سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وپنج
_لااله الاالله... بعضی چیزا رو نمیشه گفت.
_نوموخوام... اینو میذارم شرط ضمن عقدم..که نتونی زیرش بزنی..🙁
_ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه..!! نه... نمیتونم..
ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته..؟ اینکه دلم بخاد کمک حالش باشم بنظرت بده؟!
یوسف_ نه اصلا بد نیست!. فقط به مرور #توهین_بزرگی میشه به من.. همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون!!
ریحانه_ یعنی حرف زدنت، #غرور و #اقتدارت رو زیر سوال میره؟!
یوسف، در دلش، به #درک_بالای_بانویش، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد.سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود.
ریحانه_ خب.. وقتی سکوت میکنی.. تو خودت میریزی.. نگران میشم.. سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر😔
یوسف گرسنه بود...
پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد.مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد..
باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند.
یوسف_ من #تاجایی_که_بتونم همه چیزو بهت میگم.. اما یه جاهایی رو نه.. نمیشه!
_شما که تسلیم بودی😅
ریحانه اش #لجباز بود...
حرف حرف خودش بود. اما یوسف این را قبول نداشت. زیر بار نمیرفت. مرد بود. به #غرورش برمیخورد که مدام چشم بگوید. باید به او میفهماند که حرفش لجبازی است. و یوسف بهیچوجه زیر بار نمیرود. 😠✋
جدی شد.
_لجبازی نکن. وقتی میگم نه.. یعنی نه.!
_باشه..قبول..پس، شرطم رو عوض میکنم..🙁
یوسف_ باشه. بگو..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادم کوی یار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وشش
یوسف_ باشه.. بگو
ریحانه...
مدام درفکر بود. دوست داشت #بارمالی از دوش همسرش بردارد.
_مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم #نظرآخر رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی..
_شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.!
ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد.
_خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒
_الان بگو.. باید بدونم
_میترسم بگم... 😔
یوسف نگاهی کرد...
که یعنی باید بگویی.. باید بدانم...
ریحانه میترسید..
نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به #زحمت بیافتد..❤️😔
_ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. #شرایطمون عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔
به رستوران رسیدند..
سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند...
ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود.
اما یوسف...
در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی #غرور مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش #منطقی بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در #رفاه باشد.. او که #مهریه اش را میبخشید.. مراسم #نامزدیشان هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔
لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد..
اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت..
_یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁
یوسف چهار زانو نشست.
_چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊
_جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️
مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت:
_چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁
_باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی #اختلاف_نظر داشتیم چی!؟😐
_شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. #حرف_حرف_شماست😊
_باشه.. 😊
_تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی #همسفر.. من میدونستم منظورت چیه..
چقدر ساده بود...
کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد..
جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر #بامهارت حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر #الحمدلله روی زبانش جاری شد..🙏
بالبخند گفت:
_مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟
_خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳
_کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد.
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
سلام علیکم
کانالی برای احیاء فرهنگ عفاف و حجاب و جهت جلوگیری از ناهنجاری های جامعه به خصوص کشف حجاب های رخ داده در سطح شهرستان نجف آباد که موجب نگرانی مومنین و متدینین شده است از تاریخ۱۴۰۱/۱۰/۳ فعالیت خود را جهت رفع این آفت بزرگ جامعه، با روش های قانونی و شیوه های اقناع اندیشه نسبت به حسن وجود عفاف و حجاب در بین مردم شریف شهرمان فعالیت خود را آغاز کرده است.
لطف کنید به آیدی زیر تمام گزارشات خود را جهت رفع ناهنجاری های شهرمان نجف آباد ارسال نمایید.
@Atayekhoda
نکات قابل توجه
این کانال زیر نظر مراجع قضایی مشغول به فعالیت می باشد لذا لازم است جهت پیگیری و رفع مسائل حاد و خاص موارد زیر در رصد ها حتماً رعایت شود:
آدرس دقیق مغازه/عکس از کشف حجاب ها /
ان شاءالله با اتحاد مردمی و پیگیری های خود، فضای جامعه را برای ایجاد آرامش فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بهتر می کنیم.
توجه توجه
دوستان و عزیزان حتماً گزارش خودرو های کشف حجاب شده را با پلاک و رنگ خودرو و نوع خودرو و ساعت و مکان رخداد واقعه ارسال کنید.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لینک کانال را به دوستان و مومنین معرفی کنید تا با هم به این بی حجابی ها و بی قانونی ها پایان دهیم.👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2540437778C479e7e3544
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ| چشمها سخن میگویند...
🖼 نقاشی شنی پرتره به مناسبت ۱۹ دی سالروز شهادت فرمانده کل نیرو زمینی سپاه پاسداران، شهید احمد کاظمی
#جهاد_تبیین
#نوزده_دی
#شهادت
#شهید_احمد_کاظمی
💠#روشنا_استان_اصفهان
https://eitaa.com/roshana_esfahan
#لبیک_یا_خامنه_ای
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
@masume8
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
♨️ صدو سی امین جلسه گفتگوی زنده تصویری گروه بصیرتی اهل البصر:
🌏سخنران :
استاد گرامی جناب دکتر احمد نظارتی زاده
استاد و پژوهشگر دانشگاه
موضوع : بررسی فرهنگ و تمدن اسلامی از دیدگاه مستشرقین
(دیروز و امروز)
زمان: سه شنبه ۲۱ دی ساعت ۲۰:۳۰
🎥پخش لایو جلسه در کانال اهل البصر روبیکا:
https://rubika.ir/ahlolbasar
#روشنگری | #ثامن
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهفت
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟
_خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊
ریحانه_ چشم☺️🙈
نیمه دوم تیرماه شد..
جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت.
یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹
از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و #باچشم از مردش #تشکر میکرد.☺️🌹
همه حرفها را گفتند...
تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند.
💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞
به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، #راهنمایی و #کمک بگیرند. همه موافق بودند.
از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند..
💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم #فاصله_زیادی داشت. اما #حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت...
💞فیلمیردار... ریحانه به #دوستش، فاطمه، گفته بود که #فیلمبردار مجلسشان شود.
💞خنچه عقد... #خودش درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد.
🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم.
🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت.
🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند.
🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد.
🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند.
🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد
🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی.
گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت.
🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود.
۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد.
❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی.
❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا.
❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد.
جزئیات سفره عقدشان...
تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊
اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، #عکس_العمل عشقش راببیند.😌😍
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهشت
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 #انتهای_کوچه ساعتی که کوچه #خلوت بود. #اینطوردیدکمتری_داشت احیانا اگر #نامحرمی از آنجا رد میشد!!👌
💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ #مالی به مردش #کمک کند.
که #کمتر به خرج بیافتد...
که #نگران نباشد...
که زیر بار #قرض نرود...
که #اقتدارش زخم نشود..👏
دربی را که مختص خدمه ها بود..
برای #رفت_وآمد یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت..
اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش..
از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥
#بااجازه_مدیرتالار، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،...
👌احدی نه فقط، ریحانه را که #هیچ زنی را نمیدید.
👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... #بدون نیاز به میکروفن. که همه مردان #صدای_بله_او را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود...
💙گرچه ریحانه #نظرآخر را میداد اما #حرف_دل یوسفش بود..
💙گرچه #تمام مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها #یک_سوم چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳
💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش #خوب بود. هم #مکانش خلوت بود. و هم آرایشگرش را #میشناخت.
💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند.
💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی #اصلاپوشیده_نباشد. اما #شنل، #کلاه، #دستکش داشت. با #چادری که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه #زیبا بود، #ضخیم بود و #بلند. و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را #دوخته بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، #چادرش_تکان_نخورد...!👌
💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند...
خام بود. ریحانه خودش با قلم #خوشنویسی🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت.
هر روز از صبح تا آخرشب...
در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی..
گرچه یوسف ذوق داشت...
گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد..
اما #غمی_بزرگ در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣
این را ریحانه #خوب_حس_میکرد. خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا #روحیه عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..!
یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد..
💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍
💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس..
بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در #سکوتی_عمیق میرفت.
ریحانه #تصمیمش را گرفت..😊☝️
#مربی بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید #روحیه میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند..
از خرید برمیگشتند...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_ونه
از خرید برمیگشتند...
ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون.
یوسف آرنجش را...
روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞
سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود.
ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁
_کی گفته نیای..!
ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!!
یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت.
_یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊
_مگه قراره چی بشه؟! 😒
_شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟
_حله😒
زنگ را زدند...
وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 #هیچکس به استقبالش نیامد. #دلسردنشد. وارد پذیرایی شدند.
بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت.
_این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁
فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت.
ریحانه بسمت عموکوروش، رفت...
#دستش را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد.
کوروش خان، باورش نمیشد...
این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟
کسی که این مدت فقط #تحقیر شنیده بود!! ؟؟😔
کسی که غیر از #توهین و #تهمت چیزی نشنیده بود..!؟
دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد.
_ممنونم. زحمت کشیدی.😊
این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده.
_اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️
خودش کادو عموکوروش را باز کرد..
ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد.
_بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍
یوسف و مادرش..
مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند.
ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️
کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد.
_بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊
ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد.
_وای مرسی آقاجونم😍🤗
کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت.
_منم از تو ممنونم دخترم😍
به طرف یوسفش رفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت
به طرف یوسفش رفت.. جعبه ای کوچک را درآورد. #دودستی تقدیمش کرد.
ریحانه _تقدیم باعشق... به تک سوار زندگیم. یوسفم.. فقط خداکنه اندازه ت باشه.. وگرنه آبروم میره..🙈☺️
چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد.
انگشتری بود...
که یک عمر آرزویش😍 را داشت.انگشتر 💛شرف شمس💛. اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد.
ریحانه_ اینو نزدیک حرم نجف خریدم پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.🙈
ریحانه انگشتر را...
به انگشتش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود.خیلی آرام لب زد.
_خیلی نوکرتم...😭❤️
اشکش سرازیر شد.گرچه پدر و مادرش میدیدند.
_قابل نداره..!☺️
ریحانه بطرف مبل رفت...
بسته کادو 🎁شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد.
_اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون.. اخه از دستم دلخورن.. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.. دست شما رو پس نمیزنن!😊
کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد
کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هرسه تامونو #میشناسه. *هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.!!
*برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری.
*مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین.😊
فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد.
_ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم.😒
ریحانه جلو آمد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_ویک
ریحانه جلو آمد...
_اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. همون دختر داداش هم خوبه. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه..؟☺️
فخری خانم به #صداقت ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند.😕
_همون زن عمو فخری خوبه.
کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه..!
ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.. شما بهترین مادر دنیایین.😊
فخری خانم کادو را باز کرد...
روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده بود. مجلسی بود.
ریحانه روسری را..
از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت.
کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود.
_خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه.. مگه نه؟!😍
فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد.
_آره خیلی قشنگه. مجلسیه.😊
رو به ریحانه گفت:
_ممنونم ازت😊
ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت.
_قابلتونو اصلا نداره.. ببخشید اگه کم هست.🤗
آن شب گذشت...
ریحانه حکم #مربی_بودنش را خوب اجرا کرده بود...
روحیه مردش بحالت اول #برگشته_بود.. هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود...
هر از گاهی کسی حرفی میزد،..
یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد..
✨ماه رجب ✨ بود...
و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را #روزه میگرفتند.. #نماز را یا درمسجد بجماعت... و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند.😍✨☺️
بعد از خرید...
دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض⛲️ قرار گذاشتند نیمساعت دیگر بیایند. هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت...
ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش.
کمی آنطرف تر...
یوسفش #درحال_سجده نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت....
یازهرا میگفت و تکانش میداد....
یوسف مچاله شده افتاد... 😰😱😭
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_ودو
یوسف مچاله شده افتاد...😭😰😱
نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده..
ذهنش تشویش داشت...
قدرت تمرکزش را از دست داده بود... خادم سریع به اورژانس تماس گرفت.
صحن خلوت بود...
اورژانس آمد...💨🚑
ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند.. حتما باید او را به بیمارستان ببرند.🏥
سوار آمبولانس شدند...
ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود..
دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش #ذکر میگفت.😭 ✨سی بار یا فتاح خواند..
✨سی بار یامجیر خواند..
✨سی بار امن یجیب خواند..
هرچه به ذهنش می آمد میخواند.. ترسیده بود. 😰
آیه الکرسی میخواند...
به بیمارستان رسیدند... 🏥 بعد از نوارقلب، دکتر گفت:
_چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش..!؟😐
ریحانه....
مثل باران بهاری اشکهایش میریخت.
_ای وای آقای دکتر این چه حرفیه..!😭من از هیچی خبر ندارم.😰 تروخدا بگین چیشده...!؟
دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید.سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟!
_باشه چشم. چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه.!...😭نمیدونستم اصلا.😣حالا کی مرخص میشه..؟
_سرمش که تموم شد میتونین برید.
_بازم ممنون😞🙏
_نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید. اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.!😊
_بله چشم.. حتما...😔ممنونم آقای دکتر.
وارد نمازخانه شد..
تا توانست گریه کرد.😭 دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست. 😢💦کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد.😞
وارد اتاق شد...
#نقاب زد.😍 با انرژی، باید نقش #مربی را، این بار هم خوب ایفا میکرد.
یوسفش سرم در دست داشت...
ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود...😅
ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود..😒
اما فعلا #حال_محبوبش مهمتر از #ناراحتی_خودش بود.
ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد..!؟آره...؟😜
سرش را بگوش مردش نزدیک کرد.
ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.. نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی... تو هم که حساااس😁
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد فرخنده و با سعادت اسوه تمام عیار مکارم و قله رفیع فضائل صدیقه کبری، حضرت فاطمه زهرا (س) هفته بزرگداشت مقام زن و روز مادر را به همه مادران تبریک و تهنیت می گوئیم.
#روزت_مبارک_مادر_امت
🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌺🍃🌼🍃🌸
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وسه
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد.
_اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم.☺️
یوسف دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت.
_یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش.😊
_به ضرر منه یا به نفعم🙈
_به ضررمنه اما به نفع تو هس
_خب الان بگو.. هی میگی یه چی میخام بگم.. ولی نمیگی... بگو خو... ☹️
_نمیدونم چیشد.. یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود.
ریحانه_ حرف تو حرف نیار..!😉
یوسف خنده اش گرفت.😁
_الان وقتش نیس. اصرار نکن.
سرمش تمام شد..
تاکسی🚕 گرفتند. به مقصد امامزاده. سوار ماشین🚙 خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد.
به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود.
ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من☝️
پیاده شدند...
ریحانه بسمت درخانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد.
_به امید دیدارت... یاعلی😍✋
درماشین را باز کرد...
پشت فرمان نشست. بمحض #رفتن بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت... 💨🚙
یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد..
💎چقدر #خانم بود..
💎چقدر خوب #مربیگری میکرد..
💎چقدر خوب #سیاست میدانست..
💎چقدر خوب #دلبری بلد بود..
خدا را #شکر میکرد...
ذکر #الحمدلله✨ ورد زبانش شده بود..هر روز که میگذشت.. عشقشان #عمیقتر و #شناختشان بیشتر میشد.
🎊سوم شعبان بود.🎊
ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر ومادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند.
🎊 #همسرشدند. شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. #همسفرشدند. تا بهشت تا شهادت ان شاالله.. 🎊
ریحانه مهرش را...
همانجا در محضر #بخشید.😊نوشتند. ثبت کردند که مهرش را بخشید.یوسف سر همسرش رابوسید.
کنار گوشش زمزمه کرد.
_فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم.
ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد.
_اصلا نوموخوام بگی..☹️
_قول میدم فردا بگم...قول😊
ریحانه با بخشیدن مهرش...
کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.😳😧
عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند.😊😊
لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت.
آرام گفت:
_برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم.😊
عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد.
یوسف با عاقد صحبت کرد...
برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا..اما عاقد قبول نمیکرد.😅
عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره.😊
عروس و داماد قبول کردند...
امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند..
ریحانه_ نمیخام چیزی بگی..! سرکاریه..! میدونم..! ☹️
_میگم بانو... قول ِ قول... 😍
بعد از عقد...
ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. که علی سرگرمش کند.😅علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند.
ریحانه ازفرصت استفاده کرد...
با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد.😍☺️
🎊امروز ۴ شعبان مصادف با میلاد ماه منیر بنی هاشم.ع.😍 است🎊
فاطمه با دوربینش🎥 از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت.☺️ فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.📸
کارهای آرایشگر تمام شده بود...
باکمک فاطمه و مرضیه #ساق_دستش را، #دستکشش را پوشید. #شنل برسر کرد. و #چادر سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت.
👑تاج بندگیش بود. ارزشش به اندازه 🌸لبخند حضرت مادر.س.🌸بود.👑
یوسف در تکاپو بود.😇
از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش...
فاطمه سوار ماشین مرضیه شد...
کوچه خلوت بود.کسی نبود.👌مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او...
عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه هم فیلم میگرفت.
به سمت #باغ_شخصی....
دوست آقابزرگ رفتند..باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر..
آنجا هم کسی نبود...
یوسف #باماشین🚙 به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش،🚗 پشت سر یوسف وارد باغ شد.
یوسف پیاده شد. در را بست..
فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری.
یوسف به عروسش کمک کرد تا پیاده شود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••