🔰 دختر شینا
🎬 قسمت ‹۱۰۷›
✅ فصل نوزدهم
💥 به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «میخواهم حرفهای آخرم را به او بگویم. »
چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دستهای مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند میبردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچههایم را بیاورید. اینها از فردا بهانه میگیرند و بابایشان را از من میخواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر بر نمیگردد.»
💥 صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم.
من که اینقدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدر شوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیتنامهاش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینبوار زندگی کند. »
💥 کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریشهایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداریاش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. »
💥 میخندید و دندانهای سفیدش برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاهپوش دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانیاش را ببوسم.
زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین.
ادامه دارد...
#دختر_شینا
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان
📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی
🎬 قسمت ۸۷
مقام معظم رهبری:
«چهرۀ او را بازسازی کنید، آن صورت نجیب و سالم، آن آدم کم حرف و پرکار و مؤمن، این را بتوانید درست نشان بدهید، حالاتش را نشان بدهید.»
▪️ هر روز که میگذشت بر تعداد داوطلبان پیشمرگان کُرد مسلمان افزوده میشد. داریوش و مام رحیم در کنار دیگر پیشمرگان، مشغول آموزش بودند. ولی این خبر برای پاسداران بومی کرمانشاهی، مخصوصاً اعضای گروه شیت عکسالعمل بدی را به وجود آورد.
روزی بروجردی همراه چند پاسدار به یکی از مهمانخانههای مصادرهای رفتند تا آنجا را تخلیه کنند و تحویل گروه آوارگان سنندجی بدهند. وقتی مقابل مسافرخانه رسیدند پاسدار جوانی از اهالی کرمانشاه جلو رفت و رو به محمد گفت:
- اینجا رو میخواهی چه کار اینجا انبار ماست. کلی جنس تویش جا دادیم چرا باید تخلیهاش کنیم؟
محمد با لبخندی گفت:
- برای یک کار ضروریتر برای اسکان برادران شما.
پاسدار جوان گفت:
- تو فکر میکنی کی هستی که این دستورها را میدهی؟ فرمانده ما جعفری است نه تو. تو مستشار تهرانی اینجا چه کار داری؟ برو دنبال کارت. ما خودمان میدانیم چطور اینجاها را اداره کنیم. میدانیم چطوری از اینجاها حفاظت کنیم. مستشار هم نمیخواهیم.
پاسدار جوان رگهای گردنش باد کرده بود و از عصبانیت میلرزید ناگهان جلو رفت و پیش چشمان همه سیلی محکمی به گوش محمد زد. یکی از افراد جلو دوید و اسلحه رو به طرف آن پاسدار جوان گرفت. محمد دست او را گرفت و گفت:
- کاری به کارش نداشته باش.
بعد قدمزنان از آنجا دور شد. چند قدمی که رفت، کنار درختی ایستاد، دست به تنه درخت گرفت و چشم به برگهای سبز درخت دوخت و سعی کرد خشم و ناراحتی خود را فرو نشاند. چند دقیقهای که گذشت، به طرف مسافرخانه برگشت. پاسدارها همه ساکت و در هم ایستاده بودند. دو نفر دستهای پاسدار جوان را گرفته بودند و کنار دیوار نگهش داشته و منتظر دستور محمد بودند.
محمد جلو رفت. ذرهای از آن خشم و ناراحتی در چهرهاش نبود. دستان پاسدار جوان را گرفت و در دست خود نگه داشت. به دو پاسداری که مواظب او بودند اشاره کرد که رهایش کنند و کنار بروند. آنها ناباورانه چند قدم عقب رفتند. محمد رو به پاسدار جوان که از خشم هنوز هم میلرزید گفت:
- شما خیلی خستهای، رفتی مرکز چند روز مرخصی بگیر برو استراحت. معلوم است که خیلی زحمت کشیدهای. خستگی زیاد رویت اثر گذاشته.
پاسدار جوان انتظار چنین برخوردی را نداشت. توی گوش فرمانده عملیات ناحیه غرب کشور زده بود. میدانست که جریمه این کارش چیست ولی حالا محمد با او برخورد دیگری داشت.
وقتی بعد از تحویل مسافرخانه، به سپاه برگشتند، در بین راه و در مرکز سپاه باز هم محمد با پاسدار جوان حرف میزد. عصر وقتی پاسدار جوان میخواست از پیش محمد برود گریه میکرد. جلوی محمد ایستاده بود سرش پایین و بغض کرد. محمد بلند شد دستی به بازویش گرفت و گفت:
- برو استراحت کن. میگویم مرخصیت را رد کنند.
پاسدار جوان خم شد دست محمد را گرفت تا ببوسد، که محمد پیشانی او را بوسید و گفت:
- خودت را اذیت نکن استراحت کردی، برگرد پیش خودم.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۹۵
″رئیس کچلها″
◽بــه فریبــرز میگفتنــد، تــو عامــل مخــرب جبهــههایــی. هر وقــت كــه میرفتــم جبهــه همــه چیــز را بــه هــم مــیریختــم و سر بـــه سر بچههــا میگذاشــتم تــا روحیــه بگیرنــد...
در جریــان یكــی از عملیاتهــا یــك روز بــه عملیــات مانــده بــود و مــن هــم مســئول تــداركات بــودم. بــرای ایــن كــه بچههــا شــاد شــوند و در عملیــات بـــا روحیــه بیشتــری شرکــت کنند، بــه نیروهــای تداركاتــی اعــلام كــردم دســتور آمــده بچههــای تــدارکات بایــد َسرهایشــان را از تَــه بتراشــند! بچههــا كــه از ایــن حــرف مــن جــا خــورده بودنــد همــه اعتــراض كردنــد و میگفتنــد: آقــا فریبــرز، چــرا بایــد ایــن كار را بكنیــم؟ مــن هــم فكــری کــردم و گفتــم تراشــیدن سرها بــرای ایــن اســت كــه، رزمنــدگان تــوی خــط بتواننــد براحتــی بچههــای تــداركات را شناســایی كنند. همــه قبــول كردنــد و شروع كردیــم...
سر همــه نیروهــا را كچــل كردیــم. فــردای آنروز بــرای عملیــات آمــاده میشــدیم، یكــی از فرماندهــان وقتــی دیــد بچههــای تــداركات كچــل كردهانــد، گفــت: چــرا اینطــوری شــدهایــد، كــی گفتــه شمــا کچــل کنیــد؟ ایــن را كــه گفــت، همــه بچههــا فریبــرز خــان، را نشــان دادنــد و مــن هــم گفتــم. مــن دســتور دادم، مگــر رئیــس تــداركات نیســتم؟ خــوب بــه نـــظرم رســید بــرای شناســایی بچههــای
تــداركات در منطقــه عملیاتــی ایــن بهترین كار اســت. البتــه همیــن طــور هــم شــد و كچــل كــردنِ بچههای تــداركات به شناســایی و در دستــرس بــودن آنهــا تــوی عملیــات خیلــی کمــك كــرد...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 غرب بدون سانسور
🎥 اینجا غرب است، قبله آمال و آرزوی غربزدگان، همانجا که مخالفان حجاب از آزادی و چشم و دل سیر بودن مردمش میگویند!!!🔞
🔻اما نمونهای از چشم و دل سیری در غرب:
📌 دو نفر با چاقو یک دختر رو خفت کردند و قصد تجاوز داشتند وسط خیابون!!! پلیس سر میرسه و یک خشاب توی بدن فردی که چاقو گرفته بود زیر گلوی دختره، خالی میکنه!
🔻دو نکته:
۱.هر چی از چشم و دل سیر بودنِ دنیای غرب بهتون گفتن رو بندازین دور... بی حیایی و هرزگی ته نداره، اتفاقا آتیش شهوت رو شعله ور میکنه...
۲.کاش قانون، پلیس ما رو هم همینطور حمایت کنه تا افسر پلیس به محض مقابله با یک خفت گیر و قمه کش، بدون دغدغه و ترسِ از دردسرهای قانونی، با اون قمه کش و خفتگیر در مواقع نیاز برخورد کنه، نه اینکه دغدغه زندان و دیه و اخراج از کار داشته باشه...
#غرب_بدون_سانسور
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 حاج قاسم در کدام جناحِ سیاسی بود؟
♨️ روایتی ناب از هویت سیاسی یک سردار پُر رمز و راز
💢 سربازی که سودای سیاست نداشت
♨️ آبرویی که خرج انقلاب شد!
#شهید_القدس
#سردار_دلها
#حجت_الاسلام_راجی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 ظهور و سقوط سلطنت پهلوی
🎬 قسمت ۷۳
✅ محمدرضا و مصدق(۲)
″نخست وزیری مصدق″
مصدق نخست وزیر شد و دوران مشکل محمدرضا شروع شد. مصدق یکبار برای
گرفتن فرمان نخست وزیری به ملاقات محمدرضا آمد و یکی دوبار هم در يك ماهه اول نخست وزیریاش به طور تشریفاتی به ملاقات آمد و دیگر به عنوان کسالت نیامد. از آن پس ارتباط شاه با نخست وزیر به این شکل بود. علاء وزیر دربار هر روز صبح با چمدان حاوی نامههای مختلف به دیدن مصدق میرفت، مسائل رد و بدل میشد و امور به این ترتیب میگذشت همه امور، حتی مسائل ارتش میبایست بدواً به تأیید مصدق میرسید. سپس برخی فرامین که طبق قانون اساسی باید به امضای شاه برسد به علاء تحویل میشد و او به امضاء میرساند و فردای آن روز به مصدق تحویل میداد. گاه مطالبی بود که علاء شفاهاً به اطلاع مقامی که میخواست میرساند. این وضع محمدرضا را شدیداً مأیوس و ناراحت میکرد و به اطرافیان حتی پیشخدمتها میگفت که با این وضع سلطنت چه معنی دارد و ماندن من در کشور چه فایده دارد. در زمان نخست وزیری قوامالسلطنه نیز همین حالت یأس در محمدرضا ایجاد میشد. ولی محمدرضا پس از فتح آذربایجان دیگر آن شخص قبلی نبود. توقعش بسیار بالا رفته و تحملش کم شده بود. او به محض اینکه قدرت خود را ضعیف احساس میکرد ناراحت و سپس مأیوس و به ماندن در ایران بی علاقه میشد. در او این تناقض بوجود آمده بود که باید یا همه کاره و یا هیچ کاره باشد. نطفه این طرز تفکر و روحیه از قبل هم در او وجود داشت. ولی چون تحقق آن در زمان پدرش و در اوایل سلطنتش امکان نداشت، عقبنشینی میکرد، ولی پس از سال ۱۳۲۵ این دوره سپری شده بود و محمدرضا احساس میکرد که همه چیز باشد.
میتواند و باید وجود مصدق با این روحیه محمدرضا نمیخواند. مصدق موفق شده بود در سطح جهانی خود را به عنوان نفر اول ایران معرفی کند و تا آنجا که اطلاع دارم ملاقاتهای مکرر با سفیر آمریکا داشت. مصدق عملاً فرماندهی کل قوا را از محمدرضا سلب کرده بود. کار محمدرضا در ارتش منحصر بود به امضای فرامین ارتش، آن هم پس از اینکه مصدق امضاء میکرد؛ مصدق بسیاری از این فرامین را حتی با این ترتیب نیز اجرا نمیکرد و به وزیر دفاع دستور میداد که اجراء نشود تا قدرت خود را به محمدرضا نشان دهد. مصدق در کار دربار دخالت کامل میکرد و حتی هزینه آشپزخانه محمدرضا را تعیین میکرد. به تمام افرادی که به دلایل مختلف از حسابداری وجه ماهیانه داده میشد همه را بدون استثناء حذف کرد و عناصری را در دربار گمارد تا هرگاه خلاف دستور او عمل شود به مصدق گزارش دهند. باید بگویم که در ظرف ۳ سال نخست وزیری مصدق حتى يك مورد هم برخلاف دستور او در دربار
عمل نشد. مصدق نه تنها خود از ملاقات با محمدرضا استنکاف میورزید، بلکه وزراء و حتى وزیر دفاع سرتیپ ریاحی که به جای رئیس ستاد گذارده بود نیز با محمدرضا ملاقات
نمیکردند.
در دوران نخست وزیری مصدق من تا مهر ۱۳۳۱ در ایران بودم و در این مدت، گاه محمدرضا مرا به خیابانها میفرستاد تا وضع شهر را ببینم و به او اطلاع دهم. از جمله در جریان ۳۰ تیر ۱۳۳۱ به دستور محمدرضا به چهار راه مخبرالدوله رفتم و حوادث را دیدم و به محمدرضا گزارش کردم.
در مهر ماه ۱۳۳۱ با اجازه محمدرضا، به اتفاق فخر مدرس (سپهبد شد) برای اخذ دکترای قضائی به پاریس رفتم. بار اول که به فرودگاه مراجعه کردم متوجه شدم که به دستور مصدق ممنوعالخروج شدهایم. جریان را به اطلاع محمدرضا رساندم. او به علاء گفت: «از مصدق سؤال کنید فرمانی که صادر شده به دستور و تایید خود او بوده، حال چرا دستور ممانعت داده است؟!» مصدق به سؤال محمدرضا پاسخی نداد و در نتیجه من نزد سرتیپ ریاحی، وزیر دفاع وقت رفتم و ماجرا را به او گفتم. ریاحی ناراحت شد و بلافاصله از مصدق وقت ملاقات خواست و پس از حدود يك ربع ساعت، از نزد او مراجعت کرد و گفت: میتوانید بروید و اضافه کرد: مصدق لجباز است و میخواهد بفهماند که مسائل تأیید شده را هم میتواند دستور عدم اجرا بدهد!
ادامه دارد...
#ظهور_و_سقوط_پهلوی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شاهِ دزد
📖 فصل سوم
📌فرزند نامشروع استعمار
📝 مروری بر زوایای کمتر گفته شده زندگی و حکومت دیکتاتوری رضاخانی
#شاه_دزد
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 پهلوی به روایت دربار
👈لطفا نشر دهید حتی با نام و لینک خودتان
#جهاد_تبیین
#مرورتاریخ
#پهلوی_به_روایت_دربار
#خاطرات_اشرف_پهلوی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel