eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
36.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حمله افراطی‌ها به پزشکیان؛ ظریف رو بذار کنار http://eitaa.com/yaranhamdel
26.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 ایران آمریکا و اسرائیل را شکست می‌دهد (اعتراف سرهنگ آمریکایی) http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاطرات شهداء🌷 ″هواپیمای میگ۲۵ دشمن را تا یک سال زمین‌گیر کردیم!!″ 🌷اول مرداد ماه ۱۳۶۲ در کابین ع
🔰 خاطرات شهداء🌷 ″اسلحه پيشرفته!!″ 🌷گرمای نيمه شب جزيره مجنون كلافه‌ام كرده بود. بچـه‌هـا در سـنگر خوابيده بودند. هوای شرجی و فضای دم كرده داخل سنگر باعث شد كه نتوانم دوام بياورم. بلند شدم و زدم بيرون. كمی زير آسـمان در سـكوت راه رفتم. با خودم گفتم حالا كه خوابم نمی‌برد، بهتر است وضو بگيـرم و نماز شبی بخوانم. توفيقی اجباری كه از پيش آمدنش خوشحال شدم. آفتابه‌ای را كه در كنار درِ سنگر گذاشته بودند برداشتم. آب به انـدازه كافی در آن بود. مـشتی آب بـه صـورتم زدم و درود بـر محمـد و آل او فرستادم. وضوی خود را كامل گرفتم. يك‌دفعه پشت خـاكريز بـه نظـرم چيزی تكان خورد. نيم‌خيز شده و.... 🌷و دولاّ جلو رفتم. در تاريكی مطلق، برق كلاهش را ديدم؛ يك عراقی بود. كمی ترسيدم. وای خدای مـن! دشـمن تا آن طرف سنگرها آمده بود. خواستم فرياد بزنم، ولی ديـدم صـدايم در نمی‌آيد. بايد كاری می‌كردم. آهسته، آهسته جلو رفتم. ديدم يك نفر است. معلـوم بـود اطلاعـاتی است و برای شناسايی آمده است. به خودم آمدم. ديـدم آفتابـه هنـوز در دستم است. پيش خودم گفتم اسلحه ندارم، حالا چه كار كنم! يك‌دفعـه فكری به نظرم رسيد. آهسته جلو رفتم و لوله آفتابـه را در كمـرش فـرو كردم. صدا زد: تسليم، تسليم! و دست‌هایش را بالا گرفت. اسلحه‌اش را گرفتم و به او گفتم: «تعال، رو!» 🌷وقتی اين طرف خاكريز آمدم، با صدای بلند داد زدم: «مهدی، حسين! كجاييد يك عراقی گرفتم!» بچه‌ها با صدای من بيدار شدند. چند تا از بچه‌های نگهبانی هم سريع رسيدند. همه غرق در خنده بودند. چند نفر سريع رفتند ببينند كسانی ديگر هم هستند؛ كه متوجه شـدند آن‌ها فرار كرده‌اند. من با لوله آفتابه يك اسير گرفته بودم. بچه‌ها از خنـده روده‌بر شده بودند. بعد از آن اتفاق و بردن سرباز عراقی، نمـاز شـبِ باحـالی خواندم و پيش خودم به اين فكر كردم كه وضـوی نمـاز مـن باعـث جلـوگيری از شناسايی منطقه شده بود. راوی: رزمنده دلاور سعيد صديقی http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخی‌ها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۷۵ ″موفق باشی″ جزو اسرای عراقی یک
🔰 شوخی‌ها و خاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۷۶ ″و لا يمكن الفرار من حکومتک″ دیدنی بود برخورد بچه‌ها با اسرای دشمن بعثی در روزهای اول جنگ. يك الف بچه با دو وجب و نیم قد و بالا به نام فریبرز يك مشت آدم گردن کلفت سبیل از بناگوش در رفته را می‌انداخت جلو و ردیف می کرد به سمت عقب با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزی که بر جانشان افتاده بود. هر چی می‌گفتی مثل طوطی تکرار می کردند و کاری به درست و غلط بودنش هم نداشتند از آن جالبتر شاید عربی صحبت کردن بچه های خودمان بود. به محض اینکه یک نفر سر و دمش می جنبید و فکر فرار به سرش می زد تنها چیزی که فریبرز بلد بود این بود که سلاحش را می‌گرفت به سمت آنها و می‌گفت و لا يمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چی می‌فهمیدند، خدا عالم است... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خداوند الموت ✅ تاریخ فرقۀ اسماعیلیه ۶) کیش باطنی الموت چگونه بوجود آمد؟ 🎬 قسمت ۶ ادامه قسمت قب
🔰 خداوند الموت ✅ تاریخ فرقۀ اسماعیلیه ۶) کیش باطنی الموت چگونه بوجود آمد؟ 🎬 قسمت ۷ ادامه قسمت قبل... موسی بعد از اینکه به جوان دیلمی رسید سلام کرد و جواب شنید و گفت فرمانده قلعه به من اجازه داده که امروز با شما باب دوستی را بگشایم جوان دیلمی گفت بما هم دستورداده شده که امروز با تو دوستی کنیم. موسی از آن جوان پرسیداز نام تو پیداست که اهل دیلمان باشی، بگو از چه موقع در این قلعه بسر می‌بری؟جوان سفید چهره گفت چهار سال است که من دراین قلعه هستم.موسی پرسید قبل از آن آیا در دیلم بودی؟خورشیدکلاه جواب داد زادگاه من دیلم است ولی من در الموت بسر می‌بردم.موسی پرسید در آنجا رتبه تو چه بود؟ جوان دیلمی گفت من در الموت فدائی بودم و برای این که فدائی مطلق شوم اینجا آمدم.موسی پرسید آیا در دیلمان خویشاوندی داری؟خورشیدکلاه گفت در دیلمان، یک قبیله جزو خویشاوندان من هستند. موسی سئوال کرد آیا دلت برای خویشاوندان تنگ نمی شود؟خورشیدکلاه گفت نه. موسی پرسید آیا از آنها یاد میکنی؟خورشید کلاه جواب مثبت داد و افزود،ولی دلم برای آنها تنگ نمیشود. موسی گفت شنیده بودم که اگر عضوی از کار بیفتد اعضای دیگر قوی تر میشود و تصور می کردم اگر کسی مقطوع النسل گردد و نتواند ازدواج کند و بزن و فرزند علاقمند شود علاقه اش نسبت بخویشاوندان چون پدر و مادر و خواهر و برادر بیشتر خواهد شد.خورشیدکلاه جواب داد در من این طور نیست و من برای دیدار خویشاوندان بیتاب نیستم. موسی پرسید بعد از این که وارد این قلعه شدی چه مدت طول کشید تا تو را مقطوع النسل کردند؟ جوان دیلمی گفت یک روز بعد از ورود باین قلعه مقطوع النسل شدم. موسی پرسید آیا هنگامی که میخواستند تو را از نظر جنسی ناتوان کنند متأسف نبودی؟ جوان دیلمی جواب داد به هیچ وجه متأسف نبودم. موسی نیشابوری با خود گفت معلوم میشود یا جوانهایی که در این قلعه سکونت دارند و فدائی مطلق هستند ابله می باشند یا من، زیرا چگونه می توان پذیرفت که انسان را مقطوع النسل بکنند ولی هنگامی که از نظر جنسی او را ناتوان می‌نمایند متأسف نباشد. سپس سئوال کرد آیا موقعی که میخواستند تو را مقطوع النسل کنند احساس درد کردی؟ خورشید کلاه گفت قدری احساس درد کردم ولی درد شدید نبود و بعد خوابم برد و هنگامی که از خواب بیدار شدم درد نمی کشیدم. موسی سئوال کرد اکنون احساسات تو چگونه است، آیا میل داری ازدواج کنی؟ خورشید کلاه گفت من خواهان ازدواج نیستم. موسی پرسید من از تو انتظار دارم که با صراحت بمن جواب بدهی و بگوئی که آیا اندیشه زن را می کنی یا نه؟ خورشید کلاه جواب داد نه ای موسی. تنها فکر من این است که زنده بمانم تا بتوانم روزی را که کیش باطن عالمگیر می شود ببینم. موسی گفت من هم مثل تو امیدوارم روزی بیاید که کیش ما عالمگیر شود. خورشید کلاه اظهار کرد امروز از طرف شیرزاد بما دستور داده شد که با تو صحبت کنیم و به سئوالاتی که از ما می‌کنی جواب بدهیم. ما پرسیدیم که برای چه بما دستور داده میشود که با تو صحبت کنیم؟ گفتند برای اینکه تو می‌ترسی مقطوع النسل شوی و تصور می‌نمائی که هرگاه مقطوع النسل شوی دچار ضایعه ای غیر قابل جبران خواهی شد. موسی گفت صحیح است و من می ترسم که نتوانم در آینده ازدواج کنم خورشید کلاه اظهار کرد دیگران که در این قلعه هستند شاید مثل تو بودند و می ترسیدند که مقطوع النسل شوند و اینک چیزی که به مخیلۀ آنها خطور نمی کند موضوع ازدواج است و آیا تو گمان می کنی که بهتر از دیگران میفهمی و سایرین باندازه تو عقل نداشته اند تا این که نخواهند مقطوع النسل شوند؟ موسی گفت اگر تو از من نمی‌رنجی بتو میگویم که گاهی اتفاق می‌افتد که صدها نفر نمی‌فهمند و یک نفر می‌فهمد و به همین جهت است که شماره دانشمندان در هر عصر به تعداد انگشت های دو دست می باشد و خداوند به همه کس یک اندازه عقل نداده است. خورشید کلاه حیرت زده پرسید آیا میخواهی بگویی که ما همه بی عقل بودیم. موسی نیشابوری گفت من نمی‌توانم بگویم که شما بی عقل بودید ولی میتوانم اظهار کنم که تعصب شیرزاد فرمانده این قلعه و تعصب شما عقلتان میچربد وگرنه خود را بر مقطوع النسل و شکل خویش را شبیه به خواجه ها نمیکردید. مگر مجاهدین صدر اسلام که آن فداکاریها را در راه دین کردند خود را مقطوع النسل نمودند. مگر یاران حسین(ع) در صحرای کربلا که بی محابا جان را در راه امام فدا کردند مقطوع النسل بودند؟ من تصور نمیکنم که خداوند ما موافقت کرده باشد که ما مقطوع النسل شویم برای اینکه خود زن و فرزند دارد. من فکر میکنم که مقطوع النسل کردن فدائیان مطلق از ابتکارات خود شیرزاد فرمانده این قلعه است. من نمیتوانم فکر کنم که خداوند ما از این موضوع اطلاع ندارد، چون شیرزاد بدون موافقت خداوند مبادرت باین کار نمیکند ولی شیرزاد اول این تصمیم را گرفته و بعد باطلاع خداوند رسانیده است. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات زندگی صبحی و تاریخ بابیگری و بهائیگری 📌بهائیان مطرود ″ملاک قرب و طرد″ چند نمونه از این امور ذکر می‌گردد: ۱) رفتار بهائیان با آقاجمال بروجردی داستان عبرت‌آمیزی است که این موضوع را روشن می‌سازد. یکی از دانشمندان (آقاجمال بروجردی) در زمان بهاء به این دین گروید و چنان دلباخته شد که از همه چیز دست کشید و پایداری نمود تا آنجا که فرزندش حاجی آقا منیر که در اصفهان می‌زیست و از پیشوایان دین مسلمانی بود چون دریافت که پدرش بهائی شده او را بی‌دین خواند و فرمان رهایی مادر خود را از پدر داد و به دست شوهر دیگر سپرد. آقا جمال به طهران آمد و در راه بهاء جانفشانی‌ها نمود تا آنجا که پاینام اسم‌الله‌الجمال گرفت. پس از بهاء که میان فرزندانش به ویژه غصن‌اعظم (عبدالبهاء) و غصن اکبر تیرگی پدیدار شد برآشفت و گفت: شگفتا ما مردم جهان را به دوستی و یگانگی می‌خوانیم چرا باید این دو نفر که یکی پس از دیگری جانشین بهاء هستند با یکدیگر این گونه باشند و دوگانگی کنند؟ برای این کامه روانه عکا شد تا دل دو برادر را از تیرگی به پاکی رساند! چون به آنجا رسید این در و آن در زد سرانجام پیرو غصن اکبر شد و گفت: او درست می‌گوید. دسته برادر، با او بد شدند و عبدالبهاء به او پاینام پیر کفتار داد و او را رنجاندند که گزارشش دور و دراز است ولی آنچه میخواهم بگویم این است که شبی در خانه ای دسته‌اش از بهائیان گرد هم بودند. من هم بودم یکی از بهائیان ساده که اسحق حقیقی نام داشت، در میان سخن گفت: پیر کفتار در چند سال پیش به کرمانشاه آمد چون دوستان به فرمان عبدالبهاء او را راه ندادند به ناچار در مسجد خانه گرفت. من دریافتم و به آن مسجد رفتم و به نگهبان مسجد و دیگران که آنجا بودند گفتم: این مرد کیست که او را در اینجا راه داده اید؟ گفتند: نمی‌شناسیم ولی آخوند و اهل دانش است من گفتم این از بیخ مسلمان نیست تا چه رسد که آخوند باشد، این جهود است. مردم بر سرش ریختند و کتک بسیاری زدند و نیمه جان از مسجد بیرونش کردند. این را می گفت و میخندید و ما هم می شنیدیم، خوشمان می‌آمد و بر گوینده آفرین می‌گفتیم و از نادانی نمی‌خواستم و نمی‌توانستیم بدانیم که این کار خوبی نبوده است. از این گونه کارها بسیار کرده اند که برای نمونه یکی از آنها را که خودم شنیدم گفتم. اگر بخواهم گزارش بسیاری از مردم را که به دست آنها نابود شدند بگویم به دفتری جداگانه نیاز می افتد. باری، خداوند مرا در برابر نابکاری و بداندیشی آنها نگاهداری کرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستی و درستی بخوانم و بر و بهره آزمایش خود را بگویم که فریب ناکسان را نخورند» http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 زندگی طوفانی 📖خاطرات سید حسن تقی‌زاده ۵ـ بسوی تهران وکالت در مجلس اول (۱۳۲۶ - ۱۳۲۴ هـ.ق):
🔰 زندگی طوفانی 📖خاطرات سید حسن تقی‌زاده ۵ـ بسوی تهران وکالت در مجلس اول (۱۳۲۶ - ۱۳۲۴ هـ.ق) ″ورود به تهران و مجلس″ پس از دو سه روز توقف در آن کاروانسرا و منزلی که گرفتیم بالآخره ترتیبی دادیم که به توسط گاری پُستی به تهران برویم. اسبابها را روی گاری گذاشتیم. پس از طی مسافت درگاری پُستی، غروب روز دهم رمضان به تهران رسیدیم. در جایی که حالا میدان توپخانه است جلوی عمارت بانک شاهنشاهی که پُستخانه هم نزدیک آنجا (اول خیابان لاله‌زار بود) گاری ایستاد تا اسبابهای گاری تحویل پُستخانه بشود. اسباب ما را هم روی زمین گذاشت و گفت بروید. ما که جایی را در تهران بلد نبودیم بلاتکلیف و حیران آنجا ایستاده بودیم. ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 زندگی طوفانی 📖خاطرات سید حسن تقی‌زاده ۵ـ بسوی تهران وکالت در مجلس اول (۱۳۲۶ - ۱۳۲۴ هـ.ق) ″تلاقی با برادر″ در آن موقع واقعه ای اتفاق افتاد که بیشتر به معجزه شباهت داشت. هوا گرم بود و اغلب مردم در کوچه گردش میکردند. دیدم یک کسی دستش را روی شانه من گذاشت گفت داداش برگشتم برادرم را دیدم که از تبریز آمده بود. وی که موقع حرکت ما در تبریز بود بعداً از راه زنجان با مال به تهران آمده بود و پیش برادرزنش که ساکن تهران بود منزل کرده بود و چند روز بعد از آن منزلی در خیابان شاه آباد کوچه آقا سید هاشم گرفته بود. او ما را به همان منزل خود برد و شب را در آنجا خوابیدیم. این منزل دو تا اطاق داشت یکی خالی بود و سه تومان کرایه آن بود قرار شد هر کدام پانزده قرآن پرداخت کنیم و شریک در همان خانه بشویم شب اول در همان یک اطاق پرده ای از وسط اطاق کشیده دو قسمت کرده و یک طرف برادرم با زن و بچه های خود و طرف دیگر ما دو نفر خوابیدیم. فردا صبح بازار رفته حصیری خریدیم و اطاق خالی را فرش کردیم. فرش شوشتری به دوازده تومان خریدیم. ما دو نفر در این اطاق ساکن شدیم و بقیه ماه رمضان را در آن اطاق سر کردیم. مجلس شورای ملی در هفده شعبان باز شده بود. من هم شوق و ذوقم پیدا کردن مجلس بود. از تبریز به همین منظور آمده بودم. آنجا را پیدا نمی کردم. از هر کس می پرسیدم سراغ نمیدادند تا آنکه ایام رمضان مسجد و بازار که می رفتم در گلوبندک کسی سلام علیک کرد برگشتم و هاشم ربیع زاده را تصادفاً دیدم که در طفولیت همسایه و همدرس من در تبریز بود. خوشحال شدم. پرسید چند روز است به تهران آمده ام؟ گفتم که سه چهار روز بیش نیست. از او پرسیدم این مجلس کجا است؟ گفت بیا برویم. http://eitaa.com/yaranhamdel