eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
14هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 توجه شهید رئیسی به نماز اول وقت! آیت الله قاضی فرمودند: هرکس نمازش را اول وقت خواند و به مقامات عالیه نرسید مرا لعنت کند؛ نماز را بازاری به جا نیاورید؛ اگر نماز حفظ شود همه چیزتان حفظ می شود. http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 🎬 قسمت ۵ 🧍کودکی و نوجوانی ″کودک انقلابی″ چند ماهی می‌شد که راهپیمایی‌های مردم
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 🎬 قسمت ۶ 🧍کودکی و نوجوانی ″تکلیف الهی″ انقلاب به پیروزی رسید؛ ولی مردم باز نگرانی داشتند و همچنان برای حفظ آن در تلاش بودند. اوایل پیروزی، سلطنت‌طلبان و گروهک‌های وابسته، مدام دسیسه می‌کردند. ملّت هم برای حفظ انقلاب، می‌آمدند در صحنه و هر جا لازم بود تظاهرات راه می‌انداختند. حشمت‌اله هم همراه بزرگترها در این راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. چند ماه پس از پیروزی انقلاب، مرداد ۵۸ بود که حضرت امام(ره) در حمایت از مردم فلسطین، آخرین جمعه ماه رمضان را به عنوان روز قدس اعلام کردند. روزی که با هدف بیداری و اتحاد مسلمانان جهان در مقابل اسرائیل نامگذاری شد. آن روز حشمت‌اله با وجود شرجی هوا و گرمای «خرماپزان» برای اولین بار تک‌ و تنها به راهپیمایی رفته بود. وقتی خسته و تشنه برگشت و تعجب ما را دید، درحالیکه نای حرف زدن نداشت، گفت: «شما فکر می‌کردید من بچه‌ام و نمی‌توانم خودم تنهایی بروم راهپیمایی؟!» حشمت‌اله از کودکی کم‌کم نمازش را شروع کرده بود و در سیزده سالگی سعی می‌کرد آن را ترک نکند. وقتی به او می‌گفتند که هنوز نماز بر تو واجب نشده، از روی صفای دل می‌گفت: «نمازهایم را به خدا قرض می‌دهم تا اگر یک روز نتوانستم نمازم را بخوانم، قبلاً جبران کرده باشم.» آن روزها از حرف او تعجب می‌کردم و نمی‌دانستم نوجوانی که هنوز خط لبش سبز نشده، این معرفت و پاکی دل را از کجا آورده است! از قضا روزهای آخر عمرش شدت بیماری‌اش به حدی بود که گاهی نمی‌توانست نماز بخواند وقتی آن حرف حشمت را به یاد می‌آوردم می‌گفتم: «سبحان‌الله!» احساس می‌کردم برادرم موقع حضور در پیشگاه حضرت دوست، غم نخواهد داشت؛ آخر به قول خودش، حسابش را پیش پیش فرستاده بود! ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۲۳ 💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت، در تمام
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۲۴ 💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم :«من جایی رو ندارم!» نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونواده‌تون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید و خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!» 💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت و اینهمه در دلش جا نمی‌شد که قطره‌ای از لب‌هایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.» و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام‌شان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. 💠 در هم‌صحبتی با مادرش لهجه هر روز بهتر می‌شد و او به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوام‌شان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و در محافظت از حرم (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام صبح بود. 💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد که هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت و هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید گفت بهت نگم اون اورده!» 💠 رنگ‌های انتخابی‌اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل‌های ریز سفید بود و هر سحری که می‌دید پارچه پیشکشی‌اش را پوشیده‌ام کمتر نگاهم می‌کرد و از سرخی گوش و گونه‌هایش می‌چکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و می‌دانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. 💠 سحر سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می‌پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟» انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمی‌دانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟» 💠 صدای تلاوت مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش می‌داد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط بگیرم.» سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم ، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی می‌کند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بی‌تاب پاسخش پَرپَر می‌زد و او در سکوت، را پیچید و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. اینهمه اضطراب در قلبم جا نمی‌شد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط می‌چرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو می‌کردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می‌گشت که در همان پاشنه در، نگاه‌مان به هم گره خورد و بی‌آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب‌لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبال‌تون بریم فرودگاه . برا شب بلیط می‌گیرم.»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۳۹ ″خلاقیت درجبهه!″ فریب
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۰ ″جشن پتو″ قــرار گذاشــته بودیــم هرشــب یکــی از بچه‌هــای چــادر رو تــوی «جشــن پتــو» بزنیــم. یــه روز گفتیــم: مــا چــرا خودمــون رو می‌زنیــم؟ واســه همیــن قــرار شــد یکــی بــره بیــرون و اولیــن کســی رو کــه دیــد بکشــونه تــوی چــادر. بــه همیــن خاطــر فریبــرز رفــت بیــرون و بعــد از مدتــی بــا یــه حــاج آقــا اومــد داخــل. اول جا خوردیــم. امــا خــوب دیگــه کاریــش نمی‌شــد کــرد. گفــت: حــاج آقــا بچه‌هــا یــه ســوال دارن. گفــت: بفرمائیــد و جشــن پتــو برقــرار شــد .... یه مــدت گذشــت فریبــرز داشــت از کنــار یه چــادر رد می‌شــدم کــه یهــو یکــی صــداش زد، تــا بــه خــودم اومــدم، هفــت، هشــتا حــاج آقــا ریختــن سرش و یــه جشــن پتــوی حســابی بــراش گرفتــن... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 عقد زهرا و علی💖💞💖 در آسمانها بسته شد🌸 سرنوشت عشق هم بر💖 زلف آنها بسته شد🌸 سالروز ازدواج آسمانی💖 حضرت علی(ع)💖 وحضرت فاطمه(س)💖 مبارک باد💖🎊💖 🌺اَللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الْفَرَج🌺 http://eitaa.com/yaranhamdel