eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
13.8هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 پیشکش همایونی ‼️محمدرضا شاه و پیشکش کردن دختران ایرانی به پادشاه عمان 💠اسدالله علم، وزیر دربار و نخست وزیر شاه در خاطراتش می‌نویسد: زمانی که سلطان قابوس پادشاه عمان به ایران آمد و رفت، شاه از من پرسید:در این دو شب چه کرد؟ عرض کردم :هر شبی چند خانم در اختیارش بود! فرمودن: تازه داماد احیاناً ناخوش نشود! گفتم: خیر، دخترهای ایرانی تمیز بودن و او هم دوستشان داشت. 📚منبع: یادداشتهای اسدالله علم /نوشته اسدالله علم (وزیر دربار شاه) / جلد۶/ صص۱۶۹_۱۷۰ http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 آمریکا‌، تکفیری‌ها و ظلم به زن سومالیایی 🔸سومالی از نظر جغرافیایی بخش بزرگی از شاخ آفریقا را شامل می‌شود. این کشور در سال‌های آغازین قرن ۲۰ مستعمره ایتالیا بود و با عنوان «سومالی ایتالیا» خوانده می‌شد. اما در سال ۱۹۶۰ استقلال خود را از بریتانیا و ایتالیا به دست آورد. با این حال، خودمختاری بیشتری برای این کشور به ارمغان نیامد و برای حفظ ثبات سیاسی همچنان به کمک‌های خارجی متکی بود. 🔻 در نوامبر ۱۹۹۲، ایالات متحده پیشنهاد رهبری یک نیروی چندملیتی تحت رهبری خود برای تأمین امنیت عملیات بشردوستانه، که شامل نیروهای نظامی از ۲۳ ایالت بود، را داد. همچنین ایالات متحده با عنوان «مداخله بشردوستانه» در سومالی مداخله نظامی کرد. 🔻 هر چند آمریکا در دوره «زیادباره» و به‌ بهانه مسائل حقوق بشری و زنان، به دنبال تقویت گروه‌های سلفی و سرنگونی دولت مستقر بود؛ اما پس از سرنگونی این دولت وضعیت مردم و زنان سومالی بسیار وخیم‌تر گردید. بر خلاف ادعای آمریکا در محکومیت حقوق بشری و حقوق زنان در دولت «زیادباره»، او به دنبال رهایی زنان از استثمار سنتی و سرمایه‌داری بود. 🔻 یکی از مواردی که ایالات متحده برای توجیه لزوم حضور در سومالی بارها مورد استفاده قرار داده‌اند، محدودیت‌های زنان و آزار و تجاوز جنسی به آن‌ها در مناطق تحت تصرف گروه تکفیری الشباب است. درحالی که بارها نیروهای تحت آموزش ایالات متحده نیز پس از در اختیار گرفتن مناطق تحت تصرف الشباب، به طور گسترده و سیستماتیک به زنان این مناطق تجاوز جنسی کرده‌اند. 👈 مشاهده متن کامل مقاله با روزنامه کیهان http://eitaa.com/yaranhamdel
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 افشاگری مفتضحانه فائزه هاشمی از کابینه ی حسن روحانی...!! صحبتهایی که همه را شگفت‌زده خواهد کرد http://eitaa.com/yaranhamdel
شب هشتم حرم.mp3
20.55M
🎙سخنرانی استاد میرباقری در شب هشتم محرم الحرام ۱۴۰۳ حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها http://eitaa.com/yaranhamdel
مهارتهای کلامی_7.mp3
12.95M
۷ صمت و جوع و سحر و خلوت و ذکری به دوام ... ناتمامانِ جهان را، کند این پنج، تمام 😊 تمام شدنِ مراتب انسانی و دَرنَوردیدن پله‌های تکامل، مستلزم رعایت این پنج قانون است ... ▫️و سکوت، یکی از این قوانین رساننده‌ی این مسیر .... بخش ۶ 👈 اینجا 🎤 http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎حشمت‌الله از نگاه همرزمان ″ابتکار عمل″ شهید حیدری رزمنده خوش برخور
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎 حشمت‌الله از نگاه همرزمان ″چشم فرماندهی″ آشنایی من با حشمت‌الله بر می‌گردد به تابستان سال ۱۳۶۵ در جزیره مجنون جنوبی، پد شرقی، جایی که ایشان دیده‌بان بودند و من در گردان حضرت رسول(ص) بودم. وظیفه دیده‌بان در خط مقدم خیلی سنگین بود و باید کارهایی مثل تأمین پوشش آتش در مقابل پاتک دشمن و زیر نظر گرفتن تحرکات دشمن را به دقت انجام می‌داد، آن هم لحظه به لحظه. او به نوعی چشم فرماندهی محسوب می‌شد. پد شرقی منطقه کوچکی بود که حجم آتش دشمن در آنجا خیلی زیاد و متمرکز بود. اکثر کسانی که به آنجا می‌آمدند یا شهید می‌شدند یا مجروح. عراقیها چند بار تلاش کردند که خط را با تانک و تیر مستقیم از سمت جاده خاکی بشکنند که موفق نشدند. من و حشمت گاهی در آنجا با هم حرف می‌زدیم و همین زمینه‌ای برای آمدنم به واحد دیده‌بانی و شروع دوستی بیشترم با او شد و به تدریج با هم انس گرفتیم. آن موقع، کم سن و سال بودم و دوران نوجوانی نیز با غفلتها و کم تجربگی‌های زیادی همراه است؛ ولی حشمت پخته‌تر بود و من همیشه از راهنمایی‌هایش بهره می‌بردم. او خیلی دلسوز بود. شهید حیدری دنبال گمنامی بود؛ با اینکه با هم خیلی صمیمی شده بودیم؛ هیچ وقت به من نگفته بود که کونگ‌فو کار می‌کند و من بعدها از زبان یکی از دوستان شنیدم که در این رشته استاد است! معمولاً افراد در این سن دنبال مطرح کردن خودشان هستند اما امثال او واقعاً منیت نداشتند و به دنبال شهرت نبودند؛دویژگی خاصی که الآن کمتر در افراد می‌بینیم. در جبهه انسانهای مثل او زیاد بودند؛ کسانی که روح بلندی داشتند و مرزهای عرفان را در نوردیده بودند. جا دارد یاد کنم از همرزمان آزاده و مخلص و بزرگواری چون شهید «بیژنی از لردگان و «شهید معمارزاده» از شهر کرد که مانند شهید حیدری در این دنیا بی نام و نشان مانده‌اند؛ اگرچه در عالم بالا نام‌آور هستند. ادامه دارد... راوی: ابراهیم قاسمی مهندس هوافضا در فرودگاه امام خمینی(ره) برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 طومار سکوت ✅ ناگفته‌های روزهای اسارت و پس از آن 📖فصل یکم - در آغاز راه 🎬 قسمت ۳ ″بسوی سرنوشت″
🔰 طومار سکوت ✅ ناگفته‌های روزهای اسارت و پس از آن 📖در آغاز راه 🎬 قسمت ۴ ″داوطلب‌ها بپرند بالا″ اول ما را از قزوین به پادگان امام حسن(ع) تهران بردند. چند روزی آنجا ماندیم، بعد ما را به پادگان «الله‌اکبر» اسلام آباد غرب اعزام کردند. مدت کوتاهی هم در آنجا بودیم. خبر پیروزی رزمندگان در شکستن حصر آبادان در آن ایام، روحیه همه را بالا برده بود. این شاید اولین پیروزی چشمگیر ما در طول جنگ محسوب می‌شد. طولی نکشید ما را به کرمانشاه بردند. در آنجا اسلحه و تجهیزات لازم را تحویل گرفتیم و عازم گیلانغرب شدیم و در منطقه‌ای به نام داربلوط که حدوداً ۱۰ کیلومتر با شهر گیلانغرب فاصله داشت اطراق کردیم. این منطقه شاید تقریباً ۱۵ کیلومتر با نیروهای دشمن بیشتر فاصله داشت و کاملاً در تیررس آنها بود. دیدن جبهه و جنگ از نزدیک کاملاً متفاوت از صحنه‌های جنگی است که از تلویزیون یا سینما مشاهده می‌کنیم. چند روزی طول کشید تا بتوانیم به صداهای وحشتناکی که در اثر شلیک توپخانه‌های خودی و گلوله باران دشمن ایجاد می‌شود عادت کنیم. یک هفته‌ای هم در منطقه داربلوط مستقر بودیم ولی از عملیات خبری نبود. غذای درست و حسابی هم به ما نمی‌دادند. بیشتر وقت‌ها گرسنه بودیم و از کمک‌های مردمی هم هنوز به آن گستردگی که بعدها شکل گرفت خبری نبود. از بیکاری گاهی با بچه‌ها می‌رفتیم یک کناری، چند قوطی کنسرو می‌چیدیم و مسابقه تیراندازی راه می‌انداختیم. یک روز عصر همینطور که کنار چادر با محمد و شهید اینانلو که از پایگاه زینبیه قزوین با هم آمده بودیم نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم، دیدیم یک تویوتا در نزدیکی چادر ما توقف کرد و یک برادر سپاهی از آن پیاده شد و داد زد: هر کس برای شرکت در یک عملیات مهم داوطلبه بپره بالا. ما سه تا یک نگاهی به هم کردیم و بی‌معطلی دویدیم به طرف ماشین که بپریم بالا. آن برادر سپاهی که دید ما داریم با اسلحه سوار می‌شویم گفت: ببرید اسلحه‌ها را داخل چادرتون بگذارید این عملیات نیاز به اسلحه ندارد. ما با تعجب به هم نگاه کردیم سؤال مشترکی که در آن لحظه برای هر سه نفر ما پیش آمده بود این بود که مگر می‌شود با دست خالی هم جنگید؟ در هر صورت گفتیم شاید چیزهایی باشد که ما از آن بی‌خبریم، بهتر است مافوق هرچه می‌گوید انجام بدهیم و اما و اگر نیاوریم وگرنه ماشین پر می‌شود و ما جا می‌مانیم. لذا اسلحه‌ها رو سریع انداختیم داخل چادر و پریدیم بالای ماشین. حدود ۱۵ نفر که شدیم ماشین حرکت کرد. بین راه نماز مغرب و عشا را خواندیم و دوباره ادامه مسیر دادیم، یک ربع آخر چراغ خاموش می‌رفتیم. ما را در یک منطقه کوهستانی کنار یک کامیون بزرگ پیاده کردند و به هر کدام از ما یک گونی خالی دادند و گفتند پشت در عقب کامیون به صف بایستید، در کامیون را که باز کردند دیدیم پر از گلوله‌های خمپاره است از ۶۰ میلیمتری بگیر تا ۱۲۰. در کیسه هر نفر چند تا از این گلوله‌ها را می‌گذاشتند و می‌گفتند حرکت کن. نوبت من هم که شد کیسه را پر کردم و گذاشتم روی کولم و ناچاراً راه افتادم. همان برادر سپاهی که ما را به بهانه شرکت در عملیات به باربری کشانده بود آرام می‌گفت از اینجا به بعد نباید کسی حرف بزند و کوچکترین سر و صدایی هم نباید شنیده شود چون ما باید از نزدیکی عراقی‌ها عبور کنیم و این مهمات را برای عملیاتی که در پیش داریم در جای مناسب قرار بدهیم و استتار کنیم. من که احساس می‌کردم یک جورایی رو دست خوردیم و به جای شرکت در عملیات، باید این گلوله‌های خمپاره را حمل کنیم، با طعنه گفتم: شما برای این عملیات مهم حمل مهمات نمی‌توانستید از حیوانات نجیبی مثل قاطر یا خر استفاده کنید؟ او آرام و با لبخند جواب داد: اگر می‌شد حتماً این کار را می‌کردیم ولی همانطور که گفتم ما باید این مهمات را از نزدیکی عراقی‌ها عبور دهیم و جلوتر از آنها مستقر کنیم. حالا اگر در حین عبور، این حیوان نجیب آواز خواندنش بگیرد یا به هر دلیلی سر و صدایی ایجاد کند تمام برنامه‌های ما به هم می‌خورد. جوابش کاملاً قانع کننده بود و من از اعتراضی که کرده بودم کمی خجالت کشیدم. آن شب تا صبح بار بردیم و صدایمان هم در نیامد. قبل از سپیده دم، محل را ترک کردیم و برای نماز و استراحت به منطقه خودمان برگشتیم. ادامه دارد... منبع: کتاب طومار سکوت http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬قسمت ۱۶۳ ″دشمن″ 🔹اولین عملیاتی بود که فری
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۶۴ ″دسته بیل و کلاه آهنی″ 🔹تازه عملیات شده بود و دشمن پاتک کرده بود آتش دشمن بسیار سنگین بود... فریبرز برای اینکه به بچه‌ها روحیه بده روی دسته یک بیل کلاه آهنی گذاشته بود و از خاکریز بالا می‌آورد. دشمن هم همون نقطه رو به آتش می‌کشید و همه می‌خندیدند. یه مدت دیگه قوطی خالی کمپوتها را که به هم بسته بود توی دسته بیل می‌کرد و از خاکریز می‌برد بالا و مرتب چپ و راست و بالا و پائین می‌کرد. با این کارهایش هم اعصاب دشمن به هم ریخت و هم روحیه نیروها عوض می‌شد. آتش که سنگین شد داخل خاکریز لولید و صاف شد چشم در چشم که شدیم، وای خدا، فریبرز بود... زدم توی سرش، خاک تو سرت، کلاه آهنی رو روی باسن میذارن؟ فریبرز لبخند زد و گفت حکمتی توش داره داش علی... گفتم چه حکمتی آقا فریبرز؟ گفت اگه ترکش بخوره توی سرم راحت میشم و شهید می‌شم اما اگه بخوره تو باسنم، یه سال باید مثل مراد رو شکم بخوابم... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاک های نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۱ و ۲ ″دیگه مدرسه نمی‌روم″ مادر شهید
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۳ یک بار خاطره‌ای برام تعریف کرد از دوران سربازی‌اش، خاطره‌ای تلخ و شیرین که منشأ آن روحیه الهی خودش بود، می‌گفت: «اول سربازی که اعزام شدیم رفتیم «صفر چهار» بیرجند.¹ بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد یک روز تمام سربازها را به خط کردند تو میدان صبحگاه هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد میان بچه‌ها. قدمها را آهسته بر می‌داشت و با طمأنینه به قیافه‌ها با دقت نگاه می‌کرد و می‌آمد. جلو تو یکی از ستونها یک دفعه ایستاد به صورت سربازی خیره شد. سر تا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: «بیرون» همین طور دو سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد من قد بلندی داشتم و به قول بچه‌ها هیکل ورزیده و در عوض قیافه روستایی و مظلومی داشتم. فرمانده پادگان هنوز لابلای بچه‌ها می‌گشت و می‌آمد جلو، نزدیک من یک هو ایستاد..، سعی کردم خونسرد باشم. توی چهره‌ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه‌های سر تا پایی: «توأم برو بيرون.» یکی آهسته از پشت سرم گفت: «خوش به حالت! تا از صف برم بیرون دو سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم: دیگه افتادی تو ناز و نعمت.» تا آخر خدمتت کیف می کنی.. بیرون صف یک درجه‌دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه حسابی کنجکاو شده بودم. از خود پرسیدم، چه نعمتی به من می‌خوان بدن که این بچه شهری‌ها دارن افسوسش رو می‌خورن؟!» خیلی‌ها با حسرت نگاهم می‌کردند. بالاخره از بین آن همه، چهار - پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه گفت: سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون، لفتش ندین‌ها. باز کنجکاوی ‌ام بیشتر شد. برام سؤال شده بود که کجا می‌خوان ببرن ما رو؟ با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم لوازمم را ریختم تو کیسه انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. کیسه‌ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا. همراه آن استوار رفتیم تو شهر بیرجند چند دقیقه بعد جلوی یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: کیسه‌ات رو بردار بیا. خودش رفت زنگ آن خانه را زد من هم رفتم کنارش. به‌ام گفت: «از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی هر چی بهت گفتن بی چون و چرا گوش می‌کنی». مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. آمدم چیزی بگویم در باز شد یک زن تقریباً مسن و ساده وضعی، بین دو لنگۀ در ایستاده بود. چادر گلدار و رنگ و رو رفته‌اش را رو سرش جابجا کرد. استوار بهش مهلت حرف زندن نداد. به من اشاره کرد و گفت: «این سرباز رو خدمت خانم(!) معرفی کنید.» آمد برود گفتم: «من اینجا اسلحه ندارم هیچی ندارم نگهبانی می‌خوام بدم چکار می‌خوام بکنم». خنده ناشیانه‌ای کرد و گفت: «برو بابا دلت خوشه، از فردا همین لباس‌هات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی.» تو دوره آمورشی به قول معروف تمسه از گرده‌مان کشیده بودند یاد داده بودند به‌مان که اگر مافوق گفت بمیر بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می‌خواهم چکار کنم؟! روبروی در ورودی آن طرف حیات یک ساختمان مجلل چشم را خیره می‌کرد. وسعت حیاط و گلهای رنگارنگ و درختهای سر به فلک کشده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: «دنبالم بیا» گونی به دست دنبالش راه افتادم رفتیم توی ساختمان. جلوی راه پله‌ها زن ایستاد. اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: «خانم اونجا هستن.» به اعتراض گفتم: «معلوم هست می‌خوام چکار کنم؟ این نشد سربازی که برم پیش یک خانم.» ترس نگاهش را گرفت به حالت التماس گفت: «صدات رو بیار پایین پسرم!» راوی: سید کاظم حسینی پاورقی: ۱ پادگان آموزشی ارتش؛ همانطور که شهید برونسی می‌گوید، این پادگان در جنوب استان خراسان در شهرستان بیرجند واقع شده است. http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰علل تزلزل تمدن غرب ✅جلسه اول: آثار کور دلی تمدن غربی ″عقب نشینی نفس در مقابل بیماریها/۲″ شالوده
🔰علل تزلزل تمدن غرب ✅جلسه اول: آثار کور دلی تمدن غربی ″بحرانی دیگر به بهانه رفع بحران″ موفقیتهای ظاهری تمدن جدید نباید موجب شود تصور کنیم که بحرانهای ایجاد شده به کمک همین تمدن، قابل رفع است. در حالی که بر اساس مبنای عرض شده، این تمدن هرگونه اقدامی برای رفع آن بحرانها انجام دهد، بحران جدیدی را به وجود می‌آورد. چگونه می‌توان از تمدنی که ماهیتاً بحران ساز است انتظار داشت که بحرانهای خود را از بین ببرد؟ تمدن بحران ساز، نه تنها بحران خود را از بین نمی‌برد، بلکه با تلاش و اقدامی که برای رفع بحران می‌کند، بحران جدیدی به وجود می‌آورد و تا وقتی که موضعگیری خود را نسبت به طبیعت - که ریشه در بینش او دارد- عوض نکند، هر روز بحرانها افزون می‌گردد. امروزه تبلیغ می‌شود که تنها تمدن ممکن، همین تمدن غرب است و با نابودی این تمدن همه چیز نابود می شود و با اینگونه تبلیغات می‌خواهند ما را به این نتیجه برسانند که اگر امام زمان عجل الله تعالی فرجه هم ظهور کنند، مطابق این تمدن عمل خواهند کرد و این تمدن را به رسمیت می‌شناسند. ما اعتقاد داریم این تمدن نه تنها یگانه تمدن ممکن نیست و با نابودی آن، جهان نابود نمی شود، بلکه معتقدیم تا نتوانیم از این تمدن عبور کنیم برکات زندگی دینی که ارض را به عرش متصل می‌کند رخ نمی‌نماید. این را هم گوشزد کنیم که ما باید با تلاش خود وسائل نجات از این ظلمت را تدارک کرده و یا لااقل طوری از این تمدن فاصله بگیریم که با نابودی آن امکان ماندن برای ما وجود داشته باشد، زیرا اندیشمندان معتقدند افق تاریخ غربی دیگر روشن نیست و به تدریج تاریک و تاریکتر می‌شود. آری آبادانی غربی مایه آبادانی همه جهان نشده است اما بسیاری از ملتها طوری به غرب پیوسته‌اند که ویرانی آن، ویرانی آنها را نیز به دنبال خواهد داشت. http://eitaa.com/yaranhamdel