eitaa logo
یادداشت خوانی
119 دنبال‌کننده
11 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
تیتر و عنوان سرمقاله بسیار مهم است. در تیتر سرمقاله به این نکات توجه کنید: کوتاهی و اختصار، خودداری از بهره‌گیری از حروف اضافه در ابتدای تیتر، استفاده‌نکردن از تیترهای پرسشی، پرهیز از واژگان تکراری، انتخاب فعل مناسب، چکیده مهم‌ترین پیام متنی، بهره‌گیری از عبارات متداول، خودداری از شکستن واژه‌ها، ضرب‌آهنگ قوی، روانی و سادگی، فونت زیبا، واژه‌های هماهنگ، صداق مفهومی، وضوح و روشنی. مقالات و مطالب سایر نویسندگان را بخوانید و به خاطر بسپارید. سرمقاله‌هایی که صرفا بسط خبری است فراموش کنید. اولویت را به مسائل محلی بدهید. هرچند سرمقاله‌نویس بدون داشتن دید و تحلیل کلان هویت ندارد. سرمقاله بی‌نام ننویسید. فقط به‌علت درآمدجویی همکار یک رسانه نشوید. فراموش نکنید: بنا نیست تک‌سرمقاله شما تغییرات بنیادین ایجاد کند. ولی یک سرمقاله خوب توان تحریک اذهان عمومی را دارد. با این‌ حال، پرسروصدا بودن و جنجالی بودن سرمقاله‌ها یک اشتباه بزرگ است. پایان
تیتر: ۱۵ نکته کاربردی درباره اصول یادداشت لید: سرمقاله‌، موضع‌گیری رسمی و جدی یک رسانه و آبروی یک رسانه است؛ معمولا کادر ارشد یک رسانه (تحریریه اصلی، سردبیر یا مدیرمسئول) آن را می‌نویسند. ...................... تفاوت اصلی یادداشت با سایر ارکان روزنامه‌نگاری، مانند خبرنویسی این است که در یادداشت اجازه دارید دیدگاه‌ها و تحلیل‌های شخصی خود را آشکار و شفاف بروز دهید؛ البته باید مبتنی بر منطق و استدلال باشد، نه متعصبانه. باید چارچوب‌های رسانه‌ای که برای آن می‌نویسید را هم درنظر داشته باشید و بافت آن رسانه را بدانید. در سایر قسمت‌های یک روزنامه باید شاهد بی‌طرفی حداقل، شکلی باشیم؛ یعنی بگویند ظاهرا بی‌طرف است، و البته در اهمیت یادداشت هم قبلا سخن رفته است و باتوجه به همان اهمیت‌ها و نکاتی که گفته شده، و نیز توجهی که بازهم لازم است به یادداشت‌نویسی و اصول داشت، به ذکر 15 نکته کاربردی درباره اصول یادداشت می‌پردازیم. 1. ابتدا روی سوژه تمرکز کنید سوژه و موضوعی که درمورد آن یادداشت می‌نویسید، باید جذاب باشد و مخاطب را به خوبی جذب کند. یادداشت باید به‌نحوی باشد که آن رسانه را از سایر رسانه‌ها متمایز کند. انواع سوژه که با آنها مواجه می‌شویم عبارتند از: الف) ایجابی. برای پیدا کردن یک سوژه ایجابی، معمولا به مناسبت‌های تقویمی (تاریخی) می‌پردازیم. ابتدا باید دغدغه و آرمان خود را مشخص کرد و طبق آن به سوژه‌ای پرداخت؛ ب) واکنشی. برای پیدا کردن چنین سوژه‌هایی، باید رصد خوبی داشت. مثلا برای دانستن دیدگاه‌ها و نظرات یک گروه، باید مراجع و رسانه‌های آن گروه را دنبال کرد و خواند تا پشتوانه فکری آنها را شناخت. باید دانست کدام نشریه، شمارگان بالا یا مخاطبان زیاد و اثرگذاری بالایی دارد. نوع دیگری از سوژه‌های واکنشی نیز واکنش به یک اتفاق و حادثه است. اگر مرحله سوژه‌یابی را به‌خوبی پشت‌سر بگذارید، بیش از 70 درصد کار یادداشت‌نویسی انجام شده است. یادداشت باید اثر داشته باشد؛ اگر بازخوردی نداشته باشد و مخاطبان واکنشی به آن نشان ندهند، خوب نیست. 2. جایگاه سرمقاله را بشناسید سرمقاله‌، موضع‌گیری رسمی و جدی یک رسانه و آبروی یک رسانه است؛ معمولا کادر ارشد یک رسانه (تحریریه اصلی، سردبیر یا مدیرمسئول) آن را می‌نویسند. 3. یادداشت قوی بخوانید برای تقویت هرچه بیشتر قلم خود، مطالعه آثار نویسنده‌های خوش‌قلم و باتجربه به‌صورت منظم توصیه می‌شود. 4. مختصر و مفید بنویسید یادداشت باید کوتاه و ساندویچی باشد. مخاطبان حوصله ندارند یادداشت‌های طولانی را بخوانند. یادداشت خوب بهتر است حدود 700 تا 800 کلمه باشد و نباید بیش از 1000 کلمه باشد. 5. سبک خود را پیدا کنید در یادداشت‌نویسی باید سبک و رویکرد خاص خود را داشت. اصطلاحا به آن می‌گویند «امضای نویسنده». مانند به‌کار بردن داستان‌های کوتاه، استفاده از عبارات ادبی، خاطره، شعر و... . حتی میزان صراحت یا طعنه‌آمیز بودن یادداشت می‌تواند تنظیم‌شده باشد. بعضی یادداشت‌ها عینی‌گرا هستند و بعضی دیگر ذهنی‌گرا. 6. زیاده‌روی نکنید نقل‌قول زیاد در یادداشت، مانند این است که در شیر، آب ببندید. پس مطالب دیگران را بخوانید، هضم کنید و با قلم خودتان بنویسید. استفاده از حکایت‌ها، ضرب‌المثل‌ها، شعر و... موجب جذابیت و گیرایی بیشتر یادداشت می‌شود، اما استفاده افراطی از آنها هم درست نیست. همچنین برای اجتناب از مسائلی که ذکر شد، جعلی و به اسم خودتان ننویسید؛ صادقانه بنویسید. 7. بی‌جهت تند نشوید نباید کینه‌توزی، حسد و خرده‌حساب‌های شخصی را مطرح کرد؛ مگر اینکه بیشتر مخاطبان با شما همراه باشند؛ مانند نوشتن یادداشتی درباره وجود گرانی در کشور. همچنین از خودبرتربینی نسبت‌به مخاطبان دوری کنید. 8. روان‌نویسی کنید یادداشت باید روان و بدون پرش باشد؛ شماره‌بندی کردن یادداشت، کاری حرفه‌ای نیست. جمله‌ها و بندها باید با یکدیگر هماهنگی داشته، دارای انسجام و به‌هم‌پیوستگی و عبور منطقی باشند. نیازی به بررسی چند محور در یک یادداشت نیست؛ چون جذابیت و گیرایی کامل را از دست می‌دهد. یادداشت باید شروع و پایان خوبی داشته باشد. شیوه‌های خروج از مطلب عبارتند از: پایان با سوال، نتیجه‌گیری، پایانِ مرتبط با آغازِ یادداشت. 9. انتخاب موضوع متناسبی داشته باشید موضوع یادداشت باید متناسب با زمان باشد (تازگی داشته باشد) و برای مخاطبان، موضوعیت داشته باشد. 10. طرح کلی به‌دست آورید باید به بافت، سبک و مشی رسانه توجه داشت و همچنین برای آغاز نوشتن باید طرح کلی داشت که شامل: علت تحریر یادداشت، جنبه‌های تازه و جدیدی که در این یادداشت مطرح می‌شود، مدارک و اطلاعات دقیق آماری و چگونگی نتیجه‌گیری پایانی می‌شود. ادامه 👇
11. برای یادداشت انتقادی راه‌حل ارائه دهید اگر یادداشت انتقادی است، باید راه‌حلی ارائه کرد. مخاطب را نباید در بن‌بست نگه داشت؛ راه خروج از مشکلی که از آن انتقاد شده را باید نشان داد. 12. اهمیت ورودی را فراموش نکنید! یادداشت باید ورودی خوبی داشته باشد. معمولا ورودی مقاله‌ها، پنج گونه است: 1- ورودی ساده (مستقیم یا خبری)؛ انعکاس اتفاقی که موجب شکل‌گیری یادداشت شده، به مخاطب. 2- نقل‌قول و اقتباس از افکار و عقاید دیگران؛ شروع یادداشت با کلامی از یک نفر دیگر. 3- حکایت، روایت، مَثَل و... . 4- شعر. 5- وصفی؛ تصویرپردازی از یک صحنه، به شکلی که برای مخاطب عینی شود. 13. به نحوه انتقال مطلب توجه داشته باشید انتخاب واژگان، در انتقال مطلب موثر است. پس در واژه‌گزینی باید دقت کرد و واژه‌های غیرمتداول به‌کار نبرد. باید به‌نحوی مخاطب را تحت تاثیر قرار داد که مخاطب حس خوبی نسبت‌به یادداشت داشته باشد. نباید جوری نوشت که مخاطب احساس کند با کینه و حرص و غضب نوشته‌ایم. نتیجه‌گیری یادداشت نیز خیلی مهم است. 14. در هر یادداشت این پنج رکن را باید رعایت کنید 1- وحدت موضوع؛ کل یادداشت باید به یک موضوع بپردازد. 2- وحدت زمان. 3- وحدت مکان. 4- انسجام؛ مخاطب وقتی یک بند را خواند، منتظر بند بعدی باشد. قواعد نگارش را باید رعایت کرد. در یک متن، یک نوع سبک نگارش به‌کار ببریم؛ سبک رسمی، محاوره‌ای، قدیمی و تاریخی یا ... . 5- استنتاج مشخص؛ همه مخاطبان یادداشت، به یک نتیجه برسند. 15. سمت نویسنده را درصورت لزوم ذکر کنید اگر سمت و جایگاه نویسنده مطلب در اعتمادسازی و ترغیب مخاطب برای مطالعه یادداشت، اثر دارد و با موضوع یادداشت، مرتبط است، بهتر است آورده شود. پایان
خلاصه درس یادداشت‌نویسی استاد روزبهانی 1 ▪️ یادداشت نویسی مهمترین قالب نگارشی در مطبوعات مکتوب (روزنامه ها و مجلات ) و مطبوعات مجازی می‌باشد. ۲ ▪️ یادداشت،صرفا خبررسانی و انتقال محتوا نیست . یادداشت بعنوان تاثیر گذارترین قالب مطبوعاتی حتما باید نقطه نظر یا درنگ یا تکان یا حیرت یا خطری را به مخاطب منتقل کند.نویسنده باید بتواند مخاطب را ازنقطه الف به نقطه ب ببرد، یا انگاره ای را در او تقویت یا تشدید کند. یا انگاره ای را در او تغییر دهد. ۳ ▪️ معمولا نمیتوان کتاب کاملی را برای یادگیری یا تمرین یادداشت نویسی مطبوعاتی معرفی کرد چرا که تاثیر گذارترین شیوه یادگیری این قالب مهم ،تمرین وتمرین وتمرین است. ۴▪️ یادداشت نویس ها،اغلب کلاس یا دور ه ای نگذرانده اند ولی شاید بعداً کتاب یا جزوه مربوط را دیده و خوانده باشند. ۵ ▪️ برای تمرین یادداشت نویسی،حداقل یک ساعت در روز بنویسید .از یک ربع در روز شروع کنید از:مناسبت های روز،اخبار روز،ایده های شخصی و... در یک فرصت و زمان خاص بنویسید. ۶ ▪️از متن های خوب ،رونویسی وحتی دوبار نویسی کنید. ۷▪️ کتاب های خوب و سر مقاله های خوب بخوانید:سرمقاله های حسین شریعتمداری،وحید جلیلی، محمد قوچانی، عطاء الله مهاجرانی، عباس عبدی و.... را بخوانید. این عمل باعث وسعت واژگانی شما میشود و بهتر می‌توانید معنا را منتقل کنید. ۸ ▪️گنجینه فکری و ذهنی خودرا زیاد کنید.کتابهایی را برای خواندن انتخاب کنید که نویسنده آن ،منظر و لحن خوب ومقبولی دارد.خواندن این کتابها به ما پختگی میدهند. ۹ ▪️ آموزش تکنیکال یا روش های داستان نویسی، اشکالات مختصر در سبک نویسندگی را حل می‌کند. ۱۰▪️ نویسنده در یادداشت مطبوعاتی با گره ها و تعلیق ها باید قدم به قدم مخاطب را تا انتهای متن ترغیب به خواندن نماید.(مطالعه ی شیوه های داستان نویسی جهت تقویت این ذائقه موثر است) ۱۱▪️ از کتب داستان نویسی، کتاب براعت استهلال نادر ابراهیمی را مطالعه کنید. ۱۲▪️ سعی کنید تحلیل های تان، در دل نگارش باشد و با توصیف هایتان دریافته شود. ۱۳▪️ یادداشت مطبوعاتی بایدساده باشد نه به این معنا که نویسنده انباره ی لغاتش محدود باشد بلکه به معنای جلوگیری از پیچیدگی در یادداشت است. ۱۴▪️ قلم در یادداشت نویسی،باید محکم وقوی باشد و از واژگان متعدد و متنوعی استفاده شود. دراین خصوص رونویسی از متن های خوب نثر و شعر بسیار مفید است. پایان
یادداشت؛ لقمه‌ای از جنس هنر و رسانه چند تکنیک یادداشت‌نویسی در مطبوعات مبینا افراخته یادداشت یا به عبارتی متن کوتاه ژورنالیستی که امروزه در اشکال مختلفی در رسانه‌ها از جمله کبشن نمایانگر است، آبروی رسانه و تبحر نویسنده را با معیار توجه و اثرگذاری بر مخاطب بازتاب می‌دهد. یادداشت نویسی فرمی رسانه‌ای و یکی از ارکان مختصر و در عین حال مفید روزنامه‌نگاری به شمار می‌رود. اجازه بروز دیدگاه و تحلیل‌های شخصی البته در چارچوب رسانه‌ای که در آن کار می‌کنید، وجه تمایز این رکن پرکاربرد با سایر فرم‌های رسانه‌ای است. ذهن نکته‌سنج و قلم نکته‌گو دو خمیر مایه اصلی یادداشت به شمار می‌رود. اغلب طرح مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی به این رکن رسانه‌ای واگذار و بررسی‌های جامع به ارکان دیگر سپرده می‌شود. یادداشت‌نویسان تمام وقت و تلاش خود را برای نوشتن در ساده‌ترین حالت ممکن می‌گذارند و قانون نانوشته‌ی «‌زیبایی در سادگی است» در اینجا نیز مشهود است؛ اما این سادگی نباید اسباب ابتذال یادداشت را فراهم کند. مفروض یک نویسنده قهار باید تمام مدت بر این باشد که با مخاطب هوشمندی رو به رو است که وقت و حوصله‌ی‌کافی برای تعمق و در پی معنای کلمات بودن را ندارد. یادداشت‌نویسی به مثابه هنر هنگامی که دست به قلم برده و مشغول نوشتن هستیم یکی از این اهداف را در ذهن خود دنبال می‌کنیم؛ رسیدن به معنا و منظور، تاثیر بر شنونده و خواننده و در رکنی بالاتر، از ابزار نوشتن به مثابه یک هنر و زیبایی بهره می‌گیریم. در این نوشتار قصد داریم شرح و بیان تکنیک‌هایی درباره‌ی یادداشت‌نویسی، این هنر رسانه‌ای، بپردازیم. مخاطب شناسی، نقطه‌ی تبدیل یادداشت به رسانه در پاسخ به طرح این سوال که چه چیزی یادداشت را رسانه‌ای می‌کند؟ می‌توان گفت: آن چیزی که این محتوای تولید شده را در دسته رسانه یا ژورنالیسم قرار می‌دهد، اصالت پیدا کردن عنصری به نام «مخاطب» است. فهم این موضوع که مخاطب شما کیست و با چه نظام ارزشی می‌خواهد آن را بخواند و اساساً چه دیدگاهی بر جهان پیرامون خود دارد بسیار حائز اهمیت است. در اغلب موارد ما با مخاطبان یک دستی مواجه نیستیم اما الویت باید متوجه «مخاطب هدف» شود. هر رسانه‌ای مخاطب خاص خودش را دارد و شما به فراخور رسانه‌ای که در آن فعالیت می‌کنید لازم است آن‌ها را با عنوان مخاطب هدف یا اصلی، مخاطبی که بیشترین اهمیت را برای شما دارد، شناسایی کنید. به عنوان مثال، زمانی که شما در نشریه دانشجویی مطلبی را منتشر می‌کنید روشن است که جامعه مخاطبین شما دانشجویان هستند اما باز هم یک رنگی وجود ندارد و شما در ذهن خود باید مخاطبان خود را محدود به دسته خاصی از دانشجویان بکنید. در این فرآیند ما با سه سطح مختلف از مخاطبین رو در رو هستیم: دسته اول، موافقین پیام که حلقه نزدیک به شما محسوب می‌شوند؛ هدف شما در نگارش برای این دسته این است که پافشاری آن‌ها بر نظرشان را بیشتر کنید. دسته دوم، عده‌ای هستند که نه توافق چندانی با شما دارند نه مخالفت چندانی؛ وظیفه شما در مواجهه با این دسته از مخاطبین این است که آن‌ها را به ایده خود متمایل کنید. دسته سوم، کسانی‌اند که با ایده شما کاملاً مخالف هستند؛ شما در صورت ناتوانی در نزدیک کردن آن‌ها به خود می‌توانید تشکیکی در آن‌ها ایجاد کرده و با ایجاد حس کنجکاوی نظرشان را به گزاره خود جلب کنید. ادامه 👇
شروع یادداشت به طور کلی یادداشت به سه بخش شروع، میانه و جمع بندی تقسیم، که شروع آن مهم‌ترین بخش محسوب می‌شود. قطعاً اصطلاح اقتصادی هزینه-فرصت به گوش همگی ما خورده است؛ این پدیده در مورد رسانه و خواننده مطالب انتشار یافته نیز صدق می‌کند. خواننده در ازای تمامی کارهایی که در زمان خواندن یادداشت می‌تواند انجام دهد دلیل برای نخواندن مطالب شما دارد. پس بخش آغازین یادداشت فرصت کوتاه مدتی است برای ترغیب مخاطب به خواندن مطلب شما در میان انبوه کارهایی که می‌تواند به سراغ آن برود. اقناع مخاطب در این بخش از طریق پردازش نوین صورت می‌گیرد؛ این فرآیند همان چیزی است که برای مخاطب سؤال ایجاد می‌کند و حس مشترکی به وجود می‌آورد. برای برجسته کردن اهمیت یادداشت باید دست بر روی مسائل فعلی جامعه گذاشت و پردازش را به زبان و ارزش مردم نزدیک کرد. پردازش نوین می‌تواند در حافظه جمعی هم نمود پیدا کند؛ به این معنی که در شروع مطلب خود از تاریخ، مثال‌ها و تجربیاتی که مردم در گذشته داشته‌اند برای بهتر شدن مطلب خود بهره ببرید. میانه یادداشت طولانی‌ترین و جامع‌ترین بخش، و می‌توان گفت قلب تپنده ی‌مطلب بخش میانی آن است. این بدان معنی است که مخاطب برای رسیدن به پاسخ سؤالی که شما برایش طرح کردید درحال همراهی کردن‌تان است. زمانی که غرق در توضیح و تفصیل موضوع مورد نظرتان هستید ممکن است خطری به نام یکنواختی شما را تهدید کند که راه چاره آن می‌تواند ایجاد شکلی دیالوگی در متن، با مخاطب و همزمان، رو نکردن یک باره‌ی‌ تمام مطالب باشد. هنگام به رشته تحریر در آوردن مطلب باید این نکته را در نظر داشت که در عین اینکه در جایگاه نویسنده هستید خود را در جایگاه خواننده نیز قرار دهید و درک کنید که مخاطب به چه فکر می‌کند، چه می‌خواهد و چه برداشتی از گزاره‌ی شما خواهد داشت. ختم کلام بخش بایانی یا همان جمع بندی شمایلی همانند ابتدای یادداشت دارد که دست شما را در به‌کارگرفتن خلاقیت و نوآوری باز می‌گذارد. از کش دادن بی‌جا و بیان نکردن صحبت‌های اصلی در جایگاه خودش و واگذارکردن نتیجه‌گیری به این بخش پرهیز کنید. امکان ارجاع مطلب پایانی به مطلب اصلی و همچنان درگیر نگه داشتن ذهن مخاطب بهترین شکلی است که می‌توان از این بخش ترسیم کرد. نکاتی که به بهتر شدن یادداشت شما کمک می‌کند تنوع و تکرار: در نوشتن رابطه صمیمانه‌تری با ادبیات برقرار کنید. تکرار، مطلب شما را ضعیف و غیر استاندارد جلوه می‌دهد. هر چقدر تنوع و دامنه‌ی واژگان خود را گسترش دهید خروجی بهتری خواهید داشت. خاص و عام پردازشی: زمانی که از اصول ثابت چیزی فاصله می‌گیریم خلاقیت شکل می‌گیرد. تخیل نگارشی قلب فعالیت یک نویسنده به حساب می‌آید اما این خلاقیت آن قدر باید کوتاه باشد که متن اصلی که باعث برجسته شدن آن شده است را از بین نبرد. شخصیت بخشی به یادداشت یا شخصی‌سازی روایت: در میان هزاران یادداشت منتشر شده آن چیزی که به جذب مخاطب کمک می‌کند این است که هویت و فردیت نویسنده در مطلب آن تجلی پیدا کند. کوتاه‌نویسی: هر قدر جملات کوتاه‌تر باشند یادداشت روان و خواندنی‌تر است. یادداشت یک فرم هنری و در کنار آن یک فرم رسانه‌ای است. می‌توان برای یادداشت رابطه‌ای علت و معلولی در نظر گرفت و با استفاده از دو عنصر ذکاوت و قلم نویسنده اثری هنری خلق کرد که کارکرد رسانه‌ای خود را هم به خوبی حفظ می‌کند. کمک نکات مذکور و با استفاده از ذکاوت خود می‌توان یادداشتی در خور مخاطب نوشت؛ یادداشتی که به بهترین شکل به طرف اهداف خود سوق پیدا کند. پایان
چگونه یادداشت بنویسیم؟ مهرداد خدیر در کارگاه یادداشت نویسی در مطبوعات گفت: یادداشت مانند روح، گزارش مانند شاهرگ حیاتی، و خبر مانند خون در رگ های رسانه است. وی ادامه داد: اهمیت این ژانر از روزنامه نگاری در دنیا به خاطر اهمیت آن و اینکه توام با یک اظهار نظر و قبول مسئولیت آن است، در یادداشت یک ایده را به عرصه کشانده می شود. خدیر عنوان کرد: یادداشت نویسی دشوارترین نمونه از روزنامه نگاری و نیازمند ممارست و مهارت ویژه ای است و تفاوت آن با خیلی از ژانرهای دیگر این است که به یک خبر روز می پردازد. در گزارش فوریتی وجود ندارد و ما صبر می کنیم و از زوایای مختلف سوژه را مورد تحلیل قرار می دهیم و نظر مسئول را می گیریم و گزارش را تکمیل کرده و بعد می نویسیم. در مقابل ویژگی یادداشت این است که به یک موضوع می پردازد، و فقط در یک نمونه از آن که در واقع سرمقاله است می توان به چند موضوع پرداخت. این روزنامه نگار با اشاره به اهمیت ایده پردازی بیان کرد: اگر ایده ای نداریم نباید یادداشت بنویسیم؛ چرا که خبر در مورد آدم و واقعه حرف می زند، اما یادداشت در مورد یک ایده حرف می زند. وی اظهار کرد: رسانه را می توانیم به دو بخش خبر (News) و نظر (Views) تقسیم کنیم، و در خبر جای داوری و قضاوت شخصی وجود ندارد یعنی در خبر نظر نداریم، در گزارش نظرات مختلف لحاظ می شود، در مقاله صغری هایی چیده می شود تا به یک کبرایی برسیم، ولی در یادداشت یک ایده ای را به میان می کشیم. مهرداد خدیر خاطرنشان کرد: نکته جالب دیگر در مورد یادداشت اینکه ذات آن آوانگارد است و اصولا نمی تواند محافظه کار باشد. در حقیقت یکی از تفاوت های یادداشت نویسی و مقاله نویسی این است که مقاله نویس می تواند محافظه کار باشد اما یادداشت نویس نمی تواند. سردبیر هفته نامه امید جوان گفت: یادداشتی که حاوی نکته، نیش، طعن و طنز نباشد؛ یادداشت تاثیرگذاری نیست. ذات یادداشت این است که نکته ای را بیرون بکشد. وی تاکید کرد: بخشی از مشکلات مطبوعات ما این است که یادداشت نویس حرفه ای ندارند. این روزنامه نگار با برشمردن تفاوت های یادداشت عنوان کرد: در مقاله به یک مطلب اشاره می کنیم، اما یادداشت را با نکته های آن می شناسند و حاوی یک نکته است. مقاله را می توان بخشی از یک کتاب به حساب آورد یعنی می توان مقالات را در قالب یک کتاب جمع آوری کرد. اما یادداشت بخشی از یک کتاب یا مقاله و رساله نیست. در نقاله کلمات اضافی و شعر و ضرب المثل قابل قبول است اما در یادداشت نمی توانیم لغت بازی کنیم. مقاله آکادمیک است و جای طنز و طعنه و متلک نیست، در مقاله نویسنده نقش یک دانا و معلم را بازی می کند، اما در یادداشت گفتگو و در میان گذاشتن تجربه است. عضو شورای سردبیری عصر ایران گفت: برای کتاب نوشتن یک زمین ۴ هزار متری با پنج سال وقت داری و شما یک عمارت می سازی، در مقاله یک زمین ۴۰۰ متری در اختیار داری و در یادداشت یک زمین ۴۰ متری! خدیر با بیان اینکه یادداشت زمان دار و منقضی شدنی است، افزود: یادداشت های حرفه ای بین ۸۰۰ تا ۱۲۰۰ کلمه و برای مخاطب غیر نویسنده ۴۰۰ کلمه است. پایان
انواع یادداشت نویسی یادداشت نویسی در مطبوعات ما سنت دیرینه ای است که به قدمت روزنامه نگاری برمی گردد و هنوز هم مثل همان روزها یادداشت نویسی آدم را به یاد اعتراضات سیاسی و دیدگاه های انتقادی روزنامه نگاران می اندازد. یادم هست که پیشتر سردبیران معمولا به دلیل شکایت خور بودن یادداشتهای را کار نمی کردند و یا برخی از روزنامه ها هم هستند که فقط یادداشتهایشان را می دهند آدمهای مهم بنویسند. متاسفانه در مطبوعات ما که روزنامه ها باید کار احزاب را هم بکنند تا حد زیادی به ابزارانتقال دیدگاه های سیاسی جریان و یا حمله به طرف مقابل محدود شده است. البته کار روزنامه انتقاد گری هست اما همه کار یادداشت که به آن فیچر می گویند این نیست. یادداشت انواع دارد که متاسفانه خیلی به ابعاد دیگرش اهمیت داده نمی شود. چند نمونه از انواع یادداشت عبارتند از: (گزارش‌کوتاه)/ فیچرخبری: فیچر‌خبری معمولا طولانی‌تر از یک گزارش‌خبری مستقیم است. ضرورتا نه از آغاز، ولی به هرحال زاویه‌ی خبری مهم و درخور توجه بوده و نقل‌قول‌ها هم حائز اهمیت هستند. یک فیچر می‌تواند مواردی از قبیل: توصیف، تحلیل، شرحی از تاریخچه‌ی موضوع، گزارش شاهدان عینی، پوشش گسترده‌تر و عمیق‌تری از موضوع و منابع گوناگون را دربرگیرد. فیچرِبدون‌‌زمان: در این نوع، هیچ زاویه‌ی خبری خاصی وجود ندارد، درواقع این موضوع یا منابع هستند که علاقه‌مندی یا انگیزه‌ی خاص را ایجاب می‌کنند. به‌طور مثال، یک فیچر می‌تواند تجربیات جوانان هم‌جنس‌باز (منحرف) را بررسی کند. * فیچریا گزارش‌خبری بعنوان پیش‌درآمد: در این‌گونه فیچرها، تأکید چندانی بر روی خودِخبر نمی‌شود، بلکه توضیح خبر و چینشِ صحنه‌ها، برای رویداد درحال وقوع، مورد تأکید قرار می‌گیرد. ممکن است این نوع گزارش‌ها، بر سابقه‌ی تاریخی متمرکز شده و یا به دنبال توضیح یک سری موضوعات یا اشخاصِ درگیر با آن‌ها باشند. فیچر جذاب: مقاله‌ای به اندازه‌ی یک فیچر، که بر توصیف، گزارش از شاهدان عینی، نقل‌قول و جزئیات واقعی متمرکز می‌شود. سابقه‌ی تاریخی موضوع را نیز دربرمی‌گیرد و نیازی به زاویه‌ی خبری قوی هم ندارد. فیچر‌خبری عینی: این نوع فیچر، بر‌مبنای مشاهدات گزارش‌گر از رویداد‌خبری بوده، و می‌‌توان توصیف‌، گفت‌وگو، مصاحبه‌، تحلیل، اظهار‌نظر و شوخی و لطیفه‌ها را نیز در آن جای داد. نظر‌شخصی گزارش‌گر هم می‌تواند در آن ارائه شود. فیچر مشارکت‌جویانه: که در آن، گزارش‌گر درفعالیتی (مثلا پیوستن به یک سیرک برای مدت یک ماه) شرکت کرده و تجربیات خود را شرح می‌دهد. طرح ساده: نوشته‌ای مستقل، متنوع و سرگرم‌کننده که معمولا در رابطه با پارلمان است؛ به‌عنوان مثال Michale White در روزنامه‌ی گاردین، Mathew Parris در روزنامه‌ی تایمز، Quentim Letts ابتدا در روزنامه‌ی دیلی‌تلگراف و سپس در روزنامه‌ی دیلی‌میل. مطالبی برمبنای نظرات شخصی: در این‌گونه نوشتار،بر دیدگاه‌ها و تجربیات روزنامه‌نگاران تأکید می‌شود که معمولا بر‌اساس طرز فکر شخصی آنها و به‌صورت بحث‌برانگیزی انتقال می‌یابند. روزنامه‌نگارانی که همواره از جایگاه ثابتی برخوردارند، به ستون‌نویس معروف‌اند. مقالات کوتاه روزانه: مقاله‌های کوتاه، امیدوارکننده، مستقل، حاوی شایعات و خبرهای بی‌اساس، که عموما تحت یک عنوان دسته‌بندی می‌شوند. پایان
پاییز گردن‌کشی‌های دلار، زیبایی پاییز را مغلوب نمی‌کند. یخچال‌ها خالی است؛ قیمت‌ها وحشی شده‌اند؛ سفره‌ها هر روز کوچک‌تر می‌شود؛ پدران، شرمنده و خسته به خانه می‌آیند؛ مادران گهوارۀ زندگی را موزون نمی‌جنبانند؛ خبرها دلهره‌آورند؛ اما... اما هوای پاییز هنوز عاشق‌‌نواز است؛ هنوز هر نفس‌ که در پاییز می‌کشی، جامی از شراب یاد در سینۀ خاطرات می‌ریزد. مرد جوان باشی یا زن پیر، از کوچه‌‌باغ‌های پاییز نمی‌گذری مگر آنکه عاشقانه‌ترین لحظه‌های عمر بر تو می‌بارد. پاییز، صندوق خاطرات است. کاش مادرم زنده بود؛ کاش پدرم زنده بود؛ کاش کودکی‌های من در میان خش‌خش برگ‌ها دوباره دست در دست شیطان می‌گذاشت. دلار تا هر کجا که می‌خواهد برود. دست او هرگز به سردی دل‌چسب پاییز نمی‌رسد. بنگر که چگونه برگ‌های زرد درختان، رشک سکه‌های زرد است. بگذار کاغذهای بهادار از دست ما بگریزند. ماهور و بیداد و دستان، پیش ما است. مستی شب‌های پاییزی در گوشه‌های بیات جاودانه است؛ پنچره‌ها اشارت‌های هستی را ترجمه می‌کنند؛ گرمی چای تلخ، سوسوی شمع فلسفه را طعم حیرت می‌بخشد. گرمای مهربانی در سردی دلجوی پاییز، چه کم از بادۀ گلرنگ دارد؟ سکه و دلار، شمشیر از رو بسته‌اند. چه باک! ما کرسی گرم و انار خندان داریم. اگر صُراحیِ زمانه خون‌ریز است، یلدا در پیش است. اگر بار زندگی گران است، شاخه‌های گل میخک ارزان است. خسته‌ایم؛ آری؛ اما نه آنقدر که مدهوش رقص دانه‌های برف نشویم. خستگانیم؛ اما زیر باران که ترنم عاشقانه‌ترین سرود آسمان است، می‌رقصیم. فردا که اسب اجل، مرا به دیاری دیگر برد، دلم برای پاییزهای زمین تنگ می‌شود. + مرحوم رضا بابایی _ جمعه ششم مهر ۱۳۹۷
عاشورا و چگونگی ما سال‌هاست که با آمدن ماه محرم، چندین پرسش هم به سراغ من می‌آید. از خود می‌پرسم: چرا عاشورا و هزار سال عزاداری برای امام حسین(ع) و لعن یزید و ابن زیاد، نتوانسته است تأثیری بر سرنوشت جمعی ما بگذارد؟ چرا عاشوراییان نتوانستند جامعۀ شیعی را رشک جهانیان کنند؟ دربارۀ عاشورا هر چندوچونی روا باشد، در این تردیدی نیست که شهدای کربلا، به قول مولانا در داستان عزاداران اهل حلب، انسان‌هایی «پاک‌باخته»، «دلیر»، «سبک‌بار»، «چشم‌سیر»، «متوکل» و «جان‌سپار» بودند؛ نه تن‌پرست و بردۀ دنیا و مضطرب. چرا مردمی که برای امام حسین می‌گریند، در پاک‌باختگی و سبک‌باری و فداکاری، تفاوتی مهم و معنادار با ملت‌های دیگر ندارند، اگر نگوییم از ایشان عقب‌ترند؟ برای این گونه پرسش‌ها پاسخی اگر باشد، همان است که شاعر گفته است: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کِش نیاید به کار (کِش = که او را) جامعه‌ای که دچار مناسبات غلط و ساختارهای منحط است و اسیر آرمان‌های ویرانگر و فرهنگ نابارور، اگر دست به سوی زر برد، آن را خاکستر می‌کند. کاملی گر خاک گیرد زر شود ناقص ار زر بُرد خاکستر شود عاشورا و دین و مانند آن، این‌چنین را آن‌چنان نمی‌کند، «آن‌چنان را آن‌چنان‌تر می‌کند.» + مرحوم رضا بابایی _ پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷ | 7 نظر
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند این روزها همه از هم می‌پرسند چه باید کرد. این سؤال، پاسخ‌های روشنی دارد. کارهای بسیاری هست که از عهدۀ ما برمی‌آید و در بهبود اوضاع مؤثر است. معجزه‌ای رخ نخواهد داد؛ اما ما می‌توانیم به کمک یکدیگر این روزهای سخت‌ را که شاید سخت‌تر هم بشود، از سر بگذرانیم، تا نوبت به روزهای خوب هم برسد. به هر حال «مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل بایدش». مهم‌ترین کاری که اکنون باید بکنیم، کنترل منفعت‌طلبی‌های شخصی و فردی است. بحران‌های اقتصادی و اضطراب‌های سیاسی، درک ملی را به حاشیه می‌رانند و جای آن را به سودهای پست و ناپایدار می‌دهند که نتیجۀ آن فاجعۀ ملی است. در تاریخ هر ملتی، سال‌هایی هست که به مثابۀ آزمون تاریخی برای آن ملت است. در این سال‌ها آنچه نجات‌بخش است، درک ملی و پرهیز از سودجویی‌های فردی است. در غیبت درک ملی، هر ایرانی تبدیل به بمبی ویرانگر برای اقتصاد و رفاه و آیندۀ کشور می‌شود. مهربانی و نوع‌دوستی، اگر وقت معینی داشته باشد، همین روزها و سال‌ها است. تا اطلاع ثانوی، مردم ایران هیچ دادرسی جز خودشان ندارند. از نصیحت مسئولان ناامید نمی‌شویم، اما آنان اگر هم بخواهند و اراده کنند، نمی‌توانند مسائل کشور را در کوتاه‌مدت حل کنند؛ چون نخست باید به تغییرات شناختی و ساختاری و سراسری تن دهند که فعلا ممکن نیست. توقع انصاف و انعطاف از عوامل برون‌مرزی بحران‌ها نیز بیهوده است. آنها اگر نوع‌دوست هم باشند، نوع‌دوستی‌شان را به پای مردم کشورشان می‌ریزند، نه کشوری بیگانه که شعار رسمی آن، مرگ‌خواهی برای کشورهای دیگر بوده است. بیایید تا می‌توانیم بر هم آسان بگیریم؛ به یک‌دیگر اعتماد کنیم؛ دست‌های همدیگر را بگیریم و رها نکنیم؛ پشتیبان هم باشیم؛ شادی و برخورداری دیگری را شادی و برخورداری خود بدانیم و میهن‌‌پرستی را تجربه کنیم. همۀ ملت‌هایی که اکنون از رفاه و آسودگی بیشتری برخوردارند، چنین روزهایی را از سر گذرانده‌اند و اکنون به گذشتۀ خود افتخار می‌کنند. بیایید چنان رفتار کنیم که آیندگان به ما افتخار کنند. فراموش نکنیم که ما روزگارانی بسیار ناگوارتر از این نیز داشته‌ایم؛ اما در زمانی اندک، روزگاری دیگر آفریده‌ایم. از سقوط اصفهان، پایتخت سلسلۀ صفوی، در سال ۱۱۳۵ق، که جنگ و قحطی را به جایی رساند که یادآوری آن نیز دل‌ها را غرق بهت و اندوه می‌کند، تا پیروزی سپاه نادری بر لشکر ۸۰۰ هزار نفری گورکانیان هند، حدود ۱۶ سال فاصله است؛ یعنی کشوری که در برابر لشکر ۲۰ هزار نفری محمود افغان به زانو درآمد و یکی از سخت‌ترین و فاجعه‌آمیزترین دوران خود را آغاز کرد، ۱۶ سال بعد توانست یکی از بزرگ‌ترین امپراتوری‌های جهان را تسلیم کند و مرزهای کشور را به جایی برساند که تنها با مرزهای ایران باستان، قابل قیاس است. رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند + مرحوم رضا بابایی سه شنبه نهم مرداد ۱۳۹۷
وب نوشت‌های مرحوم / 15 مرداد 90 دیر و خسته رسیدیم خانه ، ساعت از دو گذشته بود ، نگهبان مجتمع سلام کرد ، فاطمه پرسید سحری چی بخوریم ، تخم مرغ تنها جوابی بود که می توانست خوش حالش کند ، گفتم تخم مرغ ، آنقدر خسته بود که نای خوشحال شدن نداشت ، خوابیدیم ، یک ساعت می شد خوابید ، صدای زنگ ساعت را نفهمیده بودم ، تلفن خانه مدام زنگ می زد ، از خواب پریدم ، لبم تبخال زد ، تا آمدم تلفن را بردارم قطع شد ، خودم زنگ زدم خانه ، اشغال بود ، موبایلم زنگ خورد ، مادر بود . باقی مانده ی پلو ماش های دیشب را گرم کردم ، سه تا تخم مرغ نیمرو کردم ، فاطمه به زور بیدار شد ، نیم ساعت مانده بود اذان بدهند . اذان که دادند عطش داشتم ، فرصت نکرده بودم لیمو توی لیوان آب یخ بچلانم . اذیت شدم ، به فاطمه گفتم حرف نزنیم ، گفتم حرف زدن بعد از سحری تشنه ام می کند ، گفتم فقط بخوابیم ، عطش داشتم ، سخت خوابیدم . هشت و نیم از خواب پریدم ، فاطمه هنوز خواب بود ، سحری دیده بودم که ساعت موبایلش را راوی هشت کوک می کند ، صدایش کردم ، گفت به خودش یک ساعت مرخصی داده است . تا نه خوابیدیم . بیدار شدیم ، فاطمه رفت ، من ماندم ، کار نوشتنی داشتم ، پرسه ای در کوچه پس کوچه های مجازی زدم ، ایمیلم را چک کردم ، پیام ها ی وه را تایید کردم ، یکی پیام گذاشته بود که به خاطر اینکه مردم پای منبر من بوده اند توی شهر فردوس نتوانسته اند جلوی خودکشی دختر همسایه را بگیرند، دختر حامله بوده ، بچه ی توی شکمش هم سقط شده بود ، فکر کردم شهر فردوس توی خراسان باشد . فکر کردم قدیم ها که با اتوبوس می رفتیم مشهد ، شهر فردوس سر راهمان بود . اشتباه گرفته بود . این را گفتم ، دلم آرام نگرفت ، هی یک چیزهایی نوشتم ، لا اله الّا الله گفتم پاکشان کردم ، هی یک چیزهایی نوشتم ، بی خیال گفتم ، پاکشان کردم ، تازگی ها کلا صبور شده ام . آنقدر که برای خودم هم تعجبی ست ، چند وقت پیش که از جلسه ی کذایی تهران بر می گشتیم میر محمد هم از صبوری ام تعجب کرده بود ، گذاشته ام به حساب آغاز پیری . احساس پیری می کنم ، مثل همه ی آن هایی که در آستانه ی سی سالگی قرار دارند ، بی خیال شدم . ننوشتم . فصل دوازدهم " نام من سرخ " را خواندم . اسمش بود " پروانه می گن بهم " فصل سیزدهم را هم خواندم . اسمش بود لک لک می گن بهم . برگشتم سراغ کامپیوتر ، نقدی بر آقا یوسف نوشتم . این شکلی شروع می شد : " آقا یوسف یک منبر است ، یکی از آن قصه هایی که روی منبر تعریف می شوند " موبایلم زنگ خورد ، نوشته بود : Baba ، بابا یعنی بابای فاطمه ، اگر می نوشت Babam می شد بابای خودم ، نام بابای فاطمه مرتضی ست نام بابای من مصطفی . دیروز که داشتیم از کنار دانشکده ی مدیریت دانشگاه تهران رد می شدیم ، فاطمه ذوق زده گفت : (این دانشکده ی بابای من است ) . بابایش دو تا لیسانس دارد ، قبل از انقلاب به خاطر مبارزات انقلابی از دانشگاه علامه اخراجش می کنند ، حالا یک لیسانس از دانشگاه علامه دارد ، یک لیسانس از دانشگاه تهران ، یکی مهندسی ماشین آلات کشاورزی ، یکی مدیریت دولتی . تلفن را جواب دادم ، گفت هر چی روی گوشی فاطمه زنگ می زند ، جواب نمی دهد ، گفتم شاید توی جلسه باشد ، شاید هم یادش رفته باشد از حالت بی صدا درش بیاورد ، گفتم اگر کاری هست به من بگوید ، چند روز دیگر تولد maman f است ، maman f روی گوشی من یعنی مامان فاطمه . از اولین روزهای ایام خواستگاری به همین اسم ذخیره شد ، در طول این سال ها عوضش نکردم ، گفت که می خواسته درباره ی هدیه ی روز تولد maman f با فاطمه مشورت کند ، هدیه ی روز زن برای مامان فاطمه یکی از این گوشی های لمسی سامسونگ خریده بودند ، دو هفته ی پیش که شمال بودیم ، لب ساحل انزلی آب خورد و سوخت ، من شوخی می کردم که هدیه باید گارانتی داشته باشد . اذان که دادند هنوز داشتم می نوشتم ، نوشتنم که تمام شد نیم ساعت از اذان گذشته بود ، صبر کردم تا فاطمه بیاید نماز را به جماعت بخوانیم ، بدنم خسته شده بود ، احساس کوفتگی داشتم ، از پشت میز بلند شدم ، کش و قوس رفتم ، رادیو را روشن کردم ، اخبار می گفت ، از کاهش رتبه ی اعتباری آمریکا ، از بحران بدهی آمریکا ، از ثبت نام وانت بارها ، آمریکایی نبودم ، وانت بار هم نداشتم ، موجش را عوض کردم ، شعری از پابلونرودا می خواند که یک جایی اش می گفت : گویی هر آنچه هست / قایقی کوچک است / راهی جزیره های تو / که چشم به راه منند . فاطمه ساعت سه آمد ، با بابایش صحبت کرده بود ، بابایش گفته بود عطر بخریم ، سر به سرش گذاشتم ، گفتم این که می شود هدیه ی حاج اقا ، خندیدیم . نماز خواندیم ، خوابیدیم . خواب دیدم به جاهای دور سفر کرده ام . ادامه 👇
شش و نیم از خواب پا شدم ، فیضیه نرفتم ، باید متن مهدی را کامل می کردم ، سحر اس ام اس داده بود که : " در این اوقات شریف با خود عهد کنیم مطالب مردم را بدهیم " عهد کرده بودم بدهم ، متن نیمه کاره مانده بود ، یک دور خواندمش ، ویرایشش کردم ، متن مانده مثل پیتزای مانده می ماند ، خوش مزّه تر است ، کاملش کردم ، درباره ی قبرستان بود ، خودم دوستش داشتم ، یک جایی اش نوشته بودم : " در قبرستان آدم می تواند زمان را – فاصله را – از میان بردارد و سر قبر خودش بنشیند ، سر قبر خودش که نشست یادش بیاید چقدر دلش برای خودش تنگ شده ، چقدر تا زنده بوده و نفس می کشیده قدر خودش را ندانسته ، حالا که مرده است به یاد می آورد که چه آرزوها که برای خودش نداشته . در قبرستان آدم می تواند برای خودش گریه کند ، یک دل سیر ، سر قبر خودش از تنهایی هایش بگوید ، از غم ها و غصه هایش ، چنگی بزند و رشته ی بغض های گره خورده توی حنجره اش را پاره کند ، سنگ صبور که گفته اند اصل جنسش همان سنگ قبر خود آدم است " برای مهدی اس ام اس دادم دعای سحر مستجاب شد . ساعت یک ربع مانده به هشت بود ، از اتاق بیرون آمدم ، خانه تاریک بود ، فاطمه خواب بود ، چراغ ها را روشن کردم ، تلویزیون را هم ، لباس پوشیدم بروم شیر بخرم ، افطارها دلم شیر خنک می خواهد ، می خواهم قلپ قلپ سر بکشم ، میهمان ماه عسل گرفتم ، اسمش مصطفی بود ، دلم می خواست با او دوست باشم ، بهش می گفتند بمب انرژی ، با سرطان دست و پنجه نرم کرده بود ، همسرش هم بود ، یک خانم دکتر هم بود که سرطان داشت ، پایش را به خاطر سرطان قطع کرده بودند ، همسر او رهایش کرده بود . نشستیم پای برنامه ، مصطفی آخر برنامه گفت دلش می خواهد با همسرش خادم امام رضا باشند ، توی آسانسور یادم آمد چند سال پیش هادی و خانمش - مهرنوش - میهمان ماه عسل بودند ، همان برنامه ای که مهرنوش خانم گفت از شیرینی دانمارکی متنفر است و عالم و آدم فهمیدند هر وقت که می روند خانه ی هادی باید شیرینی دانمارکی بخرند . هادی و مهرنوش الآن ترکیه اند ، همینقدر از آن ها می دانم ، یادم آمد مهرنوش خانم پای عکس های مشهد ی که توی فیس بوک گذاشته بودم نوشته بود دلش برای مشهد تنگ شده است . شیر دامداران خریدیم ، نهصد و پنجاه تومان ، از مغازه که بیرون آمدم اذان می گفتند ، یک سمند نقره ای با سرعت پیچید ، لیوان یک بار مصرفش را از ماشین انداخت بیرون ، افطار ماکارونی داشتیم ، از قبل مانده بود . بعد از افطار فاطمه گفت چشم هایت را ببند ، بستم ، فکر کردم برایم خوردنی می آورد ، چشم هایم را که باز کردم یک تنگ شیشه ای بنفش گذاشت روی میز مطالعه ، هدیه ی فاطمه خانم و محسن حسام بود ، ماه رمضان پارسال زحمت کشیده بودند ، با یک پارچه ی نارنجی پر از گل های ریز ریز کادویش کرده بودند ، زیبا بود ، بازش نکرده بودیم ، بعد از یک سال فاطمه بازش کرده بود . بور شدم . قرار شد فردا همان جوری که بود کادویش کند . پایان
وب نوشت‌های مرحوم / 16 مرداد 90 ساعت دو خوابیدیم ، فاطمه قبل از خواب تنگ را توی همان پارچه ی کرم غرق گل های ریز ریز بنفش و نارنجی پیچید ، از اولش هم قشنگ تر شد ، کوک ساعت می گفت یک ساعت چهل و پنج دقیقه برای خواب فرصت داریم ، تمامش را خواب دیدم ، خواب دیدم حمید بازرگان با یک دختر شر و شور لبنانی ازدواج کرده است ، سبزی فروش محلّه از دستشان کلافه بود ، خواب دیدم اطراف اصفهان جایی بود مثل لاله جین همدان ، پر از ظرف ها و مجسمه های ی سفالی بزرگ ، خواب دیدم با دوچرخه جاده های شمال را طی می کنم ، جاده هاپر از مه بودند ، حتی یک قدم جلو تر را نمی شد دید ، من با دو چرخه همه اش را رفتم ، ساعت زنگ زد ، مادر تلفن کرد ، سحر پلو گوشت داشتیم ، سفره را انداختم ، سبد حصیری را پر از سبزی خوردن کردم ، کاسه های سفالی را پر ماست ، رویش دانه های خرفه ریختم ، می گویند عطش را کم می کند ، می گویند خون ساز است ، فاطمه بیدار شد ، غذا را داغ کرد ، غذا را آورد سر سفره . تلویزیون را روشن کردم ، شبکه ی یک را ندیدیم ، شبکه ی دو را هم ، شبکه ی سه را هم ، شبکه ی قم را هم ، صدای تلویزیون را تا آخر را قطع کردم ، رادیو را روشن کردم ، تلویزیون فقط به خاطر عدد سبزرنگ گوشه ی پایین سمت چپش روشن بود ، عددی که مدام کمتر و کمتر می شد . به فاطمه گفتم صبح با او می آیم ، گفتم می روم دانشگاه ، لباس هایم را اتو زدم ، متنی که باید ترجمه می کردم را پرینت گرفتم ، دنبال فلش مموری سیاه رنگ می گشتم ، مدادم را پیدا کردم ، خیلی وقت بود که گمش کرده بودم ، نماز خواندیم ، خوابیدیم . فاطمه ساعت هشت صدایم کرد ، بیدار شدم ، نای راه رفتن نداشتم ، گفت عجله کنم ، پلک هایم از هم باز نمی شدند ، رفتم دستشویی ، آب زدم به صورتم ، افاقه نکرد ، بیرون که آمدم ولو شدم روی کاناپه ، گفتم نمی آیم ، خوابم می آید ، فاطمه رفت ، ساعت را روی نه و نیم کوک کردم ، خوابیدم . بیدار شدم ، لباس پوشیدم ، قید دانشگاه را زدم ، پیاده راه افتادم به سمت مدرسه ی هنر ، راه همیشگی ، ریل راه آهن ، آفتاب کم رمق تر از روزهای قبل بود ، نرسیده به میدان ، روی ریل ، مردی خجالت زده به سمتم آمد ، حدس زدم گدا باشد ، سر و وضعش مرتب بود ، حدس زدم از آن گدا های امروزی باشد که با سر و وضع مرتب و قیافه ی آدم حسابی ها مردم را سرکیسه می کنند ، راهم را سد کرد ، تکه کاغذی را که با دو تا دستش گرفته بود نشانم داد ، با خودکار آبی آدرس دو تا داروخانه رویش نوشته شده بود ، اولی زنبیل آباد ، میدان صدوق اول عطاران ، دومی اول خیابان هنرستان ، حدس زدم از آن گداهایی باشد که هزینه ی دوا و درمان را بهانه می کنند ، آدرس دومی را پرسید ، از آن جایی که ایستاده بودیم ، روی ریل ، خیابان هنرستان سمت راست من می شد و سمت چپ او ، مکثی کرد ، کاغذ را هنوز با دو تا دستش گرفته بود ، بی خداحافظی از بالای ریل جستی زد پایین و دوید به سمت خیابان هنرستان .، چند قدم آن طرف تر کارگرها قیر داغ می کردند . ساعت ده رسیدم کتابخانه . ادامه👇
مجموعه داستانی از یوریک کریم مسیحی را برداشتم ، اسمش بود رؤیا ، خاطذه ، شادی و دیگران ، اولین داستانش را که خواندم خوشم نیامد ، حکایت عشق و عاشقی ما را برداشتم ، نویسنده اش اصغر اللهی بود ، خوشم آمد مخصوصا از داستان " من کله شق خر " . داستان و شعر حکم گرم کردن برای مطالعه ی علمی را دارند ، دوفصل دیگر از انسان اخلاقی و جامعه ی غیر اخلاقی را خواندم ، فصل سوم ، سرمایه های مذهبی فرد برای حیات اجتماعی ، فصل چهارم ، اخلاق ملل ، جرج واشنگتن می گفت نباید به ملّت ها فراتر از منافعشان اعتماد کرد ، اذان دادند . حاج آقا دعای روز پنجم را خواند ، پشت سری ها گفتند ششم است ، حاج آقا گفت پنجم است ، شمردند ششم بود ، حاج آقا چند بار گفت فکر می کرده امروز شنبه است ، این را بین اقامه ی نماز عصر هم گفت . بعد از نماز مجموعه ی روضه در تکیه ی پروتستان ها را زیر و رو کردم ، مجموعه شعر های علی محمد مؤدب است ، به این فکر کردم که چگونه کوه استعداد یک شاعر می تواند پایمال مباحث تاریخ مصرف دار شود ، فکر کردم مرز درد و عقده کجا می تواند باشد ، فکر کردم حیف مؤدب که در مجموعه ی اشعارش نوشته شده باشد : " از چهره ها شراره ی غیرت رفت / با افتتاح هر دکل تی وی / مردانگی به موز خریدن شد / و ماهرانه چیدن با کیوی " مؤدبی که می تواند غزل بی نظیری با مطلع " ای جان جان جان جهان های مختلف " را خلق کند ، فکر کردم سیاست زدگی چه بلایی می تواند سر هنر بیاورد ، فکر کردم شعرهای مؤدب وقتی که از اندیشه تهی می شود و بوی گند سیاست می دهد ، چقدر خنده دار می شوند مثل " این عالمان کوچک خوش برخورد / با کله های پوک پر از خالی / دایم پی شکستن و ویرانی / با تیشه های تیز پلورالی " مؤدبی که ثابت کرده بود می تواند دردها و اعتراض هایش را این گونه فریاد بردارد : " چون بانگ اذان مأذنه تا مأذنه صدبار / در شهر شما گشتم و دیدم که خدا نیست " ، فکر کردم دلم برای مؤدب تنگ شده ، مؤدب بچه ی خوبی ست . فاطمه ساعت سه و نیم آمد دنبالم ، خسته بود ، گفتم سر و ته کند ، سنگکی سر کوچه پخت می کرد ، شاطر دستمال سفید چرک مرده ای به سرش بسته بود ، بوی نان داغ گرسنه ام کرد ، هرم آتش تنور تشنه ، یک دانه نان گرفتم ، فاطمه بی حوصله رانندگی می کرد ، ناراحت بود ، سر کار اذیت شده بود ، این را در آسانسور گفت ، فاطمه آدم صبوری ست ، تا کارد را به استخوانش نرسانند این شکلی نمی شود ، رسانده بودند ، تنگ نظری های رییس کلافه اش کرده بود ، خاله زنکی هایش ، ظاهر سازی هایش ، شعاربازی هایش ، توی کتابخانه که بودم فاطمه اس ام اس داد برای برنامه ی افطاری شان اسم پیشنهاد کنم ، چندتایی برایش فرستادم ، حبیب نظاری هم چندتایی پیشنهاد داده بود ، ترکیب هایی از ماه و خدا ، رییس گفته بود نه ! رییس گفته بود اسم برنامه باید " میّت " داشته باشد ! فاطمه این را که گفت دهانم باز ماند ، خشکم زد ، گفتم چی !؟ میّت !؟ گفت : در میّت مدیر عامل ، منظورش " معیّت " بود ، گفتم معیّت ، خانم شیرزاد ، پرسید معیّت یعنی چی ، جواب دادم همراهی ، گفت باید " ولایت " هم داشته باشد . فکر کردم در سال های بعد از انقلاب چقدر آدم ها ترسو شده اند ، چقدر متملّق ، چقدر شعار زده ، فاطمه گفت پنجاه و هفتی رفتار می کنند ، من فکر کردم پنجاه و هفتی ها جور دیگری بودند . گفتم افطاری حلیم بخریم ، بچه ها را هم دعوت کنیم ، قبول کرد ، برای همه اس ام اس دادم ، پاسخ ها مثبت بود . پنج فصل دیگر از " نام من سرخ " را خواندم ، زیتون می گن بهم / نام من استر / من ، شکوره / من شوهر عمه تونم / قاتل خواهند گفت بهم . خوابیدم . با صدای زنگ خانه از خواب پریدم ، در هپروت بودم ، فاطمه گفت کیه ؟ از چشمی در نگاه کردم ، زنی با یک سینی ، شلوراک پوشیده بودم ، برای این که منتظر بماند با صدای بلند گفتم کیه !؟ و بدون این این که پاسخ زن را بشنوم گفتم اومدم . در این فاصله لباس عوض کردم ، زن سینی به دست منتظر ایستاده بود ، توی سینی چند تا ظرف آش رشته بود ، گفت خونه ی خانم یزدی همینه ؟ نگاهش کردم و گفتم نه . مجبور شد یکی از ظرف های آش را به ما بدهد ، گفت : ( حالا اشکالی نداره ! یکی اش را بردارین ) ، برداشتم . بویش تمام خانه را پر کرد . ساعت از هفت گذشته بود . ادامه👇
علیرضا آمد لب میدان ، رفتیم از کبابی امیر حلیم خریدیم ، دوران مجردی حلیم های صبح جمعه را از او می خریدیم ، علیرضا گفت ما فرستادیمش مکه ، بنزین زدیم ، علیرضا گفت مثل همیشه ، گفتم مثل کش مرتضی علی ! رفتیم زنبیل آباد از بستنی " داش علی " بستنی و فالوده خریدیم ، به علیرضا گفتم عاشق ها را می شود از توی گودر شناخت ! از عدد یکسان جلوی اسمشان ، علیرضا گفت سیگارش تمام شده ، اذان می گفتند ، نان خریدیم و آب معدنی و سیگار ، اذان می گفتند ، علیرضا یک نخ گذاشت زیر لبش ، روشن نکرده از زیر لبش برش داشتم ، گفتم ثواب افطارش مال ماست ، گفتم توی خانه یک خرما بخورد بعد سیگار را آتش بزند ، همین کار را کرد ، آب جوش و نبات هم خورد . من خودم شیر خوردم . میر محمد و فاطمه خانم آمدند ، مهدی و محمد رضا هم آمدند، یکی از دوست های مهدی در راه بود ، مهدی اهل مهران است ، با محمد درباره ی خرید لپ تاپ صحبت کردم ، فکر کرده بودم برای پایان نامه بهتر است داشته باشم ، آنوقت برای تایپ و ترجمه مجبور نبودم توی خانه بمانم ، قیمت ها و مدل ها را از توی سایت های مختلف در آورد ، به هیچ کدام زورم نمی رسید ، بی خیال شدم . مرتضی تسخیری تلفن کرد ، گفت خودش نمی تواند مجری برنامه باشد ، گفت با علیرضا صحبت کنم تا قبول کند ، گفت فیگور خوبی دارد ، فیگور را او گفت ، گفتم ای خدا شانس بدهد ، این را توی دلم گفتم ، مایه ی خنده مان جور شده بود ، تصور این که علیرضا با آقای جوادی و مکارم و سبحانی سر یک میز بنشیند همه را به قهقهه انداخته بود ، قبول نمی کرد ، قبول نکرد ، کلی خندیدیم . محمد و فاطمه خانم فردا صبح می رفتند شمال ، ییلاق . خیلی اصرار کرد ما هم برویم ، برایش خواندم : گون از نسیم پرسید / هوس سفر نداری / زغبار این بیابان / همه آرزویم اما / چه کنم که بسته پایم ... ساعت دوازده شب بود . پایان
مغاک نام‌ها و نشان‌ها یک تصرف نام‌ها تصرف واقعیت‌هاست. فوکو، دربارۀ این‌که چگونه قدرت با تصرف قواعد تاریخ بر زندگی‌ها مسلط می‌شود چنین توضیح می‌دهد: «بازی بزرگ تاریخ این است که چه کسی قاعده‌ها را تصرف خواهد کرد، چه کسی جای کسانی را که از این قاعده‌ها استفاده می‌کنند خواهند گرفت، چه کسی تغییر چهره خواهد داد تا این قاعده‌ها را تحریف کند و آن‌ها را در معنای وارونه به‌کار گیرد و علیه کسانی که این قاعده‌ها را تحمیل کرده بودند سمت‌وسو دهد، چه کسی با وارد شدن در این دستگاه پیچیده آن‌را به‌گونه‌ای به‌کار خواهد انداخت که سلطه‌گران خود را زیر سلطۀ قاعده‌های خودشان بیابند. ظهورهای متفاوتی که می‌توان نشان داد، شکل‌های متوالیِ یک معنای واحد نیستند؛ بلکه نتایج جایگزینی‌ها، جانشینی‌ها و جابه‌جایی‌ها، فتح‌های تغییرچهره‌یافته، و برگشت‌های سیستماتیک‌اند. کوندرا، همچون میشل فوکو، معتقد است که تاریخ نه از واقعیت، بلکه از تفسیر ساخته شده است و تفسیر مسلط هم از آنِ نیروهای مسلط است: «هر نشانه/رویدادی پیشاپیش تفسیری از نشانه/رویدادی دیگر است. هدف تاریخ همواره سیطرۀ معنا… بوده است… نگرش کوندرا به تاریخ، نه با سیطرۀ معنا، بلکه با آشوب و بی‌نظمی سروکار دارد… شکاکیت او به ما می‌گوید که حق با فوکو است: تبیین‌های بدیل لازم‌اند وقتی نظام اقتدارگرا در چکسلواکی بناهای یادبود قهرمانی قدیم را تخریب کرده، نام‌های روسی جدید بر خیابان‌ها نهاده، و در مدارس تبیینِ احساساتی و سرهم‌بندی‌شده از تاریخ چک جعل کرده است، کوندرا داستانش را می‌نویسد تا شک و تردید را همچون یک بدیل در اذهان بیدار سازد. او تاکید می‌کند که رمان شکلی از بیان این شک یا تناقض است. رمان، به ما یاد می‌دهد که حقایق آدم‌های دیگر را درک کنیم و به محدودیت‌های حقیقت خودمان آگاهی یابیم، بنابراین، رمان باید عمیقا غیرایدئولوژیک باشد. ادامه👇
دو اندیشه‌ورز و کنشگرسیاسی، نوعی خاص از آدمیان است که همچون نویسنده به اعجاز نام‌ها و کلمات ایمان دارد، و باور دارد کلمات می‌توانند ارتباطات انسانی را ممکن کنند، همچون آن ساحره‌ای است که میان واژگان و اشیا فاصله‌ای نمی‌بیند؛ تماس با اسم‌ها را همان تماس با خودِ اشیا می‌داند، و معتقد است وقتی کلمات را از دست بدهی، برای همیشه ارتباطت با جهان قطع می‌شود. سیاست‌اندیش، همچون نیچه، یکی از ژرف‌ترین اشکال قدرت را مبارزه برای تصاحب نام‌ها می‌داند، و به پیروی از او تکرار می‌کند: «حق سرورانۀ نامگذاری تا بدان‌جا دامنه دارد که می‌توان جسارت ورزید و بنیاد زبان را نیز، همان بنیاد قدرت سروران دانست: آنان می‌گویند «چنین است و چنین» و با یک آوا هر چیز و هر رویداد را مهری می‌زنند و بدین‌سان آن‌ها را همچنین به چنگ می‌گیرند. کوندرا، دربارۀ ماهیت جادوکنندۀ «نام‌نهادن» با نیچه همراه است: «به همین خاطر… کلمات مهم هستند؛ هر رخداد تاریخی یا کشمکش بر سرِ «نام‌نهادن» شروع می‌شود. ویتنامی‌های جنوبی که علیه آمریکایی‌ها می‌جنگیدند، وطن‌پرست نامیده می‌شدند. افغان‌ها که علیه تجاوز روس‌ها مبارزه می‌کردند، شورشی نامیده شدند. تا آن‌جا که به مسئلۀ «نامیدن» مربوط می‌شود، در مورد یکی (ویتنامی‌ها) اجماع جهانی حول آن رویداد شکل می‌گیرد، و معلوم می‌شود که چگونه افغان‌ها پیشاپیش به فراموشی سپرده می‌شوند: نتیجۀ از پیش مسلم آن است که وطن‌پرستان یک روز کنترل سرزمین‌های کشورشان را به‌دست می‌گیرند، اما شورشیان از شورش خود دست خواهند کشید…. مبارزات افغان‌ها محتوم به شکست بود چون آنان را «شورشی» نامیدند نه وطن‌پرست، و شورشیان جایی در جامعۀ جهانی ندارند. آن‌ها نمی‌توانند دوباره به خانه/وطن بازگردند، مگر آنکه نزد پدر اظهار ندامت و سرشکستگی کنند. (عارف دانیالی، میلان کوندرا، اولیس مدرن) ادامه👇
سه اما این «نام‌نهادن» تیغی دولب است: نام می‌نهد تا واقعیت ادراک شود و نام می‌نهد تا واقعیت ادراک نشود. اما آن‌که واقعیت را نام می‌نهد باید از اقتدار و مقبولیت و مشروعیت نام‌نهادگی برخوردار باشد، تا آن نام که می‌نهد، بتواند از اذهان متکثر عبور کند و اجماعی بین‌الاذهانی پیرامون خود ایجاد کند. در غیر این‌صورت، هر نام که می‌نهد، نوعی تحریف و تخریب و تصرفِ واقعیت فهم می‌شود، و نوعی مدیریت حالات و کیفیات و سویه‌های ادراکی و شناختی، و به‌تبع، رفتاری آدمیان. در پرتو این تمهید نظری نمی‌خواهم بگویم گفتمان مسلط در سپهر سیاسی-اجتماعی ایران امروز، به‌گونه‌ای محسوس اقتدار و مشروعیت «نام‌نهادن» خویش را از دست داده است، و در مغاک و مصاف نام‌ها و نشان‌ها گرفتار آمده است. برای نمونه، اندکی در مصاف بزرگی که بر سر نام‌نهادن بر آن رخداد که در ۱۴۰۱ تجربه کردیم، تامل کنید: میل و ارادۀ قدرت حاکم بر آن است تا این رخداد «اغتشاش» نام و نامیده شود. اما آیا این نام از استعداد ایجاد زنجیرۀ ادراکی-شناختی، یا به بیان دیگر، امکان شستن چشم و ذهن و زبان اکثریت مردم – تا آن ببینند و بفهمند و بگویند که آنان انشاء می‌کنند – برخوردار است؟ بی‌تردید، پاسخ نمی‌تواند مثبت باشد. در این‌جا نمی‌خواهم به صدق و کذب این «نام‌نهادن» ورودی داشته باشم، بلکه تنها می‌خواهم بگویم نظم نمادین حاکم در جامعۀ امروز ما چنان دچار بحران اعتبار یا بحران مقبولیت و مشروعیت و کارآمدی شده که آن نام که می‌نهد، مقبول اکثریت نمی‌افتد و واقعی و حقیقی فهم نمی‌گردد. این واقعیت را می‌توان در مواردی همچون «حجاب»، «اخراج اساتید»، «انتخابات»، «پیشرفت»، و… مورد مطالعۀ افزون‌تر و عمیق‌تر قرار داد. در وضعیتی چنین، قدرت حاکم با انبوهی از «نام‌نهادن»های گوناگون مواجه می‌شود که چنان ابری از نام ‌انگیخته‌اند و فضای معنایی و تحلیلی و تبیینی جامعه را تیره داشته‌اند که دیگر باید نعش آن شهید عزیز (واقعیت) را برای همیشه به خاک فراموشی سپرد. پایان
جادوی غربت یکی از بزرگان حوزه در مصاحبه‌ای فرموده‌اند: «انقلاب اسلامی، مسجد را از گوشۀ غربت به میدان عمل و جامعه آورد.» مبنا و پیش‌فرض این سخن، آن است که نهادهای فرهنگی و دینی تا جامۀ سیاست نپوشند، در گوشۀ انزوا و غربت به سر می‌برند. بنابراین مسجد اگر تنها خانۀ اخلاق و معنویت باشد، حاشیه‌نشین است و اگر به میدان سیاست بیاید، از حاشیه به متن آمده است. به عبارت دیگر، معیار حاشیه و متن، سیاست است، نه فرهنگ و اخلاق و معنویت. متن، آنجا است که سیاست باشد و حاشیه آنجا است که ارتباط مستقیم با سیاست ندارد. بنابراین مسجد تا وقتی که تنها عبادتگاه است، در حاشیه است و آنگاه که با سیاست آمیخت یا سیاست به او جایگاهی برتر داد، به متن جامعه آمده است. پیامدهای چنین پیش‌فرضی، بسیاری از باورها و شناخت‌های تاریخی ما را دربارۀ نهادهای دینی و فرهنگی و مکانیسم تأثیرگذاری‌های آنها تغییر می‌دهد و هر عاملی از عوامل اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی را در مرتبه‌ای پایین‌تر از سیاست می‌نشاند. در مقابل، اگر کسی بر این باور باشد که سیاست و حکومت، محصول فرهنگ و تربیت است و زیر پوست شهر مهم‌تر از بنرهای بزرگ شهرداری‌ است، آنگاه باید نهادهای فرهنگی را در درازمدت تأثیرگذارتر از سیاست‌ بشمارد؛ یا دست‌کم آن را بردۀ سیاست نداند. نهادهای فرهنگی، حتی اگر زانوی غربت در بغل بگیرند، باز هم در درازمدت تأثیرگذارتر از عمل‌های سیاسی‌اند. به قول مولانا: «حل مشکل را دو زانو جادو است.» اصالة السیاسه حتی اگر درست باشد، دین نباید اصالت و رسالت فرهنگی خود را به آن گره بزند؛ زیرا سیاست اگر امروز در برابر فرهنگ غالب بایستد، فردا در مقابل آن زانو می‌زند. اگر افسارِ امروز در دست سیاست است، بنای فردا را فرهنگ می‌سازد. سیاست، نه معیار است و نه معمار. معیار نیست؛ چون به‌شدت متغیر است. معمار نیست؛ چون عمارت است و معمار آن، فرهنگ و اقتصاد و جغرافیا و تاریخ و... بنابراین نهادهای فرهنگی اگر می‌خواهند در متن جامعه باشند، از قضا باید از سیاست‌ بگریزند و برای فردا برنامه‌ریزی کنند. اگر مسجد در سال‌های پیش از انقلاب، به رغم آن‌که سیاسی نبود(مگر شماری‌چند و مگر در سال ۱۳۵۷)، توانست بیشترین تأثیرگذاری سیاسی را داشته باشد، از همین رو است و اگر امروز در سپهر فرهنگ به حاشیه رفته و در عرصۀ سیاست نیز پایگاه فصلی برای برخی جریان‌های سیاسی شده است، چون رسالت‌های فرهنگی خویش را با سیاست معامله کرده است. مسجد در میان همۀ نهادهای فرهنگی ایران و نهادهای دینی جهان، از بیشترین مکان و مساحت و فرصت برنامه‌ریزی برای مردم برخوردار است. اهل مسجد بیندیشند که این مقدار زمین و بنا و امکانات مادی و معنوی که همۀ نهادهای آموزشی(مانند مدرسه) و فرهنگی جهان، حسرت آن را می‌خورند، اگر مثلا در اختیار طرفداران محیط زیست یا مدافعان حقوق بشر یا دل‌مشغولان بهداشت یا بنیادهای آموزشی بود، چه توفیقاتی داشتند و چه گره‌هایی را باز می‌کردند و چه اندازه در استقلال آن می‌کوشیدند. + مرحوم رضا بابایی _ شنبه دوم تیر۱۳۹۷
ماهیت گفتاری متون دینی و پیامدهای آن کتاب‌ها را می‌توان به دو گروه نوشتاری و گفتاری تقسیم کرد: نوشتاری، ذهنیات نویسنده در قالب طرحی اندامواره و نظام‌مند بر روی کاغذ است. گفتاری، سخنان شفاهی گوینده یا گویندگان است که سپس صورت کتبی پذیرفته‌ است؛ مانند کتابی که شامل ضرب‌المثل‌های پراکنده و رایج در میان مردم است. گرد آمدن در قالب کتاب و میان دو جلد، ماهیت شفاهی امثال و حِکَم را تغییر نمی‌دهد؛ چنانکه تبدیل کتاب‌های نوشتاری به فایل‌های صوتی، ماهیت نوشتاری آنها را متحول نمی‌کند. کتاب‌های گفتاری و نوشتاری، ظاهری یکسان، اما ماهیتی دیگرگون دارند. تفاوت ماهوی آنها بسیار است؛ از جمله: ۱. متن گفتاری‌ به‌شدت متکی به قرینه‌ها و نشانه‌های بیرون از متن است؛ به طوری که گاه فهم آن بدون نظرداشت قرائن منفصل، زمان صدور، جغرافیای صدور، زیست‌جهان مخاطب و فرهنگ زمانه ممکن نیست. ۲. متن گفتاری یا شفاهی، نظم درختی یا اندامواره نمی‌پذیرد و سیر آن نه خطی است، نه دایره‌وار و نه متضلع. ۳. متن گفتاری، خالی از تناقض‌نمایی و حتی تناقض‌ یا اختلاف در سطح و زبان نیست؛ برخلاف متن نوشتاری که زبان و و منطق و مخاطبان آن بیش‌وکم یکسان است. از همین رو است که در ضرب‌المثل‌ها گزاره‌های متناقض‌نما فراوان به چشم می‌خورد. یک‌جا می‌گوید: «با یک گل بهار نمی‌شود» و در جایی دیگر می‌گوید: «یکی مرد جنگی به از صدهزار». ۴. دایرۀ مخاطبان متن گفتاری، محدودتر اما متنوع‌تر است. ۵. پاراگراف‌بندی در متن گفتاری، دشوار یا ناممکن است و از آن دشوارتر، فصل‌بندی است؛ مگر فصل‌ها و باب‌هایی که هیچ منطقی ندارند جز تقسیم صوری مطالب؛ مانند شش دفتر مثنوی که از هیچ طرحی پیروی نمی‌کنند جز طرح تقسیم برای تقسیم. ۶. آمیختگی متن‌های گفتاری با زمان نزدیک و مکان خاص، بیشتر از متن‌های نوشتاری است. ۷. متن‌های گفتاری بیش از آنکه سخنگوی دانش‌ها و ارزش‌ها باشند، ماهیت انگیزشی دارند. ۸. پراکندگی موضوعی و گریزهای فراوان در متن‌های شفاهی، معمول و پذیرفتنی است. مشهورترین کتاب شفاهی در زبان فارسی، مثنوی معنوی است. مثنوی، سخنرانی‌های منظوم مولانا در شب‌های قونیه بوده است؛ نه کتابی همچون منطق الطیر عطار یا گلشن راز شبستری. همچنین همۀ متون دینی و تاریخی اسلام، ماهیت شفاهی دارند و کلمۀ «متن» در عنوان «متون دینی» اعم از گفتار و نوشتار است. در گفتاری و شفاهی بودن حدیث و اخبار تاریخی، نزاعی نیست؛ اما نظریه‌پردازان اسلامی در ماهیت نوشتاری یا شفاهی قرآن هم‌داستان نیستند. تاریخ تدوین قرآن، معنای لغوی و تاریخی وحی، لحن آیات، ماهیت انگیزشی(انذار و بشارت)، شیوۀ تقسیم مطالب به آیات و سوره‌ها، چیدمان مطالب، ارتباط معنادار هر بخش از قرآن با واقعه‌ای تاریخی(شأن نزول) و پیوستگی معنایی و محتوایی آیات با رویدادهای اجتماعی یا سوانح فردی، بخشی از ادلۀ کسانی است که قرآن را متنی شفاهی می‌دانند. نوشتاری بودن قرآن، بیشتر ادلۀ کلامی و فراعلمی(مانند عقیده به نزول دفعی و یک‌پارچۀ همۀ قرآن در شب قدر) دارد. عقیده به شفاهی بودن قرآن، دیدگاه‌های رسمی را دربارۀ قرآن متحول می‌کند؛ بدون آنکه ذره‌ای از ارزش‌های معنوی و دینی آن بکاهد. پیامدهای این دیدگاه، فراوان است. در اینجا به دو نمونه اشاره می‌کنم: یک. گاهی دانش‌ها و ارزش‌های مندرج در کتاب‌های شفاهی، ماهیت انگیزشی و رانشی دارند؛ نه بازگویی واقعیت‌های علمی و معرفتی. مثلا وقتی مولوی می‌گوید: «گر اژدهاست در ره، عشق است چون زمرد»، نیروی عشق را در مصاف با موانع سلوک می‌ستاید؛ اما معلوم نیست که مانند عوام آن اعصار معتقد بوده است که زمرد، به‌واقع مار و اژدها را کور می‌کند؛ چون پیشتر ابوریحان بیرونی، ناراستی این خرافه را بالمعاینه ثابت کرده بود. حتی همین توصیۀ مولانا(سپرسازی از عشق در برابر موانع سلوک) در عصری و برای نسلی راهگشا است که استعداد عاشقی دارد؛ اما برای مردمی که – به هر دلیلی - تجربۀ عشق برای آنان ناممکن یا بسیار نادر شده است، باید به داروهای مشابه روی آورد. بنابراین توصیۀ مولوی، تنها به نحو کلی پذیرفته است، نه به همان معنا که او خود تجربه کرده است. همچنین وقتی قرآن، قلب گوشتی و صنوبری‌شکل را در سینۀ انسان، مرکز ادراکات فراحسی او می‌شمارد(وَلَٰكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ؛ لیکن کور است قلب‌هایی که در سینۀ آنان است. سورۀ حج، آیۀ ۴۵)، چه توجیهی دارد جز اینکه قرآن را کتاب شفاهی بدانیم و مخاطبان آن را مشافهان(مخاطبان رودرو)؟ این مقدار را بیشتر مؤلفان علم اصول فقه(مانند میرزای قمی و آخوند خراسانی) پذیرفته‌اند؛ بحث در این است که اشتراک آیندگان و مشافهان در کلیات است یا در جزئیات. دو. استخراج نظام‌های نظری و عملی از متون شفاهی ممکن نیست؛ مگر در حد کلیات و سمت‌وسو. + رضا بابایی _ شنبه دوم تیر ۱۳۹۷
دموکراسی‌خواهان غیر دموکراتیک در بیست - سی سال گذشته، طبقه‌ای در ایران پدید آمده است که با اسلام یا هر دین دیگری، خشمگینانه می‌جنگد و تندترین زبان را در این جنگ به کار می‌گیرد. عربی‌زدایی از زبان فارسی، ستایش ایران باستان و مبارزه با همۀ مظاهر اسلامی در جامعه، شمه‌ای از برنامه‌های آنان در شبانه‌روز است. خشم و نفرت در سخنانشان موج می‌زند و کینه‌ورزی با دین و دینداران، ذهن و ضمیرشان را مشغول کرده است. کسانی با این اوصاف، همیشه در ایران بوده‌اند؛ اما بی‌گمان هیچ‌گاه جایگاهی چنین پرشمار نداشته‌اند. مشکلات اقتصادی، قضایی و فرهنگی کشور، مهم‌ترین عامل شکل‌گیری این طبقه در ایران امروز است. بیشترین دشمنی آشکار را هم با روشنفکران دینی دارند؛ زیرا برای اسلام سنتی و سیاسی، آینده‌ای در ایران نمی‌بینند و معتقدند اگر دین در جامعه باقی و پرتوان بماند، از طریق همین روشنفکران دینی است. من این گروه را از مهم‌ترین موانع دموکراسی در ایران می‌دانم؛ زیرا خشم و نفرتی که آنان در جامعه می‌پراکنند، بیشترین ناهمواری را برای دموکراسی‌ فراهم می‌کند و تندترین واکنش‌ها را علیه تحول‌خواهان در میان مردم برمی‌انگیزد. دشمنی و کینه‌ورزی، از هر نوعی و به هر دلیلی و در هر سطحی و با هر انگیزه‌ای، جامعه را آشفته‌تر می‌کند و آشفتگی جامعه، نتیجه‌ای جز استبداد بیشتر و از لونی دیگر نمی‌دهد. استبداد، اگر بد است، به علت روش‌های غیر دموکراتیک آن در ادارۀ امور کشور است. اگر دموکراسی‌خواهان نیز همان روش‌‌ها را به کار گیرند، هر نتیجه‌ای به بار می‌آورند جز دموکراسی. کسانی که دین و دینداران را برنمی‌‌تابند، با دیندارانی که ناهم‌کیشان و ناهم‌فکران خود را کنار می‌زنند، در روش و منش یکسان‌اند؛ اگرچه با هم بجنگند. هنر دموکراسی این است که همه را می‌پذیرد و با هیچ گونه‌ای از انواع دیگرستیزی سر سازگاری ندارد. جامعه نیز اگر بخواهد افسار کشور را به دست کین‌‌ورزان و دشنام‌گویان بدهد، گزینه‌هایی پرطرفدارتر و آماده‌تر از گروه دین‌ستیزان در آستین دارد. + رضا بابایی _ شنبه دوم تیر ۱۳۹۷
وب نوشت‌های مرحوم دوشنبه 17 مرداد 90 گفتم سحری را من درست می کنم ، گاز را روشن کردم ، ته زود پز روغن سرخ کردنی ریختم ، گذاشتم داغ بشود ، دو تا پیاز توی روغن خرد کردم ، پیاز ها را تفت دادم ، زردچوبه اضافه کردم ، ادویه ی مرغ اضافه کردم ، نمک اضافه کردم ، هم زدم ، از فریزر یک بسته سینه ی مرغ در آوردم ، با پیاز ها تفت دادم ، این رو آن رویشان کردم ، فلفل دلمه خرد کردم ، گوجه خرد کردم ، زیره ریختم ، آب ریختم ، سیب زمینی انداختم توی زودپز ، درش را گذاشتم ، آشپزی را روزهای بعد از عمل مادر یاد گرفتم ، مادر روی تخت خوابیده بود ، پایش را عمل کرده بودند ، من می رفتم توی آشپزخانه ، مادر آموزش می داد . سحر چلو مرغ خوردیم ، معرکه شده بود . بعد از سحر نخوابیدم ، تا شش ، تجربه ی خوبی بود ، دم نکردم ، شش رفتم توی رختخواب ، تا هشت خوابیدم ، با فاطمه بیدار شدم ، رساندمش لب کانون ، خودم رفتم دانشگاه ، کلی کار عقب افتاده داشتم ، اول مشغول ترجمه شدم ، چند صفحه ای از کتاب A practical companion to ethics بود ، از لزوم به کار بردن خلاقیت در مواجهه با مسائل پیچیده ی اخلاقی می گفت ، می گفت بن بستی در راه نیست ، یک مسئله ی اخلاقی مشهور را مثال می زد ، مسئله ای که لورنس کوهلبرگ طرح کرده بود ، مسئله ی " هایتس " ، هایتس شوهر زنی بود که سرطان داشت ، زن با مرگ دست و پنجه نرم می کرد ، فقط یک دارو می توانست او را زنده نگه دارد ، رادیومی که داروسازی در همان شهر زن و شوهرش – هایتس – کشف کرده بود ، داروساز دو هزار دلار می خواست ، ده برابر ارزش واقعی دارو ، هایتس آن پول را نداشت ،ه به همه ی آشناها رو انداخت ، فقط نیمی از پول جور شد ، داروساز قبول نکرد ارزان تر بفروشد ، مهلت هم نداد ، هایتس میان دو گزینه مانده بود ، دزدی یا مرگ همسرش ، هایتس دارو را دزدید ، آیا کار او غیر اخلاقی بود ؟ رفتم سراغ دکتر اسلامی ، در مورد پایان نامه صحبت کردم ، گفت برای استاد راهنما با دکتر جوادی صحبت کنم ، فاطمه یک شاگرد دارد اسمش نرگس است ، از آن بچه های خلاق و دوست داشتنی ، فاطمه از روی نقاشی ها و حرف های نرگس حدس زده بود پدرش راننده کامیون باشد ، پدر چاقی که خیلی وقت ها نیست لابد راننده کامیون است ، گذشت تا فاطمه دوره ی گام به گام اندیشه را در کانون اجرا کرد ، فلسفه برای کودکان ، نرگس را برای اولین دوره انتخاب کرده بودند ، مادر نرگس گفته بود باید از پدرش اجازه بگیرد ، فاطمه تعجب کرده بود ، مادر نرگس گفته بود پدر نرگس دکترای فلسفه دارد ، استاد دانشگاه است ، در این زمینه باید او نظر بدهد ، نرگس عاشق فاطمه است ، به پدرش گفته خیلی کمکم کند ، پارتی گردن کلفتی ست . بعد از نماز با دکتر مفتاح صحبت کردم ، چند ماهی واتیکان بود ، عنوان گزارش سفرش را گذاشته بود " از قم تا رم " اتاقش خیلی خنک بود ، گفتم فاصله ی جهنم تا بهشت ، فاصله ی حیاط دانشگاه تا اتاق شماست ، دکتر مفتاح رییس دانشکده است ، خندید . ادامه 👇
تا پنج بیشتر نتوانستم تاب بیاورم ، توی مخزن کتابخانه چشم هایم دو دو می زد ، به فاطمه گفتم آماده باشد ، رفتم دنبالش ، سر راه از سوپری بزرگ شهرک قدس کارت اینترنت خریدم ، دختری زیر بیست سال آمد توی مغازه ، سبزه بود ، روسری اش تا افتادن یک وجب بیشتر نداشت ، با دست هایش چادرش را دور کمرش حلقه کرده بود ، گفت مارلبوروی قرمز پایه بلند دارید؟ مارلبوروی قرمز پایه بلند را جوری گفت که یعنی نمی داند چیست ، " ر " مار را کشید :" ماررررررل" مکثی کرد و "بورو " را گذتشت پشت بندش ، جمله اش دو تا علامت سؤال داشت ، یکی سر مارلبورو یکی هم آخر جمله ، آنقدر شیطنت در رفتارش بود که زار می زد برای خودش می خواهد ، که داد می زد همیشه این شکلی سیگار می خرد ، با هم از مغازه بیرون آمدیم ، سوار یک پراید نوک مدادی شد ، راننده اش دختری هم سن و سال خودش بود ، با خنده دور شدند ، جلوی ماشین یک پژو 206 سفید پارک شده بود ، منتظر ماندم راننده اش بیاید ، چراغ های 206 روشن و خاموش شد ، دختری با مانتو و شلوار سفید در ماشین را باز کرد – جدی و عصبانی – انگار که من اشتباه پارک کرده باشم نگاه تخطئه آمیزی حواله ام کرد ، خواست چادرش را که مثل شال به کمرش گرفته بود بردارد ، پاکت مارلبوروی سفیدی از دستش افتاد ، با عجله برش داشت ، با جدیت و عصبانیتی که در چهره اش موج می زد معلوم بود برای خرید از آن قر و اطوارهای دختر سبزه را نداشته ، می شد حدس زد رفته توی مغازه ی بغلی ، با صدای بلندی که همه بشنوند گفته : " یک پاکت مارلوبو لطفا ، سفید ، نخیر !کوتاه ، این که عربی ست ، اصلش را ندارید ؟ همین را بر می دارم ، چقدر شد ؟ " ، عصر مارلبورو بود . فاطمه لب در ایستاده بود ، گفت دلش افطاری خوشمزّه می خواهد ، گفتم پیتزا درست کنیم ،از میوه فروشی لب میدان کاهو و خیار و هلو انجیری و بادمجان و سیب زمینی خریدیم ، از سوپری توی خیابان قارچ و پنیر پیتزای رنده شده و کوکا و شیر ، از نانوایی سنگکی محل به قاعده ی دو چونه خمیر . مهدی اخلاقی و سمانه خانم و صدرا را هم دعوت کردیم ، صدرا پسر دو ساله شان است . دست کم من فکر می کنم مثل همه ی بچه کوچولوهای دیگر دو ساله است . ساعت شش رسیدیم خانه ، فاطمه از فریزر یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشت ، یک بسته سویای چرخ کرده تا هفت خوابیدیم . ساعت زنگ زد ، تا هفت و ربع خوابیدیم . ادامه👇
مهدی و سمانه پسر دایی و دختر عمه اند، واسطه ی ازدواجشان اما من بودم ، شش سال پیش ، محرم ماهی بود ، توی حجره مدرسه ی دماوند ، نشسته بودیم ، درباره ی عشق و عاشقی و ازدواج صحبت می کردیم ، برای مهدی فال زدم ، این آمد : " چرا نه در پی عزم دیار خود باشم / چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم / غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم / به شهر خود روم و شهریار خود باشم " تا آنجا که می گفت : " چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی / که روز واقعه پیش نگار خود باشم " روز واقعه را بهانه کردم و گفتم روز عاشورا با یار کنار هم خواهید بود ، درباره ی خواستن صحبت کردیم ، از زیر زبانش کشیدم به دختر عمه اش علاقه دارد نامرد! نمی دانم چی شد از زبانش پرید ، در آن لحظه این را فقط من و می دانستم و مهدی و خدا ، موبایلم را برداشتم ، شماره ی خانه ی مهدی این ها را گرفتم ، مهدی نمی دانست دارم شماره ی چه کسی را می گیرم ، مادرش پشت خط بود ، سلام کردم ، احوالپرسی کردم ، بعد رک و راست گفتم حاج خانم چرا آقا مهدی را زن نمی دهید ، بعد گفتم نفرمایید ، بعد گفتم آقا مهدی بهترین دوستیه که من داشتم ، بعد گفتم من هم زن می گیرم ، بعد گفتم من خواستگاری هم رفته ام ، بعد گفتم شما دعا کنید ، بعد گفتم پس آقا مهدی همه چی را رو لو داده ، بعد خندیدم ، بعد گفتم برای آقا مهدی یک عروس خوب پیشنهاد دارم ، بعد گفتم اصفهانی ؟ نخیر ! خیالتان تخت اصفهانی ها به بیرون از اصفهان دختر نمی دهند ، خندیدیم ، بعد گفتم عروس را خودتان می شناسید ، بعد گفتم اسمش سمانه است ، بعد گفتم دختر عمه ی مهدی جان ، بعد شنیدم که مادرش پشت تلفن وارفت ، صدایش از قله سقوط کرد ته درّه ، در حال سقوط گفت جدا !؟ باشه ، عصری بابایش بیاید صحبت می کنم ، بعد گفتم خدا حافظ ، تلفن را که قطع کردم ، مهدی گوشه ی حجره یخ زده بود . عاشورا نشده قرار مدارهایشان را با هم گذاشتند ، عمه گفت کی بهتر از مهدی ، بابای مهدی گفت کی بهتر از سمانه ، قرارها و خلوت های عاشقانه شروع شد ، پاتوقشان پارک لاله بود ، برای اولین قرار مهدی خوش تیپ کرد ، کاپشن کتان کلاه دار من را گرفت ، صبح زود پارک لاله قرار گذاشته بودند ، مهدی زود تر رسیده بود ، رفته بود روی یکی از نیم کت های پارک نشسته بود ، سمانه خانم که رسیده بود مهدی چسبیده بود به نیمکت ، نیم کت را تازه رنگ کرده بودند ، از کاپشنم فهمیدم آن فصل نیم کت های پارک لاله را آبی کرده اند ، مهدی کاپشن را برد خانه با نفت و بنزین شست ، هم بو گرفت هم لکه دار شد ، بو و لکه ای که نشانه ی عاشقانه ی بعضی ها بود . سر اذان آمدند . فاطمه و سمانه خمیر نان سنگکی را توی سینی فر پهن کردند د ، رویش را پر سس کردند ، روی سس ها بادمجان چیدند ، گوشت چرخ کرده ی سرخ شده ریختند ، بعد زیباترین تابلوی هنری دنیا را خلق کردند ، سرخی گوجه ، طلایی سیب زمینی سرخ شده ، سبزی فلفل دلمه ای ، سفید سیاهی قارچ های خرد شده ، در موج های سفید پنیر پیتزا ، رنگ ها روی سر و کول هم راه می رفتند ، ساعت ده آماده شد ، در قدیمی گوشه ی سالن را گذاشتیم وسط سفره ، فاطمه پارسال در را از زیر زمین خانه ی مادر بزرگش پیدا کرد ، مادربزرگش گفت خدا عقلت بدهد دختر ، فاطمه از دیدن قپّه های دور در چشم هایش برق می زد ، ظرف های سنتی را گوشه اش چیدیم ، سینی پیتزا را گذاشتیم وسطش ، غرق در زیبایی سفره شدیم . تلویزیون را روشن کردم ، فوتبال داشت ، مجیدی گل زد ، آن ها زدند به تیرک دروازه ، من و مهدی گفتیم : وااای ! چه بد شانسی . وقتی رفتند ساعت از دوازده شب گذشته بود . من که رفتم کیسه ی زباله را بیندازم توی شوتینگ ساعت دقیقا یک نیمه شب بود ، برگشتنی گند زدم ، به جای چراغ راهرو ، زنگ خانه ی همسایه را زدم ، زن از پشت در گفت کیه ؟ من دویدم توی خانه ، لابد آمده بود در را باز کرده بود ، لعنت به مزاحمی گفته بود و رفته بود . یک فصل دیگر از نام من سرخ را خواندم : " من ، پول " آخر شب به این فکر می کردم که یک روز گذشت و حتی یک نفر به من تلفن نکرد . پایان