eitaa logo
یادداشت خوانی
118 دنبال‌کننده
11 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه حالا دارد روی تخت " همشهری داستان " می خواند . از خواندنش لذت نمی برم . به نظرم اشتیاقی که در دوستان در اطراف آن وجود دارد بیشتر به نفیسه ی مرشد زاده بر می گردد تا خود مجله . در این چند شماره از تورق فراتر نرفته ام و جز یکی دو نوشته آن هم از خود مرشد زاده بقیه را تا ته نخوانده ام . ساعت سه نیمه شب است و با این وصف می شود چهل دقیقه خوابید . همین توسط عین القضات
وب نوشت‌های مرحوم / 12 مرداد 90 چهل دقیقه خوابیدم ، اول ساعت زنگ زد . بعد تلفن زنگ زد ، مادر پشت خط بود . سلام و احوال پرسی و دعا . بچه ننه نیستم ، سال هاست که طعم زندگی دور از خانواده را چشیده ام . سال ها یعنی نزدیک به سیزده سال ، اصفهان که بودم آن ها دو سال خارج از کشور بودند ، اصفهان که بودند دوران هجرت من آغاز شده بود . با این حساب بچه ننه نیستم اما روز به روز بیش از اندازه به مادرم وابسته می شوم . صحبت با او برایم اعتماد به نفس می آورد . سحرهایی که با صدای او آغاز می شوند چیزی کم نخواهند داشت . فاطمه هم بیدار شد . آب جوش آمده بود بی آنکه چایی دم شده باشد . فاطمه چایی نمی خورد و این یکی از حسرت های بزرگ زندگی مشترک ماست . نه این که نخواهد بخورد . اول از دواج سعی کرد به خاطر من چای خور شود . معده اش به هم ریخت ، دکتر منعش کرد ، چایی خوردن یک نفری هیچ حس و حالی ندارد . من که اگر بساط چایی فراهم باشد استکان پشت استکان بالا می اندازم ، تلخ و سنگین ، گاهی اوقات چند روز می گذرد و در خانه لب به چایی نمی زنم . تا فاطمه آبی به صورت زد چایی هم دم شد . چایی ارل گری تویینینگز انگلیسی . سحری خامه و عسل خوردیم ، بیست دقیقه تا اذان مانده بود . من چایی خوردم ، فاطمه نماز شب خواند ، من دو رکعت نماز شب خواندم ، فاطمه روی کاناپه خوابش برد . ده دقیقه تا اذان مانده بود . من آب خوردم . خواب از سرم پرید . چند صفحه ای قرآن خواندم . برای این قرآن خواندن پول گرفته ام ! ماجرا به هفت هشت سال پیش بر می گردد . وقتی طلبه پایه ی دوم شاید هم سوم بودم، در آن سال ها آدم شاید هم آدم های پولداری بودند که به طلبه ها پول می دادند تا برای خودشان شاید هم امواتشان ختم قرآن کنند . سی هزار تومان . من هم آن سال ثبت نام کردم و پولش را گرفتم . نیاز داشتم . ب آن پول کتاب خریدم . اما فکر می کنم هفده یا هجره جزء بیشتر در آن ماه رمضان نخواندم . اجازه گرفتم مابقی اش را بعدا بخوانم . حالا دارم جبران مافات می کنم .تا خوابم نگرفته بود فاطمه را بیدار نکردم . کمی از پنج گذشته بود . برای نماز بیدارش کردم . نماز خواندیم . خوابیدیم . فاطمه هشت از خانه بیرون رفت . من تا ده خوابیدم . خوابم نمی آمد اما حساب کتاب هایم می گفت که کمبود خواب دارم ، برای خودم مادری کردم و به زور خودم را خواباندم . برنامه ریزی کرده بودم از خانه بیرون نروم . چند متن عقب افتاده داشتم که باید می نوشتم . فاطمه پیغام گذاشته بود که لطفا گوشت ها را یک دور دیگر چرخ کن و بعد مثل همیشه به قاعده ی یک مشت خودت داخل پلاستیک فریزر بریز و صاف کن و داخل فریزر بگذار . دیشب خیلی دیر رسیده بودیم خانه . دور دوم چرخ کردن گوشت ها مانده بود . از بوی گوشت و پیاز که روی پوست دستم می ماند بدم می آید . دستکش دست کردم . سیم تلفن را وصل کردم . صبح قبل از خواب در آورده بودمش . موبایل را هم از حالت خاموش درآوردم . تلفن ها شروع شد . آقای شاه آبادی زنگ زد ، درباره ی برنامه ی دیشبش مفصل با هم صحبت کردیم ، از بنگاه زنگ زدند که مشتری بفرستند خانه را ببیند . گفتم صبر کنند تا با خانم زرگریان – صاحبخانه – صحبت کنم . قراردادمان تا هفت مرداد بود ، ما یک ماه هم سرش کرده بودیم . می خواستیم برویم خانه ی خودمان . خانه ی خودمان اما احتمالا دو سه ماه دیگر کار داشته باشد . اصفهان که بودیم قرار شد تا عید اجاره را تمدید کنیم تا سر صبر و با فرصت کافی کارهای خانه را انجام دهیم . خانم زرگریان موافقت کرد . خانم خوبی ست ، دکترای زبان دارد و استاد دانشگاه است ، پنجاه هزار تومان گذاشت روی اجاره ی قبلی . مبلغ اجاره شد سیصد و پنجاه هزار تومان . چاره ای نیست . برای نوشتن هنوز گرم نشده بودم ، " نام من سرخ " ارهان پاموک را شروع کردم . خوشم آمد ، خیلی ، نزدیک به هفتصد صفحه است . راوی ها در هر فصل عوض می شوند ، جذاب و گیرا شروع شد : من یه جسدم . کامپیوتر ساعت دوازده و نیم روشن شد . سری به اینترنت زدم . پیام ها را تایید کردم . ایمیلم را چک کردم . علیرضا ایمیل زده بود . نامش را گذاشته بود " من آن چهل دقیقه بیدار بودم " شیوه ی نوشتنم را نقد کرده بود . اولش نوشته بود که می داند از نقد استقبال نمی کنم . اشتباه کرده بود . خوشم آمد . تمام ایرادها و نقدهایش به جا و درست بود . هرجا که در متن دست برده بود معرکه شده بود ، تا امروز قلم علیرضا را جدی نگرفته بودم . حس بازنشستگی در دلم نشسته بود . دور ، دور جوان هاست . ادامه 👇
فیش های تحقیقی متن اول را که پرینت گرفتم اذان می گفتند ، نماز خواندم ، بعد از نماز شروع به نوشتن کردم . یک طرح پژوهشی برای یک برنامه ی تلویزیونی با رویکرد تطبیقی ، ایده های خام اما خوبی در سر دارند ، قرار است من در حوزه ی ادیان ابراهیمی کمکشان کنم . متن که تمام شد ضعف وجودم را گرفته بود ، ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود . کتاب هایم را برداشتم و روی کاناپه ولو شدم ، ضعف اجازه نمی داد یک کتاب را مستمر بخوانم ، یک فصل از " نام من سرخ " خواندم ، چند صفحه ای قرآن ، چند صفحه ای حمید مصدق ، " سوت زدن در تاریکی " شهاب مقربین را اما یک جرعه تا آخرش رفتم ، صد و هفتاد و شش صفحه اش را یک جا . یکی از شعرهایش را برای بعضی ها اس ام اس کردم ، همان که می گوید : " گوشی را بردار / دارد دلم زنگ می زند / از آهن نیست / اما / در هوای تو / خیس از بارانی که می دانی از آسمان کجا باریده است / دارد زنگ می زند / گوش کن / چگونه از همیشه بلند تر / مانند طنین یک فریاد / صدای زنگ پیچیده در اتاقت / دلم دارد زنگ می زند / گوشی را بردار " از آن کتاب هایی ست که بارها برای خودم و دیگران خواهم خواندش . فاطمه ساعت چهار و نیم آمد ، من باید شش و نیم از خانه می رفتم بیرون ، یک متن دیگر مانده بود که باید می نوشتم . او خوابید ، من بیدار شدم ، بیست دقیق این میان فاصله افتاد . نه من بیدار بودم و نه او خواب . صحبت می کردیم ، نوشتن را ساعت پنج آغاز کردم ، درباره ی قبرستان رفتن است . خودم از نوشته ام خوشم آمد . تمام نشد شش و نیم برای جلسه ی نقد نهایة که چه عرض کنم ، نقد فلسفه و عرفان به طرف حرم راه افتادم ، فاصله ی پارکینگ تا فیضیه را مشغول به عدد و رقم و حساب کتاب بودم ، پارکینگ برای این یک ساعت روزی سیصد تومان از من می گیرد ، رفت و برگشتم با تاکسی می شود ششصد تومان ، هزینه ی بنزین و استهلاک ماشین هم هست ، جای پدرم خالی ست تا ببیند یکی دیگر از پیش بینی هایش درست از آب درآمده ! روزگار آدممان کرده است . پنجشنبه ها کلاس تعطیل است ، تصمیم گرفتم از شنبه با اتوبوس و تاکسی بیایم . استاد تکلیفش را با من نمی داند ، گاهی نقدش می کنم و گاهی در اثبات حرف هایش سخن می گویم . تعارض های بسیاری در کلام خودشان هست ، این منافاتی با ایرادهای جدی شان به فلاسفه ندارد ، به نظرم وجود این تفکرات و جریان ها در حد همین حجره های فیضیه و مباحثات و مناظرات برای شکستن تابوی فلسفه ی اسلامی و یکه تازی های حضرات خوب و ضروری ست ! بیشتر از اینش اما خطرناک خواهد بود . فرهنگ و هنر و ادبیات ما چه بپسندیم چه نپسندیم با عرفان و تصوف گره خورده است . کافر خواندن مولانا و حافظ و جامی و نظامی و عطار و دیگران همانقدر بی سلیقگی می خواهد که هم عرض قرآن خواندن فصوص و اسفار . هر دو طرف بیش از اندازه متعصب و خشک و بی سلیقه اند . خدا به خیر کند . از فیضیه که بیرون می آمدم به حرف های بالا فکر می کردم ، به نسبت آن ها با حکومت دینی و حکومت سکولار . مقابل ضریح که خواستم سلام بدهم منبری حرم روضه ی مسلم بن عقیل می خواند ، خورشید را در آسمان سر بریده بودند ، سرخی همه جای آسمان را شتک زده بود . منبری از آخرین سلام مسلم به امام می گفت ، آن طرف تر زنی از خادم حرم سراغ فیش غذا می گرفت . من دلم هوس امام رضا کرده بود . از حرم که بیرون رفتم اذان می گفتند . فاطمه سفره ی افطار را پهن کرده بود ، نان خشک ، پنیر ، خرمای شیر دار در یک ظرف ، رطب در یک ظرف ، سبزی خوردن تر و تازه در سبد حصیری ، آب جوش و نبات ، نان ، اسفناج سرخ کرده و ماست .... توسط عین القضات
شگفتي و ديگر هيچ من شگفتم؛ تو شگفتي؛ او شگفت است، و همه در نوع خود بي‌نظير. خداوند جز شگفتي نيافريده است. جهان، انبان شگفتي‌هاست. برآمدن اندام گلي نازك از ميان سنگ و گل و خاك، كم از تبديل عصا به اژدها نيست. لقمه در دهان، اندكي بعد، خون است و هوش است و احساس و حافظه. معجزه است گياه لاغري كه زمين را مي‌شكافد و مي‌شكوفد، و البته موسي نيز به تقليد از آن گياه ضعيف، يك بار نيل را شكافت. معجزه است خواب كودك در بستر آهنگ لالايي مادر، و البته عيسي نيز يك بار همين گفت و زندگي را در مرده‌اي بيدار كرد. معجزه است طعم گلابي، رنگ نسترن، وقت‌شناسي خورشيد و دايگي ماه. به‌آساني، ماه را به دو نيم كرد آن كه به‌سختي دو نيمه انسان را به ديدار هم خواند. شگفت‌اند مردمي كه به سيرك مي‌روند تا شربت تعجب بنوشند، اما سختي زمين و نرمي هوا مدهوششان نمي‌كند. چه رازي است در اشتياق ما به انحناي دلفريب اندام يك زن، و سردي ما از ادراك گرماي دست يك دوست محتاج؟ راستي چرا «كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد؟» چرا « هيچ كس زاغچه‌اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت؟» فلسفه مي‌بافيم، عرفان مي‌لافيم، سياست مي‌بازيم؛ اما عرق پيشاني نانواي پير محل، به وجدمان نمي‌آورد. كدام دروغ است؟ اين يا آن؟ جهان پر از صداست؛ پر از تصويرها و جلوه‌هاي ويژه. پرده وسواس بيرون كن ز گوش تا به گوشَت آيد از گردون خروش شاعران، يك عمر سخن از يك تار زلف يار گفتند و هنوز مضمون‌هاي بسياري بكر مانده است. سينماگران دوربين‌هاي كوچك و بزرگ خود را به‌دست گرفتند و به هر جا سركشيدند؛ اما هنوز يك فِریم از زندگي كرم باغچه خود را به مرحله تدوين نرسانده‌اند. چه مي‌كنيم در اين درياي ناپيداكرانه؟ هر دري كه مي‌گشاييم رهي به حيرت دارد و دين كه گمان مي‌كرديم رسول آسمان است تا پنجره‌هاي معنا را يك‌يك به روي‌مان بگشايد، جز حيراني نيفزود. گه چنين بنمايد گه ضد اين جز كه حيراني نباشد كار دين صادق بود مرد گياه‌خواري كه بوفش را كور كرد و در بست و ميان گازهاي مسموم نشست. نبود؟ روح مجرد، بيگانه است و برتراند راسل دير به فكر نوشتن اخلاق و ازدواج افتاد. حكايت ماست و دروغ‌هاي ما به فرزندانمان، شتر مولوي: به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد كه نهان شدستم اينجا مكنيدم آشكارا دروغ‌اند همه، جز لحظه‌هايي كه چشم به هيبت بي‌قواره تلفن دوخته‌اي تا شايد صدايي از آن بشنوي. شايد كسي، نرم و نازك، حالت را بپرسد و گوشه‌اي از دلتنگي‌هاي خود را در گوش تو عشوه كند. آه كه چقدر دوست مي‌دارمت صداي غمگين. غم مخور إنهم يَرونَهُ بعيدا و إنا نراه قريبا. مرحوم رضا بابایی پایان
(10) عاشورا و چگونگی ما سال‌هاست که با آمدن ماه محرم، چندین پرسش هم به سراغ من می‌آید. از خود می‌پرسم: چرا عاشورا و هزار سال عزاداری برای امام حسین(ع) و لعن یزید و ابن زیاد، نتوانسته است تأثیری بر سرنوشت جمعی ما بگذارد؟ چرا عاشوراییان نتوانستند جامعۀ شیعی را رشک جهانیان کنند؟ دربارۀ عاشورا هر چندوچونی روا باشد، در این تردیدی نیست که شهدای کربلا، به قول مولانا در داستان عزاداران اهل حلب، انسان‌هایی «پاک‌باخته»، «دلیر»، «سبک‌بار»، «چشم‌سیر»، «متوکل» و «جان‌سپار» بودند؛ نه تن‌پرست و بردۀ دنیا و مضطرب. چرا مردمی که برای امام حسین می‌گریند، در پاک‌باختگی و سبک‌باری و فداکاری، تفاوتی مهم و معنادار با ملت‌های دیگر ندارند، اگر نگوییم از ایشان عقب‌ترند؟ برای این گونه پرسش‌ها پاسخی اگر باشد، همان است که شاعر گفته است: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کِش نیاید به کار (کِش = که او را) جامعه‌ای که دچار مناسبات غلط و ساختارهای منحط است و اسیر آرمان‌های ویرانگر و فرهنگ نابارور، اگر دست به سوی زر برد، آن را خاکستر می‌کند. کاملی گر خاک گیرد زر شود ناقص ار زر بُرد خاکستر شود عاشورا و دین و مانند آن، این‌چنین را آن‌چنان نمی‌کند، «آن‌چنان را آن‌چنان‌تر می‌کند.» + مرحوم رضا بابایی _ پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷
(11) پاییز گردن‌کشی‌های دلار، زیبایی پاییز را مغلوب نمی‌کند. یخچال‌ها خالی است؛ قیمت‌ها وحشی شده‌اند؛ سفره‌ها هر روز کوچک‌تر می‌شود؛ پدران، شرمنده و خسته به خانه می‌آیند؛ مادران گهوارۀ زندگی را موزون نمی‌جنبانند؛ خبرها دلهره‌آورند؛ اما... اما هوای پاییز هنوز عاشق‌‌نواز است؛ هنوز هر نفس‌ که در پاییز می‌کشی، جامی از شراب یاد در سینۀ خاطرات می‌ریزد. مرد جوان باشی یا زن پیر، از کوچه‌‌باغ‌های پاییز نمی‌گذری مگر آنکه عاشقانه‌ترین لحظه‌های عمر بر تو می‌بارد. پاییز، صندوق خاطرات است. کاش مادرم زنده بود؛ کاش پدرم زنده بود؛ کاش کودکی‌های من در میان خش‌خش برگ‌ها دوباره دست در دست شیطان می‌گذاشت. دلار تا هر کجا که می‌خواهد برود. دست او هرگز به سردی دل‌چسب پاییز نمی‌رسد. بنگر که چگونه برگ‌های زرد درختان، رشک سکه‌های زرد است. بگذار کاغذهای بهادار از دست ما بگریزند. ماهور و بیداد و دستان، پیش ما است. مستی شب‌های پاییزی در گوشه‌های بیات جاودانه است؛ پنچره‌ها اشارت‌های هستی را ترجمه می‌کنند؛ گرمی چای تلخ، سوسوی شمع فلسفه را طعم حیرت می‌بخشد. گرمای مهربانی در سردی دلجوی پاییز، چه کم از بادۀ گلرنگ دارد؟ سکه و دلار، شمشیر از رو بسته‌اند. چه باک! ما کرسی گرم و انار خندان داریم. اگر صُراحیِ زمانه خون‌ریز است، یلدا در پیش است. اگر بار زندگی گران است، شاخه‌های گل میخک ارزان است. خسته‌ایم؛ آری؛ اما نه آنقدر که مدهوش رقص دانه‌های برف نشویم. خستگانیم؛ اما زیر باران که ترنم عاشقانه‌ترین سرود آسمان است، می‌رقصیم. فردا که اسب اجل، مرا به دیاری دیگر برد، دلم برای پاییزهای زمین تنگ می‌شود. + مرحوم رضا بابایی _ جمعه ششم مهر ۱۳۹۷
(12) ایران به روایت کنت دو گوبینو دو-سه روز است که کتاب «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی» نوشتۀ کنت دو گوبینو، نویسنده، خاورشناس و دیپلمات فرانسوی در قرن نوزدهم را می‌خوانم. دقت‌ها و اطلاعات نویسنده در این کتاب، شگفت‌آور است؛ اگرچه خالی از خبط و خطا نیست. گوبینو، کتاب دیگری نوشته است به نام «سه سال در میان ایرانیان» که گمان می‌کنم خواندن آن نیز برای هر ایران‌شناس و همۀ دانشجویان رشته‌های جامعه‌شناسی و روان‌شناسی مفید است. گوبینو در کتاب «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی»، آسیایی‌ها را مردمی باهوش و حقیقت‌جو می‌خواند و به‌شدت با این نظریه که دین اسلام بر سرنوشت کشورهای اسلامی تأثیر منفی گذاشته است، مخالفت می‌کند. او دلایل دیگری برای اوضاع اسف‌بار ایران و آسیا در قرن نوزدهم می‌شمارد؛ از جمله ناتوانی در واقع‌گرایی و اعتدال. گوبینو، میان اخلاق و آداب فرق می‌گذارد و معتقد است: ایرانیان باهوش و آداب‌دان‌اند، اما اخلاق در این کشور جایی ندارد. می‌گوید آنان اخلاق را به آداب، پیروی از پیشوایان دینی را به عزاداری برای آنان، تحقیق را به تقلید، عرفان را به مریدبازی و دین را به دشمنی با دیگران فروکاسته‌اند. فرق‌گذاری میان آداب‌ و اخلاق، نظریۀ مهم او در تحلیل جامعۀ ایرانی در عهد قاجار است. نکتۀ مهم دیگری که او دربارۀ ایرانیان عصر قاجار می‌گوید، این است که آنها درد خود را می‌دانند، اما به دلیل انحطاط اخلاقی، از عهدۀ درمان خویش برنمی‌آیند؛ مانند دائم‌الخمری که می‌داند باید شراب ننوشد، اما نمی‌تواند از آن دل بکند. مهم‌تر از همه، تحلیل او دربارۀ عادات ذهنی مردم آسیا، به‌ویژه ایرانیان است. در مقدمۀ کتاب می‌گوید: «آنها عالی‌ترین و بهترین کمال مطلوب را در زندگانی مادی و اجتماعی و سیاسی نمی‌بینند. به عقیدۀ آنها بالاترین خوش‌بختی این است که حتی‌المقدور امور ماوراء الطبیعه را بهتر بشناسند و بیشتر در آن غور کنند. هرگاه راجع به این امور، مطلب تازه‌ای بشنوند، از هر نوع و از هر منبعی، در نظر آنها اهمیت دارد... آنها نیازمند یک عالم نامرئی می‌باشند و پیوسته برای ادراک اسرار و رموز مخفی دست‌وپا می‌زنند و خلاصه آنکه در تجسس چیزی هستند که مافوق زندگی جاری و عادی باشد و با هیجان و انتظار و میل مفرط و حرارتی که هیچ‌گاه فروکش نمی‌کند، پیوسته آرزو می‌کنند که چشمانشان در مقابل اسرار و رموز باز شود. برای حصول زندگانی سعادتمندی که مافوق زندگانی عالم مرئی است، به آسمان و قضا و به هر طرف نگاه می‌کنند و از حیات اخروی بیشتر از هر چیز اضطراب دارند.» + مرحوم رضا بابایی _ شنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۷ |
وب نوشت‌های مرحوم / 13 مرداد 90 همان چهل دقیقه را خوابیدم . قبلش بیدل خواندم ، از این خوشم آمد : محو یاریم و آرزو باقی ست / وصل ما انتظار را ماند / بی تو آغوش گریه آلودم / زخم خون در کنار را ماند . جای دندان پلنگ میرشکاک را خواندم ، از این خوشم آمد : گر هزاران بار برگرداندم خورشید می جنگم / استخوان ها در تنم دشنه ست و رگ ها تشنه مهمیز است . در اینترنت پرسه زدم ، دوش گرفتم و همان چهل دقیقه را خوابیدم . پیش دستی کردم و به خانه زنگ زدم . مادر دیر گوشی را برداشت . فکر کردم خواب مانده اند ، مادر گفت نماز می خوانده ، سحر شیرین پلو با مرغ داشتیم ، دوست دارم . بعد از سحر حالتی داشتم که امشب فهمیدم مشهدی ها به آن می گویند " اجیر " . اجیر یعنی سر حال ، قبراق ، شارژ ، فاطمه خانم عرب زاده می گفت بعد از سحر آدم اجیر می شود ، بعد از سحر اجیر بودم ، نام من سرخ را ادامه دادم . ساعت نه از خواب بیدارشدم ، فاطمه هشت رفته بود ، نفهمیده بودم ، ساعت نه از خواب بیدار شدم ، ساعت نه و ربع از خواب بیدارشدم ، ساعت نه و نیم از خواب بیدارشدم . لباس پوشیدم . شلوار کتان تایلندی با پیراهن آبی راه راه و کمر بند چرم قهوه ای . فاطمه بود نمی گذاشت این شلوار را بپوشم . می گوید مایه ی بی آبرویی ست . می گوید خدا نکند تو از لباسی خوشت بیاید ! تا افتضاح ترین وضع ممکن می پوشی اش . می گوید سر پاچه هایش ریش ریش شده اند ، زانو انداخته است ، بد می ایستد ، فاطمه نبود ، پوشیدمش . دلم گیوه می خواست . نداشتم . قرار بود مشهد که رفتیم ، فلکه ی آب به سمت حرم ، اخرین فروشگاه دست راست ، قبل از آب میوه فروشی ، برویم آنجا و برای من گیوه بخریم ، گیوه ی فاطمه را پارسال از همانجا خریدیم . پارسال هردویمان گیوه می پوشیدیم . پدرم دعوایمان کرد ، گفت بهتان می گویند گیوه پا . ساعت نه و پنجاه دقیقه به ریل راه آهن رسیدم . شروع کردم به شمارش گام هایم . هرگام یک نمی دانم اسمش چه می شود ! شب از فاطمه پرسیدم : اسم این مستطیل های بتونی میان ریل های راه آهن چیست ، فاطمه خنید و گفت : خب معلوم است ریل راه آهن ! گفتم آنوقت نام دو خط آهنی موازی چه می شود ؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت به ترکیب این دو تا می گویند ریل راه آهن . باید یک وقتی از روح الله ترابی بپرسم . پدرش باز نشسته ی راه آهن است . فاطمه گفت مثل پله های نردبان ، صد تا صدتا می شمردم . هر صدتایی که تمام می شد یک گوشه ی ذهنم یادداشت می کردم و دوباره از یک شروع می کردم . روی تمام پله ها حک شده بود 85 RAI CGB . معنی اش را نفهمیدم ، هشتاد و پنج احتمالا عرض ریل باشد ، شک داشتم . تا چهارصد و پانزده رسیده بودم . قطار پشت سرم سوت زد . تا سوت بعدی بیست تای دیگر هم شمردم ، سوت بعدی بوی عصبانیت و فحش می داد ، جز من کسی روی ریل راه نمی رفت ، کنار رفتم تا قطار رد شود . یک لوکوموتیو ، یک یدک کش و یک واگن باری ، جوانکی سیاه سوخته روی یدک کش نشسته بود ، پاهایش آویزان بودند و جوری به شهر نگاه می کرد که انگار بار اولش بود شهر را می دید ، از پنجره ی واگن مردی مردی میان سال با کلافگی و بی حوصلگی سرش را گذاشته بود لب پنجره . از چهره اش معلوم بود دلش سیگار می خواهد . ده و ده دقیقه توی کتابخانه بودم . کسی نبود . اول " تمام زمستان مرا گرم کن " علی خدایی را خواندم ، خوشم آمد . بعد " انسان اخلاقی و جامعه ی غیر اخلاقی " راینهولد نیبور را شروع کردم . ایده ی مرکزی کتاب تفکیک میان اخلاق فردی و اخلاق اجتماعی و گروهی ست ، نقد توهمات اخلاق گرایانه در باب سیاست و قدرت در دنیای طبقه ی متوسط ، ضرورت های سیاسی ، اجتناب ناپذیری تضاد ، ضرورت کاربرد زور و مباحثی از این دست ، تا اذان مقدمه و دو فصل اولش را خواندم . فاطمه ساعت دو و نیم آمد دنبالم ، تا آن وقت داشتم " شطح نو " از هیوا مسیح را می خواندم ، از توضیح نامش خوشم آمده بود : شطح نو / سخنان شماس خراسانی / عارف قرن هیچدهم . مقدمه اش هم که نامش را گذاشته بود " به جای حرف های همیشگی " خوب بود اما خودش چنگی به دل نمی زد . هوا خیلی گرم بود . هشت طبقه را که رفته بود بالا تازه یادش آمده بود که قرار بوده بیاید دنبالم . هشت طبقه آمده بود پایین ، هشت طبقه با هم رفتیم بالا . ساعت سه ی بعد از ظهر بود . ادامه 👇
قبل از خواب یک فصل از نام من سرخ را خواندم ، یک بسته گوشت چرخ کرده و یک بسته سویای چرخ شده از فریزر بیرون گذاشتم تا یخشان وا برود ، هوس ماکارونی کرده بودیم . تا شش و نیم خوابیدیم ، سیم تلفن قطع ، گوشی ها بی صدا ، شش و نیم بیدار شدیم ، امید مهدی نژاد تلفن کرد . از آن غزلم که می گفت : از کوله های کهنه غذا در می آوریم / خب راستش ادای تو را در می آوریم خوشش آمده بود ، کاملش را می خواست ، می خواست بداند که آیا شعر خوانی هم می کنم یا نه ، برای شب شعر نمایشگاه قرآن می پرسید . گفتم آنقدر شعر جدی ندارم که در شب شعر بخوانم . به پای تعارف گذاشت . من جدی گفته بودم . هیچ وقت از اینکه شعر را به صورت جدی دنبال نکرده ام پشیمان نشده ام . امید پسر خوبی ست . آب آشامیدنی مان ته کشیده بود ، بیرون رفتم ، خربزه خریدم و کاهو و پپسی ، دبه ی آب را پر پر نکردم ، سنگین می شد . به خانه که برگشتم پپسی را گذاشتم توی یخچال ، کاهو را برگ برگ کردم و ریختم توی سبد ، فاطمه گوشت ها و سویاها و قارچ ها را سرخ کرده بود ، آب ماکارونی را گذاشته بود جوش بیاید ، برای سحر نقشه ی پلو ماش کشیده بود ، ماش ها در آب جوش قل می زدند ، من خواستم کتری را آب کنم ، دبه ی آب خورد به قابلمه ی ماش ها ، وارونه شد ، فریاد کشیدم ، وای ! وای ! فاطمه توی اتاق بود ، دوید توی آشپزخانه ، ماش ها ریخته بود کف آشپزخانه ، گفتم چیزی ام نشده ، گفتم خدا خیلی رحممان کرده ، گفتم دیگر در این قابلمه ی دسته دار چیزی نجوشاند ، تعادل ندارد ، گفتم خطرناک است ، گفتم خدا خیلی خیلی رحممان کرده است ، روی پای چپم می سوخت ، ذق می زد ، چند قطره آب جوش ریخته بود رویش . رفتم توی دستشویی آب سرد ریختم روی جای سوختگی ، افاقه نکرد ، برگشتم توی آشپزخانه عسل مالی اش کردم ، گر کشیدم ، برگشتم به هال ، کیف پولم را برداشتم ، دنبال اسکناس دو هزار تومانی گشتم ، نبود ، یک اسکناس پنج هزار تومانی گذاشتم لب قفسه ی دیوارکوب . به فاطمه گفتم که صدقه ست ، یادم حرف های پدر امین افتادم ، آن رمضانی که امین از شیراز به سمت قم راه افتاده بود و نرسیده به قرق چی چپ کرده بود ، یک نفر مرده بود و امین به کما رفته بود ، بابای امین راننده ی کامیون بود ، می گفت به امین گفته آن شب راه نیفتد ، می گفت ماه رمضان ماه بلاست ، برادر هایش در ماه رمضان کشته شده بودند ، این حرف ها را پشت آی سی یو می زد ، می گفت شما آخوند ها فقط حرف های توی کتاب ها را خوانده اید ، او اما از تجربه می گفت . پلو ماش دیگر تبدیل شده به نماد مهربانی و رحمت خدا برای ما ، یکشب – دو سال پیش که دماوند زندگی می کردیم – سفره ی شام را انداخته بودیم پای تلویزون ، شام پلو ماش و وشکر داشتیم ، توی فیلم یکی از شخصیت ها به اون یکی گفت : خدا خیلی دوستت داره ، اون یکی گفت از کجا بفهمم که خدا منو دوست داره ؟ فاطمه همان سؤال را تکرار کرد ، من سکوت کردم ، نمی دانستم ، فردا صبح توی جاده ی دماوند – تهران با کامیونی که صندوق عقب ماشینی که ما توش نشسته بودیم را له کرد ، همان که شیشه ی عقب را خرد و خاکشیر کرد بی آنکه به ما صدمه ای بزنه خدا جوابمان را گذاشت کف دستمان . افطار ماکارونی خوردیم با سالاد و پپسی و خربزه . توسط عین القضات
وب نوشت‌های مرحوم / 14 مرداد 90 تا سحر نخوابیدم . یک ربع مانده به سه رسیدیم خانه . رفته بودیم خانه ی میر محمد ، علیرضا هم بود ، این بار برگشتنی تا خانه رساندمش ، دیر بود . مشغول نوشتن شدم ، منیر اس ام اس زد چهارشنبه افطاری خانه شان دعوتیم . تشکر کردم ، گفتم معلوم نیست ، ناراحت شد ، گفت کلاس می گذارید ، منیر دختر ماست ، من را پدر جان صدا می کند ، پدر منیر رییس بانک بود ، توی یک سرقت مسلحانه - از همان هایی که توی فیلم ها نشان می دهند – کشته شد . خودش را انداخته بود روی سر دسته ی سارق ها ، سر دسته ی سارق ها شلیک کرده بود توی قلبش ، اگر توی قلب کسی شلیک بکنند می میرد ، پدر منیر مرده بود ، سر دسته ی سارق ها نتوانسته بود فرار کند ، گرفته بودندش ، یکی از همدست هایش را هم ، همدست دیگر اما فرار کرده بود ، منیر عشق عکاسی بود ، نگذاشتند دانشگاه ، هنر بخواند ، حالا دارد پزشکی می خواند ، سر دسته ی سارق ها اعدام شد، همدستش حبس ابد خورد ، همدست سوم را هر چه کردند لو ندادند ، منیر هیچ خواهر و برادری ندارد ، قبل از ازدواج دخترخوانده ی فاطمه بود ، بعد از ازدواج شد دختر ما . سعادت آباد ، بلوار دریا ، نام یک خیابان را به اسم پدرش گذاشته اند ، چهار شنبه باید تا آنجا برویم . سختمان می شود ، گفتم: " تا ببینیم " . سحر پلو ماش داشتیم . نماز خواندیم ، خوابیدیم ، پرده ی اتاق را کشیدم ، کولر روشن بود ، رفتم زیر لحاف ، هوا خنک بود ، آفتاب از شیشه ی در بالکن توی اتاق سرک کشید ، اذیت کننده بود ، چادر مجلسی فاطمه را گذاشتم لای در ، آفتاب دیگر داخل نمی آمد ، تا ده و نیم خوابیدم . فاطمه تا دوازده خوابید ، سری به اینترنت زدم ، بعد رفتم توی آشپزخانه . کلی ظرف تلنبار شده بود ، رادیو دو موج کوچیکمان را بردم توی آشپزخانه ، روشنش کردم موج اف ام ، رادیو آوا ، پیچ را تابندم ، رادیو فرهنگ ، پیچ را تباندم ، رادیو ورزش ، پیچ را تاباندم ، رادیو پیام ، پیچ را نتاباندم ، برنامه های خوبی داشت ، پر بود از موسیقی و شعر ، می خواند : " این بار / تو بگو دوستت دارم / آسمان را گرفته ام / که به زمین نیاید " . می خواند : " لحظه هایی هست / که دلم / برای تو / تنگ می شود / من / نام این لحظه ها را / همیشه / گذاشته ام " ظرف ها را می شستم . حوالی دوازده و نیم به آقای زائری اس ام اس زدم ، شب قبل برای برای اولین برنامه شان را دیده بودم – شب های روشن – پرسیدم : انتقاد هم می پذیرید ، دلیور اس ام اس آمده و نیامده تلفن کرد ، پرسیدم : انتقاد هم می پذیرید !؟ گفت برای همین زنگ زده است . انتقاد کردم ، اول همه ی انتقاد ها عبارت " به نظر من " داشت . اینجوری لابد مؤدبانه تر می شد . گفتم شأن آدم ها بالاتر از آنست که دکور برنامه های تلویزیونی باشند ، گفتم این توهین به کرامت انسان هاست ، گفتم آن زنی که روی سجاده نشسته ذکر می گوید و تسبیح می چرخاند ، فیلم است ، تئاتر است ، مسخره است ، مادر بزرگ من را ، مادر من را مسخره می کند ، بعد گفتم لوکیشن برنامه خوب نیست ، سر باز است ، شما می خواهی صدایت به افراد حاضر در آنجا هم برسد ، مدام داری داد می زنی ، خسته کننده می شود ، روی اعصاب می رود . آقای زائری سکوت کرد ، تأمل کرد ، توضیح داد ، تشکر کرد . آقای زائری آدم خوبی ست . ادامه 👇
جمعه ها چیزی نمی خوانم . به حکم من حصّل فی التعطیل عطّل فی التحصیل . جمعه بود ، چیزی نخواندم ، با فاطمه آشپزخانه را تمیز کردیم ، روی کابینت ها را ، گاز را ، سینک را ، میز صبحانه خوری را ، گلیم رویش را ، سرامیک ها را ، احسان ساعت دو و نیم می آمد . ساعت دو رفتم حمام . ریش هایم را مرتب کردم . دوش گرفتم . لباس پوشیدم . احسان آمد . گفتم ماشینش را توی سایه پارک کند . به علیرضا تلفن کردم آماده باشد ، طبق برنامه باید یک ربع مانده به سه علیرضا را سوار می کردیم ، افطار خانه ی مسعود دعوت بودیم . مسعود – اینها – ندارد ، مجرد است ، اقتصاد خواند اما عشق ادبیات و عرفان بود ، حالا کارمند بانک سامان است . تهران ، شعبه ی بازار ، ماه رمضان ها بچه ها را دعوت می کند ، ساعت سه اول جاده بودیم ، طبق برنامه بود ، هوا بیش از اندازه گرم بود ، کولر ماشین تا اخرین درجه زور می زد ، برنامه ی سینما ریخته بودیم ، سینما آزادی پنج و نیم اینجا بدون من را داشت ، پنج و چهل آقا یوسف را ، احسان گفت مهتاب توقف کنم سوهان بخرد ، ساعت مچی ام را بالا آوردم ، گفتم بر طبق این ساعت یک دقیقه بیشتر توقف نمی کنم . ساعتم مدت هاست خوابیده ف می توانستند تا روز قیامت در مهتاب بمانند ، من و فاطمه نماز ظهر و عصر را آنجا خواندیم ، چهار رکعت به نفع هر کدام صرفه جویی شده بود . فاطمه دم در نمازخانه ایستاده بود ، گفت یکی از دوست هایم را دیده است . امین داشت با تلفن صحبت می کرد ، مفصلا سلام و علیک کردیم ، امین بیش از اندازه به من محبت دارد ، اول خانم امین ما را دیده بود ، اول به امین گفته بود دوستت را دیدم با خانمش ، بعد گفته نبود نه ! دوست خودم را دیدم با شوهرش ، گیج شده بودند ، ول کرده بود رفته بود نماز بخواند . من دوست امین هستم . همسر امین هم دوست قدیمی فاطمه است . یک بار بیشتر همدیگر را خانوادگی ندیده بودیم . تطبیق نکرده بودند ، گیج شده بودند ، آن ها هم افطار خانه ی مسعود دعوت بودند ، از اصفهان می آمدند ، قرار شد آنجا همدیگر را ببینیم ، سینما نمی آمدند . چهار و چهل دقیقه سینما آزادی بودیم . این یعنی جلو تر از برنامه بودن ، علیرضا پیاده شد بلیط بگیرد ، جمعه ها و سه شنبه ها رزروز نمی کنند ، اینجا بدون من را تمام کرده بود ساعت یازده و نیم داشت و یک و نیم ، آقا یوسف را گرفته بود ، تا فیلم شروع بشود رفتیم داخل کافی شاپ سینما نشستیم . بی چای و بستنی و کیک شکلاتی و قهوه . هفت و نیم از سینما بیرون آمدیم ، آقا یوسف از آن " بد نبودها " بود . خوب بود ، قابل تحمل بود . درباره اش چیزکی خواهم نوشت . تا خانه ی مسعود راهی نبود ، عصر جمعه ی تهران بود ، خیابان ها خلوت بودند ، نیم ساعت مانده به افطار رسیدیم ، من و احسان سالاد درست کردیم ، خیار پوست کندیم ، خیار خرد کردیم ، پیاز پوست کندیم ، پیاز خرد کردیم ، گوجه خرد کردیم ، احسان توی آشپزخانه به سالدها فلفل زده بود ، خندیدیم ، حمید و معین هم آمدند ، مسعود برای افطار قیمه پخته بود . الویه درست کرده بود . ژله درست کرده بود . برنج را داده بود بیرون بپزند ، علیرضا و معین رفتند برنج را بیاورند ، فاطمه رفت توی آشپزخانه ، مسعود رفت حمام . توی حمام بود که اذان دادند ، حمید به در حمام می زد . ما می خندیدیم . محسن حسام و فاطمه ، میثم و فاطمه ، من و فاطمه ، فقط این بار احمد رضا و فاطمه نبودند تا جمع فاطمه ها جمع شود و شماره بدهیم تا گیج نشویم . علیرضا و خانم مخلص پور هم آمده بودند ، از اسکاتلند که آمده بود ندیده بودمش ، دوشنبه بر می گشت . یکی از دوست های آنجایی اش هم آمده بود . اسمش حمید بود کیوان و خانمش آمدند ، از پارسال که ماه رمضان رفته بودیم سر مزار مادرش ندیده بودمشان ، مهدی شیخ و خانمش ، اصلا نمی دانستم ازدواج کرده ، آخرین بار ماه رمضان دو سال قبل دفتر تهران دیده بودمش ، خانمش دانشگاه تهران عکاسی می خواند . مهر ازدواج کرده بودند ، بی خبر بودم ، تبریک گفتیم ، آقای جیحانی و خانمش آمدند ، نه می دانستم ازدواج کرده نه می دانستم تهران زندگی می کند ، تبریک گفتم ، هادی و پرستو خانم و علی کوچولو آمدند . از ماه رمضان پارسال که افطار و سحر خانه مان بودند ندیده بودمشان ، اگر هم دیده بودم یادم نمی آمد . احمد آمد ،این یکی هنوز مجرد بود ، بیش از یک سال بود که ندیده بودمش امین و خانمش آمدند ، ماجرای مهتاب را تحلیل کردیم . کلی خندیدیم . ادامه👇
. حرف ها ، خنده ها ، حال و احوال پرسی ها ، صحبت های دو به دو ، قرار و مدارها ، بابا کجایی بی معرفت ها ، چه خبر ها ، شنیده ام ها ، کجایی ها ، چه کار می کنی ها ، خبرت را از فلانی دارم ها ، شماره ات عوض شده ها ، به ما سر بزنید ها ، فلان نوشته ات را فلان جا خواندم ها ، پچ پچ ها و قهقهه ها ، نگذار بگویم ها ، یادش به خیر ها ، عجب ها ، امشب را اینجا بمانید ها ، نه باید برگردیم ها ، افطار خانه ی ما بیایید ها ، ببینیم چه می شود ها ، این ها تا نزدیک دوازده شب طول کشید . فلاسک را از چایی تازه دم پر کردیم و به قم برگشتیم . توسط عین القضات
کیستی مردم ایران ابوالقاسم رحمانی / فرهیختگان یش‌تر در سرویس جامعه روزنامه «فرهیختگان» و حالا در سرویس پرونده، مکرر به تصمیمات و سیاست‌هایی برمی‌خوردم که در خوشبینانه‌ترین حالت ممکن، یعنی کمی بعدتر از نگاه اول و با کمی جست‌وجو و تحقیق به سلیقه‌ای بودن و عدم جامعیت آن برای یک جامعه متکثر پی می‌بردم. موضوعاتی که ایده اولیه آنها که شاید در بسیاری از مواقع ایده خیر و مثبتی بوده را نه‌تنها محقق نمی‌کرد که کمی بعد به ضدخودش هم تبدیل شده و مسیر را برای اصلاح و به‌کارگیری یک سیاست صحیح هم مسدود می‌کرد. شاهد مثال هم برای چنین موضوعات و مسائلی کم نیست، از آخرین‌ها می‌توان به ماجرای طرح صیانت از فضای مجازی با آن همه اصلاحیه و حاشیه اشاره کرد و رسید به لایحه عفاف و حجاب و ویرایش‌های متعددی که داشته است. بنابراین با بررسی موارد و تجربیات گذشته و با نگاهی به مسیر پر فراز و نشیب پیش‌رو، ضمن آسیب‌شناسی این مدل از حکمرانی که شاید سلیقه‌ای بودن و انطباق آن با ایده‌های شخصی و بی‌پشتوانه بهترین توصیف برای آنها باشد، سعی می‌کنیم به صورت پرونده‌ای در قالب‌های مختلف گزارش و گفت‌وگو و غیره، با به چالش کشیدن مسیرهای گذشته و طی شده، جایگزین‌های مطلوب و موجود را معرفی و بررسی کنیم. سیاستگذاری برمبنای اطلاعات و پیمایش‌های متعدد، شاید یکی از کم‌هزینه‌ترین و در عین حال کم‌خطاترین انواع سیاستگذاری‌ها باشد که معایب نوع موجود حکمرانی را نداشته و مزایای زیادی را هم به همراه خود دارد. البته این به معنی بی‌عیب و نقص بودن افکارسنجی‌ها و اطلاعات و نتایج حاصل از آنها نیست، اما در حداقلی‌ترین برداشت و سود حاصل از اتکا به پیمایش‌ها، نتایج حاصل از نظرسنجی‌ها در گام نخست این مساله را در ذهن سیاستگذار و تصمیم‌ساز می‌سازد که ما با یک جامعه متکثر در ایران مواجهیم. این ادعا را نتایج تعداد قابل‌توجهی از پیمایش‌های صورت‌گرفته و معتبر تصدیق می‌کنند. ما با جامعه‌ای مواجهیم که در بسیاری از موارد اندک قرابتی با سیاست‌های اتخاذی و مدل حکمرانی در پیش گرفته ندارد و تکرار این رویه او را از نهادهای تصمیم‌گیر و درنهایت کل حاکمیت دور و ناامید می‌کند. البته ناگفته نماند این روایت از وضع موجود مبتنی‌بر نگاه خوشبینانه است. یعنی فرض نگارنده بر اتفاقی بودن و تعمدی نبودن برخی تصمیمات برای کل جامعه است، اگر نه در غیر این صورت، افکارسنجی‌ها، اطلاعات و آمار و تحلیل‌ها، برای سیاستگذاری که در یک حلقه محدود محصور مانده و تکثر موجود در جامعه ایرانی را نادیده می‌گیرد و برای طبقات و گروه‌های مختلف جامعه شأنی قائل نیست، کانه آب در هاون کوبیدن است. پس با همان نگاه خوشبینانه، جنس سیاستگذاری برای فضای مجازی که همردیف نان شب برای مردم ضروری است، تصمیم‌گیری درباره مساله حجاب که سال‌های سال زیر سایه سیاست‌های بی‌اثر فرهنگی تبدیل به پاشنه‌آشیل حکمرانی شده و سرآخر هزینه زیادی را هم به کشور تحمیل کرد، جنس سیاست‌ورزی در صداوسیمای ملی و تولیدات فرهنگی و... همه نیاز به یک بازنگری جدی دارند که این بازبینی و خانه‌تکانی در نوع حکمرانی نیازمند رویه‌ای جایگزین و شناخت جامعه‌ای است که بدون شناخت تکثر موجود در آن، نمی‌توان برای اکثریت سیاستگذاری کرد. با همین دست‌فرمان در روزنامه «فرهیختگان» و سرویس پرونده، به روایت برخی از نتایج حاصل از پیمایش‌های معتبر کشور می‌پردازیم تا شاید سیاستگذار و تصمیم‌گیر، ذائقه مخاطب و جامعه ایرانی را فهم و در ادامه مسیر حکمرانی و سیاست‌ورزی آن را به کار بندد. از هر مجموعه‌ای که در زمینه‌های مختلف دست به افکارسنجی زده است و اطلاعات و گزاره‌هایی از جامعه ایرانی دارد و می‌تواند به ما در فهم «کیستی مردم ایران» کمک کند، دعوت می‌کنیم تا در قوام این پرونده مهم همراه و هم مسیر ما باشد. پایان
دانشجو، کارآفرین یا کنشگر سیاسی؟ سیدجواد نقوی / فرهیختگان «انقلاب فرانسه چیزی نیست مگر مقدمه انقلابی دیگر، به مراتب بزرگ‌تر و به مراتب پر‌ابهت‌تر که واپسین انقلاب خواهد بود.» برگرفته از مانیفست برابر‌ها، پاریس ۱۷۹۶ برای بحث درباره انقلاب اسلامی هم می‌توان چنین نگاهی را مورد توجه قرار داد. انقلاب اسلامی مقدمه انقلاب دیگری بود که باعث به وجود آمدن امکان‌های گوناگون‌ از تفکر می‌شود. می‌توان یکی از مهم‌ترین امکانات که در پس انقلاب اسلامی شکل گرفته است را سیاسی شدن جامعه یا ظهور امر سیاسی به عنوان یک واقعیت در هستی‌شناسی اجتماعی نام برد؛ با انقلاب در ایران امکان ظهور سیاست در عرصه عمومی شکل گرفت و یکی از محفل‌های مهم این عرصه هم قطعا دانشگاه بوده است. دانشگاه و افق فکری که در آستانه انقلاب اسلامی صورت گرفته بود به تعبیر آلبر کامو عصیانی بود که هرچند با نه گفتن شروع می‌شد اما این نه گفتن نوعی کنش از منظر سیاسی بود و نه یک کنشگری غیر‌سیاسی یا صرفا پوچ‌انگارانه. دانشگاه در انقلاب ۵۷ نوعی صدای سیاست بود در عرصه عمومی و مطالبات دانشگاهیان نه یک وضع مقطعی یا یک مقاومت کوتاه‌مدت بلکه تبدیل شدن زندگی روزمره خود به پرسش‌های حیاتی و پیروی از امر بود که حقیقت‌محور قلمداد می‌شد. دانشجویان در آن مقطع جان خود را برای آرمانی که برگرفته از سیاست و امر سیاسی بود فدا می‌کردند. آنها این عصیان‌گری را مقدمه آگاهی مردم از وضع فعلی و حرکت به سمت مطلوب از ساحت سیاست می‌دانستند و فضیلت را سیاسی شدن جامعه تعریف می‌کردند. شاید به همین خاطر بود که دانشجویان همیشه در دهه ۵۰ تا دهه‌های ۸۰ ‌سیاسی زیستن را امر طبیعی یک دانشجو می‌دانستند و عصیان ‌و مقاومت را نوعی کنشگری بیان می‌کردند؛‌ به همین منظور ۱۶ آذر به عنوان روز دانشجو را نه یک روز معمولی و یادبود بلکه نوعی سالروز متفاوت باید در نظر گرفت از پیوند ارگانیک بین سیاست و دانش برای پی‌جویی انسان‌هایی در پی حقیقت در مقام دانشجو. به تعریف بهتر امر آکادمیک در ایران در پس انقلاب اسلامی به سمت سیاست حرکت کرد و انقلاب مقدمه‌ای شد برای تفکر درباب‌ رابطه بین سیاست و زندگی آکادمیک. این مقدمه هرچند صاحب پیچیدگی‌های گسترده‌ای است، اما همان‌طور‌ که در باب انقلاب فرانسه زمینه برای افق‌های جدیدی در سطح هستی‌شناسی اجتماعی شد در باب انقلاب ایران هم می‌توان چنین فهمی را صورت داد که به پرسش‌های مهم‌تری در آینده تبدیل شود؛ مثل رابطه دولت و دانشگاه یا نسبت دانشجو و جامعه خود، اما آنچه از ابتدای دهه ۷۰ کم‌کم‌ به صورت نامرئی و بعد‌تر در دهه ۹۰ به صورت جدی شکل گرفت و امر جهانی هم در آن دخالت‌هایی داشت، سیاست‌زدایی از امکان جدیدی بود که شکل گرفته بود؛ این سیاست‌زدایی تعریفی از مکان آکادمیک داشت که خیلی نزدیک به گفتار جامعه پسا‌صنعتی بود و دولت‌ها‌ را به‌مثابه یک بنگاه کار‌آفرین تقلیل می‌داد و دولت موفق را نوعی دولت معرفی می‌کرد که از محل‌های آکادمیک کارآفرین یا مدیر موفق را تربیت کند تا یک کنشگر یا کنشگران سیاسی. این دگردیسی محصول ایده‌ای بود که از دل سرمایه‌داری متاخر و جهانی‌سازی در ایران شکل گرفت که عملا دولت را بنگاهی مثل سایر بنگاه‌ها‌ ‌تعریف می‌کرد که برای بقا و موفقیت خود باید از طرف ابزارهایی که مثل دانشگاه می‌تواند در‌ آن تغییراتی لحاظ کند افرادی را شکل دهد که دستگاه بروکراتیک دولت و رقابتی که در پس بنگاهی شدن شکل گرفته است را کمک کند. ادامه👇
این دگردیسی به نوعی علیه مکانیسمی بود که دانشجو‌ها را در راستایی تعریف می‌کرد که سیاست و حقیقت را برتر از کار آکادمیک خنثی تعریف می‌کردند یا کار علمی را در‌ راستای حقیقت‌جویی می‌دانستند و این دقیقا همان نقطه‌ای است که بروکرات‌هایی که در دولت وقت ‌از اواخر دهه ۷۰ کار می‌کردند و بعد در افق‌هایی مثل مکتب نیاوران شکل و جهت و سمتی به تفکر دانشگاه دادند، که سیاسی شدن دانشجو نوعی عمل رادیکال یا چپ یا بنیاد‌گرایی و غیرملی است و با برچسب ضدملی و بعد‌تر در‌ طرح ایده دانشگاه ایرانشهری دانشجویان را به سطح افقی که صرف باید به توسعه ملی فکر کند تقلیل دادند و ایران را به کشور توسعه‌نیافته که بیش از آنکه به سیاست احتیاج داشته باشد به مدیر و کارآفرین با کلان‌پروژه توسعه‌یافتگی سوق دادند؛ این تقلیل‌گرایی امر اجتماعی و نابرابری یا سیاست خارجه را در چهارچوب‌ کنشگری دانشجو نمی‌دانست، بلکه وظیفه دانشجو را تحصیل در راستای نوعی رسیدن به توسعه‌یافتگی از لنز بروکراتیزه شدن می‌دانست و ماحصل وضعیت بد کشور ‌را در سیاسی شدن امور می‌دید. این تفکر یا بهتر بگوییم دوگانه کارآفرین و مدیر در برابر سیاست و کنشگر را تقریبا بعد سال‌ها تا حدودی توانسته‌اند شکل دهند. این موقعیت در لحظه فعلی شاید یکی از خطر‌های اصلی است که وجه اصلی که در پس انقلاب اسلامی شکل گرفته بود را خنثی و سیاست را به بروکراتیزه شدن امور فروکاست کند. این مساله هرچند به شدت اهمیت دارد، اما کمتر دیده شده که به آن توجه شود، علی‌الخصوص که در سال‌های اخیر بحث شرکت‌های استارتاپی و شرکت‌های دانش‌بنیان به عنوان ابزاری از توسعه معرفی می‌شود، اما باید توجه کرد که این دو الگو تحت چه عنوان‌ و ایده‌‌ای پیش می‌رود؛ آیا ایده‌ای که از دهه ۷۰ قصد دارد سیاست و امکان سیاسی اندیشیدن را نوعی عمل غیر‌ملی معرفی کند می‌تواند از طریق همین دو الگو نهاد دولت در ایران را به سمتی سوق دهد که دانشگاه را محفلی برای کادر‌سازی صرف تعداد مدیر برای بنگاه‌داری معرفی کند یا می‌توان در پس این دو الگو مساله را از سطح اقتصاد سیاسی، به نوعی اقتصاد ملی و سیاست‌ورزی، معرفی کرد که بنیان هستی اجتماعی را نه در صرف اجرای این دو الگو فهم کرده باشد، بلکه این دو الگو را یکی از مسیر‌های رسیدن به نوعی مقاومت ملی معرفی کند که از اساس سیاسی و مساله‌اش بیش از آنکه اقتصادی و فردی باشد سیاسی و اجتماعی است. به نظر می‌رسد سالروز ۱۶ آذر در این مقطع با سال‌های گذشته تفاوت‌های ماهوی دارد؛ چرا‌که دانشگاه و دانشجویان به شدت باید به ساحت سیاست و امر سیاسی و تعریفی که در پس تغییرات ماهوی دانشگاه هست آگاه باشند و دانشجویان‌ به خوبی می‌دانند همان‌طور که جهان در سیطره وضعیت پسا‌سیاسی دچار نوعی روی آوردن به پوپولیسم شده است و ظهور راست افراطی را می‌توان از‌ همین وضعیت یعنی جهانی که سیاست را مانع از‌ اهداف اقتصادی می‌داند قلمداد کرد؛ دانشگاه در غرب هم چنین رویکردی را تصور می‌کرد که سیاست باید کنار رود، دانشگاه کار‌آفرین جایگزین دانشگاه‌های حقیقت‌محور شود و کسب وکار محوری را به جای کنشگری معرفی کرده است که باعث وضعیت بد سیاسی و سیاست‌مداران در غرب شده است. ‌اسامی‌ای مثل ترامپ تا بوریس جانسون و موارد دیگر را باید در همین چهارچوب فهم کرد. درنتیجه در سالروز ۱۶ آذر امسال آنچه اهمیت دارد توجه به امکانی است که می‌توان انقلاب اسلامی را از صحنه دانشگاه به موقعیت‌های بهتر برساند و دانشجویان باید بدانند که امسال و سال‌های بعد چه خطری در کمین افق‌های انقلاب اسلامی است. پایان
حسرت و خسران بعد از سیدمرتضی مهدی رمضانی قلم زدن درمورد کسی که سید شهیدان اهل قلم است نه اینکه کار من نباشد که اساسا قلمی ندارم، حتی کار اهل قلم هم نیست. نه اینکه توانش را ندارند، نه، فاصله بیان و عدم‌بیان کم می‌شود و ممکن است ظلم شود در حق آقا مرتضی. من اما اصلا اهل این حرف‌ها نیستم. می‌خواهم چند سطر وصف حال بنویسم در مورد کسی که وقتی ده‌ساله بودم و خبر شهادتش را از تلویزیون شنیدم، حالم گرفته شد. مرور کردم چطور کسی بعد از تعطیلات نوروزی، می‌رود در فکه فیلم بسازد و شهید می‌شود، مگر هنوز کسی هم شهید می‌شود؟ خالق تصاویر پنجشنبه‌شب‌های سال‌های متوالی عُمرکم با صدای افسانه‌ای‌اش آرام دراز کشیده بود در میان سبزه‌های خاک‌های نرم فکه. گویی سیدمرتضی در آن لحظات هم دست بر پریشانی طرحی نو در می‌انداخت. صورت آرام صیاد بعد از شهادت، تایید همه حرف‌ها و نوشته‌های او بود. او همین قدر که می‌گفت با مرگ و شهادت رفیق شفیق و یار بود، او همین قدر رنگی شهادت را ترسیم می‌کرد چون شاهد بود. «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامتِ تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند، و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه تن، راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه سرگردانِ آسمانی، که کره زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟ و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور برمی‌آید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره‌های کوچک که به کوچه‌هایی بن‌بست باز می‌شوند نمی‌توان جست، بهتر آنکه پرنده روح، دل در قفس نبندد! پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر! پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد... اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده‌اند، پس ما قبرستان‌نشینانِ عادات و روز مرگی‌ها را، کی راهی به معنای زندگی هست؟! اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر! پرستویی که مقصد را در کوچ می‌یابد، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...‌» خوب می‌خوانم، مرور می‌کنم مگر اولیای الهی غیر از این عبارات را بیان می‌کردند، مگر ساکنان راه حق و مرشدان طریقت غیر از این مسیر را ترسیم می‌کردند، تسلط سیدمرتضی به دنیا، زندگی و مرگ آنقدر زیاد است که گویی در میان انگشتانش آنها را ورز می‌دهد. به هم می‌مالد، شکل می‌دهد و بیان می‌کند. او از شاهدانش می‌گوید نه برداشت‌ها و دانسته‌هایش. «پس‌ای نفس بر خود توکل کن و صبر داشته باش... همه چیز از جانب اوست که می‌رسد و این چنین هر چه باشد نعمت است...» چقدر تلاش کنی تا تسلیم و رضا را در زبان و بیان این گونه سر به زیر ترسیم کنی. مرتضی دنیا را دیده بود ولی دنیا در دیده‌اش هیچ بود. زندگی دنیا با مرگ درآمیخته است، روشنایی‌هایش با تاریکی، شادی‌هایش با رنج، خنده‌هایش با گریه، پیروزی‌هایش با شکست، زیبایی‌هایش با زشتی، جوانی‌اش با پیری و بالاخره وجودش با عدم... سخن مولایش امیرالمومنین را با گوشت و پوست و استخوان عمق دل فهم کرده بود که می‌فرماید: «دل‌هایتان را از دنیا بیرون کنید پیش از آنکه بدن‌هاتان را از آن بیرون کنند.» اینجاست که وقتی از حال شهدا می‌نویسد، روی لوح وجود مخاطب حک می‌کند این مفاهیم و ترسیم را. حسرت نبود مرتضی آوینی‌ها برای ما و بعد از ما آه دارد، درد دارد، حسرت و خسران دارد. هنرمند باشی به غایت، هنر را زندگی کنی و سرآمد شوی و بعد مسیر الهی را فوری و قوی طی کنی، مرتضی آوینی می‌شوی که امضای سنگ مزارت از خودت باشد با این عبارات: «هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مرده‌اند.» مُردنِ قبل از مرگ و شهادت قبل از شهید شدن، زبان مشترک ساکنان طریق عشق سیدالشهداست. این گونه سید شهدای اهل قلم می‌شود سیدمرتضی و سیدالشهدا انقلاب حاج قاسم. همین... پایان
یادداشتی برای جلال (1) 🖌 حسین قدیانی 🔻سین‌جیم عاشقانه‌ی دهم آذر 🔺از سین سیمین تا جیم جلال ح‌ق: برای هر آدمی بعد از جلوت جشن تولد، نوبت خلوت عزاداری است: «سالی دیگر بر من گذشت!» در همین گزاره‌ی یک خطی، غمی لعنتی نهفته است غم‌بارتر از روز درگذشت؛ چه این‌که نزدیک شدن به مرگ، از خود مرگ ترس‌ناک‌تر است. اگر روز مرگ، در حکم روز پایان است، هر سال‌روز تولدی، آژیر خطر نزدیکی به خط پایان را بلندتر از سال قبل می‌کشد. ما نه فقط خلقت‌مان در رنج بوده بل‌که اساساً در رنج هم زندگی می‌کنیم و نیک که بنگری، روز تولد هر آدمی، سال‌روز تأمل بیش‌تر روی همین مفهوم مظلوم است. در مظلومیت مضاعف رنج همین بس که همه‌ی ما به چشم ظالم نگاهش می‌کنیم؛ حال آن‌که اولین و آخرین و مهم‌ترین و ماندگارترین دوست هر آدمی رنج اوست. هر آدمی، به میزان رنجی که می‌برد، قد می‌کشد و قدر آدم‌ها بسته به مساحت رنج‌شان است. وطن هر آدمی، رنج اوست و هر چه این زمین، پهن‌تر و هر چه این سرزمین پهناورتر باشد، جلال آن آدم مجلل‌تر می‌شود. بی‌خود نیست که سال هزار و سی‌صد و بیست و شش، آل احمد ضمن شروع تدریس در مدارس تهران، هفت داستان کوتاه نوشت با عناوین دره‌ی خزان‌زده، زیرآبی‌ها، در راه چالوس، محیط تنگ، اعتراف، آبروی از دست‌رفته و روزهای خوش؛ همه را هم جا داد در کتابی با نام زیبای «از رنجی که می‌بریم». به اسامی قصه‌های جلال نگاه کنید. انگار دارد غصه‌های ما را روایت می‌کند. متولد ده آذر سی‌صد و دو- درست صد سال قبل- چقدر خود ما بود و چقدر ما همه آل احمدیم؛ مدام در جست‌وجو، مدام در حیرت، مدام در حسرت، مدام در پریشانی، مدام در پشیمانی، مدام در رنج و مستدام از رنجی که می‌بریم. اگر از خانه‌ای برید که پدرش در قامت یک آخوند پدرسالار، تمرد هر بچه‌ای را توجیه می‌کرد، ما نیز بریدگان از خانه‌ی بزرگ‌تری هستیم که در رأسش یک پدر آخوندسالار نشسته است که حتی موسم نهی از منکر دوقطبی‌سازی، خود بدترین دوقطبی را می‌سازد: «همه‌ی کسانی که ولایت فقیه را قبول دارند، با هم برادرند.» نمردیم و آن روی سکه‌ی «ایران متعلق به حزب‌اللهی‌ها» را هم دیدیم. این‌که گاهی می‌نویسم «ره‌بر سوپرانقلابی‌ها» طعنه نیست؛ عین واقعیت است.‌ عوض آن‌‌که به بسیجی‌ها‌ی‌شان بگویند به مخالف ولایت فقیه هم به چشم برادر نگاه کنید، این‌جور تخم مصباح را در خاک وطن امام موسی می‌پاشند. بی‌چاره که توهم زده بود قرار است در گذر از انقلاب اسلامی، به انسانی در تراز صدر برسیم. بی‌چاره زن جلال، بی‌چاره خود جلال، بی‌چاره ما. پشت ویترین مسیح لبنان، پر از یهودای پایداری بود... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (2) یهودایی که خود با خمینی حال نمی‌کرد ولی به خامنه‌ای که رسید، اطاعت مطلقه را هم چسباند تنگ ولایت مطلقه. خودش یک روز سابقه‌ی جنگ نداشت و در کل آن هشت سال حتی یک بار هم ولو در روزهای عاری از عملیات به جبهه نرفت اما از شاگردهای شارلاتانش برای ما سخن‌گوی پایداری ساخت: «ای آب ندیده‌ها و آبی شده‌ها، بی‌جبهه و جنگ انقلابی شده‌ها؛ مدیون فداکاری جان‌بازانید، ای بر سر سفره آفتابی شده‌ها.» باری زمین همین قدر چرک است؛ نه دور خورشید، که دور فریب می‌چرخد. چه حالی برای چه تولدی برایم مانده است، وقتی شمع سال‌روز تولد مهرشاد شهیدی، شمع مجلس عزایش شد؟ باید هم می‌افتاد جمعه، دهم آذر امسال. نمی‌دانم در این چه سری است که غروب‌هایش این‌قدر کش می‌آید. باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان می‌دهد بی‌خیال بازی آهو و دیگو و چشمید و چشماه و پله، تک و تنها دراز بکشی در کتاب‌خانه‌ات نویسنده‌ای را بخوانی که عدل، او هم دهم آذری است: «از رنجی که می‌بریم». جمعه باشد و روز تولدت هم باشد؛ جان می‌دهد برای دل‌تنگی. دل‌تنگی برای کسی که نمی‌دانی کیست و جایی که نمی‌دانی کجاست و زمانی که نمی‌دانی گذشته است یا هنوز فرا نرسیده. چشم‌هایم را می‌بندم و از کتاب جلال برای صورتم خانه می‌سازم و با بوی کاغذ صفا می‌کنم و می‌روم به آن روزها که جبهه‌ی پایداری، ساک جنگ پدرم بود. یک ساک سبک که سنگین‌ترین وسیله‌اش کتاب ناب «خسی در میقات» بود. نقل روزهایی است که من دو سال بیش‌تر نداشتم و چند سال بعد به مجرد این‌که و یاد گرفتم، از اولین سؤال‌های روی مخم این‌ها بود: «خسی یعنی چه؟ در یعنی چه؟ میقات یعنی چه؟ یعنی چه؟» شاید بگذارید به حساب تعارف ولی جواب این سؤال‌ها را هنوز هم نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم حال در شب مشعر خیلی خوب بود: «و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هوشیار به هیچ چی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هر چه شعر که از بر داشتم، خواندم- به زمزمه‌ای برای خویش- و هر چه دقیق‌تر که توانستم، در خود نگریستم تا دمید و دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده است و نه کسی و به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحظه‌ای و هر جا و تنها با خویش؛ چرا که میعاد جای دیدار توست با دیگری اما میقات زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن.» نمی‌دانم؛ شاید آن‌جا که پدرم ساعاتی قبل از شهادت در دست گرفت و روی برگه‌ای نوشت: «سپیده‌دم خونین عشق فرا رسید دوستان» الهام از همین سپیده‌دم آل احمد گرفته بود... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (3) چه این‌که شهادت کامل‌ترین شکل حج است؛ که حاجی اگر بر گرد خانه‌ی خدا طواف می‌کند، شهید رقص‌کنان به زیارت خود می‌رود. پدرم کتاب‌خانه‌ی چوبی بزرگی داشت پر از کتاب که بعدها من از میان آن همه نویسنده، بیش‌تر عاشق قلم بل‌که حتی شخصیت شدم. اگر با اختراع شعر نو باب جدیدی در شعر فارسی گشود، نثر نوی جلال هم بل‌که تازه‌ای بود به زبان فارسی. هیچ کس به آل احمد شبیه‌تر از قلمش نیست؛ عصبی، عاصی، بی‌قرار، ماجراجو، چکشی، صریح و در عین حال صمیمی و راحت و همه‌فهم و خوش‌خوان و بی‌تکلف و آزاده. جلال همان بود که به جای تاریخ، روایت همین امروز را می‌نوشت. جلال همان بود که به جای سفر ماضی، سفرنامه‌ی همین حال را می‌نوشت. آدمی که با هر یک می‌زد، جای تعجب ندارد اگر فقط با چهل و شش سال عمر، چهل و شش کتاب در قالب‌های مختلف از خود به یادگار گذاشته باشد. هر کس می‌تواند با جلال در دوره‌ای از زندگی متنوع‌الحالش موافق یا مخالف باشد و حتی هیچ توافقی با آل احمد در هیچ عصری از دوران پر از دَوَران حیاتش نداشته باشد و با شخصیت‌های آرام، سر به زیر، باثبات و آهسته و پیوسته‌ای مثل بیش‌تر دم‌خور باشد تا اشخاص سر به هوای همیشه سر در صد سوراخ هم‌واره یک سر و هزار سودایی مثل اما بلاشک انکار قلم هم‌سر سیمین دانش‌ور، انکار هنر نویسندگی است. اگر بتوان تاریخ بیهقی را منکر شد یا اگر بتوان سفرنامه‌ی ناصرخسرو را ندیده گرفت، قلم جلال را هم می‌توان. بماند که من، زنده‌یاد آل احمد را به سبب قوام قلم نیز استحکام نثر می‌خوانم؛ با همان پندها و همان اندرزها: «اگر می‌خواهی بفروشی، همان به که بازویت را؛ قلم را هرگز!» در قله‌ی نثر فارسی، یک رشته‌کوه در تاریخ معاصر از خود به یادگار گذاشته به نام نامی جلال که با وجود آن همه سال بی‌نمازی، از هر مرجع تقلیدی به‌تر نماز مظلوم صبح را وصف می‌کند: «بزرگ‌ترین غبن این سال‌های بی‌نمازی از دست دادن صبح‌ها بود؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم. پیش از آفتاب که برمی‌خیزی، انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن؛ از تاریکی به روشنایی، از خواب به بیداری و از سکون به حرکت و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه می‌کردم و هیچ احساسی از ریا برای نماز یا ادا در وضو گرفتن.» قلم جلال مظهر صدق است؛ چه آن‌جا که به عصر بی‌نمازی اعتراف می‌کند، چه آن‌جا که به اعجاز نماز صبح اذعان می‌کند... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (4) کدام نویسنده‌ای این حجم از نیز را دارد که موسم نوشتن از بی‌نمازی، از زخم زبان مثلا مصلین نترسد و هنگام اشاره به نماز هم کاری به لومه‌ی لوامین لابد غرب‌زده نداشته باشد: «دی‌روز و پری‌روز هنوز باورم نمی‌شد که این منم و دارم عین دیگران یک ادب دینی را به جا می‌آورم. دعاها همه به خاطرم هست و سوره‌های کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کرده‌ام. اما کلمات عربی بر ذهنم سنگینی می‌کند و بر زبانم و سخت هم. نمی‌شود به سرعت ازشان گذشت. آن وقت‌ها عین وردی می‌خواندم‌شان و خلاص. ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی می‌نهد بر پشت وجدان. صبح وقتی می‌گفتم السلام علیک ایها النبی، یک مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف می‌کردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا می‌رفتند و شرطه‌ها مدام جوش می‌زدند که از فعل حرام جلو بگیرند که یک مرتبه گریه‌ام گرفت و از مسجد گریختم.» این توصیف زیبای است به قلم یک معترف به بی‌نمازی در سال‌هایی لابد طولانی از عمر کوتاه زندگی‌اش؛ قابل توجه مصباحیست‌های بی‌خرد که ناظر بر خط‌کش زمخت کلاس‌های طرح ولایت، کاری جز تقسیم مردم به و یا و ندارند و را با عوضی گرفته‌اند و این‌قدر نمی‌دانند که از قضا بدهایی که در تخته‌سیاه روزگار جلوی اسم‌شان صدها ضرب‌در خورده، گاه به‌تر از هر خوبی می‌توانند خوبی را روایت کنند یا در سرزنش بدی بنویسند: «صبح در آشیانه‌ی حجاج فرودگاه تهران نماز خواندم. نمی‌دانم پس از چندین سال. لابد پس از ترک نماز در کلاس اول دانش‌گاه. روزگاری بودها! وضو می‌گرفتم و نماز می‌خواندم و گاهی نماز شب! گر چه آن آخری‌ها مهر زیر پیشانی نمی‌گذاشتم و همین شد مقدمه‌ی تکفیر. ولی راستش حالا دیگر حالش نیست. احساس می‌کنم که ریا است. یعنی درست در نمی‌آید. ریا هم نباشد، ایمان که نیست. آخر راه افتاده‌ای بروی حج و آن وقت نماز نخوانی؟» من کاری به مصباح‌پرست‌ها که از شدت داغ روی جبین، بهشت را از هم‌الان ملک طلق خود می‌دانند ندارم؛ دارم درباره‌ی آدمی‌زاد می‌نویسم که در نفسی حر بن یزید است و در نفسی دیگر عمر بن سعد. وقت دم مؤمن و در بزن‌گاه بازدم کافر. جز این هستیم مگر همه‌ی ما؟ و مگر نه آن‌که نمازهای نخوانده‌ی جلال، صدشرف دارد به این خم و راستی که ما می‌شویم؟ که در نماز، با همه حرف می‌زنیم الا خدا! که وسط نماز، یاد همه چی و همه کی می‌افتیم الا خدا! که فقط ایام دردسر، یاد خدا می‌کنیم! که را فقط برای فرار از جهنم می‌خواهیم؛ برای خودمان می‌خوانیم، نه برای خودش... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (5) آری! ما با وجود آن‌که همه آل احمدیم، هیچ کدام جلال نیستیم. ما همه، همه‌ی خبط و خطاهای آل احمد را مرتکب شده‌ایم، بی‌آن‌که جگر این را داشته باشیم که فقط به یکی از گناهان‌مان کنیم. پیش خلق خدا که هیچ؛ ما حتی در محضر حضرت حق هم خط تولید کارخانه‌ی توجیه‌مان مثل بنز کار می‌کند! این فقط جلال بود که از تشریح با آب و تاب کرده‌ها بل‌که نکرده‌های خود، حتی با علم به وجود آن همه دوست حسود مثل و دشمن عنود مثل هیچ واهمه‌ای نداشت. این را در مقام کسی که نه، در بی‌مقامی خسی می‌نویسم که همه‌ی آثار جلال را بارها خوانده. آل احمد به شکل غریبی اهل ملامت نفس بود و از همان قبیله‌ی قلیل که با تازاندن تازیانه‌ی اعتراف بر تن رنجورشان، خودزنی را پلی برای رسیدن به می‌کنند. جلال حتی درباره‌ی قلمش هم به شدت معتاد این بود که بزند روی سر مال؛ مکتوباتش را بخواند. آل احمد «پنج‌شنبه سیزده تیر هزار و سی‌صد و سی و شش- یازده صبح- اندر قارقارک ارفرانس در راه رم- روی مدیترانه» می‌نویسد: «الان در پنجره فقط ابرها در دویست- سی‌صد متری زیر پا درست به پنبه‌هایی می‌مانند که تکه‌تکه از دم کمان حلاج‌ها پخش می‌شود. مرده‌شور مثلاً شاعرانه نوشتم.» همان جملاتی که هنوز به ذهن ما نرسیده، استوری پیج‌مان می‌شود، صدپله به‌ترش در قلم جلال جاری می‌شد؛ بعد در توصیف تشبیه به آن زیبایی، از عنوان تمسخرآمیز «مثلاً شاعرانه» استفاده می‌کند و خودش را هم نه بل‌که «مرده‌شور» می‌خواند! این سرزنش وجود، همه‌ی سجود آل احمد شده بود. بنازم به این طنز زشت و پلشت زمانه: که نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌اش با هم‌سرش، چهار جلد کتاب قطور می‌شود و بیش از دوهزار صفحه، توسط نسلی متهم به به می‌شود که جز چهار تا چت مجازی، آن‌هم عمدتاً به قصد مخ‌زنی، مکاتبه‌ی خاص دیگری با پارتنرش- بخوانید پارتنرهایش- ندارد! بعد از طرف می‌پرسی این داوری تند، چرا؟ جواب می‌دهد خود جلال اعتراف کرده! قریب نیم‌قرن سیمین در فراق جلال را نمی‌بینند؛ فقط از بانو دانش‌ور این جمله یادشان مانده که ناظر بر فلان کرده‌ی جلال، آل احمد را تهدید کرده بود که من فخری گلستان نیستم و به زودی ساز طلاق را کوک می‌کنم! کاش ما نسل از هر چهار سه کمی مثل جلال اهل اعتراف بودیم که با وجود این کارنامه‌ی درخشان، حتی صلاحیت داوری درباره‌ی ازدواج موقت و را نداریم، چه رسد به قضاوت درباره‌ی ازدواج دائم دانش‌ور و آل احمد! وای از شهوت حاشیه... ▪️ادامه در متن بعد👇
یادداشتی برای جلال (6) بخش پایانی الحمدلله متن هنر مشاهیرمان آن‌قدری زیبا هست که نخواهیم وارد حاشیه‌ی زندگی شخصی‌شان شویم؛ خواه خودشان به اعتراف چیزهایی علیه خودشان گفته باشند. بماند که یکی مثل جلال از فرط روحیه‌ی نفس‌ستیز عادت داشت بل‌که مرض داشت اگر هم خورده باشد، حتماً بگوید نوشیده! نه! جلال‌شناس‌تر از آنم که ندانم آل احمد پایه‌ی همه رقم بوده. حتی محبت به جلال هم هرگز باعث نشده و نمی‌شود که بخواهم خیانتش را بنامم. این نیز بماند که بر اساس نمی‌دانم کدام غریزه‌ی انسانی، اساساً مادرم را از پدرم بیش‌تر دوست دارم که کم‌تر دوست ندارم! بحثم سر نحوه‌ی تعامل با بزرگان ادبی دیارمان است. کاش از امثال سایه و بهار و شهریار و نیما و هدایت و فروغ و پروین و بهبهانی و غزاله و شاملو و اخوان و سهراب بل‌که از امثال آوینی و قیصر و هراتی و سراج و معلم و علی‌زاده و کلهر و انتظامی و ناظری و تقوایی و بیضایی، بچسبیم به متن کار عمومی‌شان، نه حاشیه‌ی زندگی خصوصی‌شان. ما فقط یک داریم و فقط هم یک و خیلی باید بی‌عقل باشیم که با وجود این همه بلاگر نارنجی، از تنها زوج ماندگار ادبیات کشورمان هم عوض قلم‌آموزی، دنبال اخبار زرد باشیم! هیهات! اشتباه سیاسی هیچ هنرمندی نباید داوری ما را نسبت به اصل هنرش مخدوش کند و الا ما خودمان هم توده‌ای می‌شویم! کاش یاد بگیریم که ناظر بر زمان و مکان به قضاوت آدم‌ها بپردازیم. شریعتی مال آن عصر بود که حتی میوی گربه‌ها هم تفسیر انقلابی می‌شد! والله جلال هم نبود، باز مردم مرگ تختی را گردن شاه می‌انداختند! هم‌چنان که مرگ خود آل احمد را به حکومت نسبت دادند! از من جلال‌بازتر پیدا نمی‌شود؛ به مرگ طبیعی مرد. آل احمد آن‌قدری می‌کشید و می‌نوشید که من نشد دو خط از او بخوانم، به بدن‌دردش اشاره نکرده باشد! واقع امر آن است که کلکسیون بیماری بود جلال؛ اما بیماری غرب‌زدگی، توهم بود یا حقیقت؛ واقعیت بود یا اغراق، خیلی هم ربطی به کتاب او نداشت! حتی بدون غرب‌زدگی فردیدی جلال هم تن نسل آن عصر برای چپ‌روی می‌خارید و تو ببین جلال دیگر چقدر بود که در اوج تسلط چپ، علیه چپ‌ها قیام کرد و بی‌آن‌‌که سر از خیمه‌ی راست درآورد، بر ضد حزب توده شورید. آل احمد همان مرد روشنی بود که با وجود نگارش غرب‌زدگی، با دختری مدرن تن به داد و سیمین همان زن اصیلی بود که اگر چه جلال را بابت کارهای بد، حسابی کرد لیکن هر دو حواس‌شان بود که هر دعوایی، حدی دارد و الا آن‌چه که از کف می‌رود است. زندگی حرمت دارد، حریم دارد، حرم دارد. فی‌الحال اگر آخرین روز آخرالزمان باشد و اکثریت هم در فکر تجرد، باز زن و مردی که با هم برای قوام زندگی‌شان تلاش می‌کنند، صاحب‌کلاس حساب می‌شوند؛ بخوان نجیب‌زاده. یعنی همان خدایی که به جلال و سیمین نداد تا ونگ‌ونگ نوزاد، از زهدان عشق زن و شوهر به یک‌دیگر بسازد و در خلال این آهنگ خوش‌ترنم، سکوت ملال‌آور شب‌های زندگی‌شان را بشکند، با معجزه‌ای به نام آل احمد را از کنج سنت، هم‌سر و هم‌سفر و هم‌سفره‌ی ازلی و ابدی دانش‌ور کرد؛ زنی که از سه‌کنج تجدد برخاسته بود و از خانواده‌ای شاهی آمده بود- برعکس جلال- به دور از هر آیت‌اللهی. در عصر ما و از نسل ما، دختری هم‌چون سیمین دو ساعت هم نمی‌تواند پسری هم‌چون جلال را برای صرف قهوه‌ای در کافه‌ای تحمل کند؛ پسر هم نیز. فال به پایان نرسیده، عوض مهر، قهرشان می‌گیرد! راز مانایی زندگی آل احمد و دانش‌ور، در خلقت عجیب و غریبی است به نام که بی‌خود به آن یاد نکرده. واقعیت این است که سیمین و جلال به‌هم نمی‌خوردند ولی حقیقت آن است که نه فقط سبب‌ساز خوردن آن‌ها به هم‌دیگر شده بود بل‌که اسباب دوام زندگی‌شان را نیز در آن خانه‌ی دنج فراهم کرده بود؛ آن خانه‌ی دنج که و را با هم داشت. بچه هم نداشت، نداشت؛ ادبیات شده بود بچه‌ی وروجک آن خانه. تو بگذار مردم دنیا به داستایفسکی و کافکا و ژید و تولستوی و موام و هوگو و دیکنز و رولان و شولوخوف و چخوف و سارتر و نیچه و دانته و یالوم و کالوینو و میچل و خواهران برونته، به چشم غول‌های ادبی جهان نگاه کنند‌. من به همه‌شان می‌گویم شیطون‌بلاهای سیمین‌خانم و آقاجلال؛ بچه‌های جذاب و لعنتی پدر و مادر ادبی‌ام... ▪️ خوش آمدی به دنیا جناب جلال. تولدت مبارک هم‌روز دوست‌داشتنی من. فقط یادت باشد که وقتی داری در غرب، مخ زنی را می‌زنی، اولاً نویسنده‌ی «غرب‌زدگی» هستی، ثانیاً اولین و آخرین مرد زندگی سیمین. گفتم که: خانمت را حتی از خودت هم بیش‌تر دوست دارم! این به همه‌ی شیطنت‌هایت در... پایان حسین قدیانی
یادداشت در معرفی یک کتاب «سفر به آتش» روایتی از سفر یک قهرمان محمدحسین فاضل / ایبنا سفر به آتش داستان پسری است به نام ارسلان که در جریان چگونگی کشته شدن پدرش توسط عراقی‌ها در جنگ تحمیلی با خبر می‌شود. همین باعث می‌شود که از همکار عراقی‌اش که رقیب عشقی او هم حساب می‌شود کینه بگیرد و کمر به قتل آن ببندد. در کنار این خط داستانی، دو سه خط داستانی دیگر برای پیشبرد قصه و تعمیق اثر بیان می‌شود مثل داستان حنیف، داستان بهادر و آرخان یا داستان ثریا و اصرار به مهاجرت ارسلان و… همه این‌ها زندگی چند بعدی ارسلان را ساخته‌اند داستان‌هایی که در یک منظومه، جهانی را می‌سازند که ارسلان را درگیر یک زندگی جهنمی کرده اند. آنچه که از سفر به آتش برمی‌آید، استعاره‌ای است از قهرمان. داستان سفر به آتش سفر یک قهرمان است. سفر به آتش فقط از یک قهرمان برمی‌آید وگرنه در زندگی روزمره و آدم‌های معمولی سفر به آتش برنمی‌آید. قهرمان امروز با الگو قرار دادن قهرمان دیروز دل به آتش می‌زند. اما آیا ققنوس‌وار بیرون می‌آید و یا نه باید ببینیم آخرش چه می‌شود. البته قهرمان امروز یک الگوی خوب دارد. الگویی که زنده است و می‌تواند به آن اقتدا کند. الگویی که اگر هم بود باز هم برای قهرمان امروز الگو بود. پدر، قهرمان هر پسری در طول زندگی‌اش است. آراز در زمان جنگ تحمیلی به دل آتش زد و نسلی از آنچه که نجات داده را درگیر آتشی که امروز بر پاست، کرده است. آراز که نه مسجد رفته نه آخوند دیده و نه… تا شستشوی مغزی شده باشد تا لگد به آینده درخشان خودش بزند و به جبهه برود فقط با یک داستان حماسی به دل آتش می‌زند و در کوران آتش به نجات ایرانی و ایران می‌پردازد و به خاطر همان به طرز فجیعی شهید می‌شود هر چند در لحظه آخر لبخند به لب دارد. آراز پدر ارسلان است. آراز در زمانی که باید سفر به آتش می‌کرد سفر کرده و از دل آن ارسلان را بیرون کشیده است. حالا نوبت ارسلان است. ارسلان در برزخی گیر کرده است که نمی‌داند راه نجات چیست؟ کسی نیست که او را نجات دهد. یا به او راه و چاه نشان دهد. از پدرش فقط اسمی مانده و نسبتی. اما آراز از بین نرفته و زنده است و دارد پسرش را می‌بیند. او قهرمان واقعی پسرش است و حالا باید نقش خودش را ایفا کند. نه اینکه دست برآورد و کارهای پسر را پیش ببرد. بلکه او الگو و راهنمای اوست که در میدان جدیدی که پسرش در آن گرفتار شده باید چه کار کند. ارسلان بعد از اینکه می‌بیند پسری عراقی به دختری که دوستش دارد نزدیک می‌شود و این موضوع مصادف می‌شود با در جریان قرار گرفتن چگونگی کشتن پدرش توسط عراقی‌ها این پسر عراقی را هدفی دم دستی برای انتقام از قاتلین پدرش می‌بیند و کمر به قتل او می‌بنند. از طرفی پدربزرگش که روزی بزرگ آبادی بوده و حالا دیگر آن برو و بیا را ندارد و فقط یک پدر شهید ساده است مورد استعمار قرار گرفته و از جایگاهش به عنوان پدر شهید سوء استفاده، خان دیروز و کلاش امروز قرار گرفته است و از طرف دیگر مادری که اصرار دارد او را به خارج بفرستد تا از این زندگی جهنمی خلاصش کند. همه این‌ها به کنار، زجری که مادربزرگش ایپک از نابسامانی زندگی است می‌کشد ارسلان را به حالت جنون برده و تقریباً تسلیم محض روزگار و ناخوشی‌هایش شده است. اینجاست که آراز سر می‌رسد و نقش خود را به عنوان الگو و قهرمان ایفا می‌کند و به ارسلان یاد می‌دهد که باید قهرمان باشد. آراز شهید شده است اما زنده است و نقش ایفا می‌کند و کنش دارد. خیلی طول می‌کشد تا ارسلان این را بفهمد اما وقتی که می‌فهمد در همین زندگی جهنمی که نوعی دیگر از میدانی است که پدرش در آن به دل آتش زد و قهرمان شد و بیش از ۳۰ سال است که از او حرف می‌زنند و قهرمانشان است به ارسلان یاد می‌دهد که در میدان دیگر که میدان مبارزه‌ای از جنس روزمرگی و هجمه‌های نادانی و انحراف است مبارزه کند خودش را نجات دهد و دیگران را هم نجات دهد. خودش را ببخشد و دیگران را هم ببخشد و دوست داشته باشد. سفر به آتش به قلم مریم مطهری‌راد و توسط نشر معارف در ۲۳۶ صفحه به چاپ رسیده است.
🖊 ویژه ‌تنان ایرانی، زندانیان غفلت جمعی محسن رنانی همه ما کاستی‌های رفتاری و روانی داریم. یکی زود عصبانی می‌شود، یکی زود می‌رنجد، یکی شکاک است، یکی خیلی کمال‌گراست، یکی درونگراست و یکی تاب‌آوری‌اش پایین است. اما ما هیچگاه به خاطر این ویژگی‌ها به چنین افرادی صفت معلول نمی دهیم. اگر انسان را ترکیبی از جسم و روان بدانیم و اگر بخش اعظم انسان‌بودگی‌ ما در روانمان جریان دارد نه در جسم‌مان، معلوم نیست چرا اگر کسی اختلالی در شخصیتش داشته باشد و در واقع معلولیتی در رفتارش باشد او را معلول نمی نامیم؛ اما اگر کسی یکی از اعضای بدنش به خوبی کار ندهد او را معلول می دانیم. به گمان من معلولیت شخصیتی و روانی خیلی سخت‌تر و دشوارتر، و گاهی برای زندگی پرهزینه تر، از معلولیت جسمی است. به‌نظرم عامدانه، و با احتمال اندک،‌ سهل‌انگارانه،‌ هیچ آمار دقیقی وجود ندارد،‌ نه از جمعیت اهل سنت ایران و نه از تعداد ویژه‌تنان (معلولان) ایران. اما به نظر می‌رسد اگر جمعیت همه ایرانیانِ پیرو ادیان و مذاهبی غیر از مذهب رسمی کشور را به عنوان بزرگترین اقلیت کشور در نظر بگیریم، ایرانیان ویژه‌تن دومین اقلیت مورد ظلم و تبعیض جمعی در ایران هستند. ظلم جمعی یعنی ظلم نزدیکان، جامعه و حکومت. بسیاری از کارهایی که ظاهرا برای حمایت از ویژه‌تنان ایرانی انجام داده‌ایم بیشتر از جنس رفع تکلیف یا کار تبلیغاتی بوده است. برای مثال، ظاهرا در کنار ورودی اداره برای آنها رمپ گذاشته‌ایم اما شیبِ آن، چنان زیاد است که حتما دو نفر باید کمک کنند تا ویلچر بالا برود. دستشویی فرنگی مخصوص معلولان گذاشته‌ایم اما امکان این که در داخل دستشویی، ویلچر در کنار چینی توالت قرار گیرد وجود ندارد. بسیاری از کودکان ویژه‌تن به مدرسه نمی‌روند چون امکانات رفت‌و‌آمد بدون مشقت ندارند و در مدرسه امکانات مناسب آنان وجود ندارد و این کودکان نیز نمی‌خواهند برای هر کاری،‌ از آب خوردن تا دستشویی رفتن، از همکلاسی‌هایشان کمک بگیرند. بیشتر ایرانیان ویژه‌تن قربانیان و بلکه زندانیان مشترک جامعه و حکومتند. نگاه غلط به ویژه‌تنی در فرهنگ ایرانی، ناکارامدی نظام اداری و بی کفایتی متولیان این حوزه‌ دست به دست هم داده و بخش بزرگی از ویژه‌تنان ایران را گرفتار زندان خانگی کرده است. میلیون‌ها ایرانی ویژه‌تن، گاه برای هفته‌‌ها، از خانه بیرون نمی‌‌آیند چون بیرون آمدن برایشان جز رنجش روحی و خستگی جسمی، دستاوردی ندارد. سرشماری دقیقی از آنها نداریم، اما با مقایسه آمارهای متنوع و غیرمستندی که در منابع داخلی و خارجی منتشر شده است می‌توان گفت که در ایران بین ۱۰ تا ۱۲ میلیون ویژه‌تن داریم (شامل افراد کم‌توان جسمی و حرکتی، نابینایان،‌ ناشنوایان، افراد دارای مشکلات ذهنی و جانبازان جنگ تحمیلی. بر اساس تعاریف جهانی حتی افراد دچار مشکلات روانی، آسم و میگرن نیز جزء ویژه‌تنان محسوب می‌شوند). امروز «روز جهانی ویژه‌تنی» است. دوست دارم در این روز کتابی که دو نفر از پژوهشگران ویژه‌تن پویش‌فکری توسعه ترجمه کرده‌اند و به پیشنهاد من به جای «اقتصاد معلولیت» نام «اقتصاد ویژه‌تنی» را برای آن برگزیده‌اند معرفی کنم. واژگانی که تاکنون درباره این انسان‌های ویژه و منحصربه فرد به کار می‌رفته است، «معلول» یا «کم‌توان» بوده است. در مقدمه این کتاب توضیح داده‌‌ام که چرا بسیاری از ما انسانهای ظاهرا سالم، از بسیاری از آنان که معلول می‌خوانیم‌شان، معلول‌تریم. بنابراین پیشنهاد داده‌ام که از این پس به جای صفت «معلول» یا «کم‌توان» آنها را «ویژه‌ تن» بخوانیم. مقدمه من بر این کتاب و صفحه تهیه اصل کتاب و نیز فایل پی‌دی‌اف دو کتاب خیلی مفید دیگر در حوزه ویژه‌تنی، در پیوند‌هایی که در زیر آمده است در دسترس است. تصمیم بگیریم چشم‌ها را بشوییم و از این پس مسائل هموطنان ویژه‌تن را جور دیگری ببینیم و نسبت‌ به آنها حساسیت ویژه‌ای داشته‌ باشیم. پایان
نگاهی به کتابی در حوزه روزنامه‌نگاری چطور یادداشت و سرمقاله بنویسیم؟ بسیاری از روزنامه‌خوان‌های قدیمی بر این باورند که اکنون در مطبوعات ایران «ستون‌نویس» نداریم. کافی است چند روز روزنامه‌های مطرح ایران را ورق بزنید تا متوجه شوید که پر بیراه نمی‌گویند. یادداشت‌نویسی و مقاله‌نویسی در مطبوعات، منهای ذوق روزنامه‌نگاری، نیازمند یادگیری اصول و قواعد مشخصی است که اکثر کسانی در روزنامه‌ها قلم می‌زنند، اعم از روزنامه‌نگار و غیر روزنامه‌نگار، اعتنایی بدان ندارند. در فضای نشر ایران نیز منابع چندانی در این زمینه وجود ندارد و با محدودیت منابع علمی و دانشگاهی در حوزه‌ یادداشت‌نویسی و مقاله‌نویسی در مطبوعات مواجهیم. بدین منظور، ایرج رستگار سراغ عباس عبدی، یکی از یادداشت‌نویسان مطرح و پرکار دهه‌های اخیر ایران، رفته و به‌همت نشر نی کتابی در این زمینه منتشر کرده تحت عنوان «یادداشت‌های مطبوعاتی و سرمقاله‌نویسی». کتاب حاضر در سه بخش تنظیم شده است: بخش اول گفت‌وگو با عباس عبدی پیرامون دو عنصر اصلی و سه عنصر فرعی سرمقاله‌نویسی است. در بخش‌ دوم یادداشت‌ها و سرمقاله‌هایی که در متن مصاحبه به آن‌ها اشاره شده، برای آگاهی و مطالعه بیشتر خواننده گردآوری شده است. در این بخش، گزیده‌ای از یادداشت‌ها و سرمقاله‌های عبدی از سال ۱۳۷۱ تا ۱۳۸۹ آمده است. جالب است که عبدی از یادداشت‌ها و مقالات دهه ۹۰ خود هیچ موردی را به‌عنوان نمونه کار ارائه نکرده است. در بخش سوم، و مهم‌ترین بخش کتاب، ۱۰۱ راهکار برای سرمقاله‌نویسی به قلم ایرج رستگار آمده که برگرفته از مقالات علمی برندگان جوایز پولیتزر سرمقاله‌نویسی در آمریکاست. عبدی یادداشت‌نویسی را نوعی هنر و مثل نوشتن فیلم‌نامه می‌داند: «باید شروعش جذاب باشد. نگاه‌تان به سوژه جذاب باشد». بالا و پایین‌شدن ریتم یک یادداشت مد نظر اوست. در نظر او روزنامه‌نگاری یک دانش مستقل نیست و روزنامه‌نگار پل ارتباطی حوزه دانش با اجتماع است. بعد از داشتن «دانش» و «ارتباط با اجتماع» بر «تحلیل» انگشت می‌گذارد، تحلیل این ارتباط. از این‌رو، یادداشت‌ یا سرمقاله موفق را ماحصل تلفیق این سه عنصر می‌داند. او این‌ها را به توانایی‌های فردی روزنامه‌نگار برمی‌گرداند. با این ‌حال، تاکید دارد که روزنامه‌نگار باید به یک زمینه یا رشته علمی تسلط نسبی داشته باشد. هرچند بر این باور است که روزنامه‌نگار در زمینه‌هایی خاص چون روزنامه‌نگاری سیاسی باید با انواع رشته‌ها در ارتباط باشد: تاریخ، سیاست، اقتصاد، جامعه‌شناسی و... البته عبدی تاکید دارد که وقتی از یادداشت صحبت می‌شود، منظورش «یک» یادداشت نیست بلکه زنجیره یادداشت‌هایی است که می‌تواند موثر باشد. در نظر او این مسئله‌ای کلیدی در یادداشت‌نویسی است. او مدعی است که اگر همه یادداشت‌هایش را کنار هم بگذارند، حلقه‌هایی از یک زنجیر را می‌توان در آن‌ها پیدا کرد. عبدی می‌گوید: «کلیدی‌ترین بحث یادداشت‌نویسی این است که نویسنده باید یک دید و تحلیل کلان داشته باشد. باید یک افق دید داشته باشد، حتی ممکن است این افق غلط باشد، اما مهم وجود این افق است؛ با داشتن این افق دید، می‌توان واقعیت‌های دیگر را هم از خلال آن نگاه کلان نگریست و موضوعات گوناگون ازآن زاویه دید است که برای شما مهم و معنادار می‌شود.» اما در بخش سوم کتاب نکات بسیار سودمندی برای یادداشت‌ و سرمقاله‌نویسی گردآوری شده که حاصل اندیشه‌ها و تجربه‌های اساتید دانشگاه و سرمقاله‌نویسان مطرحی چون ریچارد آرگور، جی بوک‌من، پل گرینبرگ و دیگران است. در این راهکارها گفته می‌شود که سرمقاله باید چارچوب منطقی داشته باشد و خط‌مشی مشخصی را دنبال کند، مسامحه‌کاری نکند. زمانی دست به قلم ببرید که مطمئن باشید حرفی برای گفتن دارید. واضح و قابل لمس و مستند بنویسید. ساده بنویسید، نامفهوم و گنگ ننویسید، شفاف بنویسید. خطابه‌سرایی نکنید. در مورد شخصیت‌ها اغراق نکنید. با احساس نوشته و با دلیل ویرایش کنید. جذابیت‌ها و کنش‌های عاطفی و روانی را به خوانندگان منتقل کنید. سرمقاله باید خواننده را به شور وادارد و احساس‌آفرین باشد. همیشه سرمقاله کامل‌شده را مثل یک چرک‌نویس ببینید و در غلط‌گیری هرگز تردید نکنید. سبک‌های داستان‌نویسی را مطالعه کنید. در طول نگارش سرمقاله از هدف متن دور نشوید. یک حوزه مطالعاتی و تخصصی برای خود انتخاب کنید. برای از دست‌ندادن ایده‌ها همواره دفترچه یادداشتی با خود به همراه داشته باشید. تکیه سرمقاله باید روی یک موضوع باشد، از پرداختن به چند موضوع در یک سرمقاله پرهیز کنید. ادامه👇