eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
13.8هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهرانم از شما تمنا دارم! به پهلوی شکسته فاطمه زهرا (س) قسمتان می‌دهم که حجاب را؛ حجاب را؛ حجاب را رعایت کنید... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎حشمت‌اله از نگاه همرزمان ″زیارت خصوصی امام رضا(ع)″ تابستان سال ۶۳
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎حشمت‌اله از نگاه همرزمان ″انتخابی بجا″ زمان آشنایی من با شهید حیدری برمی‌گردد به سال ۱۳۶۳ در گردان پیاده یا زهرا(س) از تیپ ۴۴ قمر بنی‌هاشم(ع). در آن زمان من در واحد دیده‌بانی بودم و ایشان با دل و جان در مجموعه فرماندهی گردان فعالیت می‌کرد. زمانی که سخت‌کوشی و توانایی‌اش را در عملیات بدر دیدیم، تصمیم گرفتیم او را به واحد خودمان بیاوریم. به همین دلیل تابستان ۶۴ نظرش را برای آمدن به دیده‌بانی پرسیدیم و او هم موافقت کرد. در خط «بوبیان» بود که شهید حیدری استعداد و توانایی‌اش را ثابت کرد و نشان داد که ما در انتخابمان اشتباه نکرده‌ایم. مهارتش در بالا رفتن از دکلهای ۵۰ متری، توانایی در تنظیم تیر، کار همزمان با دو واحد ادوات، توپخانه و کاتیوشای ۱۲۲ میلیمتری و ... نشاندهنده جربزه و احساس مسئولیت شهید بود که باعث شد در عملیات کربلای چهار که کار بسیار سخت‌تر بود، با گردان یا زهرا وارد عمل شود. ایشان در عین خنده‌رویی و شوخ‌ طبعی، در کارش خیلی جدی، دقیق و منظم بود. قبل از عملیات والفجر ۸، طبق معمول باید برای شناسایی به منطقهدعملیاتی می‌رفتیم و میزان تجهیزات رزمی و پشتیبانی عراقیها را از نزدیک می‌دیدیم. قبل از هر حمله‌ای، نیروهای شناسایی به دل دشمن می‌زدند و اطلاعات دقیقی از پشت خطوط پدافندی و حتی توپخانه بعثی‌ها کسب میکردند و به واحد طرح و عملیات انتقال می‌دادند. موفقیت و پیروزی در عملیات، قبل از هر چیز به کار بچه‌های شناسایی بستگی داشت و روی این حساب از بین همه یگانهای تیپ گلچین می‌شدند. آنها علاوه بر ورزیدگی جسمی و داشتن روحیه شهامت و جسارت، از بعد خودسازی اخلاقی و روحی، از رزمندگان شاخص در طول جنگ بودند. به قول شهید علی آقا چیت‌سازیان، این بچه‌ها قبل از سیم‌خاردارهای دشمن، اول از سیم‌خاردار نفس خود عبور کرده بودند. به هرحال بعد از دو هفته، به ما ابلاغ شد که کدام نیروها برای انجام عملیات شناسایی انتخاب شده‌اند؛ شهید حیدری یکی از همین گلچین شده‌ها بود. سی تا چهل روز مانده به عملیات، برای شناسایی عازم منطقه شدیم. کار این منطقه زیاد و شبانه روزی بود. برپایی و نصب دکلهای دیده‌بانی، زیر نظر گرفتن تحرکات دشمن، تنظیم تیر و گرفتن گراها و... کارهایی بود که باید در محدوده تعیین شده انجام می‌دادیم. یکی از دکلهای شناسایی به صورت مخفی در نخلستانی برپا شده بود و برادر حیدری از صبح که بالای دکل می‌رفت تا غروب همانجا می‌ماند و فقط برای کارهای خیلی ضروری پایین می‌آمد. قرار شد با شروع عملیات برادران حیدری، فلسفی، شفیع‌زاده و تیموری گردان باشند و هدایت آتش را از نزدیک دیده‌بانی کنند. ادامه...👇
در ۲۴ ساعت اول عملیات، کاوه، تیموری و فلسفی از واحد دیده‌بانی به شهادت رسیدند و حشمت‌اله همراه شفیع‌زاده، قادری و قدیری در دفع پاتک‌های شدید و پشت سرهم عراقیها که معروف بود و بعد از هر عملیاتی علیه ما انجام می‌دادند، تلاش زیادی کردند. کار چنان سخت شده بود که در طول عملیات، بعضی از روزها فقط چهار ساعت می‌خوابیدند. تنظیم گلوله و درخواست بموقع آتش بر عهده دیده‌بانهای همیشه هوشیار بود و اگر بگوییم که آنها در والفجر ۸ خواب را بر خود حرام کرده بودند، اغراق نکرده‌ایم! شهید حیدری از آن نیروهایی بود که مصداق آیه «الذین جاهدوا باموالهم و انفسهم» (توبه۲۰) هستند. چرا که با جان و مالشان در خطوط مقدم جنگ حاضر بودند و به جنگ و رزمنده آن کمک می‌کردند. یادم می‌آید قبل از عملیات والفجر ۸ با کمبود وسایل مواجه بودیم و از قضا یک روز بوسیله روشنایی نیاز پیدا کردیم. حشمت‌اله وقتی متوجه مشکل ما شد، فی‌الفور همان شب بهِ آبادان رفت و موتور برق دیزلی نانوایی‌شان را به منطقه آورد. اتفاقاً چند تا ترکش به موتور برق خورد و آسیب دید. ما ناراحت شدیم؛ ولی او گفت: اشکالی ندارد... سال ۱۳۶۵ قسمتی از جزیره مجنون جنوبی را به تیپ قمر بنی‌هاشم تحویل داده بودند و عراقیها برای باز پس گرفتن جزیره، بشدت هجوم می‌آوردند. سال خیلی سختی داشتیم؛ علاوه بر پاتک‌های سنگین دشمن و آلودگی جزیره از جنازه‌های متعفن عراقی و آثار بمبهای شیمیایی و هوای گرم و شرجی هم آزارمان می‌داد؛ بالاخص بچه‌های چهارمحال و بختیاری را که در مناطق سردسیر زندگی کرده بودند و طاقت گرما نداشتند. در خط پدافندی جزیره که مقابل پاتک‌های بی امان عراق حکم پیشانی را داشت، کار واقعاً سخت‌تر بود. در چنین شرایطی، واحد دیده‌بانی ما مثل سایر یگانها از کمبود نیرو رنج می‌برد و شهید حیدری با درک این وضعیت، قید مرخصی‌اش را زد و کنار بچه‌ها ماند. شرح اخلاص و فداکاری امثال حشمت‌اله در جزیره جنوبی، کتابی می‌خواهد علی‌حده. همینقدر بگویم که آنها چنان با دل و جان از خط دفاع کردند و جنگیدند که دشمن بعثی نتوانست از سمت محور ما، مقاومت بچه‌ها را بشکند. در سال ۱۳۶۶ حشمت برای گذراندن یک دوره آموزشی تراشکاری به ماشین‌سازی اراک رفته بود. وقتی برگشت به من گفت: آقای گل‌محمدی! استادان ما در اراک، وسیله‌ای مثل ماشین‌حساب داشتند که براحتی می‌توانستند مقادیر توابع مثلثاتی را محاسبه کنند. فکر می‌کنم این وسیله می‌تواند در دیده‌بانی به ما کمک کند و کارمان را جلو بیندازد. ایشان همیشه و هر جا به فکر جبهه و بچه‌های جنگ بود و با همین احساس مسئولیت و زمینه فکری، برای اولین بار ایده استفاده از این ابزار مهندسی را به ما منتقل کرد و باعث شد که من به استان بروم و پس از پیگیری، سه دستگاه از آنها را که به استانداری داده بودند، درخواست کنم. آن موقع هنوز کسی طرز کار آن دستگاه‌ها را بلد نبود و بعداً بچه‌ها آموزش دیدند و آنها را به کار بردند. راوی: سرهنگ عزت‌الله گل محمدی، قائم‌مقام فرماندهی توپخانه تیپ قمر بنی‌هاشم برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۴۱ 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۴۲ 💠 از این همه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۵۶ ″سرود″ ▪️شــب ۲۲ بهمن سال ۶۷، س
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۵۷ ″موتور سواری″ ▪️فرمانده با شــور و حــرارت مشــغول صحبــت بــود، وظایــف را تقســیم مــی‌کــرد و گــروههــا یکــی یکــی توجیــه مــی‌شــدند. یک دفعــه یــادش آمــد بایــد خبــری را بــه قــرارگاه برســاند. سرش را چرخانــد؛ فریبــرز را تــوی جمــع دیــد و گفــت: فریبــرز پاشــو بــا اون موتــور سریع بــرو عقــب، ایــن پیغــام رو بــده.... فریبــرز بلنــد شــد و خواســت بگویــد موتــور ســواری بلــد نیســتم، ولــی فرمانــده آنقــدر بــا ابهــت گفتــه بــود کــه نتوانســت. دویــد ســمت موتــور، موتــور خامــوش را تــوی دســت گرفــت و شروع کــرد بــه دویــدن. صــدای خنــده همــه رزمنــده‌هــا بلنــد شــد... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 آیت الله جوادی آملی: از غریب ترین ایام زندگی ما همین روز مباهله است. نه رسانه‌های ما از مباهله تعریف می‌کنند، نه خود ما! http://eitaa.com/yaranhamdel
منفوریّت اجتماعی محبوبیّت اجتماعی مقایسۀ (رحمه‌الله) و رضا پهلوی 📚 منبع: کتاب ♦️ {«قال علی علیه السلام: الدَّهْرُ انْزَلَنِی ثُمَّ انْزَلَنِی، ثم انْزَلَنِی حَتَّى یُقال معاویة وَ عَلى!؟»: روزگار، مرتبه مرا پایین آورد، پایین آورد، پایین آورد به حدی که می گفتند: معاویه و على} ________________ http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 وعده ، وفا 🔹وعده طرح رتبه بندی معلمان را به سرعت عملیاتی میکنم . ۱۴۰۰/۳/۲۶ 🔹وفا صدور احکام رتبه بندی ۸۰۹ هزار معلم و پرداخت مزایای رتبه بندی آموزشیار معلم و معوقات ۹ ماهه ، برای معلمان مشمول و همچنین پرداخت مزایای سال ۱۴۰۱ و بخش های مانده سال ۱۴۰۰ ، با پیگیری مستمر از قسمت‌های دیگر دیدن کنید 👇 https://eitaa.com/yaranhamdel/29742 http://eitaa.com/yaranhamdel