هدایت شده از م
✅ سفارش علامه به دختران دانشجو
به درستی یادم نیست که چه مناسبتی بود که تعدادی دانشجویان دختر از تهران و اصفهان به قم آمده بودند. برخی از آن جمع به من (انصاریان) گفتند که میخواهند به ملاقات علامه طباطبایی بروند و از من خواستند تا پادرمیانی کنم از علامه اجازه ملاقات بگیرم. آن زمان علامه به خاطر کهولت سن و ناراحتیهای بسیار که بیماری هم ایشان را بسیار آزار میداد ترجیح میدادند که تنها باشند. به آن جمع تنها قول به عرض رساندن پیام آنان را دادم چون احساس می کردم شاید علامه با آن وضعیت جواب رد بدهند، خدمت ایشان رسیدم و درخواست دانشجویان را به ایشان عرض کردم. ایشان با آن بلندنظری خاص خود و لطف و محبتی هم که به من داشت مثل همیشه فرمودند: چشم، تشریف بیاورید.
خوشحال شدم و زمینه برگزاری جلسه را مهیا کردیم و رفتیم محضر علامه. پس از تمام شدن تعارفات و حرفهای عادی، به علامه عرض کردم: آقا این خانمها متدین و به دین و اهل بیت (علیهمالسلام) علاقهمند هستند، با وجود حاکم بودن فضای فرهنگی نامناسب بر دانشگاهها، وجود اینها خود نعمتی است. نصیحتی بفرمایید تا به کار خود دلگرم شوند!
علامه که نگاه نافذ و زیبایشان پایین بود فرمودند: چشم!
اول فکر کردم که میخواهند نیمساعتی صحبت کنند و مثل همه آقایان با تشریفات خاص، ابتدا مقدمه و سلام و صلوات و موخره بچینند و تشکر کنند، ولی بدون هیچ مقدمهای لب به سخن گشود و فرمود:« با خدا باشید و از خدا حساب ببرید! خداوند را در همه جا حاضر و ناظر بدانید! همه چیزتان برای او باشد و از او مدد بخواهید که یاریرسان تنها خداوند است و بهترین یار و یاور و مونس و رفیق و دلسوز اوست و بس. خدا، خدا، خدا، من چیز دیگری نمیتوانم بگویم.» این چند جمله کوتاه چنان تاثیر عمیقی بر حاضران گذاشت که همگی با چشم گریان و گونه اشکآلود با ایشان خداحافظی و جلسه را ترک کردند.
▫️آنچه آن روز برای من جالب بود، مخاطبشناسی علامه بود ایشان با پی بردن به این که آنان دانشجو هستند، زاویه ورودشان به سخن کوتاهشان هم زاویهای حوزوی و خاص مخاطب حوزه نبود، و بودن خطبهخوانی ابتدا سریع رفتند سراغ اصل مطلب.
📚 انصاریان خوانساری، محمدتقی، آشنای آسمان، ص84
________________
🌷شادی روح علامه طباطبایی ره صلوات👇
@all_mizan
https://eitaa.com/joinchat/490209349C8c72616880
هدایت شده از جهاد تبیین ✌️
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دستاوردها
😀 چاپ قرنیه چشم؛ دستاورد بزرگ یک شرکت دانش بنیان، برای اولین بار در جهان
#جهاد_تبیین
#امید_و_پیشرفت #ایران_قوی
✌️خودباوری + تلاش = پیشرفت🇮🇷
به بزرگترین کانال جهاد تبیین بپیوندیم👇
┏━━ °•🍃•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🍃•°━━┛
هدایت شده از فقه و احکام رهبری (leader.ir)
📚 مسئولیت کارگر برای جبران خسارت
💠 سؤال: اگر کارگر با وجود دقت و توجه در هنگام کار، سهوا به مال صاحب کار یا وسیله ای که برای استفاده در اختیار اوست آسیب بزند، آیا ضامن است و باید خسارت بدهد؟
✅ جواب: اگر وسیله یا ابزاری باشد که جهت انجام کار در اختیار او قرار گرفته و بدون کوتاهی یا زیاده روی (افراط و تفریط) در هنگام کار بدان آسیب رسیده است، ضامن نیست؛ اما اگر مسئولیت تعمیر آن ابزار را داشته، ضامن است هر چند بدون کوتاهی یا زیاده روی باشد، مگر آن که طبیعت کار، اقتضای آن خسارت را داشته است.
#احکام_اجیر #احکام_ضمانت
🆔 @leader_ahkam
هدایت شده از ملانصرالدین👳♂️
از پیرمردی پرسیدند:
چرا ناراحتی؟!🍂🥀
گفت :
"جا سیگاریم شکست"...
گفتند: مگر چه
قدر قیمت داشت؟
گفت :
بحث قیمتش نیست.
تمام "جوانیم" را
در آن "سوزاندم"...🚬🥀
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از ملانصرالدین👳♂️
به قولِ سیمین بهبانی:
دوری راه به نزدیکی دل
چاره شود:)
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از ملانصرالدین👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا فکر میکنید که
خدا صدای شما رونمیشنوه...
ببینید عااااااالیه👌
🌷الا بذکر الله تطمئن القلوب🌷
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🤲👈خدایا من خواهان شهادتم ؛
نہ بہ این معنی ڪه از زندگی ڪردن در این دنیا خستہ شده ام ؛
و خواستہ باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص ڪنم ؛
بلڪه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام ، موجودی نباشم ڪه سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم ؛
تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران ڪند و نهال ڪوچڪی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.....
🌷شادی روح مطهر شهدا صلوات🌷
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🔴 نتیجه #احتکار و #گران_فروشی :
تو هر عصری عذاب فرق داره
#خاطرات_واقعی
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته.
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه میکردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی میکردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر...
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :- بچه پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
📚"دکترمرتضی عبدالوهابی "استاد آناتومی دانشگاه تهران
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
❌️❌️ نوجوانان حتماً بخوانند.
#آقا_اومدم. #حسین_جان_اومدم.
🌷حوالی ظهر بود، گرما بیداد میکرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در بازپسگیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود، رزمندهها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر میآمدند. تدارکات نرسیده بود و بچهها تشنه بودند. در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود، خسته و تشنه کیسههای شن را پر میکردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود. دوربینم را برداشتم و برای گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.
🌷صدای سوت توپ و خمپاره باعث میشد دائم که خیز بروم، بچههای رزمنده دیگر به خوبی با این صداها آشنا هستند. گوشها عادت میکند و میتوانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودیهاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی! نمیدانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین میشدم. کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم. در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم، گوشهایم تقریباً چیزی نمیشنید.
🌷به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده، از موج انفجارها کمی گیج بودم. دیدم بچههای زیادی به روی زمین افتادهاند، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیاش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود. بیاختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبههای سنگرهای شنی کمک میگرفت. جلو رفتم، صدای زمزمهاش را میشنیدم، به آرامی میگفت: “آقا اومدم. حسین جان اومدم.”
🌷وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم، همچنان نجوا میکرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم: عزیزم، فدات بشم، چیزی نیست و ناامیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم. حالا اشکهایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمیکرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگر آمد، اما.... لحظهای بعد گفت: “کاری از دستم برنمیاد، شهید شده، برادر زحمت میکشی ببریش معراج شهدا.
🌷(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچهها شهید میشدند، آنها را کنار هم میگذاشتند تا بچههای گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.) درحالیکه تمام بدنم میلرزید او را بغل کردم، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد. قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم، به خدا بوی عطر گل یاس میداد....
#راوی: آقای سید مسعود شجاعی طباطبایی، کاریکاتوریست فعلی و عکاس دوران دفاع مقدس (لحظه ثبت تصویری در جریان عملیات کربلای یک در منطقه قلاویزان)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🔆طلبکاری از علی علیه السلام
🌸🍃آیت الله حلی از ابن جوزی و دیگران از موثقین عامه و خاصه نقل کرده اند: در کوفه مردی بوده به نام ابو جعفر تاجر، از خصائصش این بوده از اول سال تا آخر سال، همه روزه هر سید فقیری چیزی از او می گرفته که توان پرداخت نداشت او #بدهی_فقیر را بحساب علی علیه السلام می نوشت و بابت خمس حساب می کرد.
♦️ بعدا این بنده خدا (ابو جعفر کوفی) ورشکست شد؛و کاملاً فقیر گردید به طوری که رفت گوشه خانه نشست.
🌷روزی که در خانه که نشسته بود دفتر سابق را آورد، و بدهکارها را نگاه می کرد، اگر مرده بودند اسمشان را خط می زد و اگر زنده بودند، از روی ناچاری می فرستاد عقبشان که ما این قدر از تو طلب داریم، الان هم فقیر و ورشکست شدیم ، اگر چیزیداری به ما بده که ما حالا هم #گرفتاریم، آن وقت طرف چیزی می فرستاد و #معیشتش به همین وضع می گذشت.
🦋روزی بیرون در منزلش نشسته بود، یک ناصبی که از آن دشمن های امام علی علیه السلام بود رد شد؛ او را بر این کارش سرزنش کرد و شماتتی به او نمود و گفت با آن #بدهکار بزرگ، علی چه کردی ؟
🍃ابوجعفر چیزی به او نگفت، از غصه و حسرت بلند شد و رفت در منزل گریه کرد.
✨این تاجر محترم بعد خوابید در عالم رویا خاتم الانبیاء محمد مصطفی صلی الله علیه واله و سلم و حسنین علیهماالسلام را دید. خاتم الانبیاء رو کرد به حسنین فرمود: پدرتان علی کجاست؟
🍂علی علیه السلام نزد پیامبر صلی الله علیه واله و سلم حاضر شد پیامبر (ص) فرمود: یا علی، چرا بدهی ات را نمی پردازی.
🌟عرض کرد اتفاقا الان آورده ام. امام (ع) به تاجر فرمود: دستت را دراز کن، دستش را دراز کرد کیسه ای پر از پول به دستش داد فرمود: فعلا اینها را علی الحساب داشته باش و اصل کاری را در آخرت پرداخت می کنم ، زیرا آخرتت هم در نزد ما محفوظ است
🍂ابو جعفر چون از خواب بیدار می شود، می بیند کیسه ای پهلویش است.
✨چون دست به کیسه می زند، کیسه صدای اشرفی می دهد چون آن را باز کردند ، اهل خانواده آن را پر از اشرفی دیدند ، همسرش باور نکرد تا بالاخره ابو جعفر گفت این عطای علی علیه السلام است زیرا علی علیه السلام فرمود: من بدهیم را آوردم،
🍃 هم اکنون دفتر حساب را بیاور ببینم، چه قدر از علیه السلام طلب داریم. تمام بدهکاری ها را جمع زد و پول ها را هم شمرد بدون این که یک درهم کم یا زیاد باشد مطابق بود با آن چه از علی علیه السلام طلب داشته است.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از راز موفقیت
مزارع طبقاتی بسیار زیبا و عجیب در دره ی رودخانه ای در کشور بوتان که از دیدنش سیر نمیشید
💡 راز موفقیت 💡
@razmovafajh