مثلا من یکی از بهترین کارایی که در حق خودم کردم و واقعا از خودم ممنونم به خاطرش، شرکت تو جلسات #مهر_آنا بوده و خودم دارم به وضوح میبینم که از وقتی رفتم اینجا چقددددر حالم خوب تر شده و مامان بهتری شدم...
چون به جز اون آگاهی ای ک از خوانش دسته جمعی یک کتاب خیلی خوب برای مادر بهتری شدن کسب میکنم، مهر آنا در هفته دو ساعت رو برام فراهم میکنه که بتونم فارغ از شلوغی های روزمره ام لحظاتی به خودم و درونیاتم وصل شم...
ک گاهی عذاب وجدان های مادرانه ام رو با مادرایی مثل خودم به اشتراک بذارم!
خستگی های چند تا مامان دیگه رو از عمق جان بشنوم و باهاشون همدلی کنم...
تو فضایی حرف بزنم که بعدش فورا متهم نشم به ناشکری کردن!
شنیده بشم. درک بشم. بشنوم. درک کنم.
بی قضاوت و بی سرزنش! بدون نگاه های صفر و صدی به یک زن و مادر که گاها در اجتماع وجود داره.
یک روزایی بود ک من به زور از رختخواب پا میشدم و به زور خودمو میکشوندم و میبردم اینجا.
ولی بعدش با یک روحیه ی عالی و شادابی و نشاط عجیبی برمیگشتم خونه و بهترین مامان میشدم برا فاطمه...
این روزا ولی با شوق و با نشاط میرم و با شاط بیشتری برمیگردم😍
#احساس_نوشت
#همدلی
#خود_شفقتی
#حس_خوب_مادری
لینک کانال مهر آنا👇
@mehraanaa
#معرفی_دلی
#شنبه_های_کتابخوانی مون اینجوری میگذره برام😍
یک کتاب خاص و یک چای دبش و #دورهمی_مادرانه_مجازی ...
چند تا رفیق که صوت میذارن برای همدیگه و باهم حرف میزنن راجع به کتابی که میخونن😉
انقدر برام جذابه خوانش این کتاب کنار دوستانم که خیلی وقتا نمیفهمم این دو ساعت چطور میگذره؟😌
#زندگی_نوشت
#اردیبهشت_۴۰۳
@yaremehrabanema
یار مهربان
#شنبه_های_کتابخوانی مون اینجوری میگذره برام😍 یک کتاب خاص و یک چای دبش و #دورهمی_مادرانه_مجازی ... چن
پوریا همیشه حرص میخوره ک من کتابام رو اینجوری میخونم
بهم میگه تو کتابا رو نابود میکنی🤣
الان این عکس از کتابم رو دیدم یاد حرفش افتادم و خودم خنده ام گرفت.
رفتیم #فریدون_شهر ولی با خودمون #پیچاقِ زنجان آوردیم😂
پیچاق میدونید یعنی چی که؟
به زبان ترکی یعنی چاقو😁
حالا چطور شد که ما از استان اصفهان، سوغاتِ زنجان آوردیم؟🧐
چون رفیق دوست داشتنی مون که در فریدون شهر زندگی میکنه اهل زنجانه 😌
امروز میخواستم ناهار درست کنم و گفتم افتتاحش کنم.
حالا اگر گفتین ناهار چی بود؟😜
خیییلی چاقوش خوب بود.
چاقوووو بود ها...
شایدم چااااااااقو😁
انقد تیزه که کیف میکنی باهاش پیاز خورد کنی.
دلت میخواد باهاش ادای این آشپزهای حرفه ای رو دربیاری که تَتَتَتَتَتَتَتَق پیاز خورد میکنن😁 البته اگر مبتدی هستی با پیچاق زنجان این اداها رو در نیار لطفا چون ممکنه انگشتت رو به باد بدی😂
به نظرم واقعا برای هر خانم خونه داری واجبه که یکی از این چاقو ها رو داشته باشه.
اگر دوست دارید یکی از این خوشگلای خوش دست و تیز که باهاش عاشق آشپزی کردن میشید رو داشته باشید میتونید برید تو پیج رفیق عزیزم و سفارش بدید👇
https://eitaa.com/pichagh
#زندگی_نوشت
#اردیبهشت_۴۰۳
#معرفی_دلی
هدایت شده از شراب و ابریشم...
یک جمعهی برفی و سپید....
یک آفتاب نرم و لطیف...
خورشید سرک کشیده از یک بلندی!
آبشار طلائیاش ریخته روی دامنِ زمین...!
ابرها رفتهاند، آسمان چشمک میزند!
چشمهای قشنگش، برق، برق میزند...
هوا چقدر تماشاییست!
فریبا ظرفها را با مهربانی شسته است!
صوفیا، پونه دم کرده!
پونه با نبات!
پونه و نبات و مِهر!
پونه و نبات و عشق!
یک فنجان میدهد به دست به من!
مینوشم و با لبخند،
سری تکان میدهم برای تأیید:
«فنجان را دوباره کن لبریز!»
سمانه لبخند میزند: «پس برای من هم بریز!»
توی این هوای دلپذیر
پونه را مینوشم، به اسم یک رفیق!
به یاد یک انیس!
اصلا به خاطر تو گفتم، مزهاش چقدر خوب است!
به خاطر تو رفیق!
پونه، چون هم اسم توست طعمش اینهمه خوب است!
مینوشم و میگویم: بَه بَه
به اسم تو پونه...
به مِهر تو رفیق...💚
✍ملیحه سادات مهدوی
نوشت:
این یه شعر ساده ولی دوست داشتنیه که به تاریخ 8 دی 91، فردای برف که آفتاب زده بود، توی خوابگاه دانشگاه فردوسی مشهد تقریر زدم:)
خودم خیلی دوسش دارم.
اما اینکه چرا حالا بازنشرش دادم؟
چون پونه فرت و فرت داره لاو میترکونه برام، و این آیهی قرآنه که میگه هر لاو ترکوندنی رو به لاوترکوندنی بهتر جواب دهید.😁
وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها/ نساء ۸۶
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
یار مهربان
یک جمعهی برفی و سپید.... یک آفتاب نرم و لطیف... خورشید سرک کشیده از یک بلندی! آبشار طلائیاش ریخ
اولین مواجهه ام با ملیحه سادات اینجوری بود که با خودم گفتم: چه دختر خود شیرینیه!😏 مثلا میخواد بگه من خیلی باحالم و با همه زود دوست میشم😂
۱۶ سال پیش بود، مهر ۸۷، دانشکده ی علوم قرآنی...
ملیحه سادات وایستاده بود دم در و با هرکدوم از بچه ها ک وارد کلاس میشدن و اصلا همدیگرو نمیشناختن سلام و علیک خیلی گرمی میکرد.
ولی بعد ک کلاس شروع شد رفت نشست ته ته کلاس...
نمیدونم چرا برام جالب شده بود ک هرچند وقتی هی برمیگشتم و نگاهش میکردم...
تو دستش یک تسبیح کربلا بود ک هی تو دستش میچرخوند و توجهم رو جلب کرد...
کم کم روزها میگذشت و هر روز یک جنبه جدیدی از شخصیتش برام رو میشد که منو بیشتر مجذوب خودش میکرد...
ولی سر کلاس ادبیات بود که بخشی از سفرنامه ی حجش رو خوند و تیر خلاص رو به قلبم زد.
هنوز یادمه اون حس عجیبی که با خوندن سفرنامه حجش بهم دست داد
طوری ک یکبار کل سفرنامه شو گرفتم و بردم خونه و برای کل خونواده ام بارها و بارها خوندم
باهاش اشکها ریختم و به مامانم و بابام از دختری گفتم که قلمش سحرانگیزه و قلبم رو تکون میده...
ایام فاطمیه ی دانشکده برای من متفاوت تر از تمام عمرم بود وقتی ملیحه سادات مینشست کنارم و میگفت پونه این متن رو تازه نوشتم بذار برات بخونم...
بعد میخوند و من میفهمیدم چقدددر فاصله دارم از عشقی ک تو سینه ی ملیحه ساداته نسبت ب حضرت زهرا س
نسبت ب امیر المومنین ع...
من عشق ب اهل بیت ع رو با نوشته ها و حرف ها و کارای ملیحه سادات یک جور دیگه ای فهمیدم...
کم کم متوجه شدم ذهن و قلب ملیحه سادات پر از کلمات زیبا و رویایی و پر معناست که وقتی قلم ب دست میگیره انگار از یک منبع لایتناهی میجوشه و روی کاغذ میاد...
کم کم متوجه شدم ک همین دختر شاد و پر نشاط تا سن ۱۸ سالگی ک هنوز خیلی هامون با کتاب خوندن جز برای مدرسه میونه ای نداشتیم، یک کتابخونه پر از کتابهای ارزشمند خونده!
هربار نمایشگاه کتابی برگزار میشد برام یک کتاب هدیه میگرفت یا عناوین کتابهای خوب رو بهم معرفی میکرد و تشویقم میکرد ک حتما بخونمشون...
یک روز میومد میگفت بچه ها رفتم سرپرستی یکی از بچه های گلستان علی رو برداشتم قراره ماهیانه خرج یکی شون رو بدیم.
بعد هر ماه میومد تو کلاس و هزار تومن و هزار تومن از بچه ها جمع میکرد و میذاشت روی هم و میبرد میداد به بچه ای ک سرپرستی ش رو به عهده گرفته بودیم.
یکبار همه مون رو جمع میکرد ک بریم تو فلان تظاهرات شرکت کنیم...
یکبار جمعمون میکرد ک بریم فلان نمایش رو ببینیم...
بچه های کلاس همه دوسش داشتن...
نمیشد ملیحه سادات چیزی بگه و پشت بندش همه یکصدا نشن برای انجام دادنش...
اگر یک روز میگفت بچه ها بیاین دور هم پیاز پوست کنیم و اشک بریزیم هم میگفتیم چشم😂
نگاه تعجب آمیز مامانم رو اون روزی ک با بچه ها اومده بودن خونمون و ملیحه سادات از نرده ها خودش رو سر داد، فراموش نمیکنم.
مامانم گفت پوریا ک پسره تا حالا این کارو نکرده تو این خونه😂
شاید همین دلیلش بود...
شاید برا همین همه دوسش داشتن...
یه جمله ای داشت رضا امیر خانی تو کتاب داستان سیستان ک میگفت: مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد...
اولین باری ک این جمله رو خوندم منو یاد ملیحه سادات انداخت.
ملیحه سادات شبیه هیچ کدوم از آدمای مومن و مذهبی که پیش از این میشناختم نبود...
هربار یک چیزی ازش میدیدی ک بازم میتونست تو رو متعجب کنه.
بعد از این همه سال هنوزم ملیحه سادات محبوبیت و جاذبه ی عجیب خودش رو پیش دوستانش حفظ کرده
طوری ک گاها رفقا اعتراض میکنن چرا وقتی تو گروه مثلا ما میگم ختم صلوات برداریم کسی برنمیداره ولی تا ملیحه سادات میگه سیل صلواته ک راه میفته😂
یا کافیه ملیحه سادات اراده کنه برای پول جمع کردن برای کارای خیریه😄
همه میان برای کمک...
خدا رو شکر. همیشه ب خودشم گفتم این نعمت بزرگیه...
تو زیارت امین الله میگیم که خدایا منو محبوب در زمین و آسمانت قرار بده...
ملیحه سادات عزیز من محبوب زمینی ها ک هست... الهی ک تو آسمونا هم جزء محبوب ترینا باشه🙏
پی نوشت: این متن رو ک ملیحه سادات برام نوشته خیلی خیلی دوسش دارم.
یکجوری ب دلم میشینه ک انگاری از ته دل براومده باشه.
پی نوشت ۲: اگر کسی هست اینجا که کانال شراب و ابریشم رو نداره حتما بهش توصیه میکنم ک دنبالش کنه و از نوشته های سحرانگیز، عاشقانه، پر محتوا، طنز آمیز و... رفیق عزیزم بهره مند بشه👇
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
#احساس_نوشت
#رفیقانه❤️
#دوست_داشتن
یکشنبه ها تو کافه بازی خونه مون جلسه ی دورهمی کتابخوانی مهرآنا داریم.
این هفته رفتیم اردو...
نمیدونم چی داشت این اردوی چند ساعته برامون! فقط همینقدر میدونم که بعد از این اردو خانومای مهرآنا دیگه برام خانم واحدی و ثروتی و صادقیه و امینی و ...نبودن!
شدن مریم و سهیلا و مطهره و مائده...❤️
خدا رو شکر میکنم برای دوستان جدیدی که بهم داد😍
این دوستا رو خیلی دوسشون دارم چون باهاشون راحتم، ازشون خیلی خیلی یاد میگیرم، کنارشون میخندم، بغض میکنم و خودمم!
همیشه فکر میکردم دوستی ها باید چندین ساله باشن تا بشه اینطوری بود...
و برای همین الان خودم در تعجبناک ترین حس ممکنم که چطور میشه با آدم هایی ک فقط ۶ ماهه از آشناییم باهاشون میگذره حالم انقد خوب باشه...
#احساس_نوشت
#زندگی_نوشت
#اردیبهشت_۴۰۳
#اردو_شهربانو_کوهسنگی
@yaremehrabanema
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یک وظیفه برای فعالان مجازی است که کتابخوانی را ترویج کنند و کتابهای خوب رو معرفی کنن و...
سخنان امروز آقا در نمایشگاه کتاب
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
من این پیام رو با لبخند خوندم و با لبخند جواب دادم.
ممنونم که انقد مهربونید که لبخند رو بهم هدیه میدین و باعث میشین روزم رو قشنگ شروع کنم.
کاش همه ی ما اطرافمون چنا تا آدم اینجوری داشته باشیم که همینقدر ساده و با چند تا کلمه و جمله حس #دوست_داشته_شدن رو تو قلبمون میریختن...
ب نظر کار ساده ای میاد ولی نیست...
باید مهارتش رو داشته باشی...
#ابراز_کلامی_احساسات واقعا یک مهارته و باید یادش گرفت چون در روابط بین انسان ها نقش بسیار کلیدی رو ایفا میکنه.
این بحث رو یادتونه؟😅
فکر کنم قبل از سفرم به فریدون شهر بود ک در موردش حرف میزدیم🙈
@yaremehrabanema
#احساس_نوشت
دیروز من و فاطمه از طرف مدرسه شون اردوی کلات بودیم
هوا عالی و بهاری بود و وقتی رسیدیم خونه ساعت ۲ ظهر بود و آسمون عادی بود.
حدود یک ساعت بعد در کسری از ثانیه رنگ آسمون برگشت و رنگ زرد و قهوه ای و تیر و تار شد و رعد و برق و بارون شدید...
یکجوری آسمون تاریک شد انگار ن انگار ساعت ۳ ظهره!
خورشید رفت اصلا یکهو انگار😞
یاد اون آیه قرآن مینداخت آدمو!
اذالشمسُ کوّرت...
یادمه سالها پیش خواب دیدم که داره سیل میاد تو خیابونا و من از طبقه اول ساختمونمون تو بالکن داشتم نگاهِ سیل میکردم.
خیلی هول انگیز بود و واقعا تو دلم خالی شده بود.
یکهو شروع کردم خدا رو قسم دادن ب پنج تن آل عبا...
یکی یکی خدا رو بهشون قسم میدادم.
وقتی آخرین قسم ها رو دادم یکهو آبها آروم گرفت و فروکش کرد و دلمم آروم گرفت...
من از این بلایای طبیعی مثل سیل و زلزله خیلی میترسم😞
از صبح تو فکر اون خونواده هایی هستم ک سیل زده تو خونه شون و بندگان خدا فوت کردن😔
خدا رحمتشون کنه و ب بازماندگانشون صبر بده.😢
خدا به همه ی ما رحم کنه😢
#احساس_نوشت
@yaremehrabanema