eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
13.9هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 آسمان هم در سوگ شهید جمهور گریست 🔹‌بارش باران در حرم رضوی هنگام تدفین شهید رئیسی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۱۲۸ داوود عسکری خوشحال کنار جیپ ایستاده بود. بروجردی از افراد تیپ بازدید کرد. امکانات آنها را پرسید و محل را دقیق برآورد کرد. محل استقرار تیپ کوچک و ناامن بود. در کنار تپه‌ای بزرگ. ضد انقلاب می‌توانست از روی آن تپه با خمپاره تمام محوطه را بکوبد و افراد را یکی یکی شکار کند. بارها همین کار را کرده بود. به نظر بروجردی اولین و ضروری‌ترین کار یافتن محل مناسبی برای تیپ بود. سپس وارد ساختمان تیپ شد و به تهران زنگ زد: - سلام مهندس. می‌خواستم خواهشی بکنم. زحمت بکش برو خانه پدر بچه‌های ما، بگو آنها را راهی کند بیایند ارومیه. بگو حتماً بیایند... التماس دعا. بروجردی گوشی را که گذاشت کاوه کنارش ایستاده بود او که حرف‌های بروجردی را شنیده بود بدون مقدمه گفت: - ببین حاجی مشکلات زندگی، پدرم را درآورده، واقعاً فشار آن دارد خوردم می‌کند. پدرم از دستم عصبانی است. به همه بچه‌ها پیغام داده که از من راضی نیست. مادرم مدام مریض است چه کار کنم؟ بچه بزرگشان هستم. توقع دارند. خودم هم خسته شده‌ام. دیگر نمی‌خواهم کردستان باشم. بگذار بروم. اگر هم قبول نکنی ول می‌کنم می‌روم، بی‌اجازه می‌روم. بروجردی دست بر شانه کاوه گذاشت: - قبول دارم که خسته شدی. اما بگذار یک چیزی بگویم، همه پدرها و مادرها بچه‌هایشان را دوست دارند. این احساس و عاطفه طبیعی است. مادر من هم بارها آمد جلوی در سپاه، بد و بیراه به من گفت، اما حالا پذیرفته است. چون می‌بیند دارم به مردم خدمت می‌کنم. ادامه...👇
کاوه ساکت بود بروجردی ادامه داد: - محمود جان از حالا به بعد این تویی که باید در این منطقه کار بکنی، پدر و مادرها بچه را برای این می‌خواهند که فردا برایشان باقیات‌الصالحات باشد. کار مفیدی بکند. تو حالا اینجا باقیات‌الصالحاتی این را می‌دانستی؟ کاوه آرام شده بود. نشست. بروجردی آستین‌هایش را بالا زد تا برود وضو بگیرد. بعد از نماز جلسه‌ای بود تا بچه‌ها نظرشان را درباره تیپ، کارها و برنامه‌هایش پیشنهاد کنند. همه حرف زدند. بروجردی همه نظرات را جمع‌بندی کرد. در آخر جلسه به همه سفارش کرد: - فقط یک خواهش دارم. برادرها سعی کنند همه سر پست‌هایشان باشند و انجام وظیفه کنند و ما را هم حلال کنند. - برادر بروجردی مگر می‌خواهید بروید جایی که حلالیت می‌طلبید؟ - آدم همیشه در سفر است هر لحظه باید آماده باشد و همه را از خود راضی کند. - پس محل جدید تیپ کجا شد؟ - بین سه راهی نقده و جاده فرعی آن. جای مناسبی است، هم وسعت دارد هم کنار جاده اصلی است. می‌گویند یک ساختمان دولتی مال وزارت کشاورزی هم دارد. که می‌شود از آن استفاده کرد. می‌رویم ببینیم چه می‌شود کرد. همه به دنبال بروجردی آمده بودند بیرون پایگاه. ماشین بروجردی خراب بود. ماشین کاوه را برداشتند. کاوه اصرار داشت که خودش همراه او برود، اما بروجردی سوار شد و درها را از تو قفل کرد. کاوه از پشت شیشه اعتراض کرد و سعی کرد در را به زور باز کند اما حرکات لب و دست‌های بروجردی را از پشت شیشه می‌دید که از او خواهش می‌کرد همان جا بماند. پاسداری دوان دوان آمد و با بروجردی کاری فوری داشت. قرار شد داخل ماشین حرف بزنند. بروجردی در را باز کرد تا پاسدار سوار شود. کاوه که وضع را چنین دید ماشینی را آماده کرد تا بروجردی را اسکورت کند. روی ماشین دوشکا کار گذاشته بودند. دو ماشین با هم راه افتادند. بروجردی داشت به درد و دل‌های آن پاسدار گوش می‌داد و گهگاهی هم او را به صبر در مشکلات دعوت می‌کرد. به سه راهی نقده که رسیدند اشاره کرد راننده‌اش ترمز کند. داوود ترمز کرد و کشید کنار جاده. بروجردی رو به داوود عسگری گفت: - داوود جان از اینجا دیگر تو برگرد. - نه حاجی، نمی‌شود. من با شما هستم هرجا بروید. - نه داوود جان تو برو ارومیه پیش جلالی، بگو آن مسئله‌ای که دیروز با هم صحبت می‌کردیم پیگیری کند. - خود جلالی گفت شما را تنها نگذارم. - خب، حالا من می‌گویم برو پیش او. حرف مرا گوش نمی‌کنی؟ داوود مانده بود که چه کند. نگران بود. یک جور دلهره داشت. در طول مسیر مواظب بروجردی بود. او که همیشه سفارش به خواندن آیةالکرسی می‌کرد در این مسیر نخوانده بود. عسگری به یاد حرف خود بروجردی افتاد. روزهای اولی که به داوود سفارش می‌کرد هر کجا که می‌روی حتماً آیةالکرسی را بخوان. داوود هم پرسیده بود خب این بچه‌هایی که می‌خوانند ولی باز هم شهید می‌شوند چی؟ و بروجردی گفته بود آن روز حتماً یادشان می‌رود و یا اینکه اجل حتمی آنان رسیده است. و داوود می‌دید که حاجی فراموش کرده است آیةالکرسی را بخواند چند لحظه‌ای دو دل ایستاد و او را نگاه کرد اما نگاه بروجردی او را مجبور کرد که برگردد. در طول مسیر برگشت همه‌اش به همین مسئله فکر می‌کرد چند بار اراده کرده بود برگردد و سفارش کند: - آیةالکرسی یادتان رفت! اما خجالت می‌کشید نمی‌خواست حتی یک لحظه بروجردی فکر کند که او به حرفش گوش نکرده است. وقتی به ارومیه رسید جلالی با دیدن او تعجب کرد. - داوود تو اینجا چه کار می‌کنی؟ حاج بروجردی کجاست؟ مگر نگفتم تنهایش نگذار! - اصرار کرد بیاییم پیش شما گفت، مسئله‌ای که دیروز صحبتش را می‌کردیم پیگیری کنید. داوود رفت طرف تلفن جلالی پرسید: - می‌خواهی چه کار کنی؟ - نگرانم. می‌خواهم تلفن بزنم مهاباد از حال حاجی بپرسم. - چرا؟ مگر اتفاقی افتاده؟ - امروز تا سه راه نقده مواظب بودم، برخلاف همیشه امروز برادر بروجردی آیةالکرسی را نخواند، یعنی پاسداری با او حرف می‌زد، او هم گوش می‌داد. شاید به همین خاطر فراموش کرد یا فرصت نکرد بخواند. داوود شماره را گرفت. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت پانزدهم 💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت شانزدهم 💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت: «اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد: «برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
24.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حکایات ناب 🔹حکایات ناب و شنیدنی🔹 🔸 قدرت الهی🔸 ▫️حجت الاسلام علی معزی▫️ http://eitaa.com/yaranhamdel
لیلة المبیت(2).mp3
9.02M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔰 نیمه های شب بود که مشرکین با یک لگد محکم درب خانه🚪 پیامبر(ص) را باز کردند و شمشیر هایشان🗡🔪 را بالا بردند که.... 🔵 ماجرای هیجان انگیز و باحال😍 دلاوری امیرالمؤمنین (ع) در شبی که قرار بود پیامبر ترور😱 شوند قسمت سیزدهم (ع) http://eitaa.com/yaranhamdel
تنبلی و بی حوصلگی_48.mp3
10.92M
۴۸ 🎤 ⚜️ تو الآن زنده‌ای ! همین الآن ... اگر نوبت سفر تو، همین فردا باشه؛ خونه و زندگیِ اونورت ردیفه؟ اونجا مشکلی نداری؟ http://eitaa.com/yaranhamdel
قلب سالم ۲۵_1.m4a
11.49M
🔰 سالم 🌾قسمت [بیست و پنجم] چه کارهانکنیم🍃🌸 حاجیه خانم رستمی فر http://eitaa.com/yaranhamdel