32.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 چند دقیقه ای در حال و هوای شهدا❤️✨
در محضر شهید حسین صادقی
با روایتگری:
کربلایی علی زین العابدین پور
💐 هفتۀ دفاع مقدس گرامی باد💐
#حاج_قاسم
#شهید_حسین_صادقی
#علی_زین_العابدین_پور
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل چهارم 🇮🇷پس از جنگ ″اشتغال در مخابرات″ حشمتاله در اواخر سال ۶۸ با گذران
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل چهارم
🇮🇷پس از جنگ
″تشکیل خانواده″
در سال ۱۳۷۲ مادرم دختر شهیدی را به حشمتاله معرفی کرد. حشمتاله پس از بررسی، موافقتش را برای ازدواج اعلام کرد و به خواستگاری
رفتیم...
همسر شهید:
ما یک خانواده هفت نفره ساکن زرین شهر بودیم. زمستان سال ۶۱ سرما
و برف خیلی شدید بود من کلاس اول ابتدایی بودم. یک روز صبح قبل از
رفتن به مدرسه مادرم سفره صبحانه را پهن کرده بود و قوری و کتری را از روی چراغ علاءالدین گذاشته بود پایین و داشت چای میریخت که صدای در
بلند شد. بدو رفتم و در را باز کردم؛ عمه و نرگس دختر عمه ام بودند. ما و عمه اینها در یک خانه زندگی میکردیم. من نگاهی به نرگس کردم و گفتم جایی میخواهید بروید که آماده شدهاید؟ سرش را پایین انداخت و گفت: «مامانم
گفته به کسی چیزی نگویم» کمی دلگیر شدم ولی اصرار نکردم کیف مدرسه را برداشتم بروم که دوباره صدای کوبیدن در خانه آمد. نرگس در را باز کرد. عمه نرگس که در همسایگی ما بود و ما هم به او عمه میگفتیم، پشت در بود. وارد اتاق شد و شروع کرد به احوالپرسی با مادرم. صورت و مخصوصاً چشمانش بدجوری سرخ شده بود و مشخص بود که قبلاً خیلی گریه کرده است. مادرم در حال شیر دادن به برادر کوچکم بود که او را روی پتو گذاشت و پیش عمه آمد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر گریه کرده ای؟» وقتی دید جواب نمیدهد. سر شوخی را باز کرد و گفت: «نکند از شوهرت کتک خوردی؟» وقتی جدیت عمه را دید با نگرانی پرسید: «چطور شده که این وقت صبح با این حالت....» او که حسابی بغ کرده بود ناگهان بغضش ترکید و در میان هق هق گریهاش گفت: کاش علی میرزا مرا کتک زده بود... آقا علی اکبر شهید شده ...»
مادرم با شنیدن این خبر شوکه شد پاهایش سست شد و و همانجا نشست و ناباورانه گریهاش گرفت. من هاج و واج مانده بودم و نمیدانستم چه کار بکنم همان موقع یکی از همسایگان برادرم ناصر را که زودتر از من رفته بود مدرسه به خانه برگرداند. از دیدن چهره غمگین و ماتم زده ناصر بیشتر ناراحت شدم.
من و ناصر بزرگتر بودیم ناصر نه سال داشت بعدش من بودم و بقیه کوچکتر از من. بچه ها دور مادر را گرفتیم و به گریه افتادیم یک سال قبل داییام شهید شده بود و حالا هم.
داغ دایی برای مادرم تازه شده بود و هم داغ پدر دلش را
می سوزاند....
پدر وصیت کرده بود در زادگاهش به خاک سپرده شود. فامیل و در و همسایه جمع شدند و به کاکلک روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان شهرکرد رفتیم؛ روز خاکسپاری برف سختی میبارید.
بعد که کمی بزرگتر شدیم مادر خوابی را که قبل از شهادت پدر دیده بود برایمان تعریف کرد. خواب دیدم میخواستم به جبهه کمک کنم. گویا داشتم به کسی میگفتم دوست دارم که سهمی در یاری رزمنده ها داشته باشم. همان کسی که با او حرف میزدم به طرفی اشاره کرد؛ دیدم پنج دست تختخواب کنار هم است و روی هر کدام طفلی مثل کبوتر پرشکسته خوابیده. او حالی ام کرد که باید از آن بچه ها مراقبت کنم. به سمتشان رفتم. احساس کردم نگهداری بچه ها کار سختی است و مشکلات زیادی برایم به وجود میآید....
مادرم میگفت: «با غم از دست دادن پدرت آن هم با پنج تا بچه قد و نیم قد ذره ای از مصیبت خانم زینب کبری(س) با بچه های یتیم برادرش را فهمیدم.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
💐 هفته دفاع مقدس گرامی باد💐
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۱۰ ″تنها مسجد آبادی″ سال ها پیش آن وق
🔰 خاکهای نرم کوشک
📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی
🎬قسمت ۱۱
″سفر به زاهدان /۱″
قبل از انقلاب بود سالهای ۵۳-۵۴ آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است از آن انقلابی های درجه یک.
کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار. مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم زیاد می رفتیم پای صحبتشان گاهی وقتها تو برنامه های علمی هم رو من حساب باز می کرد.
یک روز آمد پیشم، گفت:« میخوام برم مسافرت می آی؟»
«مسافرت؟ کجا؟»
گفت: « زاهدان»
منظورش از مسافرت تفریح و گردش نبود میدانستم باز هم کاری پیش آمده پرسیدم « انشاءالله مأموریته
دیگه آره؟»
خونسرد گفت: «نه همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، برای گردش.
تو لو ندادن اسرار حسابی قرص و محکم
بود این طور وقتها پیله اش نمی شدم که ته و توی کار را دربیاورم گفتم: «بریم، حرفی نیست.»
نگاه دقیقی به صورتم کرد لبخندی زد و گفت: «ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیلها رو هم بگذار بلند باشه.»
گفت: پس بار و بندیلت رو ببند، میآم دنبالت.»
خداحافظی کرد.
چند ساعت بعد برگشت یک دبه روغن دستش گرفته بود پرسیدم: «اینو می خوای چکار؟»
گفت: «همین جوری گرفتم شاید لازم بشه.»
با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده وجوهات حضرت امام بود .تو خراسان من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو چند دقیقه بعد آمد. گفت «بریم.»
رفتیم ترمینال سوار یکی از اتوبوسهای زاهدان شدیم و راه افتادیم وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودیم دبه روغن را برداشت و گفت: «کاری نداری؟»
«کجا؟!»
«میرم جایی، زود بر می گردم.»
ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد: «یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.»
«نمی خوای بگی کجا میری؟ با اون دبه روغنت»
راست و قاطع گفت: «نه»
راه افتاد طرف در اتاق گفتم: «اقلاً یه کمی میموندی خستگی راه از تنت در می رفت.»
«زیاد خسته نیستم.»
دم در برگشت طرفم گفت: «یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی
یا جای دیگه ای نری سراغ منو بگیری ها.»
خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد...
راوی: سید کاظم حسینی
💐 هفته دفاع مقدس گرامی باد💐
#هر_روز_با_شهدا
#زندگینامه_شهید_برونسی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 زندگینامه رهبر چین 🎬قسمت چهارم 🔴از رقیبی که به حاشیه رفت تا قدرتگیری و رصد مردم 📌بخش اول #زن
30.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 زندگینامه رهبر چین
🔴از رقیبی که به حاشیه رفت تا قدرتگیری و رصد مردم
🎬قسمت چهارم
📌بخش دوم
#زندگینامه_رهبر_چین
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 خداییش با یک تار مو، دنیا خراب میشه؟ 🤔
⁉️ته این قصه رازآلود چیه؟
#استاد_ازغدی
#عفافوحجاب
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″خواهرم را باید بگیری″ عباس فرزند سوم خانواده بود و من
🔰 پرواز تا بی نهایت
🙋از کودکی تا انقلاب
″به دنبال ما میدوید و از ما پوزش میخواست″
یک روز که در کلاس هشتم درس میخواندیم هنگام عبور از محله «چگینی» که از توابع شهرستان قزوین است یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد. وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شدند. من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم. سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم راهمان را در پیش گرفتیم؛ اما او در طول راه به دنبال ما میدوید و فریاد میزد، مرا ببخشید؛ آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید.
راوی: پرویز سعیدی
💐 هفته دفاع مقدس گرامی باد💐
#پرواز_تا_بینهایت
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 رئیس جمهوری اسلامی ایران در هفتاد و نهمین نشست مجمع عمومی سازمان ملل:
ما آماده تعامل با اعضای برجام هستیم.
پن:
جناب آقای رئیس جمهور مگر مذاکره کنندگان قبل از شما نتیجهای گرفتند که شما میخواهید دوباره مذاکره کنید؟
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 در پی قوت گرفتن احتمال جنگ بین لبنان و رژیم صهیونیستی، امروز ۶۰۰۰ لبنانی کشور خود را به مقصد سوریه ترک کردند
پن:
ملتی که به جای دفاع از خاک خود، فرار را برقرار رجیح میدهد، زبونی و نابودی را برای خود به ارمغان آورده است.
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel