🔰 تا لباسی را پاره و نخ نما نمیکرد
دست از سرش بر نمی داشت!!
حتی در این عکس یادگاری که
با حاج قاسم انداخته مشخص است
عکسی که محمّد خیلی دوست داشت
و به آن افتخار می کرد. در این عکس
دکمه های پیراهنش لنگه به لنگه اند
و با هم فرق می کنند..!
از این لباس چند سال کار کشیده بود
ولی رهایش نمیکرد..!!
حاج قاسم در وصف او گفت :
ساده بگویم ؛ محمد دوچیز را هرگز
جدی نگرفت یکی دنیا را و یکی خستگی
در دنیا را ، شوق دیدار بین او و خستگی
فرسنگ ها فاصله انداخته بود....
#هر_روز_با_شهدا
#سلام_صبحتون_شهدایی
#لشکر۴۱_ثارالله
#شهید_محمد_نصراللهی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️🌺 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″حکمت دلواپسی″ 🎬 قسمت دوم برادرم
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″رؤیای صادقه″
صدای مارش عملیات که از رادیو پخش میشد، دل مادر پرواز میکرد و همان وقت سجادهاش را پهن میکرد و به دعا مینشست و گاه بر سر سجاده به خواب میرفت!
بعد از عملیات که حشمت به مرخصی آمد، مادر او را گرم در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد و چشم از او برنمیداشت؛ انگار دلتنگیهایش را اینطور برطرف میکرد. حشمتاله لبخندی زد و محجوبانه گفت: «مادر جان شرمندهام میکنی! من هم دلم برایتان تنگ میشود؛ ولی فعلاً چارهای نیست!...»
لحظاتی از آمدنش گذشته بود که مادر لب باز کرد: «خدا را شکر که سالم برگشتی! خواب بدی دیده بودم.» گفتیم خیر است مادر، حالا که الحمدلله صحیح و سالم برگشته! مادر که هنوز درگیر خوابش بود، ادامه داد: «دیدم همین اورکتی که به تن داری، روی آب افتاده بود...»
حشمتاله دهانش باز مانده بود و خیره به مادر نگاه میکرد که مادر با صدای بغض کرده، پی خوابش را گرفت: «دیدم کارتهای شناساییات هم روی آب افتاده بود.» این را گفت، بغضش را خورد و سکوت کرد. حشمتاله که چشمانش گرد شده بود، با تعجب گفت: «بقیهاش! بعدش را بگو!» مادر ادامه داد: «ناگهان خودت را دیدم؛ باعجله از روی تختهای که روی آب بود، رد میشوی...»
حشمتاله خنده بلندی سر داد. به طرف مادر آمد و خم شد و دستش را بوسید. مکث کوتاهی کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «باورنکردنی است! مادر جان همه اینها را که گفتی عین واقعیت بود، برایم اتفاق افتاده؛ باورم نمیشود خوابی با این جزئیات دقیق!» و با خنده ادامه داد: «راستش را بگو، نکند دوربین دیدهبانیات از شهرکرد جبهه را میبیند؟!»
از زمان فتح شهر فاو، امید حشمت برای شکست دشمن بیشتر شده بود و کمتر به مرخصی میآمد؛ احساس تکلیف میکرد و حضورش را برای شکست دشمن ضروری میدید. اینها زمانی بود که او هم باید مانند بسیاری از همسالانش شبها در خواب خوش و روزها پشت میز مدرسه مینشست و به تحصیل میپرداخت؛ اما او در جبهه جنوب و در آن هوای به شدت گرم و گاه مرطوب، نیش پشههایی را که به شوخی از آنها با عنوان خمپارههای ریز و موذی یاد میکرد، در کنار رگبار گلوله و حملات سهمگین دشمن تحمل میکرد.
او در ۲۰ سالگی به جوانی ورزیده، با توان فکری و نظامی بالا تبدیل شده بود و داشت خود را برای عملیات کربلای ۴ و ۵ آماده میکرد که از سختترین و پرتلفاتترین عملیاتهای تاریخ جنگ بود.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۱ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود
🔰 دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت ۳۲
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، بر ملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هر از گاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۷ ″تاج گذاری!؟″ استاد سی
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۴۸
″بنىصدر! واى به حالت!″
▪️عجب شبی شــده بــود آنشب. بله آقا فریبرز خوابش نمیبــرد و همــه چــادر را بیــدار نــگاه داشــته بــود و داشــت بــرایشــان خاطراتــش را میگفــت. بــا خنــده گفــت: اولیــن بــاری کــه میخواســتم بیــام جبهــه. پــدر و مــادرم مــىگفتنــد بچــهاى و نمیگذاشــتند بیــام جبهــه. روز اعــزام لباسهــاى فرزانــه خواهــرم را روى لباسهایــم پوشــیدم و ســطل آب را برداشتم و بــه بهانــه آوردن آب از خانــه زدم بیــرون...
پــدرم كــه گوســفندها را از صحــرا مــىآورد داد زد: فرزانــه كجــا میــری؟
منــم بــراى اینكــه نفهمــد فریبــرز هســتم، ســطل آب را بلنــد كــردم كــه یعنــى مــىروم آب بیاورم. خلاصــه رفتــم و از جبهــه لباسهــای فرزانــه را بــا یــك نامــه پســت كــردم بــرای منــزل.
یــك بــار پــدرم آمــده بــود و از شــهر بــه پــادگان تلفــن كــرد. از پشــت تلفــن بــه مــن گفــت: بنــىصــدر! واى بــه حالــت! مگــه دســتم بهــت نرســه. پــدرم در واقــع بــا اشــاره بــه مــن فــرار بنــیصــدر بــا لبــاس و آرایــش زنانــه از ایــران را بــه مــن یــادآوری میکــرد ...
حــدود دو ماهــی شــد در جبهــه بــودم و آمــدم مرخصــی بــه روســتایمان. چنــد روز اول خیلــی خــوش گذشــت و حســابی ازم پذیرایــی میکردنــد. تــا یــه شــب مونــده بــه رفتنــم بــه جبهــه متوجــه جلســهای باحضــور پــدر، مــادر و بــرادرم فــرزاد خــان شــدم کــه در واقــع میخواســتند نگذارنــد مــن دوبــاره برگــردم بــه جبهــه...
مــن بعــد از شــنیدن مکالمات جلســه آنشــب، دســت بــه کار شــدم کــه زودتــر بــروم جبهــه امــا چشــمتــان روز بــد نبینــد. اصرارهای مــن بــه پــدرم آخــر باعــث واکنــش پــدرم شــد. دســت آخــر کــه دیــد مــن مثــل کنــه بــه او چســبیدهام و او را رهــا نمیکنــم، رو کــرد بــه طویلــه و فریــاد زد: آهــای فــرزاد بیــا ایــن فریبــرز خــان را ببــر صحــرا و تــا میخــورد کتکــش بــزن و بعــد آنقــدر ازش کار بکــش تــا جانــش در بیایــد!...
قربــان خــدا بــروم کــه یــک بــرادر غــول پیکر بهم داده بــود کــه فقــط جــان مــیداد بــرای کتــک زدن. یــک بــار الاغمــان را چنــان زد کــه بدبخــت ســه روز. صدایــش گرفتــه بــود و بــه جای عرعــر، قوقولــی قــوقــول میکرد!...
فــرزاد حاضر بــه یــراق، دویــد طرفــم و مــرا بســت بــه پــالان الاغ و رفتیــم صحــرا. آن قــدر کتکــم زد کــه مثــل نــرمتنان مجبــور شــدم مدتــی روی زمیــن بخــزم و حرکــت کنــم...
...بــه خاطر ایــن کــه تــو ده، مدرسه راهنمایی نبــود. بابــام مــن را کــه کلاس ســوم راهنمایی و بــرادر کوچکــم را کــه کلاس اول راهنمایی بــود. آورد شــهر و یــک اتــاق در خانــه فامیــل اجــاره کــرد و برگشــت. چنــد مدتــی درس خوانــدم و دوبــاره بــه فکــر رفتـن بــه جبهــه افتــادم. رفتــم ســتاد اعــزام و آن قــدر فیلــم بــازی کــردم و سرتق بــازی در آوردم تــا ایــن کــه مســئول اعــزام جــان بــه لــب شــد و اســمم را نوشــت. روزی هــم کــه قــرار بــود اعــزام شــویم، صبــح زود بــه بــرادر کوچکــم. گفتــم: مــن میروم حلیــم بخــرم و زودی برمیگــردم....
قابلمه را برداشتم وآمدم بیــرون. دم در خانه، قابلمــه را زمیــن گذاشــتم و یــه یــا علــی مــدد گفتــم و رفتــم کــه رفتــم...
درســت ســه مــاه بعــد، از جبهــه برگشــتم. در حالــی کــه ایــن مــدت از تــرس حتــی یــک نامــه هــم بــرای خانــواده نفرســتاده بــودم، سر راه خانــه، از حلیــم فروشــی یــک کاســه حلیــم خریــدم و رفتــم طــرف خانــه در زدم. بــرادر کوچکــم در را بــاز کــرد و وقتــی حلیم دیــد بــا طعنــه گفــت: چــه زود حلیم خریــدی و برگشــتی! خنــدهام گرفــت. داداشــم سر برگردانــد و فریــاد زد: فــرزاد بیــا کــه فریبــرز آمــده! بــا شــنیدن اســم فــرزاد چنــان فــرار کــردم کــه کفشــم دم در خانــه جــا مانــد!...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صحبتهای خندهدار آقای قرائتی: گاهی وقتا حرفمون خوبه اما بد تحویل میدیم مثل شربتی که بکنیم تو آفتابه😂👌
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 وظایف زن در خانه
زن غیر از اطاعت از همسر، آراستگی ظاهری، حسن معاشرت با او، اقامت در منزل همسر، کسب اجازه از او برای انجام هر امری و انجام وظایف زناشویی نسبت به همسرش وظیفه دیگری در خانه ندارد و برای باقی کارها در منزل میتواند اجرت المثل دریافت کند. در اسلام کار خانه وظیفه زن نیست همچنین در سیره ائمه (ع) است که آنها برای زنانشان کنیز میگرفتند و یا خودشان در کارها به همسرانشان کمک میکردند. در روایت آمده است روزی رسول خدا (ص) به خانه حضرت علی (ع) وارد شد، مشاهده کرد دختر و دامادش با محبت در کنار هم نشسته و با همکاری یکدیگر به آرد کردن «جو» مشغولند. پیامبر خطاب به آنان فرمود: «کدام یک از شما خستهتر هستید، تا من به جای او نشسته، کارش را انجام دهم؟» حضرت علی پاسخ داد: «ای رسول خدا! دخترت فاطمه، خسته تر است.» پس آن حضرت کنار دامادش نشست و با هم به دستاس کردن مشغول شدند. ( بحارالانوار، ج 43، ص 50 و 51) همچنین امام صادق علیه السلام درباره کمک کردن امیرالمومنین (ع) به حضرت زهرا (س) می فرماید: «امام علی برای منزل هیزم جمع کرده و خانه را تمیز می کرد و حضرت فاطمه آرد را آسیاب کرده و آن را خمیر میکرد و نان می پخت.» (کافی، ج۵، ص۸۶)
و در روایات است حضرت زهرا (س) خادمی به نام فضه داشتند که در کارهای خانه و فرزندداری به ایشان کمک میکردند.
#حدیث
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 حمید نوری، شهروند ایرانی بازداشت شده در سوئد روز شنبه، (۲۶ خرداد ۱۴۰۳) پس از ۱۶۸۰ روز حبس در زندان سوئد، به ایران بازگشت و در فرودگاه مهرآباد مورد استقبال قرار گرفت.
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel