فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 مردی که عزتآفرین وطن بود
😭شما هم مثل من احساس میکنید هنوز برایش خوب گریه نکردید؟
#سید_شهیدان_خدمت
#سلام_صبحتون_شهدایی
#هر_روز_با_شهدا
#شهید_جمهور
#رئیسی_عزیز
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″حکمت دلواپسی″ 🎬 قسمت اول حشمتاله
🕊️پرواز دیدهبان🕊️🌺
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″حکمت دلواپسی″
🎬 قسمت دوم
برادرم میگوید:
اواخر زمستان ۱۳۶۴ بود که به آنجا رفتم. حشمت را پیدا کردم و راضیاش کردم که برود مرخصی بگیرد و چند روزی به خانه برگردد و رفت. ناگهان بمب و موشک از آسمان باریدن گرفت. بمباران زیاد طول نکشید؛ ولی مقر تیپ ظرف چند ثانیه به خاک و خون کشیده شد. تا حدودی از محل اصابت بمب و موشک فاصله داشتم؛ اما به هم ریختگی اوضاع را جلوی چشم میدیدم. چند لحظهای مات و مبهوت بودم که ناگهان به خودم آمدم و به یاد برادرم افتادم. از دلم گذشت که نکند حشمت هم...!
در آن وانفسا، مادر و نگرانیهایش به یادم آمد؛ مثلاً من آمده بودم، خبر سلامتی پسرش را ببرم که دلش آرام بگیرد. بغض گلویم را فشار میداد. همه جا به هم ریخته بود، کجا را باید میگشتم!
هنوز در میان خاک خونآلود و دود و آتش به دنبالش بودم که یک آن، از پشت شیشه آمبولانس، متوجه نگاه آشنای غریبی شدم؛ آن آشنا حشمت بود! آمبولانس عجله داشت و برادرم، لحظه به لحظه از من دورتر میشد. از آن فاصله، چشمهای بیحال و چهره رنجورش را دیدم که حسابی رنگ باخته بود. به حال خودم نبودم، به دنبال آمبولانس دویدم؛ ولی حشمت با تعدادی رزمنده مجروح، از مقر دور شده بود...
از آن باران تیر و ترکش، حشمتاله هم بی نصیب نمانده و مچ دستش آسیب دیده بود. او را به بیمارستان صحرایی آن منطقه منتقل کرده بودند. چند روز بعد از حادثه، حشمتاله با دست باندپیچی شده و با چهرهای رنگپریده
به خانه آمد. مادر که خبر عملیات را شنیده بود و بیشتر از قبل نگران حالش بود، با تعجب نگاهی به دستش انداخت و در آغوشش گرفت. لحظاتی بعد، درحالیکه خدا را شکر میکرد و لبخند بر چهره داشت، قطرات اشکش را پاک
کرد؛ اشکهایی که نمیگذاشتند حشمتاله به آرزویش برسد...
دوره نقاهت حشمت که تمام شد، باز به فکر جبهه افتاد. موقع رفتن به مادر گفت: «مادر جان! حالا دیگر رضایت بده. میدانم شما نمیگذارید! از آنهمه گلوله و خمپاره که از کنار گوشم رد میشود و به من نمیخورد، میفهمم که هنوز قلبت به شهادتم راضی نشده.»
مادر تحمل این حرفها را نداشت. از او خواست که دیگر به جبهه نرود. حشمت هم بی طاقت بود، گفت: «مادر مگر مرا دوست نداری؟ مگر نمیخواهی من به دیدار خدا بروم؟ میترسم جنگ تمام شود و من از قافله عقب بمانم.»
مادرم نگاه خیسش را به او دوخت و با محبت گفت: «این را از من نخواه عزیزم؛ من هرگز به شهادتت راضی نمیشوم. همینقدر که اجازه دادهام این همه سال از من دور باشی و در میان گلوله و خمپاره، شبت را روز کنی و روزت را شب، خدا را شکر کن.» حشمتاله صورت مادر را بوسید، بعد خداحافظی کرد و رفت...
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۰ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا
🔰 دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت ۳۱
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۴۶ ″قرآن خواندن″ ...زدم بیــرون و
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۴۷
″تاج گذاری!؟″
استاد سیاه کردن بچهها بــود. یــک روز ذوق فریبــرز گل کــرد و بــه نیروهــا گفــت: میخــوام یــه بــازی تــازه یادتــون بــدم؟ بچههــا گفتنــد: چــه بــازی جدیــدی هســت!؟ گفــت: همــه تــوی چــادر جمــع بشــید تــا بگــم. تــوی چــادر جمــع شــدیم و بــازی «تــاج گــذاری» شروع شــد! هیچکــس سر درنیــاورد تــا خــودش توضیــح داد کــه یــک «کلاه مخصــوص» دســت مــن هســت، ایــن کلاه» سر همــه گذاشــته میشــود. اگــر انــدازه بــود آن فــرد یــک تومــان مــیگیــرد اگــر انــدازه نبــود بایــد یــک تومــان بدهــد...
منتهــی دو شرط دارد. اول بایــد چــراغهــا خامــوش باشــد. دوم اینکــه یــک نفــر بایــد ایــن کار را از یــک طــرف شروع کنــد و بــه نوبــت سر همــه بگــذارد...
بازی شروع شد و کمی خندیدیم و چراغ خامــوش شــد. اولیــن نفــر مجبــور شــد یــک تومــان بدهــد چــون کلاه انــدازه سرش نبــود، نفــر دوم... وقتــی بــه مــن رســید یــک تومانیــام را آمــاده نگــه داشــته بــودم... وقتــی فریبــرز خواســت کلاه را بــردارد دســتی هــم بــه صورتــم کشــید و رفــت سراغ بغلــی دســتیام...
بالاخــره بــازی تمام شــد و چــراغ روشــن..ِ. قیافــههــا دیدنــی بــود... از خنــده روده بــر شــده بودیــم. فریبــرز از داخــل آب گرمکــن حمــام گــردان دودهها را جمــع کــرده و تــو کلاه مخصــوص ریختــه بــود و در آن تاریکــی بــا دســت ســیاهش صــورت هــر کــه را لمس کــرده بــود و کلاه سرش گذاشــته بــود سرش را بــا دوده وصورتــش را با دســت ســیاه شــده بــود...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 امام صادق(ع):
🔹 أكْلَةٌ يَأْكُلُهَا الْمُسْلِمُ عِنْدِي أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ عِتْقِ رَقَبَةٍ.
🔸 خوراکی كه برادر مسلمانم نزد من بخورد برايم دوستداشتنىتر است از آنکه بندهای را آزاد كنم.
📚 اصول کافی (باب الایمان و الکفر) جلد ۲ صفحه ۲۰۳
⬅️ با نشر این حدیث در ثواب آن شریک هستید.
#حدیث
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حکایات ناب
🔹حکایات ناب و شنیدنی🔹
#محتوا_شماره_۱۴۴
🔸 همنشین ابدی🔸
▫️حجت الاسلام علی معزی▫️
🔺منبع روایت : بحار الأنوار جلد ۶۸، صفحه ۱۷۰
#حکایات_ناب
#پیامبر_اکرم
#عزت #ذلت
#جایگاه_عمل
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
پایان جنگ احد.mp3
15.58M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔰 ماجرای غم انگیز شهادت حمزه عموی امام علی(ع) به دست هند جگرخوار مادر معاویه
🎬 قسمت ۲۱
🔵 امام علی(ع) فرمودند : من کجا بروم یا رسول الله؟! شما همه زندگی من هستید، شما را رها کنم کجا برم؟!
قسمت ۲۰ 👇
https://eitaa.com/yaranhamdel/28190
#امیرالمؤمنین_امام_علی(ع)
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
تولد امام حسین.mp3
7.71M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای شنیدنی پایین آمدن فطرس🧚🏻♂ به طرف امام حسین(ع)
🎬قسمت ۸
🔸حضرت فاطمه زهرا به مادرشون فرمودند: ای پدر جان این کودکم از درون شکم با من سخن میگوید و...
قسمت ۷👇
https://eitaa.com/yaranhamdel/28262
#حضرت_فاطمه_زهرا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel