eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃حکمت۹: تو دنیا گاهی حوصله انجام عبادات را داریم و گاهی نداریم وقتی نداریم کم کم تلاش کنیم بدون مقایسه ی خودمان با دیگران روحیه اطاعت و عبادت به ما برگردد. •☘⃝⃡❥•↝@yazainab314
☁️⃟♥️ 🌿⃟🦋¦⇢ دࢪپوششِ‌مشڪۍِحࢪیࢪٺ؛ صد ࢪنگـِ‌دل‌انگیزنھان‌اسٺ🎨 دࢪحجب‌و‌حجابِ‌فاطمۍاٺ؛ زیبایۍِصدنقشِ‌جھان‌اسٺ🌿' ------------•☕️❤️•-------------- シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🍃صلوات 🔰رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی می‌کرد. یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات می‌فرستادند. دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام ... که صلوات بلندتری می‌فرستادند. بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان می‌کرد که برادران منظور او را متوجه نمی‌شوند و این بهانه‌ای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی می‌شد.😄🔸️🔸️🔸️🔸️ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
♦️ پیام معنوی ♦️ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
هر چند دین انقلاب بر گردن ما بسیار است و امکان دارد نتوانیم دین خود را ادا کنیم اما باید با اخلاص تمام تلاش خود را انجام دهیم. シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقای جان سلام ✋🏻 پیشاپیش عیدتون مبارک 😍 ان شاالله حضرت محمد مصطفی ‹صل الله علیه و آله وسلم› یاریگرمون باشه در تک تک مراحل زندگی 😌🤩 اومدم با یه خبر دست اول 🤤😃 امشب مــــس‍ــــابــقـــه‍ به مناسبت تولد نبی اکرم ‹صل الله علیه و آله وسلم› داریم 😎😍 میپرسید مسابقه چجوریه؟! 🧐 عرضم به خدمتتون اینجوریه که من کلیپ یا کلیپ هایی رو امشب راس ساعت ²¹ میذارم داخل کانال ☺️ و پس از ²⁰ دقیقه یعنی ساعت ²¹:²⁰ چند سوال از همون کلیپ در کانال قرار میدم و سه نفر اولی که جواب کامل و درست رو به پیوی من ارسال کنه برنده میشه 😁✌️🏻 📌هدیه‍ نفر اول: 20000 تومن پول نقد 📌هدیه‍ نفر دوم: 10000 تومن شارژ 📌هدیه‍ نفر سوم: 5000 تومن شارژ 🍂 بدوووووووویین که ساعت ²¹ منتظر حضور پر شور و هیجان انگیزتون هستم 😍😎 باشد که رستگار شویم 😁✊🏻 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
4_6026038518734653609.mp3
5.48M
🔊 | سبک 📝 تویی که بهانه تمام خلقتی، نبی رحمتی... 👤 حاج‌میثم 🌺ویژه ولادت و シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
برگشت‌گفت: من‌قربون‌چارشونه‌‌بودنت!! گفتم‌باکی‌حرف‌میزنی؟! گفت‌بارفیق‌شهیدم. نگاه‌چه‌چارشونس. همینش‌دل‌من‌وبرده... گفتم‌احیانا ازظاهروتیپ‌رفیق‌شهیدانتخاب‌میکنن یاازباطن‌واخلاق؟!!! 🖐🏻 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ نور نَتابد مگر از جَمال مُحمّــد... ✨♥️ 😍 عیدتون مبااااااارک... 🍀🌸🌹🎈 🎊 🎊 ‌ الهـــی بحق رحمة ‌للعالمین آرامشِ محمدۍ مهمون همیشگیِ دلاتون باشه... 🍀🌸🌹♥️ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
💛🌸࿐ 💡 • • یہ هایـےهستــ👀 ڪہ‌اولش 💔😢 ولےبعدا‌میفهمے…🌱🌸* چہ‌شانسےآوࢪدےڪہ‌نشد!🍭*✨ ↓ 💕🦋 ڪہ‌اگہ‌تو ツ🍫☕️ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @yazainab314 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رها ساکش را دم در گذاشت: بچه ها! زود باشید دیگه. دیر شد. مهدی غر زد: ما دیگه چرا بیایم. صدرا جواب داد: مامان زهرا دلش براتون تنگ شده. بپوشید حرف نزنید. رها رو به صدرا همانطور که کش چادرش را مرتب میکرد گفت: به احسان گفتی نیستیم دو روز؟ صدرا سری به تایید تکان داد و مدارکش را چک کرد: گفتم. رها: گفتی اگه کار نداره بیاد باهامون؟ صدرا سرش را بلند کرد و به خاتونش نگاه کرد: بیاد باهامون؟ رها دست از چادرش کشید و نق زد: مگه نگفتم بگو بیاد؟ بچه دلش میپوسه! صدرا: آخه ممکنه سختشون بشه! رها اخم کرد: من گفتم باهامون میاد. احسانم دیگه جزء پسرای ماست هر جا میریم باید بیاد! صدرا متعجب گفت: مطمئنی؟ رها چادرش را زیر بغلش زد و گفت: بله. برم بگم وسایلش رو جمع کنه بیاد. همانطور که در را باز میکرد صدای صدرا را شنید: شاید کار داشته باشه! رها: کار نداره. بیکاره. میدونم. در را که باز کرد، احسان را دید. احسانی که دقایقی بود که پشت در ایستاده بود و به صحبتهایشان گوش میداد. زیباست که دوست داشته باشی، زیباست که دوستت داشته باشند و زیباتر آنکه، کسانی که دوستشان داری، دوستت داشته باشند. رها لبخند زد: وسایلت رو بردار. احسان: مزاحم نیستم؟ رها: کوچیک که بودی، دوست داشتی مادرت باشم! دیگه دوست نداری؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ احسان: بیام منو حرم میبری؟ رها سری به تایید تکان داد. احسان دوباره گفت: جمکران هم میبری؟ رها دوباره سرش را به تایید تکان داد. احسان بغض کرد: خسته نمیشی از این همه خوبی؟ رها اخم کرد: بدو برو دیرم شده! بعد خندید و گفت: اینم بد بودنم! احسان نگاهش پر از عشق و احترام شد:. بد بودن رو بلد نیستی!بدی های تو از خوبی خیلی از آدما خوبتره! رفت تا ساکش را ببندد و به شهری برود که همسایه اش بوده و هیچ گاه به آنجا نرفته بود! ***** ایلیا در را باز کرد و خوش آمد گفت. حاج علی و زهرا خانوم به استقبال آمدند و صدای سیدمحمد بلند شد: چرا اینقدر دیر کردی؟ گفتم زودتر بیاید ها! صدرا از همانجا داد زد: خوبه خونه تو نیومدیم! فوضول خونه مردم هم هستی؟ سیدمحمد ارمیا را روی ویلچر هل داد و گفت: خونه من و حاجی نداره!ما خونه یکی هستیم! محسن خندید و گفت: از جیغ جیغای دخترت معلومه خونه یکی هستید. همه خندیدند و جمعشان دوباره جمع شد. همه دور هم نشستند و احسان پس از عذرخواهی بخاطر مزاحم خانواده شدنشان جوابی از حاج علی گرفت که برایش عجیب بود. حاج علی گفت: مهمون حبیب خداست پسرم. راستش رو بخواهی یک روزی همه ما با هم غریبه بودیم. یادمه شهادت سیدمهدی، بابای زینب جانم که شهید شد، همین دو تا شاخ شمشاد، اومدن دم خونمون و مثل تو با ..... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ خجالت و این پا اون پا شدن نشستن. اینا هم مثل تو بودن. من و امثال من رو غولهای سرزمین اسرار آمیز میدیدن. همه خندیدند و حاج علی ادامه داد: اون روز همه ما با هم غریبه بودیم. الان جفتشون دامادای من هستن و نور چشمیام! مهدی گفت: حاجی بابا دیگه دختر نداریم بدیم به احسان، که دامادت بشه، مگه اینکه یک زن دیگه بگیری! محسن زیر گوش مهدی آرام و طوری که کسی نشنود میگوید: زینب رو بدیم بهش؟ مهدی با اخم ضربه ای پس گردن محسن زد و گفت: خفه شو!!! سیدمحمد: از این حرفا بگذریم. آیه خانوم! ارمیا قادر به رفتن نیست. این سفر مناسب شرایطش نیست. آیه: خودش اینطور میخواد. چند ساله میگه. امسال دیگه نتونستم نه بگم. صدرا گفت: باید بفکر سلامتیت باشی. ارمیا با لبخند نگاهشان میکرد. بحث درباره سلامت و مشکلات وضعیتی ارمیا ادامه داشت. تنها کسی که حرف نمیزد، ارمیا بود. با بالا و پایین کردن شرایط، سیدمحمد در نهایت گفت: با این شرایط ارمیا، محاله بتونه به این سفر بره! پس بدون بحث و درگیری و بزن بزن، خودت در اوج خداحافظی کن و بگو نمیری. ارمیا که دید همه نگاهها به اوست، گفت: میرم. صدرا خواست اعتراض بکند که با دست او را به سکوت دعوت کرد: بحث نکنید. من باید برم. سختی این سفر هم رو گردن آیه خانوم هست که قبول کرده. میدونم دارم اذیتش میکنم اما قول دادم بار آخر باشه که بار میشم رو شونه هاش. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ سیدمحمد: تو بدون پزشک هیچ جا نمیتونی بری. صبر کن سال دیگه باهم میریم. من این مدت سرم شلوغه نمیتونم خودم رو آف کنم. ارمیا با همان لبخند مطمئن و پر آرامشش گفت: از کجا معلوم سال دیگه باشم؟ سیدمحمد خواست چیزی بگوید که ارمیا گفت: دیگه حرفش رو هم نزنید. من باید برم! وعده دارم کربلا! نگاه ارمیا به آیه بود. آیه دلش لرزید. از این باید ها و این وعده ها خاطره خوشی نداشت. یک لرز. یک ترس. یک اضطراب. یک چیز شبیه به از روزی که او رفت... آیه نگاهش به کش مکش هاست. به یاد می آورد آن روز را... برای نماز صبح بیدار شده بود که صورت ارمیا را غرق در اشک دید. هراسان شد: چی شده؟حالت بده؟ درد داری؟ ارمیا درسکوت اشک میریخت. آیه صدایش زد: آقا! ارمیا! چی شده آقا؟ لبان ارمیا جنبید و آیه شنید: خواب دیدم. آیه خیالش راحت شد و گفت: ترسوندیم. ان شاالله که خیره. ارمیا نفس عمیقی کشید و نگاه از آیه گرفت: خواب سید مهدی رو دیدم. نفس در سینه آیه ماند: خیره ان شاالله.... دلش گواه بد میداد. و دلش همیشه گواه راست میداد. کاش این بار اشتباه کند. ارمیا گفت: بهم گفت آماده ای؟ گفت مهیا شدی که بیای؟ گفتم: ظاهر و باطن همینم. گفت: از قافله عاشورا جا موندی، به اربعین برس. گفتم: با این شرایط؟ گفت: وعده دیدار با امام زمان داری! بهونه میاری؟ گفتم: امام یاری مثل من نمیخواد! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
⭕️جشــــــن بزرگ میلـــاد⭕️ 🟡 پیامبر اکرم و امام جعفر صادق🟡 . ⚪️سخــنران:حجت الاسلام حسینی ⚪️مـــداح:محمد حدادیان 🟢همراه با برنامه های شاد: استندآپ کمدین_خواننده_اجرای گروه سرود_شعر و دکلمه خوانی. 🔹زمان:یکشنبه ۲ آبان ماه ۱۴۰۰_ ساعت۱۸ 🔸مکان:مهرشهر _جنت ۱۶_ کوچه شهیدفاطمی _مؤسسه مردم نهاد پویندگان آفتاب _گروه فرهنگی هنری معراج _گروه فرهنگی و اجتماعی تمدن سازان نسل ظهور