eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
227 دنبال‌کننده
531 عکس
243 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ایران، مشهد، تیرماه ۱۴۰۱ با اشاره‌ی ژاییژ کسانی که تراکت داشتند، دستانشان را بالا گرفتند. ژاییژ روی نیمکت رفت. شالش را سر یک چوب قرار داد و شروع به شعار دادن کرد. بقیه هم با صوت و کف دست زده و تکرار می‌کردند. _ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری. _ نه روسری... نه تو سری... نه به حجاب اجباری. _ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور. _ مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور. ژاییژ دوربین گوشی‌اش را باز کرد و بالا گرفت. _ با این دوربین که اسلحه ماست در برابر بازوهای سرکوب این حکومت می‌ایستیم... پس تا می‌تونید فیلم بگیرید. _ خواهرم! کدوم سرکوب... چرا جو سازی می‌کنی؟ نگاهم سمت صدا رفت. وااای خدای من! دایی مسعود... این‌جا...! وااای نه... شایان هم درست پشت سرش ایستاده بود و با خشم فقط به من نگاه می‌کرد. _ من خواهر تو نیستم مزدور... این رو یادت نره. _ امیدوارم یک روز بفهمید مزدور واقعی کیه... ما یا اون مصی پولی‌نژاد که با فریب شماها فقط داره جیبش رو پر از دلار می‌کنه. ژاییژ مشتانش را گره کرد و با فریاد حرفش را قطع کرد. _ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم. همه با ژاییژ هم‌صدا شدند. _ بسیجی بسیجی... بچرخ تا بچرخیم. قفسه سینه‌ی شایان به شدت بالا و پایین می‌رفت که با شعار آخر ژاییژ به سمت من آمد. _ نه به جمهوری اسلامی... مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشاند و راه افتاد. ژاییژ و ویدا به کمک من آمدند. سعی داشتند جلویم را بگیرند. _ ولش کن... چرا بهش زور می‌گی. _ مهدیا نترس... از خودت دفاع کن. لحظه‌ای دست شایان را کشیدم تا ایستاد. نگاهش در نگاهم فرو رفت. _ من نمیام. _ مهدیا جان... خواهش می‌کنم... بیا بریم. دایی مسعود کنارم ایستاد. _ دایی جان! بعدا راجع بهش صحبت می‌کنیم... فعلا بیا بریم. _ گفتم نمیام. شایان دستانم را گرفت. سعی داشت خودش را مثل همیشه کنترل کند. _ مهدیا... خانمم... عزیزم... گول اینا رو نخور... بیا بریم با هم حرف می‌زنیم. _ من بچه نیستم که گول کسی رو بخورم... چرا مدام این فکر رو می‌کنی؟ دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. _ باشه باشه... ببخشید... حالا بیا بریم. _ آره برو مهدیا... برو... برو بشو مترسک دست این آقا تا به هر حالتی که اون گفت در بیای. شایان چشمانش را بست. لبانش را روی هم فشرد و دوباره مچم را گرفت. _ مهدیا... خواهش... می‌کنم. مچم را در آوردم. چشمانش باز شد. نگاهم در چشمان او دو دو می‌رفت. _ با اومدنت به اینجا و این برخوردت... من رو تحقیر کردی شایان... ترجیح می‌دم ازین لحظه خودم تصمیم بگیرم که کجا برن و کی بیام... حتی اگه ترجیح بدم... دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمی‌گردم. صدای سوت و کف به هوا برخاست. انگار آب سردی را روی شایان خالی کرده باشند شانه‌هایش شل شد. دو قدمی به عقب رفت. دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهم کرد. باز دو قدم به عقب برداشت. چشمانش را بست و با دست دایی مسعود که روی شانه‌اش قرار گرفت، برگشت و رفت. _ آفرین دختر... حالا شدی یک زن قوی. هنوز نگاهم پشت سر قدم‌های سنگین شایان بود که سحر رویم را برگرداند و با خودشان همراه کرد. چند قدمی که رفتم دوباره برگشتم، حالا دیگر شایان در دیدم نبود. _ ولش کن بابا... اما خوب اومدی جلوش. با حرف ویدا نگاهم پشت سر ژاییژ رفت که به ماشینش نزدیک می‌شد. _ بیاین سوار شیم بریم یک چیزی بخوریم و باز دوباره کارمون رو شروع کنیم. سحر در را برایم باز کرد. ژاییژ پشت فرمان نشست. تا خواستم سوار شوم که ماشین شایان کنارم ایست کرد. با پیاده شدن شایان، ژاییژ هم پیاده شد و کنارم آمد. _ مهدیا... خواهش می‌کنم بیا سوار شو بریم با هم صحبت کنیم. _ اون با تو حرفی نداره. شایان بازویم را گرفت. نگاهم در نگاه‌های ملتمس شایان قفل شده بود. _ مهدیا... _ نفهمیدی چی گف _ کسی با تو حرف نزد. شایان این را همانطور به من خیره بود فریاد زد. نفس هایم تند شده بود درست مثل شایان. _ مهدیا... خواهش می‌کنم... بیا بریم. _ ببین... دوره ی زورگویی _ گفتم خفه شو... با دادی که شایان سر ژاییژ زد، بازویم را از دستان شایان در آوردم و داخل ماشین نشستم. شایان در را گرفت. _ مهدیا... بیا خودمون حلش می‌کنیم... نذار اینا با این فریب‌کاری‌شون زندگی‌مون رو خراب کنن. ژاییژ با جستی پشت فرمان نشست و با گازی که داد دست شایان از روی در کشیده شد. _ مهدیاااا در بسته شد و فقط صدای شایان بود که هی دورتر و دورتر می‌شد.
_ مهدیاا... لحظه‌ای دستانم را روی گوش‌هایم گرفتم و چشمانم را بستم. بغض گلویم را گرفته بود. نمی‌دانستم کارم درست بود یا نه؟ اما... _ راحت باش دیگه دور شدیم. _ عععه... عععه... پسره‌ی الدنگ فکر کرده هر چی می‌خواد می‌تونه زور بگه... دیگه تموم شد دوران دیکتاتوری... الان فقط دوره آزادی ما زن‌هاست... یهوووو. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ همیشه می گفت که دوست ندارد ذره ای از خاک روی زمین را اشغال کند. دوست ندارد روی دوش مردم سنگینی کند. آن لحظه همرزمانش فقط می خندیدند. شب عملیات زخمی شد. روی برانکارد قرارش دادند تا او را به عقب برگردانند. صوت خمپاره شنیده شد و بعد هم انفجار و دود. درست خورده بود وسط برانکارد. 🔻شادی روحش صلوات 🔻 وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
چندجا خیلی سخت گذشت گوشه‌هایی از مراسم تدفین شهدای کرمان •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯