eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙🎼 شگفتانه محسن چاوشی در وصف شهیدحاج قاسم سردار دلها 💕 📥 دریافت با کیفیت بهتر 👇 https://www.aparat.com/v/oQE5O ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩به جمع سربازان جهاد تبیین در پیام‌رسان ایتا بپیوندید 👇 eitaa.com/yaranhamdel
8⃣1⃣ 🔻 با شدت گرفتن به زندگی مردم و افزایش قیمت‌های سرسام‌آور، به ظاهر پر هزینه‌ترین موضع، دفاع از و دستاوردهای آن است. این حالت روانی ترس از هزینه دادن و احیانا فحش و ناسزا شنیدن، سبب شده تا تقریبا هیچ کسی جرئت نکند سرش را از پشت خاکریز بالا بیاورد و از دفاع بکند. 🔻 این عدم جرئت هرچه می‌شود و از فردی به فرد دیگر منتقل می‌شود، ایجاد یک سکوت وهمناک میکند. همه با خودشان می‌گویند: ما در و اگر حرفی بزنیم، افکار عمومی با ما برخورد سختی خواهد کرد. در نتیجه این دسته افرادی که مدافع یک نگرش هستند، همه دست به دست هم می‌دهند و سکوت را عمیق‌تر می‌کنند و به آتش توهّم اقلیت می‌دمند. هرچه زنجیره سکوت ادامه دارتر، سکوت وهمناک‌تر ... 🔻 حال در این فضای ساکت وهم‌انگیز، فقط یک‌صدا به گوش میرسد، صدای با تمام توان، با تمام ابزارهای رسانه‌ای و تبلیغی! 🔻 او شروع می‌کند حقائق را وارونه جلوه دادن. را پوشاندن. باطل را به جای حق نشاندن و کافی‌ست یک نادانی آتو به دستشان بدهد تا آنها با تمام توان وارد میدان شوند و سایت‌ها و شبکه‌های اجتماعی و روزنامه‌هایشان پُر بشود. نمونه میخواهید؟ مثل همین ماجرای اخیر و آن فاجعه ... 🔻 خانم الیزابت نوپل نیومن به این حالت میگوید:‌ «» یعنی چی؟ یعنی در خصوص یک موضوع مناقشه‌انگیز، مردم درباره افکار عمومی حدس‌هایی می‌زنند. آنها سعی می‌کنند دریابند که در اکثریت قرار دارند یا در اقلیت و سپس می‌کوشند که تعیین کنند که آیا تغییر افکار عمومی در جهت موافقت با آنهاست یا خیر. 🔻 حالا اگر آنها احساس کنند که در اقلیت هستند یا افکار عمومی در جهت مخالفت با آنهاست، ترجیح می‌دهند که سکوت اختیار کنند. هر چقدر این دسته بیش‌تر سکوت کنند، جریان افکار عمومی نیز گمان می‌کند که حرف جدید دیگری وجود ندارد، لذا مارپیچ سکوت تشدید می‌شود. 🔻 نظریه مارپیچ سکوت این را میگوید که: مردم به شدت از انزوا می‌ترسند. بیشتر مردم از ترس انزوا، بر ضد قضاوت‌ها و ارزیابی‌های خودعمل می‌کنند. 🔻 اما چند نکته ی مهم در خصوص مارپیچ سکوت و رسانه‌های جمعی: 1⃣ اگر مردم احساس کنند دارای عقاید مشترک با دیگران هستند، درباره‌ی آن با یکدیگر صحبت می‌کنند؛ اما اگر احساس کنند فقط خودشان صاحب عقیده‌ی خاصی هستند، آن عقیده را آشکارا ابراز نمی‌کنند. 2⃣ افراد ممکن است، از رسانه‌های جمعی به عنوان منبع انتقال عقائد استفاده کنند، اگر اعتقاد خاص آنها در رسانه مطرح نشده باشد، آنها نتیجه می‌گیرند که آن عقیده مورد پذیرش عمومی نیست. 3⃣ بسیاری از افراد که عقیده‌ی خاصی دارند به سبب ترس از انزوا آنرا بیان نمی‌کنند، لذا هرچه بیشتر افراد ساکت بمانند، دیگران احساس می‌کنند که عقیده مخالف وجود ندارد، بنابراین مارپیچ سکوت در جامعه شکل میگیرد. 4⃣ اما نکته‌ی مهم این است که در این فرآیند مردم بیشتر به آنچه دیگران به صورت عمومی بیان می‌کنند، اتّکا و اعتماد می‌کنند تا به آنچه واقعا فکر میکنند. در این بین ماها شعار می‌دهیم که شیعیان تنوری هستیم! دروغ می‌گوئیم؛ ما شیعیانِ فقط احساسی هستیم! شیعیانی که ضرری برای ندارند! ما خیلی گوگولی هستیم! نیستیم. هر شب، استوری احساسی‌مان ترک نمی‌شود. اما دریغ از یک کلمه حرف حق! یک کلمه دفاع از عقبه‌ی پرافتخار . هیچ کس جرئت نمی‌کند از جایش تکان بخورد و این سکوت تو در تو را بشکند! 🔻 در اولین قدم، شکستن این سکوت است. دست به دست هم بدهیم و مثل یک شبکه منظم، با صراحت، شجاعت و منظم از دفاع کنیم. آیا یک نیست که سر از پشت خاکریز بیرون آورد و با یک خط را بشکند؟! جنگ را نمی‌بینید؟! خمینی در جماران تنهاست! همت کجاست؟! هل من ناصر خامنه‌ای بلند است. کجاست که در این ، فرماندهی کند و لشکر حزب الله را امامت؟! 🔻 فرمان رسیده. ! سرت را از پشت آن لعنتی، بیرون بیاور و از شرفت بگو. از دفاع کن! ولایت مداری به حرف نیست! مرد عمل کجاست؟! حرف بزن! چهره به چهره! استوری به استوری! فرد به فرد ! گروه به گروه! لات کوچه خلوت نباش ! در این جنگ ترکیبی، شمشیر بکش! اقدام کن! ✏️ نویسنده: سید مهدی هاشمی ✔️جهاد تبیین لازمه بالا بردن سطح آگاهی ┄┅♡☫♡┅┄ ‌🇮🇷⁩به جمع سربازان جهاد تبیین در پیام‌رسان ایتا بپیوندید 👇 eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۲ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و ا
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۳ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel