eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
150 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت و امشب بهترین فرصت بود.. که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود.. اقا رضا همسرش سُرور خانم.. امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان.. ایمان.. پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..اما جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد.. ساعت از ٧ گذشته بود.. دل عاطفه.. در تب و تاب بود.. فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..شاید اصلا به او فکر نمیکرد.. دید.. تا ایمان اقدامی نکرده فکرش را نکند..با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد.. بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود.. بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد.. همه روی مبل نشسته بودند.. و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود.. اما مبل عاطفه.. طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید.. خیس عرق شده بود.. سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم می‌کرد.. و هر از گاهی نظری میداد.. اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید.. عباس کمی.. ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود.. ساکت بودن عباس.. طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت _خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.! امین _شاید آب روغن قاطی کرده! عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت.. _نه چیزی نی..! ایمان خواست.. از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. بیانش را نداشت.. عباس بود.. با این که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند حس میکرد.. عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد.. قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد.. تا سر بلند میکرد.. ناخواسته دلبرش را میدید..اما .. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود.. سُرور خانم.. حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد.. نگاه سنگین مادر.. ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر.. لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت.. عاطفه، نرجس و سمیه.. که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند.. نرجس بچه‌داربود.. و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..و سر به سرش میگذاشتند.. کم کم وقت شام بود.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت کم کم وقت شام بود.. خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند.. سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره عاطفه _ خب زیرشو کم کن نرجس_ زیر چیو..؟! سمیه_ حوصله ت رووو سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟ عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت _خنده ک غذای روحمه تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه سمیه زود گفت _حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته هرسه می‌خندیدند.. که زهراخانم گفت _عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...! صدای خنده خانمها.. ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت _جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم سمیه با طعنه.. به ایمان گفت _چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت _ چیه خانم. صداتون کل خونه رو برداشته سمیه خود را.. نگران نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت _وای نرجس جون چته..؟! فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟ امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت _نرجس چی شده؟ قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت _وای اره حالا چکار کنیم سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند.. تا امین چیزی متوجه نشود نرجس با خنده گفت _هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن امین گفت _ خوبی پس؟.. نرجس_ اره بخدا خوبم امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم و رو به عاطفه و سمیه گفت _شما از ترک دیوار هم میخندین؟ همه باز خندیدند..و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی .. به همراه امین.. به پذیرایی رفت.. شام در نهایت صفا و صمیمیت.. صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما نگاه میگرفتند.. که .. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید.. وقت خداحافظی شد.. اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند.. اقا رضا _حتما بیا منتظرم حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین و رو به زهراخانم گفت _زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد.. _چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین امین_ شما رحمتین خاله زهرا زهراخانم _ لطف داری پسرم بیشتر از نیمساعت بود که.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت بیشتر از نیمساعت بود که.. خداحافظی انها طول کشیده بود..سُرور خانم.. بطرف ایمان رفت.. و گفت _میخوای مادر.. همین جمعه بگم؟.. فرصت خوبیه.. نظرت چیه؟ ایمان سرش را.. به گوش مادر نزدیک کرد.. و آرام با نگرانی گفت _واای نه.. بشدت از عباس میترسید.. میترسید از مخالفتش.. از غیرتش.. از جذبه اش.. از لحن مردانه اش که با قدرت بود.. و از همه چیزهایی که.. در این سال ها.. نمیتوانست بیانش کند.. جذبه داشت.. هم رفیقش بود.. هم یه جورایی.. ازش میترسید.. ایمان نفهمید.. چطور رانندگی کرد.. پدرش، جلو نشست.. و مادرش عقب.. امین و ابراهیم هم.. با ماشین امین آمده بودند.. ابراهیم و سمیه را رساندند.. و خودشان.. به سمت لانه عشقشان رفتند.. سُرور خانم دل دل میکرد.. حرفش را بزند.. مطمئن بود ایمانش،.. پسرش،.. دلش را باخته.. هر چه بود مادر بود.. نیاز ب توضیح نداشت.. _اقا رضا برای جمعه یه کار خیر هم میشه کرد.. موافقی؟ _کار خیر؟؟ _اره، خواستگاری از عاطفه.. اسم عاطفه که امد.. ایمان به میان حرف مادرش پرید.. _ مگه نگفتم نه..! مادر من _اتفاقا خوب فرصتی هست آقارضا _چرا بابا دلیلت چیه! ؟مادرت بی دلیل حرفی نمیزنه! ایمان _من ک میگم نه.. قبلش گفتم به مامان و از اینه ماشین نگاهی ب مادر کرد _نگفتم مامان؟!؟ حرفی در دهان اقارضا بود ک نگفت.. به خانه رسیدند.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بعضی‌ها ما را سرزنش می‌کنند که چرا دم از کربلا می‌زنید و از عاشورا؛ آنها نمی‏‌دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده‌ایم، نه یک بار نه دو بار، به تعداد شهدایمان! 🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
شڪستم.. شڪستی.. شڪستند..‌ دلِ‌مهدی‌را.... واین‌قصه‌هنوز‌ادامه‌دارد....🥀 ترڪ‌گناه‌دل‌آقا‌رو‌شاد‌میڪنه.. بیاتاگناه‌نڪنیم به‌نیت‌تعجیــل‌در‌ظهـورش‌ وبه‌رسم‌رفاقت‌گنـاه‌نڪنیـم🙂 بیایدازامروزقرارمان‌این‌باشه‌ڪه گناه‌نڪنیم‌به‌خاطـر‌دل‌ِعزیزِفاطـمه آقا‌شرمنده‌ایم... ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
خوش به حـال اونایی ڪه..💔
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... به‌نـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت به خانه رسیدند.. ایمان پکر و ناامید.. به سمت اتاقش رفت.. و در را بست.. اقارضا اشاره ای ب خانمش کرد..و آرام گفت _جریان چیه سُرور جان _من مطمئنم.. ایمان، عاطفه رو میخاد! چشمان اقارضا.. متعجب و ذوق زده شده بود.. _جدی میگی؟؟ سرور خانم چادرش را.. از سر برداشت و گفت _اره...! فقط نمیدونم.. چرا ایمان نمیذاره.. کاری کنم براش..سر در نمیارم.. از کارای امشبش.. سرور خانم بسمت مبل رفت.. و نشست.. اما اقارضا.. مات و مبهوت.. به صورت خانمش.. زل زده بود _امشببب؟؟؟ سرور خانم.. با لبخند گفت _اره.. نمیدونی.. چه قندی تو دل گل پسرم.. اب میشد.. وقتی چشمش به عاطفه می افتاد.. _پس چرا مخالفه کـ... _نمیدونم دلیلش چیه.. چیزی که نمیگه!! فقط میگه نه! خودت.. باهاش حرف بزن.. شاید بهت بگه.. اقارضا.. لباسهایش را.. با لباس راحتی تعویض کرد.. بسمت اتاق ایمان رفت.. تقه ای ب در زد..صدایی نشنید.. ارام در را باز کرد.. ایمان را کلافه لبه تختش دید.. با همان لباسهایی ک هنوز به تن داشت.. سرش را میان دستانش گرفته بود.. _ایمان بابا.... ایمان سر بلند کرد.. با غصه.. نگاهی به پدرش کرد.. نمیدانست دردش را چطور بیان کند.. اقارضا _نخابیدی چرا؟ سرش را.. به زیر انداخت.. و گفت _حالا میخوابم اقارضا.. آرام کنارش.. لبه تخت.. نشست.. بعد چند دقیقه سکوت.. گفت _یادش بخیر.. وقتی عاشق مادرت شدم..اون موقع.. تازه دانشکده افسری قبول شده بودم.. سربازی هم نرفته بودم.. ولی دلمو باختم..همه کار کردم که برسم بهش.. چون میدونستم.. ارزشش داره.. صدایش را.. آرام تر کرد و گفت _واقعا خواستمش.. پس براش جنگیدم.. هیچی هم مهم نبود برام.. هر مانعی بود برداشتم.. با پایان یافتن جمله اقارضا،... ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... به‌نـــــام
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت با پایان یافتن جمله اقارضا،... ایمان سرش را بلند کرد.. غمگین گفت _میترسم بابا _که بهت بگه نه؟ _نههه...! اینو که.. مطمئنم نیست.. یعنی..یعنی.. فکر میکنمـ.. ادامه جمله اش.. چقدر برایش سخت بود.. که پدر.. انتهای حرفش را خواند _... که اونم دلش پیش تو هست ایمان.. چشمش را به زیر افکند.. لبخند محجوبی زد..و با تکان دادن سر.. حرف پدر را تایید کرد.. _پس از چی میترسی؟! _عباس.. بابا... از عباس میترسم.. نذاره بهم برسیم.. عصبانی بشه.. مخالف باشه.. _نگران عباس نباش.. اقارضا بلند شد.. که از اتاق بیرون رود..ایمان گفت _شما باهاش حرف میزنی؟ _در ره منزل لیلی.. که خطرهاست درآن.. شرط اول قدم آنست.. که مجنون باشی اقارضا این بیت را خواند.. و ایمان را.. با یک دنیا نگرانی.. و تصمیم رها کرد.. و اتاق را ترک کرد.. امروز پنجشنبه هست.. عاطفه ناراحت و نگران.. پشت میز نشسته بود.. نمیدانست.. چه کند.. نه با دلش.. کنار می امد..که فراموش کند.. عشق چندین ساله اش را.. و نه میشد.. مدام به او فکر کند.. و رویا پردازی کند.. بلند بلند با خودش حرف میزد.. ای خدا من چیکار کنم از دست خودم.. نه اصلا.. از دست این بنده ت.. ایمان.. نه از دست جفتمون..چرا نمیتونم.. فراموشش کنم.. اخه لابد منو نمیخاد.. اگه میخواست.. کاری میکرد.. وااای خدا امتحان دارم.. امتحانو چکارش کنم.. اصلا بیخیالش هرچی میخواد بشه.. پوووف حوصله خوندن هم ندارم عباس.. که هنگام گذشتن از اتاق خواهرش.. همه حرفها را.. شنیده بود.. ابروهایش را.. در هم کشید..و از اتاق عاطفه گذشت و وارد اتاقش شد.. لحظه ای.. خواهرش را.. کنار ایمان.. تصور کرد.. اخمش را در هم کشید.. هنوز نتوانسته بود.. اخمش را حذف کند.. خیلی تمرین کرده بود.. اما باز.. همیشه اخم روی صورتش داشت.. سربندی که.. قبلا.. خریده بود را.. بالای آینه اتاقش نصب کرد.. السلام علیک یا ابالفضل العباس علیه السلام هربار.. مقابل آینه میرفت.. لبخند دلنشینی میزد.. باز اخم میکرد.. _ارباب.. تو کمکم کن.. تو بدادم برس.. تنهایی نمیتونم.. روز جمعه از راه رسید.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت روز جمعه از راه رسید.. سُرور خانم به زهراخانم.. جریان را گفته بود.. تقریبا همه میدانستند.. بجز عباس عباس رانندگی میکرد.. بسمت خانه عمورضا.. هنوز اخمش را حفظ کرده بود.. اخم از چهره اش کنار نمیرفت.. در دلش.. با خودش گفت.. _باس یه سربند هم بخرم.. واس تو ماشین.. از جمله خودش لبخندی زد.. حسین اقا بحث را باز کرد.. _یکی دو روز نمیخاد مغازه بیای عباس_ واس چی زهراخانم_ یه امر خیر.. در پیش داریم.. باید کمکم کنی مادر عباس_ امر خیر.!..؟ زهراخانم.. دست عاطفه را در دستش گرفت و گفت _یه خاستگار خوب.. برای خواهرت اومده.. میخایم شوهرش بدیم عباس روی ترمز زد _غلط کرده هرکیه.. به چه جراتی خاستگاری کرده.. حسین اقا با لبخند گفت _میشناسیش بابا.. هرکسی ک نیست.. ایمان هست عباس از آینه ماشین.. نگاهی به خواهرش کرد.. عاطفه با دیدن نگاه اخموی عباس.. خجالت کشید.. و با شرم سر به زیر انداخت.. چه ذوقی کرده بود.. منتظر بود.. به عشقش برسد.. اما نگران حرکات.. و عکس العمل برادرش بود.. عباس سکوت کرد.. و چیزی نگفت.. به خانه اقارضا رسیدند.. عباس ماشین را پارک کرد..و گفت _شما برید من بعد میام هیچکسی پیاده نشد..زهرا خانم با نگرانی گفت _زشته مادر تو نباشی عباس_ میام مامان..! شما برید.. با پیاده شدن حسین اقا.. زهراخانم و عاطفه هم پیاده شدند عباس به سرعت.. بطرف مرکز فرهنگی رفت.. ٢ سربند دیگر خرید.. همان لحظه یکی را روی پیشانی اش بست.. کارت کشید.. درماشین نشست.. از آینه.. نگاهی به خودش کرد.. لبخند دلنشینی زد.. چقدر سربند به او می آمد.. سربند دومی را باز کرد.. میبویید و میبوسید سربند را.. روی فرمان.. محکم گره زد.. سریع استارت زد.. و به سمت خانه اقارضا حرکت کرد.. با ذوق دستش را.. روی سربندی که.. به فرمان گره زده بود میکشید.. و بعد به قلب و چشمش میکشید.. _باس کم کم فقط لبخند بزنم... سربندی که.. به پیشانی اش بسته بود برداشت.. در داشبورد گذاشت.. به خانه اقا رضا رسید.. بسم اللهی گفت.. با لبخند از ماشین پیاده شد.. نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. صحبت های مقدماتی را.. بزرگترها گفتند.. نگران بودند.. چرا عباس نمی امد.. دلهره و اضطراب.. لحظه ای.. عروس و داماد مجلس را.. رها نمی‌کرد.. با صدای زنگ آیفون خانه.. ایمان نگاه نگرانش را.. بین پدر و مادرش چرخاند.. عباس.. به خودش و ارباب.. داده بود.. لبخند بزند.. ادب کند.. زیر لب ذکر گفت.. لاحَولَ وَ لا قُوَّةَ الاّ بِاللّه آرام.. سر به زیر.. و یاالله گویان.. با لبخند وارد شد.. سُرور خانم.. به پیشواز عباس رفت _بفرما عباس آقا بعد از سلام و احوالپرسی.. آرام کنار پدرش حسین آقا.. نشست.. آقارضا.. مجلس را در دست گرفت.. و بعد از دقایقی گفت _ایمان پسرم.. با عاطفه خانم.. برید حیاط حرف هاتونو بزنین.. البته با اجازه حسین خان.. حسین اقا.. نگاهی مهربان به عباس کرد.. از سکوتش استفاده کرد.. و گفت _اختیار داری.. اجازه ما.. که دست شماست ایمان و عاطفه به حیاط رفتند.. سُرور خانم _درسته اصل اینه ما اول برسیم خدمتتون.. ولی گفتیم.. ما که این حرفا رو باهم نداریم حسین اقا _درسته.. من سالهاست رضا رو میشناسم.. ما که تازه به هم نرسیدیم.. اقارضا _حسین جان.. اصلا نگران نباش.. ایمان خودش جبران میکنه.. سُرور خانم _اون ک وظیفشه برای دخترمون همه کار کنه عباس با لبخند.. رو به آقارضا گفت _ایمان رو غریب گیر آوردید.. داشش اینجا نشسته.. و به خودش اشاره کرد.. از شنیدن این جمله.. ابراهیم و امین خندیدند.. ابراهیم رو به امین گفت _بدبخت شدیم رفت... و همه خندیدند دوساعتی گذشته بود.. ایمان و عاطفه.. با لبخند محجوبی.. وارد جمع شدند.. آقارضا.. با خوشحالی سریعتر از همه گفت _خب بابا.. پاشم شیرینی بچرخونم یا نه؟ عاطفه سر به زیر انداخته بود.. از گونه هایش میچکید.. ایمان لبخند محجوبی زد.. و رو به حسین اقا گفت.. _هرچی شما و بابا.. امر کنین حسین اقا_ زیر سایه آقا امام رضا علیه السلام ان شاالله زهراخانم _مبارکه مادر.. سیل تبریک ها از جانب همه.. به سمت عروس و داماد روانه بود.. همه دست میزدند.. صلوات فرستادند.. بساط شیرینی و خنده.. حسابی برپا بود.. عباس بلند شد.. و رو به ایمان گفت.. _بیا بیرون کارت دارم ایمان با استرس وارد حیاط شد.. نکند میخواهد مخالفتش را علنی کند.. مدام زیرلب.. ذکر میگفت..پشت سر عباس.. وارد حیاط شد.. عباس_ چن کلوم.. حرف مردونه بات دارم.. اگه گوش میدی.. تا بگمت! _جانم... بگو عباس گوشه کتش را عقب زد.. دستش را در جیبش کرد.. با اخم مستقیم به چشم ایمان نگاه کرد.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت _از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت..نبینم اشکش دربیاری..نبینم دست روش بلند کنی.. تهشو میگم نبینم اذیتش کنی.. حله یا واست حلش کنم..؟؟ با جملات عباس.. استرس ایمان کمتر شد.. حالا می‌فهمید ک فقط اوست.. نگرانی از جنس .. نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت _میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟ ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد _خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته! عباس با همان اخم گفت _و اگه اتفاق بیافته...؟!؟! ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت _عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرام‌تر گفت _اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!! ایمان نگاه بامحبتی کرد.. میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت.. _عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن عباس لبخند دلنشینی زد..و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند.. جرات نمیکرد.. نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس..عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود.. عباس فهمید.. ایمان می‌خواهد حرفی بزند.. _چی میخوای بگی.. بگو! ایمان دستپاچه گفت.. _نه.. نه.. چیزی نیست.! _پس.. مبارکه داداش ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد.. _دمت گرم عباس.. دمت گرم امشب بخیر و خوشی گذشت.. و قرار شد هفته بعد که میلاد بود، در محضر داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند.. بسرعت برق و باد یک هفته گذشت.. همه در تکاپوی خرید.. ایمان شاد و سرحال..عاطفه هم شاد هم پر استرس..همه به نوعی کمک می‌کردند.. نظر میدادند.. همه شاد بودند.. و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود.. پنجشنبه ساعت ۵عصر بود.. عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند.. عاقد_ دوشیزه محترمه مکرمه.. خانم عاطفه صادقی.. فرزند حسین.. آیا وکالت دارم.. شما را به عقد دائم.. شاداماد ایمان شریفانی.. فرزند رضا.. به صداق یک جلد کلام الله مجید.. آینه و شمعدان.. و ١١٠ سکه تمام بهار ازادی.. دربیاورم..؟ آيا وکیلم..؟! سمیه_ عروس خانم.. گلش رو که چیده عاقد بار دوم خواند.. نرجس_عروس خانم.. میخواد قرآن بخونه ایمان.. آرام قرآن را برداشت.. و به عاطفه داد.. عاطفه چشمانش را بست.. و پر استرس.. انگشتش را.. روی ورقه های قران گذراند.. و آرام.. لای قران را باز کرد.. عاقد برای بار سوم.. خطبه را خواند چشمان عاطفه پر اشک شده بود.. و آرام.. کلمات قرآن را.. زمزمه میکرد.. _ با توکل به خدا و اهلبیتش"ع" با اجازه پدر و مادرم و داداش عباسم بله نگاهش از آینه.. به چشم همسرش..افتاد.. چشم ایمان می‌درخشید..ایمان هم بله را داد.. همه تبریک گفتند.. صلوات فرستادند.. دست زدند.. ایمان.. با ذوق.. جواب تبریک های.. همه را می‌داد سرور خانم جلو امد.. و با دادن هدیه به عروسش.. که دستبند طلایی بود.. او را در آغوش گرفت.. و گفت _آرزوم بود.. عروسم بشی و آرام او را بوسید.. عاطفه گونه سیب کرد و سرپایین انداخت زهراخانم هم جلو آمد.. و با دادن هدیه.. به دامادش.. که ساعت مچی مردانه بود.. گفت _خوشبخت بشین مادرمراقب همدیگه باشین ایمان خیلی سرحال و شاد.. جواب تشکر را داد.. همه کم کم جلو امدند.. هدیه ها را دادند.. عروس و داماد.. تشکری کردند و روی صندلی هاشان مینشستند.. مدام نگاههای عاشقانه شان.. در گردش هم بود.. ایمان.. آرام کنار گوش خانمش گفت _چطوری خانم عاطفه با شرم.. نگاه ب پایین افکند _بخوبی آقامان. خوبم ابراهیم و امین که بیرون از اتاق عقد بودند.. اما نفر اخر.. عباس بود.. نزدیک به ایمان رسید.. محکم و برادرانه.. دست ایمان را فشرد.. اخمش کمرنگ تر بود.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت _خوشبخت بشین و رو به عاطفه کرد.. جعبه ای را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت _قابلت نداره آبجی کوچیکه عاطفه با ذوق زیاد گفت _واای مرسی عبااااس‌خیلی قشنگه و به ایمان گفت _میبندیش برام؟ ایمان_ ای به چشم از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند.. قفل زنجیر که بسته شد.. عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست.. باشیطنت گفت _عه داداش...!!! از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟ قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت.. _یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم عباس.. تک خنده ای مردانه کرد.. و چیزی نگفت.. مراسم بخوبی و خوشی تمام شد.. بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند.. اما عباس.. از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت.. عباس.. بعد از آن اتفاق..که میان کوچه افتاده بود.. به متفاوتی رفت.. و .. حسابی مشق عشق، میکرد.. قد 190 و چهارشانه بود.. ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته.. آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد.. عادت داشت.. به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود.. میانه راه.. یادش افتاد.. امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت.. روبروی زورخانه ایستاده بود.. از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت.. «زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.» *مردی نبود فتاده را پای زدن.. گر دست فتاده ای بگیری مردی..* شعر را میخواند.. و زیرلب.. تکرار میکرد..حس می‌کرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه.. حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد.. یادش.. به سربندش افتاده بود.. به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..و غمگین.. به تابلو زل زد.. گر دست فتاده ای بگیری مردی.. در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
وقتی در جمع فاطمیون قرار می‌گرفت، یک به یک با نیروها روبوسی می‌کرد. وقتی به او می‌گفتم: حاجی نیازی به این کار نیست؛ حاج قاسم می‌گفت: در بین بچه‌ها شاید کسی از اولیای الهی باشد. -شهید حاج قاسم سلیمانی- 🌱«@yaran_mehdizahra313»
حاج قاسم به حضرت زینب (س) ارادتی کامل داشت. اسم دخترم را گذاشته بودم آرشیدا. شهید حسین محرابی (همسر خواهر شوهرم) این اسم را برازنده دخترم که از سادات بود، نمی دانست. بعد از شهادتش وقتی این را فهمیدم، دنبال این بودم که یک اسم مناسب انتخاب کنم. یک بار که شهید سلیمانی خانه شهید محرابی، آنجا سر حرف را باز کردم و از ایشان خواستم اسمی را انتخاب کنند. حاج قاسم گفت: پیامبر (ص) اسم زینب را برای دختر حضرت زهرا (س) انتخاب کرد. حضرت زهرا (س) هم به خاطر علاقه پیامبر (ص) این اسم را گذاشت روی دخترش. شد زینب. شما هم همین اسم را بگذارید روی دخترتان. خم شد دخترم را که حالا زینب شده بود بوسید. چون اسم دختر بزرگ شهید محرابی هم زینب بود، خندید و گفت: زینب ها زیاد شدند. دست کرد توی جیبش و یک انگشتر داد بهم و گفت: هر وقت زینب بزرگ شد، بدید دستش بکنه 🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
مهدی می گفت: رفته بودم روستا. همه طرفدار سینه چاک شاه بودند و من هم طرفدار امام خمینی. بحث مان خیلی بالا گرفت تا جایی که مقابل هم ایستادیم. عصبانی شدند و با زنجیر افتادند به جان من. هر گاه یاد زنجیرهای آن روز می افتم، یاد امام موسی کاظم (ع) را برایم تداعی می کند. کاش دوباره ضرب شلاق ها تکرار می شد تا درک می کردم امام موسی کاظم (ع) چه رنج هایی کشیدند. 🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
معتقد بود عکاس جنگ، عکاسی است که وقتی صدای سوتِ خمپاره را شنید،خیز نگیرد؛ بلکه باید استوار ایستاده باشد و لحظه برخورد خمپاره را ثبت و ضبط کند! اولین شهید عکاس دفاع‌ مقدس
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
اگر روزی بعد از شهادت من، راهِ کربلا باز شد و قبر حسین علیه‌السلام را زیارت کردید؛ بگوییدحسین‌جان"ع" بسیار عزیزانی بودند که آرزوی زیارت قبر تو را داشتند...
@rahiankhuz کانال شهدایی راهیان نور خوزستان در شاد
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
مسیر بهشت خطّ شلوغی دارد آن هم اگر وعده‌ی «بَلْ‌أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقونْ» را در قرآن خوانده باشی!