eitaa logo
🫂یاران همدل
90 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
16.1هزار ویدیو
158 فایل
کانال یاران همدل جهاد تبیین
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 پهلوی به روایت دربار 👈لطفا نشر دهید حتی با نام و لینک خودتان http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺روزت را تبرّک کن با یک سلام🌺 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ http://eitaa.com/yaranhamdel
🌷🌱 امام صادق(ع)🌱🌷 {حجاب زن برای طراوت و زیبایی‌اش مفیدتر می‌باشد.} 📚منبع: «المستدرک، ج۵» http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 یادداشت‌های علم 📌شرفیاب شدم. شاهنشاه را فوق العاده ناراحت دیدم، علت را جویا شدم؛ فرمودند جریاناتی در شهر هست که عادی نیست ، یعنی بعضی دستجات دانشجویان و بعضی جوانهای دیگر شعارهایی می دهند که کاملاً کمونیستی است یک فتح فوتبال که این همه سر و صدا ندارد آن همه شعارهای «زنده باد خلق فلسطین»، «مرگ بر یهود». عوامل امنیتی هم نمیدانند ریشه کار چیست . دوشنبه ۴۹/۱/۲۴ 📚یادداشت های علم ج ۲ ص ۲۵ انتشارات معین http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۱۱۷ در پادگان سنندج جلسه سران نظامی برگزار بود. بروجردی هم خودش را رساند. دست زخمی‌اش را با چفیه‌اش بسته بود. چفیه خونین و خاک‌آلود بود. دیگر فرماندهان سپاه هم آمده بودند. حاج همت از پاوه، متوسلیان، کاظمی، پیچک فرمانده قصر شیرین و غرب، جلالی از جوانرود و... فرماندهان ارتش، فکوری، فلاحی و زهیرنژاد وارد سالن شدند. اما وقتی فرماندهان سپاه می‌خواستند وارد شوند، گارد ریاست جمهوری جلوی آنها را گرفت و از آنها خواست اسلحه‌شان را تحویل دهند. فرماندهان سپاه با تعجب به گارد بنی‌صدر چشم دوختند. همه از بروجردی کسب تکلیف کردند. او جلوی گارد ایستاد و گفت: - نه برادرها اسلحه‌تان را تحویل ندهید. با یک نهاد نظامی قانونی هستیم سلاحمان را تحویل یک نهاد غیرقانونی نمی‌دهیم. مسئول گارد از بنی‌صدر سوال کرد و او هم دستور داد که اگر سلاحشان را تحویل نمی‌دهند داخل نشوند! فرماندهان سپاه به اتاق سپاه در گوشه پادگان برگشتند و منتظر ماندند. می‌توانستند پس از چند روز هجوم دشمن و درگیر شدن با آن حالا دست خالی برگردند. بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی رئیس جمهور هم قابل تحمل نبود. مسئله شخصی نبود. مسئله چند شهر و جان و مال صدها هزار نفر انسان در میان بود. بروجردی به تهران رفت. در ستاد مرکزی سپاه تمام فرماندهان سپاه از تمام نقاط کشور جمع شده بودند تا در مورد جنگ بحث و تبادل نظر کنند. ادامه...👇
بروجردی بلند شد و صحبت را شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم - من امروز برای زدن حرف‌های بزرگ نیامده‌ام. می‌خواهم نکته کوچکی را جا بیندازم. همه می‌دانیم که ما درگیر جنگی نابرابر با عراقی‌ها شده‌ایم. دشمنان ما بعد از آنکه نتوانستند از آب گل‌آلود کردستان ماهی بگیرند این جنگ را آغاز کردند. خیلی هم غیر منتظره و ناگهانی نبود. ما در طول یک سال گذشته بارها و بارها تحرکات مشکوک عراقی‌ها را گزارش کردیم. مدت‌ها بود که عراقی‌ها به ساختن استحکامات نظامی مشغول بودند. اما گوش شنوایی نبود. اهمال‌کاری‌ها وضعیت را به اینجا رساند، حالا هم قصد من بازخواست گذشته‌ها نیست. به هر صورت جنگ پیش آمده و ما درگیریم. آن هم در حالت دفاعی اش بحث من کردستان است که بعضی برادران تصور می‌کنند می‌شود به امان خدا رهایش کرد و رفت و به جنگ جنوب پرداخت. با این حرف‌ها آثار ناراحتی و عدم رضایت در چهره بعضی افراد ظاهر شد بروجردی ادامه داد: - ولی برادران، بدانید که دشمن از حضور کمرنگ ما در کردستان خوشحال می‌شود، چرا که برنامه آنها همین است، اینکه ما را درگیر جنگ جنوب کنند و بعد به تجهیز ضد انقلاب در کردستان بپردازند و به کمک آنها و به آسانی در کردستان نفوذ کنند و آنجا را از بدنه کشور جدا کنند. برادرها، بدانید که عراقی‌ها به این سادگی‌ها دست از این سفره آماده برنمی‌دارند. از این سفره آماده نمی‌گذرند. این را مطمئن باشید. باید کاری کنیم که کردستان به بازوی انقلاب تبدیل شود و به خوزستان کمک کند. بعضی خیال می‌کنند اگر نیرو به کردستان نفرستند با کسی لج کرده‌اند و یا شخص خاصی را ادب کرده‌اند. من خدمت همه عزیزان ارادت دارم و از برادرانی که مایلند و توان خدمت به کردستان مظلوم را دارند تمنا می‌کنم به منطقه تشریف بیاورند و کاری کنند که فجایع کردستان تکرار نشود. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 حُرِّ انقلاب اسلامی 🎬 قسمت ۳۷ ″آخرین حماسه″ رسیدیم به سنگر اول یا سنگر الله. تمام نیروها به دسته های کوچک تقسیم شدند. مسئولین محورها و گروه ها با نیروهایشان حرکت کردند. شاهرخ یک آرپی جی و چند تا گلوله برداشت و به من گفت: ممد تو همراه من باش با من بیا جلو، گفتم: چشم. به همراه سه نفر دیگر حرکت کردیم. چند دقیقه بعد، کانال به صورت خط خمیده به سمت دشمن ساخته شده بود و نیروهای عراقی متوجه آن نشده بود. دکتر چمران هم در بازدیدی که از کانال داشت خیلی از آن تعریف کرده بود. با عبور از کانال به مواضع و سنگرهای دشمن نزدیک شدیم. در قسمتهائی از دشت خاکریزهای کوتاه و جدا از هم ایجاد شده بود. به پشت یکی از این خاکریزها رفتیم. صدای تیراندازی های پراکنده شنیده می شد. اما دشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود. شاهرخ اشاره کرد بیائید و ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاریک و سرد بود کمی آنطرف‌تر به یک خاکریز کوچک نعل اسبی رسیدیم. یک دستگاه نفربر داخل خاکریز بود. به سمت نقر بر رفتیم. یکدفعه یکی از خدمه آن بیرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت! قبل از اینکه حرفی بزند آنچنان ضربه ای به صورت افسر عراقی زد که به بدنه نفربر خورد و افتاد. ادامه...👇
جنازه اش را به کنار خاکریز بردم کسی آن اطراف نبود. از دور یک عراقی دیگر به سمت ما می آمد سر نیزه ام را برداشتم. وقتی خوب نزدیک شد به او حمله کردم. شاهرخ خیلی با آرامش درب نفربر را باز کرد و به عربی گفت: تعال! (بیائید بیرون) آرامش عجیبی داشت سه نظامی دشمن را اسیر گرفت و تحویل بچه های دیگر داد. بعد با هم برگشتیم و رفتیم داخل نفربر، از غذاها و خوراکی هائی که آنجا بود معلوم بود که هنوز آنها نخورده بودند. چند دقیقه ای با هم مشغول خوردن شدیم با صدای الله‌اکبر و شلیک اولین گلوله ها به سمت دشمن، ما هم دست از غذا کشیدیم و حرکت کردیم! نیروها از همه محورها پیشروی کردند. عراقیها پا به فرار گذاشته بودند. بچه ها تا ساعتی بعد به جاده آسفالته رسیدند. شیرازه ارتش عراق در این منطقه به هم ریخته بود. خاکریز کوچک و نفربر موجود در آن در نقطه مهمی واقع شده بود. اینجا محل تلاقی دو جاده خاکی ولی مهم ارتش عراق بود. طبق دستور ما همانجا ماندیم پیشروی بچه ها خیلی خوب بود. کار خاصی نداشتم به شاهرخ گفتم من خیلی خسته ام. خوابم می یاد. گفت برو پشت نفربر اونجا یک پتو هست که یکی زیرش خوابیده. تو هم کنارش بخواب. بعد هم خندید! من هم رفتم و خوابیدم هوا سرد بود بیشتر پتو را روی خودم کشیدم *** ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بلند شدم و نشستم هنوز در عالم خواب بودم پتو را کنار زدم یکدفعه از جا پریدم جنازه متلاشی شده یک عراقی در کنارم بود. شاهرخ تا مرا دید گفت برادر عراقی چطوره؟! با تعجب گفتم تو می‌دونستی زیر پتو جنازه است؟ گفت: مگه چیه ترس نداره! پرسیدم راستی چه خبر؟ گفت خدا رو شکر بیشتر سنگرها پاکسازی شده. نیروهای دشمن از همه محورهای عملیاتی عقب نشینی کردند. دشمن هم نزدیک به سیصد کشته و تعداد زیادی هم اسیر داده. چهار دستگاه تانک دشمن هم منهدم شده، نیروهای دشمن خیلی غافلگیر شدند. پرسیدم از سید مجتبی خبر داری؟ گفت آره توی اون سنگر داره با بی سیم صحبت می کنه. با شاهرخ رفتیم سمت سنگر سید. وقتی وارد شدیم سید داشت پشت گوشی داد می‌زد. تا آن زمان عصبانیتش را ندیده بودم صحبتش که تمام شد شاهرخ با تعجب پرسید: آقا سید چی شده؟ جواب داد: هیچی، خیانت. بعد خیلی آرام گفت: توپخانه که پشتیبانی نکرد. الان هم میگن نیروهای پشتیبانی رو فرستادیم جائی دیگه. بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بچه‌های ما حسابی خسته شدند. هوا روشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما می‌یاد. نماز صبح را همانجا خواندیم سید و شاهرخ و دیگر فرماندهان از سنگر بیرون آمدند و منطقه را بررسی کردند. شاهرخ گفت: یک جاده بزرگ از سمت راست ما می‌یاد و به سنگر نفربر می‌رسه. یک جاده هم از روبرو می‌یاد و به اینجا ختم میشه. اگه تانکهای دشمن از این دو محور حمله کنند خیلی راحت به صورت گاز انبری ما رو محاصره می‌کنند بعد ادامه داد شما مجروحین و نیروهای اضافه را از خط خارج کنید. ما اینجا هستیم. ادامه...👇
ساعت هشت صبح بود من و شاهرخ در کنار نفربر بودیم. دو نفر دیگر از بچه‌های ما بیست متر آنطرف‌تر داخل سنگر بودند. بچه‌هائی که دیشب شجاعانه به خط دشمن زده بودند دسته دسته از کنار ما عبور می کردند و با خستگی بسیار عقب می‌رفتند. سنگرها و خاکریزهای تصرف شده امنیت نداشت. نیروی پشتیبانی هم نبودند. هر لحظه احتمال داشت که همگی محاصره شویم. از نیروهای پیاده عراق خبری نبود. ساعتی بعد احساس کردم زمین می‌لرزد به اطراف نگاه کردم. رفتم بالای خاکریز علت لرزش را پیدا کردم. از انتهای جاده روبرو تانکهای عراقی به سمت ما می آمدند. یکی دو تا سه تا... ده تا اصلاً قابل شمارش نبود. تا چشم کار می‌کرد تانک بود که به سمت ما می آمد. به جاده دوم نگاه کردم آنجا هم همین وضعیت را داشت. هر دو سنگر ما روی هم شش گلوله آرپی‌جی داشت اما چند برابر آن تانک می آمد. معادله جالبی بود. هر گلوله برای چند تانک!! نفس در سینه ام حبس شده بود. خیلی ترسیده بودم. شاهرخ با آرامش گفت چی شده چرا ترسیدی؟ خدا بخواد ما پیروز می‌شیم. بعد ادامه داد اینها خیلی می‌ترسن، کافیه بتونیم تانکهای اولشون رو بزنیم مطمئن باش فرار میکنن. از طرفی ما باید اینجا مقاومت کنیم تا بچه ها بتونن تو سنگرهای عقب مستقر بشن. http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۲۸ ″کمپوت‌هایی که انبار شده بود!″ روزگاری بــه مــا در منطقــه، نهایــت هفتــه‌ای دو قوطــی کمپــوت آلبالــو می‌دادنــد، می‌گذاشــتیم وســط می‌خوردیــم. فریبــرز تنهــا کســی بــود کــه ســهمیه‌اش را نگــه می‌داشــت و بــه همــان یکــی دو دانــه‌ای کــه دیگــران تعــارف می‌کردنــد بســنده می‌کــرد و حــالا او هشــت قوطــی کمپــوت داشــت کــه خیلــی وسوســه‌انگیز بــود. چندبــار بــه زبــان خــوش از او خواهــش کــردم از خــر شــیطان بیایــد پاییــن و هــر چــه دارد بیــاورد برادرانــه بخوریــم، بــه خرجــش نرفــت. چــاره‌ای نبــود، بــه نمایندگــی از طــرف ســایر بــرادران مأموریــت یافتــم کــه در یــک عملیــات متهورانــه، ترتیــب قوطی‌هــای احتــکار شــده را بدهــم. تــک بــا موفقیــت انجــام شــد. شــب بــود، کمپوتهــا را آوردم ریختــم روی زمیــن و گفتــم بیایــد کــه تــدارکات شمــا را مهمــان کــرده اســت، جلوتــر از همــه، بیچــاره فریبرز آمــد، بــا چــه حــرص و ولعــی می‌خــورد و دســت آخــر مثــل همیشــه خرســند بــود از اینکــه شــکمش ســیر شــده. در حالــی کــه انبــار ذخیــره‌اش دســت نخــورده باقــی مانــده اســت. چاره‌ای نبــود، ایــن خبــر ناگــوار را بایــد هــر چــه زودتــر و البتــه عاقلانه‌تــر بــا او در میــان می‌گذاشــتیم. صحبــت را بــا یــک صلــوات شروع کــردم. بــرای ســلامتی بــرادر فریبــرز صلــوات! بعــد ادامــه دادم، مــا نمی‌دانیــم چطــور و بــا چــه زبانــی از آقا فریبرز تشــکر کنیــم، واقعــاً لطــف کردنــد! می‌شــد حــدس زد چــه حالــی دارد، بیــن خــوف و رجــا، فهمیــده و نفهمیــده طبعــاً منتظــر بقیــه ماجــرا بــود. امــا بقیــه‌ای نداشــت، خنــده رفقــا و صلواتهــای بعــدی جــای هیچگونــه ابهامــی را باقــی نگذاشــت. فریبــرز هــم بــرای اینکــه نشــان بدهــد خــودش را نباختــه، بعــد از آن شــوک بــا صــدای بلنــد گفــت: نــوش جانتــان، کســی کــه چیــزی را انبــار کنــد، ســزایش همیــن اســت... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel