eitaa logo
یادداشت خوانی
119 دنبال‌کننده
13 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
یادداشتی برای جلال (2) یهودایی که خود با خمینی حال نمی‌کرد ولی به خامنه‌ای که رسید، اطاعت مطلقه را هم چسباند تنگ ولایت مطلقه. خودش یک روز سابقه‌ی جنگ نداشت و در کل آن هشت سال حتی یک بار هم ولو در روزهای عاری از عملیات به جبهه نرفت اما از شاگردهای شارلاتانش برای ما سخن‌گوی پایداری ساخت: «ای آب ندیده‌ها و آبی شده‌ها، بی‌جبهه و جنگ انقلابی شده‌ها؛ مدیون فداکاری جان‌بازانید، ای بر سر سفره آفتابی شده‌ها.» باری زمین همین قدر چرک است؛ نه دور خورشید، که دور فریب می‌چرخد. چه حالی برای چه تولدی برایم مانده است، وقتی شمع سال‌روز تولد مهرشاد شهیدی، شمع مجلس عزایش شد؟ باید هم می‌افتاد جمعه، دهم آذر امسال. نمی‌دانم در این چه سری است که غروب‌هایش این‌قدر کش می‌آید. باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان می‌دهد بی‌خیال بازی آهو و دیگو و چشمید و چشماه و پله، تک و تنها دراز بکشی در کتاب‌خانه‌ات نویسنده‌ای را بخوانی که عدل، او هم دهم آذری است: «از رنجی که می‌بریم». جمعه باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان می‌دهد برای دل‌تنگی. دل‌تنگی برای کسی که نمی‌دانی کیست و جایی که نمی‌دانی کجاست و زمانی که نمی‌دانی گذشته است یا هنوز فرا نرسیده. چشم‌هایم را می‌بندم و از کتاب جلال برای صورتم خانه می‌سازم و با بوی کاغذ صفا می‌کنم و می‌روم به آن روزها که جبهه‌ی پایداری، ساک جنگ پدرم بود. یک ساک سبک که سنگین‌ترین وسیله‌اش کتاب ناب «خسی در میقات» بود. نقل روزهایی است که من دو سال بیش‌تر نداشتم و چند سال بعد به مجرد این‌که و یاد گرفتم، از اولین سؤال‌های روی مخم این‌ها بود: «خسی یعنی چه؟ در یعنی چه؟ میقات یعنی چه؟ یعنی چه؟» شاید بگذارید به حساب تعارف ولی جواب این سؤال‌ها را هنوز هم نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم حال در شب مشعر خیلی خوب بود: «و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هوشیار به هیچ چی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هر چه شعر که از بر داشتم، خواندم- به زمزمه‌ای برای خویش- و هر چه دقیق‌تر که توانستم، در خود نگریستم تا دمید و دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده است و نه کسی و به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحظه‌ای و هر جا و تنها با خویش؛ چرا که میعاد جای دیدار توست با دیگری اما میقات زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن.» نمی‌دانم؛ شاید آن‌جا که پدرم ساعاتی قبل از شهادت در دست گرفت و روی برگه‌ای نوشت: «سپیده‌دم خونین عشق فرا رسید دوستان» الهام از همین سپیده‌دم آل احمد گرفته بود... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (3) چه این‌که شهادت کامل‌ترین شکل حج است؛ که حاجی اگر بر گرد خانه‌ی خدا طواف می‌کند، شهید رقص‌کنان به زیارت خود می‌رود. پدرم کتاب‌خانه‌ی چوبی بزرگی داشت پر از کتاب که بعدها من از میان آن همه نویسنده، بیش‌تر عاشق قلم بل‌که حتی شخصیت شدم. اگر با اختراع شعر نو باب جدیدی در شعر فارسی گشود، نثر نوی جلال هم بل‌که تازه‌ای بود به زبان فارسی. هیچ کس به آل احمد شبیه‌تر از قلمش نیست؛ عصبی، عاصی، بی‌قرار، ماجراجو، چکشی، صریح و در عین حال صمیمی و راحت و همه‌فهم و خوش‌خوان و بی‌تکلف و آزاده. جلال همان بود که به جای تاریخ، روایت همین امروز را می‌نوشت. جلال همان بود که به جای سفر ماضی، سفرنامه‌ی همین حال را می‌نوشت. آدمی که با هر یک می‌زد، جای تعجب ندارد اگر فقط با چهل و شش سال عمر، چهل و شش کتاب در قالب‌های مختلف از خود به یادگار گذاشته باشد. هر کس می‌تواند با جلال در دوره‌ای از زندگی متنوع‌الحالش موافق یا مخالف باشد و حتی هیچ توافقی با آل احمد در هیچ عصری از دوران پر از دَوَران حیاتش نداشته باشد و با شخصیت‌های آرام، سر به زیر، باثبات و آهسته و پیوسته‌ای مثل بیش‌تر دم‌خور باشد تا اشخاص سر به هوای همیشه سر در صد سوراخ هم‌واره یک سر و هزار سودایی مثل اما بلاشک انکار قلم هم‌سر سیمین دانش‌ور، انکار هنر نویسندگی است. اگر بتوان تاریخ بیهقی را منکر شد یا اگر بتوان سفرنامه‌ی ناصرخسرو را ندیده گرفت، قلم جلال را هم می‌توان. بماند که من، زنده‌یاد آل احمد را به سبب قوام قلم نیز استحکام نثر می‌خوانم؛ با همان پندها و همان اندرزها: «اگر می‌خواهی بفروشی، همان به که بازویت را؛ قلم را هرگز!» در قله‌ی نثر فارسی، یک رشته‌کوه در تاریخ معاصر از خود به یادگار گذاشته به نام نامی جلال که با وجود آن همه سال بی‌نمازی، از هر مرجع تقلیدی به‌تر نماز مظلوم صبح را وصف می‌کند: «بزرگ‌ترین غبن این سال‌های بی‌نمازی از دست دادن صبح‌ها بود؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم. پیش از آفتاب که برمی‌خیزی، انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن؛ از تاریکی به روشنایی، از خواب به بیداری و از سکون به حرکت و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه می‌کردم و هیچ احساسی از ریا برای نماز یا ادا در وضو گرفتن.» قلم جلال مظهر صدق است؛ چه آن‌جا که به عصر بی‌نمازی اعتراف می‌کند، چه آن‌جا که به اعجاز نماز صبح اذعان می‌کند... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (6) بخش پایانی الحمدلله متن هنر مشاهیرمان آن‌قدری زیبا هست که نخواهیم وارد حاشیه‌ی زندگی شخصی‌شان شویم؛ خواه خودشان به اعتراف چیزهایی علیه خودشان گفته باشند. بماند که یکی مثل جلال از فرط روحیه‌ی نفس‌ستیز عادت داشت بل‌که مرض داشت اگر هم خورده باشد، حتماً بگوید نوشیده! نه! جلال‌شناس‌تر از آنم که ندانم آل احمد پایه‌ی همه رقم بوده. حتی محبت به جلال هم هرگز باعث نشده و نمی‌شود که بخواهم خیانتش را بنامم. این نیز بماند که بر اساس نمی‌دانم کدام غریزه‌ی انسانی، اساساً مادرم را از پدرم بیش‌تر دوست دارم که کم‌تر دوست ندارم! بحثم سر نحوه‌ی تعامل با بزرگان ادبی دیارمان است. کاش از امثال سایه و بهار و شهریار و نیما و هدایت و فروغ و پروین و بهبهانی و غزاله و شاملو و اخوان و سهراب بل‌که از امثال آوینی و قیصر و هراتی و سراج و معلم و علی‌زاده و کلهر و انتظامی و ناظری و تقوایی و بیضایی، بچسبیم به متن کار عمومی‌شان، نه حاشیه‌ی زندگی خصوصی‌شان. ما فقط یک داریم و فقط هم یک و خیلی باید بی‌عقل باشیم که با وجود این همه بلاگر نارنجی، از تنها زوج ماندگار ادبیات کشورمان هم عوض قلم‌آموزی، دنبال اخبار زرد باشیم! هیهات! اشتباه سیاسی هیچ هنرمندی نباید داوری ما را نسبت به اصل هنرش مخدوش کند و الا ما خودمان هم توده‌ای می‌شویم! کاش یاد بگیریم که ناظر بر زمان و مکان به قضاوت آدم‌ها بپردازیم. شریعتی مال آن عصر بود که حتی میوی گربه‌ها هم تفسیر انقلابی می‌شد! والله جلال هم نبود، باز مردم مرگ تختی را گردن شاه می‌انداختند! هم‌چنان که مرگ خود آل احمد را به حکومت نسبت دادند! از من جلال‌بازتر پیدا نمی‌شود؛ به مرگ طبیعی مرد. آل احمد آن‌قدری می‌کشید و می‌نوشید که من نشد دو خط از او بخوانم، به بدن‌دردش اشاره نکرده باشد! واقع امر آن است که کلکسیون بیماری بود جلال؛ اما بیماری غرب‌زدگی، توهم بود یا حقیقت؛ واقعیت بود یا اغراق، خیلی هم ربطی به کتاب او نداشت! حتی بدون غرب‌زدگی فردیدی جلال هم تن نسل آن عصر برای چپ‌روی می‌خارید و تو ببین جلال دیگر چقدر بود که در اوج تسلط چپ، علیه چپ‌ها قیام کرد و بی‌آن‌‌که سر از خیمه‌ی راست درآورد، بر ضد حزب توده شورید. آل احمد همان مرد روشنی بود که با وجود نگارش غرب‌زدگی، با دختری مدرن تن به داد و سیمین همان زن اصیلی بود که اگر چه جلال را بابت کارهای بد، حسابی کرد لیکن هر دو حواس‌شان بود که هر دعوایی، حدی دارد و الا آن‌چه که از کف می‌رود است. زندگی حرمت دارد، حریم دارد، حرم دارد. فی‌الحال اگر آخرین روز آخرالزمان باشد و اکثریت هم در فکر تجرد، باز زن و مردی که با هم برای قوام زندگی‌شان تلاش می‌کنند، صاحب‌کلاس حساب می‌شوند؛ بخوان نجیب‌زاده. یعنی همان خدایی که به جلال و سیمین نداد تا ونگ‌ونگ نوزاد، از زهدان عشق زن و شوهر به یک‌دیگر بسازد و در خلال این آهنگ خوش‌ترنم، سکوت ملال‌آور شب‌های زندگی‌شان را بشکند، با معجزه‌ای به نام آل احمد را از کنج سنت، هم‌سر و هم‌سفر و هم‌سفره‌ی ازلی و ابدی دانش‌ور کرد؛ زنی که از سه‌کنج تجدد برخاسته بود و از خانواده‌ای شاهی آمده بود- برعکس جلال- به دور از هر آیت‌اللهی. در عصر ما و از نسل ما، دختری هم‌چون سیمین دو ساعت هم نمی‌تواند پسری هم‌چون جلال را برای صرف قهوه‌ای در کافه‌ای تحمل کند؛ پسر هم نیز. فال به پایان نرسیده، عوض مهر، قهرشان می‌گیرد! راز مانایی زندگی آل احمد و دانش‌ور، در خلقت عجیب و غریبی است به نام که بی‌خود به آن یاد نکرده. واقعیت این است که سیمین و جلال به‌هم نمی‌خوردند ولی حقیقت آن است که نه فقط سبب‌ساز خوردن آن‌ها به هم‌دیگر شده بود بل‌که اسباب دوام زندگی‌شان را نیز در آن خانه‌ی دنج فراهم کرده بود؛ آن خانه‌ی دنج که و را با هم داشت. بچه هم نداشت، نداشت؛ ادبیات شده بود بچه‌ی وروجک آن خانه. تو بگذار مردم دنیا به داستایفسکی و کافکا و ژید و تولستوی و موام و هوگو و دیکنز و رولان و شولوخوف و چخوف و سارتر و نیچه و دانته و یالوم و کالوینو و میچل و خواهران برونته، به چشم غول‌های ادبی جهان نگاه کنند‌. من به همه‌شان می‌گویم شیطون‌بلاهای سیمین‌خانم و آقاجلال؛ بچه‌های جذاب و لعنتی پدر و مادر ادبی‌ام... ▪️ خوش آمدی به دنیا جناب جلال. تولدت مبارک هم‌روز دوست‌داشتنی من. فقط یادت باشد که وقتی داری در غرب، مخ زنی را می‌زنی، اولاً نویسنده‌ی «غرب‌زدگی» هستی، ثانیاً اولین و آخرین مرد زندگی سیمین. گفتم که: خانمت را حتی از خودت هم بیش‌تر دوست دارم! این به همه‌ی شیطنت‌هایت در... پایان حسین قدیانی