🔰 بیتابیهای مادر خلبان بهروز قدیمی جلوی تابوت فرزندش
#هر_روز_با_شهدا
#سلام_صبحتون_شهدایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″معیار تشخیص″ چند روز مرخصی حشمت به
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″سوغات جبهه″
🎬 قسمت اول
اواخر دیماه ۶۵ بود. عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه و شرق بصره شروع شده بود. تیپ قمر بنیهاشم هم در این عملیات شرکت داشت. از رادیو مارش حمله پخش میشد. مادر از لحظه شروع مارش عملیات، روی سجاده
نشسته بود و داشت برای حشمتاله و برادر بزرگم آقا عبداله و همه رزمندهها دعا میکرد: خدایا! همه سختیهایی را که توی زندگی کشیدهام، فراموش میکنم، دوری بچههایم را هم تحمل میکنم؛ اما از تو میخواهم که آنها را سالم نگهداری تا هم من خیالم راحت باشد و کاری به کارشان نداشته باشم و هم آنها وقف مملکت باشند و گوش به فرمان رهبرشان به جبهه بروند...
عملیات کربلای ۵ بزرگترین و طولانیترین حمله دوران جنگ بود. نیروهای عراقی هم سنگینترین پاتکهایشان را در همین عملیات علیه ایران انجام داده بودند؛ شاه مرادی از فرماندهان تیپ قمر، حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین(ع)، کلهر قائممقام لشکر ۲۷ و خیلی از فرماندهان جبهه در این حمله شهید شدند.
در شهرکرد و شهرهای دیگر استان، مرتب شهید میآوردند و مادر نگران حشمتاله بود. تیپ قمر بنیهاشم در عملیات نقش زیادی داشت و حشمت، شهادت خیلی از همرزمانش را جلوی چشم خودش دیده بود. او در روزهای عملیات و مواقعی که کارها گره میخورد، کمتر به مرخصی میآمد؛ اما این بار با وجود اینکه روزهای زیادی از عملیات میگذشت، خبری از آمدنش نبود.
مادر تعریف میکند:
نگران حشمتاله بودم. رفتم تا همرزمش، سید اسدالله حسینی را که تازه از جبهه برگشته بود ببینم و از پسرم خبری بگیرم؛ آنها هر دو در تیپ قمر بنیهاشم بودند. لحظاتی بعد حشمتاله از منطقه به خانه آمده و دیده بود من نیستم. سراغ مرا از بچهها گرفته و فهمیده بود کجا هستم.
تازه رسیده بودم منزل آقای حسینی و نشسته بودم که صدای زنگ بلند شد. آقا اسدالله به طرف در رفت و چند لحظه بعد، با صدای بلند میخندید که وارد اتاق شد و با خوشحالی گفت: حاجخانم دسته گلتان دم در ایستاده! باورم نشد! باعجله دویدم بیرون، پسر لاغر و سیاه سوختهای دیدم با محاسنی پرپشت و چهرهای رنگ پریده! داشت میآمد طرفم؛ ولی من تردید داشتم و میخواستم از او فاصله بگیرم، عقب عقب میرفتم؛ با خودم گفتم اینکه حشمتاله نیست! پس چرا ...
جلوتر که آمد، با صدای مردانهای گفت: مامان مرا نشناختی؟ صدای خودش بود؛ دقیقتر نگاه کردم؛ آثار سوختگی روی صورتش پیدا بود. باورم شد حشمتاله است، به سمتش رفتم، بوسیدم و بوییدمش. با هم برگشتیم خانه و تا خانه حرف زدیم و راه آمدیم و او تعریف کرد که چطور عراقیها ناجوانمردانه منطقه را بمباران شیمیایی کردهاند. سابقه نداشت حشمتاله با مختصر جراحتی به بیمارستان برود؛ به خاطر همین بود که بعد از شیمیایی شدنش مرخصی گرفته و به شهرکرد برگشته بود.
آن روز حمام رفت و لباسهایش را عوض کرد و گذاشت روی بقیه
لباسهایی که توی ساکش بود. میخواست به سردخانه شهرکرد برود و در میان جنازه شهدا یکی از دوستانش را پیدا کند. از من خداحافظی کرد و موقع رفتن تأکید کرد که مبادا به سراغ ساکش بروم و دست به لباسهایش بزنم! نمیخواست بشویمشان؛ ولی من عاشق شستن لباسهای خاکی حشمتاله بودم. با خودم فکر کردم شاید تعارف میکند و نمیخواهد به من زحمت دهد. همینکه پا از در خانه بیرون گذاشت، به سراغ ساکش رفتم و لباسها را درآوردم و با خود ساک، انداختم توی تشت؛ آخر این لباسها مدتها همراه پسرم بود، بوی حشمت را میداد، باید با دستهای خودم میشستم.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۳ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکر
🔰 دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت ۳۴
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۸ ″بنىصدر! واى به حالت!″ ▪️عجب
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۴۹
″پخش آهنگ مدرسه موشها″
▪️در یکــی از عملیاتهــا کــه بــا شکســت مختصــری مواجــه شــده بودنــد، نیروهــا بیحوصلــه و ناراحــت، هــر یــک بــه طرفــی خزیــده و در عالم خودشــان بودنــد.
فریبــرز گفــت: نمیدانــم چــه کار کنــم کــه بچههــا را از ایــن حالــت حــزن در بیــاورم؟ ایــن جملــه را گفــت و از ســنگر خــارج شــد. چنــد لحظــهای از خــروج فریبــرز از ســنگر نگذشــته بــود کــه متوجــه شــدیم از بلندگــو نــوار آهنــگ مدرســه موشهــا پخــش میشــود. همــه زدنــد زیــر خنــده و از سر و کــول هــم بــالا میرفتنــد. وقتــی فهمیدنــد کــه ایــن کار فریبــرز بــوده پرســیدند: فریبــرز شمــا هــم وقــت گیــر آوردیــد.
حــالا چــه وقت شــوخی اســت؟ امیــر در جــواب گفــت: شکســت و پیــروزی در جنــگ مــلازم هــم هســتند. شــاید ایــن شکســت بــرای مــا مصلحتــی از ناحیــه خداونــد بــود. پــس معنــا نــدارد بــا مواجهــه بــا ایــن مســأله روحیــه خــود را از دســت بدهیــم...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خوابهای بیتعبیر 📌 توطئههای دشمن ″ایجاد اغتشاش بعد انتخابات؛ از طرحهای دشمن″ در قبال این حرکت،
🔰 خوابهای بیتعبیر
📌 توطئههای دشمن
″ایجاد اغتشاش بعد انتخابات؛ از طرحهای دشمن″
انتخاباتی انجام میگیرد، یک حرکت قانونی اتفاق می افتد، یک نتیجهای هم با خود به دنبال می آورد؛ این نتیجه را به زور خشونت بخواهند عوض کنند. یک عده ای را بکشند توی صحنه؛ احیاناً اگر اقتضا شد، خشونت هم بکنند، آتش سوزی هم راه بیندازند، بانک هم آتش بزنند، اتوبوس هم آتش بزنند، برای اینکه نتایج قانونی را برگردانند. خوب این حرکتی است که هم خلاف شرع است، هم خلاف قانون است. پیداست این حرکت حرکت هدایت شدهای از طرف بیگانگان است. یک چنین اتفاقی را میخواستند در کشور پیش بیاورند.
(بیانات رهبر انقلاب در اجتماع زائران حرم مطهر رضوی ۱۳۸۹/۰۱/۰۱)
#خوابهای_بی_تعبیر
#تا_انتخابات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 انتخاب صالحان ✅ اهمیت انتخابات ″تحقق انتخابات آزاد در کشور″ انتخابات هم در پیش است. همه باید شرک
🔰 انتخاب صالحان
✅ اهمیت انتخابات
″دلایل اهمیت انتخابات″
آقایان محترم! مسئله انتخابات، مسئله بسیار مهم و اساسی و تعیین کنندهای است. اهمیت انتخابات از جهات گوناگونی است. یکی از آنها این است که نظام ما نظامی است متکی به ایمانها و عواطف و علایق مردم. اساساً سِرّ شکست ناپذیری این نظام این است که به مردم متکی است. این چیز مهمی است اتکا به مردم هم آسان به دست نمیآید و همه جا حاصل نمیشود. اگر یک سِرّ الهی در میان نباشد، توجه نفوس و دلهای مردم هم ممکن نیست. شما ملاحظه بفرمایید خدای متعال به پیغمبر با آن عظمت میفرماید:
«هو الّذی ايدك بنصره و بالمؤمنين»
(انفال/۶۲)
یعنی مؤمنین را در کنار نصرت الهی میآورد.
(در دیدار اعضای هیئت نظارت بر انتخابات شورای نگهبان - ۱۳۷۴/۱۱/۱۴)
#انتخاب_صالحان
#اهمیت_انتخابات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
تنبلی و بی حوصلگی_52.mp3
15.68M
#تنبلی_و_بی_حوصلگی ۵۲
#استاد_شجاعی 🎤
خدا شبیه یه عدد میمونه، که جلوی هر صفری که قرار بگیره، بهش اعتبار و قدرت میده ...
تو با همهی استعدادها و داراییهات
بازم همون عدد صفر هستی که باید کنار خدا قدرت و اعتبار بگیری!
تنبلی نکن، دستاتُ بده به خدا ...
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel