eitaa logo
🫂یاران همدل
90 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
16.1هزار ویدیو
158 فایل
کانال یاران همدل جهاد تبیین
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 قال الصادق علیه السلام: 🔹إنَّ الرَّجُلَ یَذْنِبُ الذَّنْبَ فَیَحْرُمُ صَلاهَ اللَّیْلِ، إنَّ الْعَمَلَ السَّیِّىءَ أسْرَعُ فى صاحِبِهِ مِنَ السِّکینِ فِى اللَّحْمِ. 🔸همانا انسان بر اثر گناهی که می‌کند از نماز شب محروم می‌گردد. به راستی که اثر کار بد (گناه) در انسان سریعتر از اثر چاقو در گوشت است. 📚 الکافي باب ایمان و کفر جلد۲ صفحه۲۷۲ http://eitaa.com/yaranhamdel
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 روزمان را با قرآن آغاز کنیم | تلاوت ترتیل صفحه ۱۷۴ قرآن کریم شامل آیات ۱۷۹ تا ۱۸۷ سوره مبارکه اعراف 🌺 امام علی (ع) می‌فرمایند: «اَفضَلُ الذِّکرِ القُرآنُ بِهِ تُشرَحُ الصُّدورِ وَ تَستَنیرُ السَّرائِرِ» برترین ذکر، قرآن است، به وسیله آن سینه‌ها گشوده و پوشیده‌ها روشن شود. (شرح غررالحکم ۲/۴۵) 🎙 استاد: پرهیزگار http://eitaa.com/yaranhamdel
14.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 📽 حکایات ناب 🔹حکایات ناب و شنیدنی ۹۰🔹 💢اوصاف پیامبر در تورات❗️ ▫️حجت الاسلام علی معزی▫️ 🔺منبع: بحارالانوار جلد ۱۶ صفحه۲۱۶ http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🔰 دختر شینا 🎬 قسمت ‹۵۳› ✅ فصل چهاردهم 💥 «اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می‌خواهد بگویم، درباره‌ی خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می‌آیم، می‌گویم این آخرین باری است که تو و بچه‌ها را می‌بینم. خدا خودش بهتر می‌داند شاید دفعه‌ی دیگری وجود نداشته باشد. به بچه‌ها سفارش کرده‌ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس‌اللّه و تیمور و ستار هم سفارش‌های دیگری کرده‌ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ نمی‌خواهم بشنوم. بس کن دیگر.» 💥 با انگشت سبابه‌اش اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: « گریه نکن. بچه‌ها ناراحت می‌شوند. این‌ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل‌خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه‌ها باش و تحمل کن.» و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته‌ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می‌زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می‌آمدند می‌خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس‌الله، تیمور و ستار، گاه‌گاهی می‌آمدند و خبری از ما می‌گرفتند. 💥 حاج‌آقایم همیشه بی‌تابم بود. گاهی تنهایی می‌آمد و گاهی هم با شینا می‌آمدند پیشمان. چند روزی می‌ماندند و می‌رفتند. بعضی وقت‌ها هم ما به قایش می‌رفتیم. اما آن جا که بودم، دلم برای خانه‌ام پر می‌زد. فکر می‌کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می‌گرفتم و مثل مرغ پرکنده‌ای از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می‌رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می‌داد. لباس‌هایش، کفش‌ها و جانمازش دلگرمم می‌کرد. 💥 به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دل‌خوشی‌ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.  حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می‌شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می‌شد و مناطق مسکونی را بمباران می‌کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین‌طور دو سال از جنگ گذشته بود. 💥 سال ۱۳۶۱ برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می‌کردم با این شرایط چطور می‌توانم بچه‌ی دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می‌کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می‌رفت. سفارشم را به همه‌ی فامیل کرده بود. می‌گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.» 💥 وقتی برمی‌گشت، می‌گفت: «قدم! تو با من چه کرده‌ای. لحظه‌ای از فکرم بیرون نمی‌آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می‌دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می‌داد. وقتی همدان بمباران می‌شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می‌افتادند. برادرهایش می‌آمدند و مرا ماه به ماه می‌بردند قایش. گاهی هم می‌آمدند با زن و بچه‌هایشان چند روزی پیش ما می‌ماندند. آب‌ها که از آسیاب می‌افتاد، می‌رفتند. 💥 وجود بچه‌ی سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت‌نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: « دیگر خیالم از طرف تو و بچه‌ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می‌شوید. تابستان می‌رویم خانه‌ی خودمان. » 💥 نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی‌خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته‌ی دیگر بچه به دنیا نمی‌آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: « می‌روم سری به منطقه می‌زنم و سه چهارروزه برمی‌گردم. » همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی‌خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این‌بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می‌کردم. باید صبر می‌کردم تا برگردد. اما بچه این حرف‌ها سرش نمی‌شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می‌پیچیدم؛ ولی چیزی نمی‌گفتم. شینا زود فهمید، گفت: « الان می‌فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می‌خورم؟!» 💥 رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه‌ی حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه‌پارچه‌های سفید. تعریف می‌کرد و زیر چشمی به من نگاه می‌کرد. خدیجه و معصومه گوشه‌ی اتاق بازی می‌کردند. قربان صدقه‌ی من و بچه‌هایم می‌رفت. دقیقه به دقیقه بلند می‌شد، می‌آمد دست روی پیشانی‌ام می‌گذاشت. سرم را می‌بوسید. جوشانده‌های جورواجور به خوردم می‌داد. ادامه دارد.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۳۹ مقام معظم رهبری: «چهرۀ او را بازسازی کنید، آن صورت نجیب و سالم، آن آدم کم حرف و پرکار و مؤمن، این را بتوانید درست نشان بدهید، حالاتش را نشان بدهید.» ▪️محمد بلند شد صورت صادق را بوسید و گفت: - زنده باشی این شد یک حرفی این همه کبوتر نامه رسان در دنیا هست. این همه خط تلفن و این همه آدم که به سفر می‌روند اگر لازم شد می‌رویم خدمت ایشان ازشان کسب تکلیف می‌کنیم. - برویم عراق؟ چه جوری؟! محمد هم به فکر فرو رفت چه جوری! مرتضی گفت: - خوب مثل بقیه مردم، باید برویم ویزا بگیریم احد گفت: - بله ویزا می‌گیریم. حمید گفت: - برای ویزا گرفتن معافی می‌خواهند! محمد سر جنباند و آرام به نقطه‌ای خیره شد، بعد آهسته انگار که به خودش می‌گوید، گفت: - بله باید برویم سربازی! حمید گفت: - لقمه را دور سرتان می‌چرخانید، می‌شود رفت قم و از نزدیکان آقا پرسید. راهش را نشان می‌دهند. آنها می‌پرسند و به ما خبر می‌دهند. آقا که با اینجا ارتباط دارند. محمد باز هم لبخند زد و گفت: - ای والله. همون شب محمد برنامه رفتن به قم را ریخت. موقع خواب، محمد به همسرش مریم گفت: - آماده شو، صبح زود می‌رویم قم. مریم با تعجب پرسید: - قم! برای چی؟ مریم می‌دانست که برای چه به قم می‌روند. قم زیارتگاه بود و سوالش بی‌مورد. ولی آنقدر در این مدت محمد را غرق در کار دیده بود. حالا از شنیدن این حرف تعجب می‌کرد. محمد در جواب مریم گفت: - می‌رویم زیارت، یک کار کوچکی هم من دارم انجام می‌دهیم و عصر برمی‌گردیم. صبح موقع حرکت مریم و محمد راه افتادند. ساعت ۸ جلوی حرم حضرت معصومه بودند. هنوز دو سه ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته بود ولی هوا گرم و سوزان بود. آن دو به طرف گلدسته‌های صحن آینه رفتند و با هم وارد حرم شدند. محمد مثل بچه‌ای که سال‌هاست مادرش را گم کرده به ضریح چسبید. نجوا می‌کرد، حرف می‌زد و درد دل می‌کرد. قطره‌های درشت اشک بی‌صدا از چشمانش جاری بود. رفت زیارت نامه را برداشت و با صدای خوشی شروع به خواندن کرد. ساعتی بعد مریم در حرم بود و محمد در کوچه‌های قم به دنبال کارش می‌رفت. اول به فیضیه رفت. باید آشنایی را پیدا می‌کرد و با او منزل آیت‌الله خمینی می‌رفت. وقتی به بیت آقا رسیدند، سوالش را مطرح کرد و جواب گرفت. به کوچه که برگشت سبک بال بود. گویی بار سنگینی را از دوشش برداشته بودند. تکلیفش روشن شده بود. از دودلی و سرگردانی درآمده بود حالا به روشنی می‌دانست که چه باید بکند. به حرم حضرت معصومه برگشت، کنار ضریح باز هم زیارت‌نامه خواند، چیزی به نماز ظهر نمانده بود. زیارت عاشورا خواند و با بلند شدن صوت اذان، به نماز جماعت ایستاد. بعد از نماز کنار حوض صحن بزرگ مریم را پیدا کرد. با هم به مسافرانه‌ای رفتند. ناهار خوردند و چند ساعتی استراحت کردند. هوا که خنک شد بیرون آمدند تا به تهران برگردند. خورشید در حال غروب بود که آنها داخل اتوبوس به طرف تهران می‌رفتند. مریم گفت: - خوش به حال آن‌هایی که در قم زندگی می‌کنند. - چطور مگر؟ - ندیدی مردمش را همه زن‌ها با چادرند، مردها مذهبی و چشم پاک. توی حرم با خانومی صحبت کردم، می‌گفت قم نه سینما دارد نه کافه و شراب فروشی و... کاش می‌توانستیم اینجا زندگی کنیم. در تهران، اعصاب آدم خرد می‌شود نه حجابی، نه پوششی. محمد آهی کشید و گفت: - خدا لعنتشان کند به خاطر منافعشان حرمت زن مسلمان را شکستند. برای پیشبرد برنامه‌های استعماری‌شان ملت ما را فروختند. رقاص‌ها را کردند الگوی دختران ما. همه مجله‌ها عکس‌های آنهاست. همه چیز در جهت به فساد کشاندن جوانان ماست. مریم گفت: - یعنی می‌شود روزی برسد که ما هم راحت و آسوده آنطور که خدا و پیغمبر گفته‌اند زندگی کنیم؟ محمد گفت: - بله می‌شود، روزی که مردم به خود بیایند و بفهمند که چه برنامه‌هایی دارد روی‌شان پیاده می‌شود و عکس‌العمل نشان دهند، روزی که از زیر این نقاب بی‌تفاوتی درآیند. مریم گفت: - آن موقع هم نمی‌گذارند. - کی نمی‌گذارد؟ - آمریکایی‌ها ارباب‌های شاه! - نه اگر مردم بیدار شوند آمریکایی‌ها نمی‌توانند کاری بکنند. آنها از غفلت و خواب بودن مردم استفاده می‌کنند. برای همین هم از بیدار شدن و آگاه شدن مردم می‌ترسند. همه سعیشان این است که کسی مردم را نسبت به آنچه به سرشان می‌آورند آگاه نکند. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۴۴ ″پنچرگیری عراقی″ ▪️راننــده آمبولانــس بــودم در خــط حلبچــه، یــك روز بــا ماشــین بــدون زاپــاس رفتــه بــودم جلــو، شــهید و مجــروح بیــاورم. دســت بــر قضــا یكــی از لاستیك‌هــا پنچــر شــد. رفتــم واحــد بهــداری و بــه یكــی از بــرادران واحد بــه نــام آقــا فریبــرز گفتــم: - آپاراتــی ایــن نزدیكی‌هــا نیســت؟ فریــرز مكثــی كــرد و گفــت: - لاســتیك را بــاز كــن بــرو آن طــرف خاكریــز (منظــورش محــل اســتقرار نیروهــای عراقــی بــود) بــه یــك دو راهــی می‌رســی، بعــد دســت چــپ صــد متــر جلوتــر ســنگر فرماندهــی اســت. بــرو آنجــا بگــو مــرا فریبــرز فرســتاده، پســر خالــه‌ات!... اگــر احیانــاً قبــول نكــرد بــا همــان لاســتیك بكــوب بــه مغــز سرش ملاحظــه مــن را نکــن... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خاطرات ماندگار از رزمندگان راوی: علیرضا اصلانی‌مهر دانش‌آموز: مهگل اصلانی‌مهر ″مقاومت دلیرانه″‍ ماه‌های اول جنگ ایران و عراق یگان ما به تعداد ۱۲۰ نفر در غرب سرپل ذهاب مستقر بود تعداد تانک‌ها و نفربرها بسیار اندک و هوا بسیار گرم و طاقت فرسا بود و تاب و توان را از همه گرفته بود. یگان ما را به سه دسته ۴۰ نفری تقسیم کرده بودند و هر دسته در فاصله چند صد متری از دسته دیگری قرار داشت. تعداد زیادی از ضد انقلاب که به ملت و انقلاب پشت کرده بودند در سنگر عراقی‌ها به عنوان مزدور خدمت می‌کردند. هر شب تعداد زیادی از آنها با کمک توپخانه ارتش عراق به یگان ما حمله ور می‌شدند ولی در همان حال با مقاومت یگان‌های موجود در منطقه مواجه می‌شدند عقب نشینی می‌کردند. خاطرم هست این مزدوران به نزدیکی سنگرهای ما می‌آمدند از ما می‌خواستند تا تسلیم شویم ولی هر بار با مقاومت دلیرمردان ارتش روبرو می‌شدند فرار می‌کردند. ما که در ابتدای جنگ به عنوان یگان‌های ارتش جمهوری اسلامی در این منطقه حضور داشتیم هر روز احساس می‌کردیم که اینجا آخر کار ما خواهد بود. چون یگان‌های نظامی انسجام کاملی نداشتند و سپاه و بسیج به صورت جدی تشکیل نشده بود و جنایت‌های بسیاری از طرف بعضی عمّال آمریکا که بعداً مجبور شدند با لباس زنانه فرار کنند دامنگیر ارتش شده بود در این ایام حملات مزدوران و توپخانه عراق روز به روز بیشتر می‌شد، به شکلی که تعدادی از برادران ما در آن روزها شهید و یا مجروح شدند. «سلامتی غیور مردان ارتش ج.ا.ا صلوات» منبع: کتاب نسل انقلاب، ج۱/ خاطرات ایثارگران و رزمندگان دفاع مقدس قزوینی از زبان دانش‌آموزان http://eitaa.com/yaranhamdel
شبهات هزارتوIMG_20240116_072104_281.mp3
زمان: حجم: 2.27M
🔰 شاه هر کاری هم می کرد ادعای دینداری نداشت😏 🚫موضوع اینه که اشکالاتی تو جمهوری اسلامی وجود داره به نام دین انجام میشه😒 ⬅️همین باعث زده شدن مردم از دین شده😑 🎙این پادکست رو گوش بده و برای دوستات هم بفرست🌱 فراموش نکنی دهه هشتادی http://eitaa.com/yaranhamdel
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 نامه‌ای متفاوت از حاج قاسم به رهبر انقلاب ♨️ کلید آسمانی شدن سردار دلها! http://eitaa.com/yaranhamdel