؛ وقتی می روند معراج شهدای اهواز تمام اجساد شهدا را یک به یک می بینند و نا امید که می شوند اینها هیچ کدام حسنعلی نیست؛ موقع خارج شدن از معراج جمعیت زیادی آمده بودند آنجا برای تحویل گرفتن پیکر شهدایشان و بخاطر شلوغی مسولین معراج همه را بیرون می کنند و فقط محمد آقا و فامیلمون که همراهش بود در معراج ماندگار می شوند. و مسئولان درب ورودی را با عجله می بندند غافل از اینکه هنوز دونفر داخل معراج مانده اند. خلاصه اینان همینجور که به فکر خارج شدن بودند احساس می کنند صدایی به آنها می گوید مبادا بدون ‌من بروید من اینجاهستم. مرا هم با خودتان ببرید. آن لحظه نگاه به شهیدی که کنارش ایستاده بودند می ندازند و محمد آقا یادش میاید که حسنعلی باید جای بخیه های عمل جراحی که درقسمتی از شکم دارد را ببیند وقتی بررسی میکند تا مطمئن شوند برادرش است می بینند شهید هنوز چکمه هایش پایش می باشد یه نگاه هم به چکمه ها میندازند می بینند حسنعلی با دست خط خودش اسمش را گوشه ای از چکمه هایش نوشته است و دیگر صد درصد مطمئن می شوند خود حسنعلی می باشد آنجا مثل اینکه محمد آقا حالش بد می شود که کمکش می کنند دوباره بلند شود و با مسئولین معراج شهدا موضوع را مطرح می کنند و آنجا می گویند شما برگردید خودمان تا سه روز دیگر شهید را به قم می فرستیم بعد از آنجا به معراج شهدای اصفهان تحویل می دهیم شما سه روز دیگر به معراج شهدای اصفهان بیایید و شهیدتان را تحویل بگیرید. و آنان بر می گردند به دستجرد و برایم خبر شهادتش را می آورند و محمد آقا مرا دید و گفت: مادر جان قرار است حسنعلیتو برات بیاورند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398