فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ای حسین(ع)
دردمندم، دل شکستهام
و احساس میکنم که جز تو و راه تو
دارویی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست...
شهید مصطفی چمران
#امام_حسین
#شهید_چمران
#سلام_صبحتون_شهدایی
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️🌺 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″سوغات جبهه″ ،🎬 قسمت دوم قدری پودر
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″خاطرات تلخ و شیرین″
حشمت که برای مرخصی به خانه میآمد، او را به حرف میکشیدیم و او هم از تلخ و شیرین جنگ برایمان تعریف میکرد. از سختیهای عملیات کربلای ۵ در شلمچه، از هزاران گلولهایی که کشورهای غربی در اختیار صدام میگذاشتند و بی امان شلیک میکردند تا هر طور شده لااقل جان یک رزمنده ایرانی را بگیرند.
از بچههای جبهه میگفت که نه تنها جنگیدن که لحظه لحظه زندگیشان برای خدا بود. از همرزمش تعریف میکرد که برای جشن دامادیاش به مرخصی رفته و یک هفته بعد برای عملیات برگشته و در همان حمله شهید شده بود. یادم هست یکبار هم عکسی را که با همرزمش گرفته بود نشان داد و آهی کشید و گفت: این دوستم شهید اعتدالپور است. سال ۶۲ برادر کوچک او شهید شده بود و با برادر دیگرش به جبهه آمد که هر دو در کربلای ۵ شهید شدند.
حشمت از شوخطبعی رزمندهها و لطیفههای ابتکاریشان میگفت؛ از کمکهای مردمی پشت جبهه تعریف میکرد و با خنده از شکلاتهایی میگفت که جیره غذاییشان بود و بچهها گاهی موقع خوردنش، آیه «واجعلنا» میخواندند تا رفقایشان نبینند و دلشان نخواهد! از پنیرهای شوری که انگار توی حوضچههای نمک شلمچه خوابانده بودند و از پشههایی که معروف بود حتی از روی کلاه آهنی هم نیش میزنند!
او از خلوص بچههای رزمندهای میگفت که نصف شبها، برای نماز بلند میشدند و روی صورتشان چفیه میانداختند تا شناخته نشوند.
حشمت که عادت نداشت از خودش تعریف کند، شاید خودش هم یکی از این آدمهای
ناشناس نصف شبی بود؛ او فقط از صفا و اخلاص و تواضع دوستانش تعریف میکرد؛ به خاطر همین باعث شده بود که همگی شیفته مرام بچههای جنگ شویم؛ همان شیران روز و عابدان شب!
حشمت از فرمانده محبوبش شهید شاهمرادی هم میگفت؛ از فرماندهی که در شجاعت و مردانگی سرآمد همهشان بود و آنقدر محبوب بود و توی دلشان جا داشت که به محض اطلاع از حضورش توی خط، مثل پروانه دورش جمع میشدند.
برادرم آیتاله تعریف میکند:
سردار شهید شاهمرادی، قائممقام لشگر بود. حشمت خیلی به او علاقه داشت و از او تعریف میکرد. یک روز که قرار بود سردار در تشییع جنازه
شهدای زرینشهر سخنرانی کند، با هم برای شرکت در مراسم به آنجا رفتیم. من چهارده سالم بیشتر نبود، با تعریفهایی که شنیده بودم، وقتی آقای
شاهمرادی را دیدم، با تعجب به حشمت گفتم: اینکه شبیه آدمهای معمولی است! حشمت با خنده برگشت به من نگاه کرد و گفت: مگر قرار بود مثل فرشتهها بال داشته باشد؟
همین تعریفهای حشمتاله از جبهه و جنگ بود که برادرهای دیگرم را هم تشویق میکرد و با خودش به جبهه میبرد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۴ 💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خوان
🔰 دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت ۳۵
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
💠 سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!»
💠 نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد :«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
💠 انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۹ ″پخش آهنگ مدرسه موشها″ ▪️در یک
🔰 شوخیها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۵۰
″الهی که صدام شهید بشه″
فریبــرز گفــت اولیــن بــار کــه عــازم جبهــه بــودم، مــادرم بــرای بدرقــهام آمــده بــود و خیلــی قربــان صدقــهام مــیرفــت و دائــم بــه دشــمن نالــه و نفریــن مــیکــرد. بــه او گفتــم مــادر شمــا دیگــه بر گردیــد منــزل. فقــط دعــا کــن مــن شــهید بشــم. دعــای مــادر زود مســتجاب میشــود. مــادرم در جــواب گفــت: خــدا نکنــه مــادر، الهــی صــد ســال زیــر ســایه پــدر و مــادرت زنــده بمونی! الهــی کــه صــدام شــهید بشــه کــه اینجــور
بچههــای مــردم رو بــه کشتــن میــده!...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 معاون اول روحانی خواستار توقف راه شهید رئیسی شد
🔹جهانگیری در همایش ستاد پزشکیان: ۳ سال از دولت فعلی گذشته و ببینید تحریمها چه شد؟ چه با زندگی مردم کردند؟ الان هم میگویند ما باید همان راه را ادامه دهیم. این راه باید متوقف شود.
🤧بیچاره شما از جای دیگر میسوزید
🤧بله اگر متوقف نشود شما پیش اربابان غربیتان دیگر حایگاه و منزلت ندارید
اگر این 💩های اضافی رو نخورید چی دارید برای گفتن؟
#تا_انتخابات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 سوال کارشناس میزگرد فرهنگی که باعث عصبانیت مشاور آقای پزشکیان شد
🤧هیچی برای ارائه ندارند، فقط کارشان شده توهین و ارائه توهمات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تذکر پزشکیان به مجری برنامه
🔺️پزشکیان خطاب به مجری: شما باید گوش کنید و حق نظر دادن ندارید.
🔺️ایران برای همه است.
🤧چون برنامه ندارند مناظره را به تنش میکشند. اینا میخوان کشور اداره کنند. واویلا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 ظریف : پوزش میخواهم نموداری که در تلویزیون نشان دادم اشتباه بود!
🔺 محمد جواد ظریف که به عنوان کارشناس همراه با پزشکیان در برنامه انتخاباتی صداوسیما حاضر شده بود، در توییتی اذعان کرد نموداری که در این برنامه نشان داده اشتباه بوده است.
❌ البته #ظریف در یک سانسور آشکار داده های نمودارهای خود را تا قبل از دولت شهید رئیسی آورده بود تا اثرات مثبت اقتصادی دولت سیزدهم که اتفاقا ناقض ادعاهای او بود عیان نشود .
🔺 آیا مسعود #پزشکیان که ادعای اخلاقمداری دارد در برنامه تلویزیونی بعدی که حاضر میشود خطای کارشناس خود را اصلاح میکند؟
🤧شما الان سالهاست با اشتباه کشور را به سمت مشکلات میبرید
#تا_انتخابات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 به این میگن نظرسازی ☝️
در حالی که ۵۱ هزار بازدید خورده؛ بیش از ۷۰ هزار رأی ثبت شده!
❌ #جلیلی با قدرت پیشتاز است و روز به روز مردم بیشتری به او میپیوندند... نظرسنجی متفاوت از نظرسازی است و اینها برای کسی رأی نمیشود چون رباتها قرار نیست پای صندوق رأی حاضر شوند ✌️
#تا_انتخابات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
25.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 پاسخ کوبنده حجتالاسلام قاسمیان به ظریف
❌ خدای قرآن به تو سیلی خواهد زد...
حجتالاسلام قاسمیان:
وقتی از عاشورا درس مذاکره گرفتن و نزدیم تو دهنش، الان از حماسی ترین آیات قرآن زبونی های برجام رو توجیه میکنه!
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel