eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌱 امام صادق(ع)🌱🌷 {حجاب زن برای طراوت و زیبایی‌اش مفیدتر می‌باشد.} 📚منبع: «المستدرک، ج۵» http://eitaa.com/yaranhamdel
🕋صفحه ۲۲ سوره بقره 🕋 🌹تصویر آیات و ترجمه🌹 http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا... سیف الله شیعه زاده از شهدای بهزیستی استان مازندارن که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید که خانواده ای ندارد. کمتر سخن میگفت و با سن کمش، سخت ترین کار یعنی بیسیم چی بودن را انتخاب کرده بود! هنگام اسارت برگه ی حاوی کدهای عملیات را خورد تا به دست منافقین نیفتد! اما منافقین کوردل برای بدست اوردن اسم رمز، سینه و شکمش را شکافته بودند... 📎آسایش امروز را مدیون فداکاری شهدا هستیم... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۱۱۸ فردا صبح بروجردی به باختران برگشت و مستقیم به سپاه رفت. کاظمی با دیدن او سر گلایه‌هایش باز شد: - کجا رفتی برادر قرار بود خودت کارها را رو به راه کنی و من فقط اجرا کنم. ولی ما را گذاشتی و رفتی. ما به کلی نیرو نیاز داریم اما داوطلب نداریم. همینطوری که نمی‌شود جلوی ارتش عراق ایستاد. - خب باید ساخت کاظمی جان! اوضاع ناجوری است. دشمن طمع گرفتن خرمشهر را دارد. آبادان و اهواز زیر آتش توپخانه عراق است. مردم جنوب همه آواره شده‌اند. باید خودمان یک کاری بکنیم. سنندج زیر بمباران هوایی عراق بود. کاظمی و بروجردی به سپاه سنندج وارد شدند. بچه‌ها در گوشه و کنار پناه گرفته بودند. ضد هوایی‌ها شلیک می‌کردند. در همین لحظه جوان خوش هیکل و بلندقدی جلوی حاج میرزا ایستاد و گفت: - سلام حاجی خسته نباشید. - شما هم خسته نباشی برادر. - ما گروهی از بچه‌های مشهد هستیم آمده‌ایم با ضد انقلاب بجنگیم. - خوش آمدید ولی قبل از آن باید به خدمت به مردم فکر کنید. - چشم هرچی شما بگویید همان کار را می‌کنیم. - چند نفرید؟ - خیلی هستیم. همه زبر و زرنگ، هر کاری بخواهید انجام می‌دهیم. - خدا خیرتان بدهد. من احوالی از برادران بپرسم، بی‌ادبی نشود بعد می‌آیم خدمت شما. بروجردی رفت و عبدی ماند وسط حیاط. با رفتن بروجردی، پیش دیگر دوستانش برگشت. - انگار از ته دل آدم خبر دارد! - همون ریش قرمزه بود؟ - بله. انگار صد سال است با من آشناست. چند دقیقه بعد بروجردی به حیاط برگشت و رفت سراغ بچه‌های مشهد. ادامه...👇
- خیلی خوش آمدید. همه ساکت، چشم به دهان بروجردی دوختند. - ما مدت‌هاست بحث داریم نیروی منظمی درست کنیم که همیشه آماده باشند. یک نیروی ضربت قوی و یک گردان یا تیپ یا هر اسمی که می‌خواهید روی آن بگذارید. مثلاً تیپ شهدا. حالا مثل اینکه این سعادت نصیب شما شده که این تیپ با شماها هسته اولیه‌اش ریخته شود. من با برادر کاظمی فرمانده منطقه صحبت می‌کنم حکم شماها را بزند و محلی برای تیپ معین کند. بروجردی از بچه‌ها خداحافظی کرد. چون باید برای سرکشی به منطقه قصر شیرین می‌رفت، به خط مقدم نیروهای درگیر با عراق. اما قبل از رفتن با اصغر مقدم صحبت کرد. - موفق باشی برادر! - خوب یاد می‌گیری ما هم وقتی آمدیم اینجا هیچ کداممان هیچ کاری بلد نبودیم. فقط سعی کنید برای مردم دلسوز باشید و با نیروهایتان مهربان. - ولی نوسود که دست ضد انقلاب است! - خوب این هم چیزی نیست موقعی که ما آمدیم کردستان کل منطقه دست ضد انقلاب بود. - یعنی بروم نوسود را آزاد کنم؟ - بله. برنامه‌ریزی کن و برو. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 حُرِّ انقلاب اسلامی 🎬 قسمت ۳۸ ″وصال″ ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک می کردند و جلو می آمدند. از سنگر کناری ما یکی از بچه ها بلند شد و اولین گلوله آرپی جی را شلیک کرد گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شلیک کرد و سنگر را منهدم کرد. تانکهائی که از روبرو می آمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. تیربار روی تانک ها مرتب شلیک می‌کردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسید: نارنجک داری؟ گفتم آره چطور مگه؟ گفت: نفربر رو منفجر کن. نباید دست عراقیا بیفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپی جی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت من هم دویدم و دو گلوله آرپی جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدائی شنیدم! ادامه...👇
یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که می‌دیدم باور کردنی نبود. گلوله‌ها را انداختم و دویدم شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گوئی سالهاست که به خواب رفته، بر روی سینه‌اش حفرهائی ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود. رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد میزدم و صدایش می‌کردم. اما هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌داد. تانکها به من خیلی نزدیک شده بودند. صدای انفجارها و بوی باروت همه جا را گرفته بود. نمی‌دانستم چه کنم. نه می‌توانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم. اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده، نفهمیدم از کجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سریع تسلیم شد. گفتم حرکت کن. یک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از میان شیارها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم. صد متر عقب‌تر یک خاکریز کوچک بود سریع پشت آن رفتیم برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ را ببینم با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده‌اند. آنها مرتب فریاد می‌زدند و دوستانشان را صدا می کردند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله می‌کردند. دستان اسیر را بستم با هم شروع به دویدن کردیم. در راه هر چه اسلحه جامانده بود روی دوش اسیر می ریختم. در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم. داخل آن یک گلوله بود برداشتم و سریع حرکت کردیم. هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم. لحظه‌ای از فکر شاهرخ جدا نمی‌شدم. یکدفعه سر و کله یک هلی‌کوپتر عراقی پیدا شد! همین را کم داشتیم در داخل چاله ای سنگر گرفتیم هلی‌کوپتر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک می کرد نمی‌توانستم حرکتی انجام دهم. ارتفاع هلی‌کوپتر خیلی پائین بود و درب آن باز بود حتی پوکه‌های آن روی سر ما می ریخت. فکری به ذهنم رسید. نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدف‌گیری کردم و گلوله را شلیک کردم. باور کردنی نبود. گلوله دقیقاً به داخل هلی‌کوپتر .رفت. بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پائین آمد. دو خلبان دشمن بیرون پریدند. آنها را به رگبار بستم هر دو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم. دقایقی بعد به خاکریز نیروهای خودی رسیدیم از بچه‌ها سراغ آقا سید را گرفتم. گفتند: مجروح شده. گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده. اسیر را تحویل یکی از فرمانده‌ها دادم به هیچ‌یک از بچه‌ها از شاهرخ حرفی نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. عصر بود که به مقر برگشتیم. http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۲۹ ″شهیدان زنده‌اند″ ▪️پیرمــردی گوشــی را برداشــت و بعــد از یکــی دو تــا سرفه گفــت: بهشــت زهــرا بفرمائیــد... آقا فریبــرز گفــت: آقــا شــهیدان زنــده‌انــد؟... پیرمــرد بــا تعجــب پرســید: یعنــی چــه معلومــه كــه زنــده‌انــد، بــر منكــرش لعنــت... گفت: پــس لطفــاً وصــل كنیــد قطعــه بیســت و ســه... شــهید فلانــی... گفــت: چی؟ فریبــرز گفــت: ترســیدم بهــم بــد و بیــراه بگویــد كــه گوشــی را گذاشــتم زمیــن و گفتــم مــا نبودیــم!! برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 گشت ارشاد در صدر اسلام پیامبر خطاب به عمر بن حزم والی حضرت رسول در یمن می فرماید: این بیانی است از سوی خدا و رسول او و مردم را از این که لباس کوچکی بپوشند که عورتشان آشکار شود، بازدار و از اینکه کسی موهایش را پشت سرش انباشته کند، نهی کن. 📚سیره ابن هشام ج۴، ص۲۴۱ http://eitaa.com/yaranhamdel