eitaa logo
کانال یاران همدل
92 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.4هزار ویدیو
111 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‍ 🔰 دختر شینا 🎬 قسمت ‹۵۸› ✅ فصل ۱۵ مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.عصرها دوست‌هایش می‌آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده‌ شهدا به دیدن آنها می‌رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می‌رفت و برای مردم و دانش‌آموزان سخنرانی می‌کرد. وضعیت جبهه‌ها را برای آنها بازگو می‌کرد و آنها را تشویق می‌کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده‌ خودش شروع کرده بود. چند ماهی می‌شد برادرش، ستار را به منطقه برده بود. همیشه و همه‌جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی‌داشت. نزدیک بیست روزی گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم بازمانده بود. باورم نمی‌شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: مگر چطوری‌ام؟! شَل شدم یا چلاق. گفتم: تو که حالت خوب نشده. لنگان‌لنگان رفت بالای سر بچه‌ها نشست. هر سه‌شان خواب بودند. خم شد و پیشانی‌شان را بوسید.عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: قدم جان! کاری نداری؟! زودتر از او دویدم جلوی در، دست‌هایم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: نمی‌گذارم بروی. جلو آمد. سینه‌به‌سینه‌ام ایستاد و گفت: این کارها چیه. خجالت بکش. گفتم: خجالت نمی‌کشم. محال است بگذارم بروی. ابروهایش در هم گره خورد.: چرا این‌طور می‌کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این‌طور نبودی. گریه‌ام گرفت، گفتم: تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه‌ قد و نیم‌قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این‌طور می‌خواستی. این‌طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می‌ایستم، نمی‌گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه‌هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی‌گذارم. از حق تو نمی‌گذرم. از حق بچه‌هایم نمی‌گذرم. بچه‌هایم بابا میخواهند. نمی‌گذارم سلامتی‌ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه‌کار کنیم. با خونسردی گفت:«هیچ، چه‌کار داریم بکنیم؟!قطعش می‌کنیم. می‌اندازیمش دور.فدای سر امام. از بی‌تفاوتی‌اش کفری شدم.گفتم:صمد! گفت:جانم گفتم:برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد،من هم اجازه می‌دهم. تکیه‌اش رابه عصایش داد و گفت:قدم جان!این همه سال خانمی کردی،بزرگی کردی.خیلی جور من و بچه‌ها را کشیدی،ممنون.اما رفیق نیمه‌راه نشو.اَجرت را بی‌ثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام را دیدم،قسم خوردم تاآخرین قطره‌ خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.حتماً یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.از دین و کشور دفاع کنید.من هم گفته‌ام چشم.نگذار روسیاه شوم. گفتم:باشد بگو چشم؛اما هروقت حالت خوب شد.گفت:قدم! به خدا حالم خوب است. توکه ندیدی چه‌طور بچه‌ها با پای قطع‌شده،با یک دست می‌آیند منطقه،آخ هم نمی‌گویند.من که چیزیم نیست. گفتم: تو اصلاً خانواده‌ات را دوست نداری. سرش را برگرداند.چیزی نگفت.لنگان‌لنگان رفت گوشه‌ هال نشست و گفت:حق داری.آن‌چه باید برایتان می‌کردم، نکردم.اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم. گفتم: نه،تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری. از دستم کلافه شده بود.گفت:قدم! امروز چرا این‌طوری شدی؟چرا سر‌به‌سرم می‌گذاری یک‌ دفعه از دهانم پرید و گفتم:چون دوستت دارم.این اولین باری بودکه این حرف را می‌زدم. دیدم سرش راگذاشت روی زانویش و های‌های گریه کرد.خودم هم حالم بد شد.رفتم آشپزخانه ونشستم گوشه‌ای و زارزار گریه کردم.کمی بعد لنگان‌لنگان آمدبالای سرم.دستش را گذاشت روی شانه‌ام.گفت:یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.حالاچرا؟!کاش این دم آخرهم نگفته بودی.دلم را می‌لرزانی و می‌فرستی‌ام دم تیغ.من هم تورادوست دارم.اماچه کنم؟!تکلیف چیز دیگری است. کمی مکث کرد.انگارداشت فکر می‌کرد.بین رفتن و نرفتن مانده بود.اما یک‌دفعه گفت: برای دو سه ماهتان پول گذاشته‌ام روی طاقچه.کمتر غصه بخور.به بچه‌ها برس. مواظب مهدی باش.او مردخانه است. گفت: اگر واقعاً دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زده‌ام و قولی که داده‌ام،پس بگیرم.کمکم کن تاآخرین لحظه سرحرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.» قول دادم و گفتم:«چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او باآن پای لنگ رفت.گفته بودم چشم؛امااز درون داشتم نابودمی‌شدم.نتوانستم تحمل کنم.قرآن جیبی کوچکی داشتیم،آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد،انگارخیابان وکوچه روی سرم خراب شد.تمام راهِ برگشت راگریه کردم. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۴۳ مقام معظم رهبری: «چهرۀ او را بازسازی کنید، آن صورت نجیب و سالم، آن آدم کم حرف و پرکار و مؤمن، این را بتوانید درست نشان بدهید، حالاتش را نشان بدهید.» ▪️ در اهواز به هر سختی که بود مغازه تعویض روغنی پسر داییش را پیدا کرد. پسر دایی با ناباوری به او نگریست. چند لحظه‌ای نگاهش کرد بعد یک دفعه جلو دوید و او را در بغل فشرد و گفت: - درست می‌بینم خودتی؟ بلافاصله کار را به کارگرها سپرد، دست محمد را گرفت و به طرف خانه راه افتادند. از روی پل زیبای اهواز گذشتند. محمد که تا آن روز رودخانه‌ای به آن بزرگی و پلی به آن طولانی ندیده بود مجذوب زیبایی آن شد. مرغ‌های سفید دریایی بر فراز رود کارون در پرواز بودند. محمد فولکس قراضه‌اش را میراند. از خیابان‌های زیادی گذشتند تا به یکی از محله‌های شلوغ شهر رسیدند. کوچه‌ها تنگ و تاریک بود و پر از بچه‌های قد و نیم قد. ماشین محمد رو سر کوچه گذاشتند و خودشان پیاده رفتند. در کوچک جلو می‌رفتند همه مرد و زن و بچه‌ها به زبان عربی حرف می‌زدند. دایی و خانواده‌اش با روی باز از محمد پذیرایی کردند. خون گرمی و مهمان نوازی آنها به قدری صمیمانه بود که محمد شرمگین سر سفره می‌نشست و به تعارفات پی در پی و مصرّانه زن دایی گوش می‌داد و عمل می‌کرد. صبح فردا قاسم پسر دایی محمد او را همراهی کرد تا گشتی در شهر بزنند. محمد سربسته، قصدش از آمدن به اهواز را گفت. قاسم با تعجب گفت: - تو این وضعیت؟ محمد با خونسردی گفت: - مگر وضعیت چطوری است؟ قاسم گفت: - جنگ است پسر عمه! جنگ! آن‌هایی که کارشان رفت و آمد به آن طرف بوده ول کردند رفتند دنبال کار دیگری. حالا تو غریبه و ناآشنا می‌خواهی از آب رد شوی؟ محمد گفت: - پسر دایی چاره‌ای ندارم کار و کاسبی خوب نیست. من هم خرجم زیاد است. می‌خواهم بروم جنس بیاورم. قاسم گفت: - قاچاق؟ - هرچی شد. قاسم گفت: - الان وقتش نیست توی این پنج، شش ماهه کلی آدم‌های عادی و کاسب را به جرم جاسوسی بردند زندان. هیچکس هم ازشان خبر ندارد. قبول نداری از بابام بپرس او دو سفر رفته کربلا و برگشته. محمد خوشحال شد. مثل کسی که راه حلی پیدا کرده باشد پرسید: - جدی می‌گویی؟ قاسم گفت: - آره، بگویی برای تعریف کند، یک شب برایت حرف دارد. شب، محمد دایی را به حرف آورد. پیرمرد دهنش که گرم شد از نیمه شب هم گذشته حرف می‌زد. از جاهایی که رفته بود. نحوه عبور از رودخانه، از روستاهای عشایر نشین بین راه و مهمان نوازی آنها. از رسیدن به نزدیک کربلا و حالی که به آدم دست می‌دهد. دایی به اینجا که رسید چشمانش پر از اشک شد و بغض گلویش را گرفت. و نتوانست حرف بزند بعد ادامه داد: - آدم نزدیک می‌شود به آن سرزمین غم، دلش را پر می‌کند. شوق رفتن دارد اما غم آنقدر سنگین است که آدم نمی‌داند چه کار کند. مخصوصاً وقتی گنبد و گلدسته‌ها پیدا می‌شود. آدم ناخودآگاه به گریه می‌افتد. محمد هم تحت تاثیر حرف‌های دایی گفت: - خوش به حالتان دایی جان نمی‌شود با هم برویم؟ دایی با تعجب و افسوس سر تکان داد و گفت: - حالا نه، خدا لعنتشان کند، مرز را ناامن کرده‌اند. این طرفی‌ها توپ و تانکشان را آوردند چیدند لب مرز، آن طرفی‌ها هم همینطور. نمی‌گذارند یک گنجشک بپرد. محمد حرف‌ها رو گوش داد بعد با لبخندی مهربانانه گفت: - به هر حال هر کاری راهی دارد. تو این اوضاع چطوری می‌توان رفت؟ دایی نگاه متعجبی به محمد کرد و گفت: - حالت خوب است دایی جان؟ نرفتی، نرفتی، گذاشتی حالا، تازه تو که جوانی صبر کن آب‌ها از آسیاب بیفتد بعد برو. محمد گفت: - آن وقت هم می‌روم حالا هم جای خودش. دایی مثل جن زده‌ها وا رفت نگاهی به قاسم انداخت می‌خواست نظر پسرش را هم بداند اما قاسم ساکت بود و چشم به دهان پدر داشت. دایی گفت: - حالا هم که بعد از عمری آمدی دیدن ما می‌خواهی بروی خودت را بیندازی توی پنجه گرگ؟ جواب مادرت را چی بدهم. کی برای خرید و فروش از جان مایه می‌گذارد. همین جا تو بازار کویتی‌ها هرچه بخواهی هست. من هم آشنا دارم. می‌رویم کلی ارزان‌تر باهات حساب می‌کنند. محمد گفت: - خوب حالا بگذریم تعریف کن، شما که رفتی چطوری رفتی؟ با کی؟ با چه وسیله‌ای؟ دایی به حساب اینکه این فکر و خیال از سر محمد بیفتد گفت: - ما به عشق زیارت قبر سیدالشهدا رفتیم، آن هم تو اوضاع آرام. ما که برای خرید و فروش نرفتیم. محمد پرسید: - خوب چه جوری رفتید؟ - بنده خدایی بود به اسم جاسم. تو جزیره مینو می‌نشست. نخلستان و کشاورزی داشت اما مادرش نجف ساکن بود. گاهی وقت سری به مادر پیرش می‌زد و برمی‌گشت. اگر دوستی، آشنایی هم بود باهاش همسفر می‌شد. محمد گفت: - هنوز هم باهاش آشنایی داری دایی جان مادرش هنوز هم آنجاست؟ ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۴۹ ″شرمندۀ اسلام″ می‌گفــت: ســال شــصت و دو در علم بچگــی از پســر خالــه‌ام فریبــرز بــا هیجــان پرســیدم شـمـا رزمنــده اســلامین؟!... فریبــرز هــم گفــت: - نــه عزیــزم مــا شرمنده اســلامیم. می‌گفــت از آن موقــع مــن فکــر مــی کــردم شرمنده اســلام یــک رده بالاتــره و افتخــار مــی‌کــردم پسر خالــه‌ام شرمنده اســلامه... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان راوی: ابوالفضل علیزاده دانش‌آموز: مریم علیزاده ″برادران همسنگر″ سه ماهی بود که ازدواج کرده بودم با این وجود به جبهه رفتم برادرم مجرد بود و توی دژبانی خط خدمت سربازی می‌کرد. به من گفته بود اگر رفتی مرخصی دیگه به جبهه برنگرد. من هم به خاطر اینکه برادرم ناراحت نشود گفتم چشم. اما دو، سه روز بیشتر از مرخصیم نگذشته بود که برگشتم. خوب نمی‌توانستم بی‌تفاوت در کنج خانه بنشینم و توی آن اوضاع برادرم را تنها بگذارم، گردان ما در حالی که به طرف خط مقدم می‌رفت حدود پنج، شش تا مینی بوس و چند تا تویوتا و چند تا جیپ توپ‌دار بود. من داخل یکی از این مینی بوس‌ها بودم که به دژبانی خط رسیدم. تا برادرم را دیدم سرم را از پنجره بیرون آوردم و گفتم: - سلام داداش خسته نباشی محمود. برادرم وقتی صدای منو شنید فورا به طرفم آمد و گفت: - مگه نگفته بودم که دوباره به اینجا برنگردی... من با تبسمی بر لب فقط تماشایش می‌کردم او خیلی سعی کرد که مینی بوس ما به عقب برگردد ولی موفق نشد. به خاطر من محمود هم داوطلب شد که به خط مقدم بیاید در حالی که توی سنگر با هم نشسته بودیم گفت: - ببین ابوالفضل جان اگر من مانع آمدنت به جنگ می‌شدم فقط به خاطر سن کم تو بود ولی حالا که آمدیم پا به پای هم می‌جنگیم تا پای جان یا با هم به شهادت می‌رسیم یا با هم برمی‌گردیم. منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانش‌آموزان http://eitaa.com/yaranhamdel
16.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 با وجود این همه فساد در کشور چطور ادعای اسلامی بودن داریم؟ http://eitaa.com/yaranhamdel
19.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 کار بزرگ حاج قاسم در برابر داعش 🎥 سردار سرتیپ ابراهیم جباری (فرمانده سابق سپاه حفاظت ولی امر) http://eitaa.com/yaranhamdel
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 ماجرای سنگ مزار حاج قاسم فرمانده‌ای که سربازی را به سرداری نفروخت! ♨️ قهرمانِ پر افتخار! http://eitaa.com/yaranhamdel
InShot_20231230_210422641.mp3
1.8M
🔰 با یک تار مو دنیا به آخر می رسه؟؟؟😡 +نه ولی...🙁 _ولی چی؟😏 +اگه یه تار مو توی یک غذای خوشمزه باشه دنیا به آخر می رسه؟🙂 مزه رو تغییر نمیده ها ولی خیلی دیگه بدشون میاد لب به اون غذا بزنند❗️ بعدشم بحث چیزه دیگه‌ای هست👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 نافرمانی خدا که کم و زیاد نداره عزیزم❤️ http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 کشور ما که سومین تولید کننده‌ی گاز دنیاست چرا باید در زمستان خودش گاز کم بیاورد و گاز برخی از مناطق فشارش کم شود و قطع شود یا از کشوری مثل ترکمنستان گاز بخرد و او هم وقتی خودش گاز کم بیاورد گاز ایران را قطع کند؟! 🔶 اول: اگر ایران گاز خودش را صادر می‌کند چون گاز خودش را گران‌تر می‌فروشد و در مقابل گاز ارزان‌تر می‌خرد. 🔷 دوم: گازی که ایران از دیگران می‌خرد برای مناطقی استفاده می‌کند که از ذخایر خود ایران دور هستند و هزینه‌های زیادی نیاز است که آن را از معادن گاز خود ایران به آن مناطق بفرستند ولی با خرید از کشورهایی که به آن مناطق نزدیک هستند هزینه کمتری می‌کند. 🔻 مثل خرید گاز از ترکمنسان برای مناطق شمالی که به صرفه‌تر است. چون تا بخواهد بیش از 1000 کیلومتر گاز را از جنوب به شمال ایران انتقال دهد از ترکمنسان که نزدیکتر است می‌خرد که هم انتقالش کمتر هم کم هزینه‌تر و ارزان‌تر است. 🔶 سوم: اما اینکه آن کشور وقتی خودش کمبود گاز داشته باشد گاز ما را قطع می‌کند بستگی به قرداردی است که بین دو کشور صورت گرفته است اگر آن کشور عهد کرده در صورت نیاز خودش گاز کشور خریدار را کم کند طبق قرداد عمل کرده است. 🖇 لینک ادامه مطلب: http://alirezaazarpeykan.blogfa.com/post/88 http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 حضرت محمد که در ۲۵ سالگی با حضرت خدیجهٔ ۴۰ ساله، ازدواج می‌کند، یک سال بعد یعنی در ۲۶ سالگی، صاحب دختری می‌شود که او را «فاطمه» می‌نامد. یعنی اختلاف سن حضرت محمد و حضرت فاطمه، ۲۶ سال می‌باشد. و حضرت محمد در ۵۷ سالگی صاحب نوه‌ای به نام «حسین» شده حال از ۵۷ سال ۲۶ سال را کم کنید می‌شود ۳۱ سال و حضرت محمد در ۶۳ سالگی از دنیا رفته است و حضرت زهرا چند ماه بعد از ایشان از دنیا رفته است از ۶۳ سال ۲۶ را کم کنید می‌شود ۳۷ سال یعنی حضرت زهرا ۳۷ سالش بوده از دنیا رفته است پس آن دختر ۱۸ ساله‌ای که شیعیان مرگش را به عمر نسبت می‌دهند دختری غیر از دختر پیامبر است؟! 🔶 اول: جدای از اینکه سن حضرت خدیجه با پیامبر در زمان ازدواج با هم ۴۰ سال نبوده بلکه آنچه مورد قبول شیعه است سن حضرت خدیجه در زمان ازدواج با پیامبر ۲۸ ساله بوده است که در ۱۵ سال قبل از بعثت با پیامبر ازدواج کردند. 🔷 دوم: حضرت زهرا سلام الله علیها هم یک سال بعد از ازدواج آن‌ها با هم متولد نشدند بلکه در سال ۵ بعثت یعنی ۲۰ سال بعد از ازدواج آن دو بزرگوار حضرت زهرا سلام الله علیها به دنیا آمدند. 🖇 لینک ادامه مطلب: http://alirezaazarpeykan.blogfa.com/post/66 http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 دشمن شناسی و دشمنی شناسی 🔸دو مفهوم «دشمن شناسی» و «دشمنی شناسی» را باید از هم تفکیک کرد. دشمن شناسی ناظر به شناخت خود دشمن است و دشمنی شناسی ناظر به شناخت اقدامات آن. 🔸مشکل عموم ما در «دشمن» شناسی نیست؛ کمااینکه اکثرا در خباثت رژیم‌هایی چون آمریکا، اسرائیل، عربستان و انگلیس و سازمان منافقین و جریان‌های تجزیه طلب شکی نداریم؛ گرچه بعضا نیز با رأی به چهره‌هایی که رسانه حکومتی انگلیس مروج آنان بوده نشان داده‌ایم گاهی چقدر در بدیهیات هم آسیب پذیریم. 🔸گرفتاری اصلی ما در «دشمنی» شناسی است؛ توطئه‌هایی که باید با آن مقابله کنیم اما اساسا ماهیت و موقعیت آن را نمی‌دانیم که بخواهیم رهگیری و خنثی نماییم. 🔸در بحث دشمنی شناسی، عموما در بهترین حالت می‌توانیم آن را پس از وقوع و تحمل خسارت، تحلیل کنیم اما توان پیش‌بینی و به تبع آن پیشگیری را نداریم. 🔸پیامبر اسلام می‌فرمایند کید منافق را با رسوا کردن آن خنثی کنید. وقتی کید نفاق را تبیین می‌کنید، اذهان را بیدار و هوشیار کرده‌اید و دیگر دشمن نمی‌تواند در گردوغبار فتنه‌ها، آدرس غلط بدهد و به اهداف خود برسد. 🔸بگذارید یک قاعده طلایی را پیرامون دشمنی شناسی به شما بگویم: خودتان را بگذارید جای دشمنی که دستش از هر لحاظ باز است؛ آنگاه با روش علمی ترسیم و شبیه‌سازی کنید که اگر جای طرف مقابل بودید، با چه ابزارهایی و چگونه به کشور هدف لطمه می‌زدید؛ و بدانید که به هرچه برسید، با چندین برابر خباثت و خسارت بیشتر، سازمان‌های امنیتی عریض و طویل دشمنان می‌توانند انجام دهند و انجام هم داده‌اند. 🔸یک اختلال محاسباتی در جبهه انقلاب وجود دارد مبنی‌بر «جلونزدن از رهبری». جلونزدن را عمدا یا سهوا بد ترجمه کرده‌ایم. همانطور که در جنگ سخت، بخشی از سپاهیان را طلایه‌داران آن تشکیل می‌دهند، در جنگ نرم هم باید ما پیشگام و خط‌شکن باشیم. اما متاسفانه از سر غفلت یا تغافل، عافیت طلبی خود را «پیروی» از ولایت جا زده‌ایم و رهبر انقلاب را سپر بلا کرده‌ایم و در بهترین حالت با یک «احسنت» آنچه ایشان بگویند را فقط تأیید می‌کنیم بی‌آنکه حتی برای تحقق آن تلاشی نماییم! 🔸یکی از حوزه‌های اصلی جنگ ترکیبیِ تمام عیاری که علیه انقلاب اسلامی جریان دارد، حوزه «ادراک» است که «جهاد تبیین» راه مقابله با آن است. در این جهاد باید به «سپر» و «شمشیر» مجهز بود. سپرِ «سواد رسانه» برای آنکه خودمان گرفتار اخبار و تحلیل‌های غلط نشویم؛ و شمشیر «معارف اسلام و انقلاب» به جهت اینکه بتوانیم امواج تخریب و تحریف را خنثی و حقیقت را منتشر کنیم. http://eitaa.com/yaranhamdel