eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
13.9هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥از شدّت فقر، به امام رضا (ع) متوسل شدم 🔹بخشی از مصاحبه منتشرنشده حجت الاسلام و المسلمین سید ابراهیم رئیسی (ره) در سال ۱۳۷۱ http://eitaa.com/yaranhamdel
@zekrroozane ذڪـرروزانـــه - Part02_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
13.16M
🔰 کتاب صوتی سلام بر ابراهیم 📖جلد اول 🎬قسمت دوم (زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) قسمت اول 👇 https://eitaa.com/yaranhamdel/28213 http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″همراه با تیپ قمر بنی‌ هاشم‹ع›″ 🎬 ق
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″حکمت دلواپسی″ 🎬 قسمت اول حشمت‌اله پس از گذراندن دوره‌های مربوط به اطلاعات و عملیات و دیده‌بانی همچنان در تیپ قمر حضور داشت. زمستان همان سال به خانه برگشت و پس از مدت کوتاهی، ساک دستی‌اش را که تنها دارایی او در این دنیای خاکی بود برداشت تا به جبهه برود. مادر اشک‌هایش را با چادرنمازش پاک کرد، اشک‌هایی که در وقت بدرقه پسر جوانش، چشمانش را می‌شست تا او را سیر ببیند. شاید نگران حادثه‌ای بود که دلش گواهی می‌داد! حشمت‌اله در عملیات والفجر ۸ که منجر به فتح شهر «فاو» عراق شد، در تیپ قمر بنی هاشم، دیده‌بان گردان «یا زهرا» به فرماندهی شهید «کمال فاضل» بود. بار آخری که رفته بود، مدتی از خودش خبری نداده بود؛ نه تلفنی، نه نامه‌ای و نه پیغامی! انگار خیال برگشتن نداشت. آن روزها امکان ارتباط تلفنی با جبهه و خبر گرفتن از وضعیت رزمندگان، برای خانواده‌هایشان به راحتی مهیا نبود. همه نگران بودیم و مادر که از همه نگرانتر بود طاقت نیاورد و از برادرم حفیظ‌اله خواست تا هر طور شده از حشمت‌اله خبری بگیرد. برادرم حفیظ‌اله از محل استقرار تیپ باخبر بود. همان روز به حوالی دارخوین رفت؛ جایی که به «انرژی اتمی» معروف بود. از نیروهای دژبانی، سراغ حشمت‌اله را گرفته و متوجه شده بود که برادرم همانجا است. حشمت‌اله با شنیدن خبر دلتنگی و بیقراری مادر از حفیظ‌اله، راضی شده بود. چند روزی مرخصی گرفته، سری به شهرکرد بزند و برای گرفتن برگه مرخصی به دفتر ستاد تیپ رفته و هنوز به آنجا نرسیده بود که آن حادثه، در برابر چشم حفیظ‌اله اتفاق افتاده بود. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۲۹ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن می‌شد که باز از
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۰ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۵ ″خدا لعنتت كند صدام!″
🔰 شوخی‌ها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۶ ″قرآن خواندن″ ...زدم بیــرون و رفتــم بــالای پــی ام پــی بیــرون ســوله نشســتم. قــاری قــرآن اومــد کنــارم نشســت. گفــت: چــه خبــرا؟ گفتــم یــه کــم قــرآن بخــون حــالمــان خــوب بشــه. گفــت: یــه آیــه مــن میخونــم یــه آیــه تــو بخــون. شروع کردیــم بــه خونــدن قــرآن، کــم کــم خمپــاره‌هــا نزدیــک شــدن و نزدیکتــر... به دوســتم گفتم، آیه نهایی رو بخــون!؟ گفــت: بریــم گفتــم، بریــم. شروع کــردم گوشــامو گرفتــم و آیــه، ان‌اللــه اشتــری مــن المومنیــن .....انفســهم و اموالهــم بــان لهــم الجنــه ... رو خونــد... کــه انــگار یهــو شــخم زدن بــا خمپــاره اونجــا رو. هــر دو پریدیــم پاییــن رفتیــم زیــر پــی ام پــی و ســنگر گرفتیــم... فریبــرز هــم انــگار از دور شــاهد بــود. اونــم پریــد زیــر پــی ام پــی و بــا خنــده شروع کــرد بــه خواندن شعرهای طنــز و فکاهــی کــه، خمپــاره‌هــا قطــع شــد... برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز نویسنده: ناصر کاوه http://eitaa.com/yaranhamdel
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حکایات ناب 🔹حکایات ناب و شنیدنی🔹 🔸 رستگاران واقعی🔸 ▫️حجت الاسلام علی معزی▫️ 🔺منبع روایت : بحار الأنوار ،جلد ۲۷، صفحه ۱۴۳ http://eitaa.com/yaranhamdel